eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتودو سحر از لیلا خواسته بود ماجرای بارداری اش را
اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود فقط قدری لاغرتر.علیرضا پرسید :حوصله داری یک کم حرف بزنیم ؟آیلار در جوابش گفت :حرف بزنیم .علیرضا باز پرسید :بریم بیرون قدم بزنیم ؟آیلار موافقت کرد.سوال سومش که بعد از خروج از حیاط پرسید این بود :هنوز از من دل چرکینی ؟آیلار باز پاسخ داد :نه .من همون موقع تو رو بخشیدم.علیرضا با خنده و شوخی پرسید: حتما باید می ُمردم تا من رو می بخشیدی ؟آیلار سکوت کردباز هم سوالی دیگر از دهان علی خارج شد :چرا انقدر پکری ؟آیلار با صراحت پاسخ داد :علیرضا من دوست ندارم برگردم خونه عمو علیرضا به اطراف نگاه کرد همراه با نفس عمیقی که کشید مستقیم رفت سر اصل مطلب.مقدمه چینی را کنار گذاشت و شروع به گفتن از حرفهایی کرد که برای بیانشان آمده بود :من در حقت خیلی بد کردم.اونجا که بودم تازه فهمیدم از دست رفتن آرزوها چه حال بدی داره .یکهو همه آرزوهام از دستم رفت .گیر افتاده بودم تو یک زندان ترسناک که هیچ کس از وجودش خبر نداشت .نمی دونستم چطور باید بیام بیرون .آب و غذا کم داشتم و بیمار بودم و بدنم به آب و غذای بیشتری احتیاج داشت .وقتهایی که تبم شدید میشد یکی نبود یک قلپ آب بریزه توی حلقم .از شدت تشنگی زبونم به سقف دهنم می چسبید مثل یک تیکه چوب خشک میشد من حتی توان اینکه یک قلپ آب بخورم نداشتم .در حالی که یک جوی باریک آب درست چند متر اونطرف تر از من کف غار جاری بود .روزهای خیلی سختی رو گذروندم ایلار و اونجا بیشتر از هر کسی به تو و ظلمی که در حقت شد فکر کردم .به آسیبی که بهت زدم.نمیدونم چطور می تونم آرزوهای از دست رفته اتو جبران کنم.نمیدونم چیکار می تونم بکنم که آسیبی که بهت رسیده کمتر بشه اما .آیلار منتظر نگاهش کرد تا مرد جوان ادامه حرفش را بگوید.علیرضا چند سرفه زد و گفت :میدونم که زندگی با من و برگشتن به اون خونه رو دوست نداری .توی اون خونه خیلی رنج کشیدی .حرف شنیدی .میدونم که بخاطر من بهت تهمت زدن .اما دوست دارم در حد توان جبران کنم.مستقیم به صورت آیلار خیره شد :میخوام طلاقت بدم.آیلار مبهوت نگاهش کرد.آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شده بود که حتی نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد.علیرضا ادامه داد :نمیدونم واکنش بابا و عمو چیه ؟اما فکر نمی کنم از این کار خوششون بیاد ولی دیگه نمیخوام فقط اونا تصمیم گیرنده باشن .اگه تو بخوای از هم جدا میشیم .برو دنبال درس و زندگیت .شاید نتونم تموم صدمه ای که به زندگیت زدم رو جبران کنم اما لااقل این حداقل کاری که از دستم میاد انجام میدم.نگاهش به سمت لبخندی که روی لبهای آیلار شکل گرفته بود رفت.دخترک خودش هم از وجود این لبخند نا خواسته خبر نداشت.علیرضا گفت :البته همه چیز بستگی به نظر تو داره من همون کاری رو می کنم که تو بخوای..اون روزهایی که توی غار بودم همش فکر می کردم دارم تقاص دل تو و سیاوش رو پس میدم .دلتون رو شکوندم .هر بار که درد می کشیدم یکی توی ذهنم هوار می کشید اینا تقاصه .داری مجازات میشی .من یک گوشه کوچیک از جهنم خدا رو دیدم آیلار .میخوام اینبار فقط با دل تو راه بیام .اون کاری رو انجام بدم که تو میخوای .باز نگاه خیره اش را به آیلار داد و گفت :میخوای طلاق بگیریم ؟آیلار از شوک در امده بودبا لبخندی که دیگر داشت به خنده تبدیل میشد سر تکان داد :طلاق بگیریم .آره،علیرضا لبخند زد :نمیخواد وسایلت رو جمع کنی و برگردی .من خودم با پدرم و عمو حرف میزنم.نگران چیزی نباش .خودم پشتت هستم اجازه نمیدم کسی بهت اسیب بزنه آیلار دوست داشت همانجاوسط همان کوچه علیرضا را محکم در آغوش بگیرد و هزار بار ببوسد و تشکر کنداما دستش را جلوی دهانش گذاشت و با هیجان زیاد در حالی که خنده و گریه اش یکی شده بود گفت ممنونم علی .خیلی ممنون. *** آیلار رو به روی علیرضا نشسته بود با لذت تمام بستنی خوشمزه اش را میخوردعلیرضا با لبخند نگاهش می کرد و گاهی هم از نوشیدنی خودش می نوشیدحال خوب آیلار زیادی هویدا بودعلیرضا با مهربانی مثل پدری که از فