eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوچهار عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حر
پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف زدن، وای به حال کسی که اسم علیرضا و زنش‌و بیاره. علی مُرده هر کاری هم که کرده به خودش و خانواده اش مربوطه نه به هیچ کس دیگه؛ دست از سرش برادرین بذارین به آرامش برسه.علیرضا چقدر دور به نظر می رسید؛ انگار هیچ وقت نبوده. انگار این آدمی که درباره‌ی آن حرف می‌زند هیچ وقت نه آمد و نه رفت! روزگار چنان جانش را گرفت که انگار هیچ وقت جان نداشته و زندگی نکرده.چهل روز میشد که علیرضا را ندیده بود؛ چهل روز میشد که هرشب خودش را بابت قهر با برادرش لعنت می کرد. چهل شب میشد که فهمیده بود باید قدر اطرافیان را تا هستند بداند.محبوبه با پوزخندی بر لب به آن‌ها و بازوی آیلار میان دست سیاوش نگاه کرد؛ خودش می دانست که حرف راه انداخته و همین که بهانه‌ی پچ پچ زنان را جور کرده بود برایش کافی بود.مهمان ها که رفتند، آیلار هم به اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به خانه پدری اش بر گردد؛ قبلاً با پروین و همایون صحبت کرده بود، راضی نبودن اما موافقت کردند.سحر در حیاط کنار مادرش روی تخت نشسته بود؛ شریفه با ناراحتی رو به دخترش گفت: عمه‌ی سیاوش داشت راست می‌گفت؟ واقعاً قبلاً سیاوش، دختر عموش‌و می خواسته؟سحر نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید؛ می دانست مادرش زنی حساس و همیشه نگران است.خودش را به آن راه زد و گفت: من نمی‌دونم ماجرا چی بوده ولی باور کن مامان از روزی که سیاوش اومده خواستگاری من از گل نازک‌تر بهم نگفته.شریفه انگار اصلاً حرف‌های سحر را نمی شنید؛ گفت: نکنه واقعاً چشمش دنبال زن برادرش باشه؟ نکنه واقعاً همیشه اون‌و می‌خواسته؟سحر سعی کرد مادرش را آرام کند و گفت: اصلاً مامان بر فرض که آیلار ‌رو می خواسته. خیلی مردها توی دنیا یک زن دیگه رو می خواستن و بهش نرسیدن؛ این دلیل نمیشه که هیچ وقت حق ازدواج ندارن یا اینکه با زن دیگه ای خوشبخت نمی شن.شریفه به دخترش نگاه کرد و با حالت زاری، گفت: درسته ولی الان شوهر اون زن مرده؛ اگه واقعاً هنوزم اون‌و بخواد، مبادا..سحر به مادرش خیره شد و منتظر گفت: مبادا چی مامان؟شریفه انگار با خودش حرف می‌زد گفت: اینا که مَرد دو زنه هم توی فامیلشون دارن؛ هم عموش دوتا زن داره، هم برادر خدا بیامرزش دوتا زن داشت..سحر هراسان از فکرهایی که از سر مادرش می گذشت، گفت: داری به چی فکر می کنی مامان؟ سیاوش همچین آدمی نیست!خودش هم اصلاً به حرفی که می‌زد ایمان نداشت.شریفه یک‌باره از جا بلند شد و گفت: آره مادر؛ منم دیوونه شدم دارم به چرندیات اون زنک معلوم الحال فکر می کنم؛ برو مادر، برو به شوهرت برس، منم برم بابات خیلی وقته دم در منتظره.سیاوش پشت پنجره اتاق ایستاده بود و سیگار می کشید؛ سیگار پشت سیگار. این روز ها آمار تعداد سیگارهایش از دست خارج شده بود.سحر کنارش ایستاد و نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان بی هیچ حرکتی خیره سیاهی شب پشت پنجره ماند.سحر گفت: امروز حرف‌های عمه ات، مامانم‌و ترسوند... می گفت نکنه واقعاً سیاوش، آیلار و می خواسته... منم اصلاً نمی دونستم چی بگم..کمی سکوت کرد؛ انگشت‌هایش را به بازی گرفت و گفت: مامان می گفت نکنه سیاوش بزنه به سرش بخواد برگرده سراغ آیلار؟سیاوش از گوشه چشم نگاه کوتاهی به سحر انداخت و گفت: عمه ام چرت و پرت زیاد میگه؛ دیدی که جوابش‌و دادم.سحر با لحنی دلخور، همانطور که با انگشت‌هایش بازی می کرد گفت: آره دیدم؛ خوب پشت آیلار در اومدی.سیاوش نکنه واقعاً..منتظر بود سیاوش حرفی بزند اما او در سکوت فقط از سیگارش کام می گرفت؛ سحر باز گفت: سیاوش ممکنه؟سیاوش به سوی سحر برگشت؛ زن‌های دور و برش این روزها چقدر بی فکر شده بودند! با عصبانیت گفت: سحر الان وقت این حرف‌هاست؟ واقعاً الان موقعیت حرف زدن درباره‌ی این چیزاست... تو نگران چی هستی؟می ترسی فیل من یاد هندستون کنه برم آیلار و بگیرم سرت هوو بیاد... نمی‌خواد بترسی؛ من از این عرضه ها ندارم. اگه داشتم همین تو رو هم پس می دادم که توی این شرایط نشینی به جونم نق بزنی و چرت و پرت ببافی.چشمان سحر پر از اشک شد؛ سیاوش این روزها زیادی بی حوصله و غمگین بود.با چشمانی پر از اشک به شوهرش نگاه کرد و گفت: چرا اینجوری می کنی؟سیاوش تقریبا فریاد زد چه جوری می کنم؟ چیکار می کنم؟ بابا چرا یک ذره من‌و درک نمی‌کنید؟ برادرم مُرد... برادرم مُرده... برادری که چند ماه باهاش قهر بودم... برادری که شب آخر وقتی دستش‌و گرفتم آرزوش بود مثل قدیم بغلش کنم...بالاخره بغضش شکست و زد زیر گریه...آیلار میان اتاق نشست؛ همه وسایلش را جمع کرده بود. یکی دو ساعتی از آمدنش به اتاق می گذشت اما هنوز میان اتاق نشسته بود. چند ماه را در این اتاق زندگی کرد؛ چند ماه پر از خاطرات بد! چند ماه پر از روزهای زجر آور و کشنده! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوچهار -آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با
مگر می شد که یادش نباشد. فقط سه هفته از روزی که تلفنی حرف زده بودیم می گذشت. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم گفتم: - همون که می خواست از من شکایت کنه.....  به خاطر پرت شدن نازنین از روی پله ها.نغمه با بی خیالی خندید: -اون و می گی؟ اون که معلوم شد نازنین دروغ گفته. دوست نازنین اعتراف کرد اون روز نازنین خودش از پله ها افتاده بوده و...................خشکم زد. دوست نازنین اعتراف کرده بود نازنین خودش از پله ها افتاده. یعنی الان همه می دانستند نازنین دروغ گفته و من بیگناه بودم. پس چرا هیچ کس چیزی به من نگفت؟ چرا کسی به من زنگ نزد؟ چرا کسی از من عذر خواهی نکرد؟ چرا کسی سعی نکرد از دلم در بیاورد و دلجویی کند؟چیزی توی گلویم شروع به بزرگ شدن کرد و راه نفسم را بند آورد. حس می کردم در حال خفه شدن هستم. باورم نمی شد این قدر راحت از این مسئله گذشته باشند. انگار نه انگار به خاطر دروغ نازنین چه بلاهای سرم نیامده بود.در حالی که از شدت عصبانیت می لرزیدم با صدای بلندی که برای خودم هم ناآشنا بود، فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود؟سر همه به سمت من چرخید و  نغمه با حیرت نگاهم کرد. دوباره فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود و هیچ کس به خودش زحمت نداد که این موضوع رو به من بگه.از روی صندلی بلند شدم و به سینه ام کوبیدم و ادامه دادم: -الان همه می دونن که من گناهکار نبودم  و  هیچ کس بهم زنگ نزد تا ازم معذرت بخواد. زنگ نزد که بهم بگه ببخشید که بهت تهمت زدیم و  گناه یکی دیگه رو به پات نوشتیم. فحشت دادیم و نفرینت کردیم........نغمه آب دهانش را قورت داد و گفت: -سحر من فکر نمی کردم اینقدر مهم........با عصبانیت میان حرفش پریدم: -مهم نبود؟ دروغ نازنین مهم نبود؟ من به خاطر اون دروغ کتک خوردم، فحش شنیدم و تحقیر شدم. جلوی در و همسایه آبروم رفت و مجبور شدم زندگیم و جمع کنم و بدون پشتوانه بیام تو یه شهر غریب. تو چی می دونی تو این شهر چی به من گذشت تا تونستم سرپا بشم بعد می گی مهم نبود. مهم نبود و راه و بیراه به من زنگ می زدن و  پیام می فرستادن و تهدیدم می کردن؟ مهم نبود که آرش تهدیدم کرد به خاطر مرگ بچه هاش ازم شکایت  می کنه؟دیگر نایستادم تا جواب نغمه را بشنوم. به سرعت از خانه بیرون دویدم و به سمت گلخانه رفتم. بغض داشت خفه ام می کرد. باورم نمی شد که اینقدر در نظرشان بی اهمیت باشم. یعنی حتی برای یک لحظه از این که به من تهمت زده بودند احساس گناه و شرم نکرده بودند.همین که وارد گلخانه شدم چشمم به قلمه های دیفن باخنی که آن روز زده بودم افتاد. تمام قلمه ها به خاطر بی توجهی من زرد و پلاسیده شده بود. دیدن آن گلدان های در آن وضعیت اسفبار عصبانیتم را بیشتر کرد. با حرص اولین گلدان را برداشتم و به زمین کوبیدم ولی چیزی از حرص و عصبانیتم کم نشد. گلدان بعدی را با حرص بیشتری روی زمین کوبیدم و گلدان سوم و چهارم و پنجم را هم را به زمین کوبیدم ولی حتی به اندازه سر سوزنی آرام نشدم.چنان به غرورم لطمه خورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را ترمیم کند.همیشه فکر می کردم رفتار خانواده ام با من به خاطر مادرم است.  فکر می کردم وقتی بفهمند من مثل مادرم نیستم رفتارشان با من تغییر می کند ولی امروز فهمیدم من هیچ وقت، هیچ ارزشی برای این خانواده نداشتم. در تمام این سال ها من فقط نقش کیسه بوکس را برایشان بازی می کردم. من کسی بود که آن ها بدون عذاب وجدان  عقده هایشان را بر سر من خالی می کردند. از من سوءاستفاده می کردند و با عذاب دادن من ناکامی هایشان را ترمیم می کردند. آن ها هیچ وقت به من به چشم یک انسان نگاه نکردند. من فقط ابزاری برای عقده گشایشان بودم.وقتی تمام گلدان های را که آن روز قلمه زده بودم به زمین کوبیدم به سراغ اولین گلدانم که برای درست کردنش خون دل خورده بودم رفتم. یک گلدان بزرگ پتوس. گلدانی که به داشتنش افتخار می کردم. با حرص گلدان را از روی زمین برداشتم و بالای سرم بردم ولی همین که خواستم گلدان  را روی زمین پرت کنم دست های بزرگ و مردانه ای روی دستم قرار گرفت و  اجازه این کار را به من نداد.سرم را بالا آوردم و به بهزاد که با اخم هایی در هم فرو رفته، رو به رویم ایستاده بود، نگاه کردم.بغضم ترکید و بدنم شل شد. دست هایم از زیر دست های بهزاد به پایین سر خورد و خودم روی زانوهایم روی زمین افتادم. بهزاد با احتیاط گلدان را روی زمین گذاشت و روی به رویم نشست.نگاه خیره و صورت پر از اخمش معذبم می کرد.خودم هم می دانستم نباید خشمم را بر سر گلدان های بیچاره خالی می کردم.یکی از برگ های زرد دیفن باخن را از میان خاک های ریخته شده بر روی زمین بیرون کشیدم. خاک روی برگ را پاک کردم و زیر لب گفتم: -همشون خراب شدن. -یعنی الان مشکلت اینه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوچهار گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خو
صبح روز بعد قبل از اینکه نریمان بهم بگه آماده شدم که با اونا برم کارگاه  پس سری به خانم  زدم وقتی  در رو باز کردم در نگاه اول فهمیدم که حالش خوب نیست یک لحظه ترسیدم که منو نشناخته باشه هراسون پرسید این کی بود الان اومده بود توی اتاق من ؟گفتم نمی دونم خانم من الان اومدم قرص هاتو بدم خوبین ؟گفت ای زنِ شلخته توی اتاق من چیکار می کرد؟ بیرونش کن گفتم چشم همین الان میرم ببینم کی بود شما این قرص ها رو بخورین و هولکی یک لیوان پر کردم دادم دستش و خودم قرص ها رو گذاشتم توی دهنش سارا خانم با نگرانی اومد توی اتاق و گفت مادر ؟ خوبین ؟ نگاهی بهش کرد و داد زد تو دیگه کی هستی برو بیرون پریماه اینا کین ؟چرا این خونه بی در پیکر شده ؟ گفتم سارا خانم دخترتون یادتون نیست ؟گفت سارا ؟ اون که چهارده سالش بیشتر نیست سارا خانم اشک توی چشمش جمع شده بود و اومد جلوی تختشو گفت مادر من الانم چهارده سالمه خوب منو ببین من دخترتم این همه ازت دور بودم حالا اومدم پیشت خانم گیج و منگ شده بود و سرشو تکون می داد و چشمش رو بست داد زد برو بیرون خونه رو شلوغ نکنین کمال داره میاد اگر باز ناراحت بشه میره پیش اون سلیته ی خونه خراب کن در حالیکه سعی می کردم اونو بخوابونم و سرشو گذاشتم روی بالش  گفتم باشه من همه رو بیرون می کنم به شالیزارم گفتم برای ظهر ته چین درست کنه خوبه دیگه شما بخواب هر وقت آقا کمال اومد صداتون می کنم گفت آره ته چین خوبه بگو درست کنه زنیکه ی بی همه چیز خوب بلده به کمال التماس کنه که نگهش دارم همین امروز جل و پلاس شون رو می ریزم بیرون این زن ها رو بیرون کن کمال داره میاد مراقب باش بچه های سهیلا نیان اینجا اونا رو ببینه عصبانی میشه برگشتم دیدم خواهر جلوی در ایستاده و اشک می ریزه و بقیه هم پشت سرش با نگرانی ایستادن ولی نریمان نبود خانم  بدون اینکه چشمش رو باز کنه دستشو روی هوا بلند کرد و حرکت داد و گفت پریماه کجایی از پیشم نرو نمی دونم چرا ترس به دلم افتاده فکر می کنم این بارم با کمال دعوامون بشه دستشو گرفتم و گفتم من همین جا هستم نگران نباشین نمی زارم دعوا کنین خودم با آقا کمال حرف می زنم خیالتون راحت باشه بخوابین سارا خانم بغضش ترکید و از اتاق زد بیرون سرمو رو در برگردوندم آهسته و با اشاره گفتم میشه در اتاق رو ببندین الان قرص خوردن خوابشون می بره وقتی بیدار بشن حالشون خوب میشه قبلام اینطوری شدن نگران نباشین در اتاق بسته شد و من در حالیکه دست خانم توی یک دستم بود موهای سفیدش رو که خیلی کم شده بود نوازش کردم آروم یک نفس بلند کشید و گفت پریماه ؟ نرو داره خوابم می بره وقتی کمال اومد صدام کن این بار می خوام باهاش دعوا کنم اونقدر می زنمش که نتونه از جاش بلند بشه و بره پیش اون زن و همینطور که حرف می زدزبونش نمی چرخید و کم کم فهمیدم که به خواب عمیقی فرو رفته مدتی به همون حال کنارش موندم زنی رو می دیدم که سالها در عین قدرت و ثروت در یک عذاب دائمی زندگی کرده خیانت دیدن از کسی که همه ی زندگیت رو به پاش می ریزی و دوستش داری خیلی سخت و ناگواره چه برای زن و چه مرد و آقاجون من طاقت نیاورد و من هیچ دلیلی برای کار مامانم پیدا نمی کردم جز اینکه مدام از به یاد آوردنش خودمو آزار بدم نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و اشک هام پشت سر هم پایین میومدن آهسته بلند شدم و در اتاق رو که باز کردم با عجله برم که خوردم به نریمان  خودشو فورا عقب کشید و با بعض گفت تو داری گریه می کنی ؟ حالش خیلی بده ؟  گفتم نه خوبن خوابشون برد وای نریمان تو چرا گریه می کنی؟ قبلا دیدی که اینطوری شده و بعد خوب میشه ؛گفت اگر به نظرت خوبه پس چرا اشک می ریزی ؟ گفتم چیزی نیست خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن گفت همش تقصیر بابامه بحث می کنه ملاحظه نداره دیشب تو نبودی باز سر شام اوقات همه رو تلخ کرد و مامان بزرگ با ناراحتی خوابید صبح خواهر اومد بیدارش کنه اونو نشناخت و بیرونش کرد تو نفهمیدی ؟ گفتم نه من دیشب تا دیر وقت کار می کردم و خوابم نمی برد نزدیک صبح خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم حالا چیکار کنیم؟ می خواستیم بریم کارگاه ساراخانم و خواهر از اتاق پذیرایی اومدن بیرون و حرف نریمان رو شنیدن سارا خانم گفت شما ها برین من و خواهر هستیم نریمان گفت نمیشه اون جز پریماه کس دیگه ای رو نمی شناسه باید صبر کنیم بیدار بشه اگر حالش خوب بود میریم عمه تو رو خدا به بابام سفارش کن یکم ملاحظه  کنه.گفت تو اول به اون نادر بگو دهنشو ببنده دو روز مهمونه میره چیکار داره که باباش می خواد زن بگیره نریمان گفت راست میگین ؟ چیکار داره ؟خودتون می دونین که دودش توی چشم همه ی ما میره مامان بزرگ یکبار دیده و تجربه کرده می ترسه همون بلایی که  پدر بزرگ سرشما ها آورد بابام سر ما بیاره  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f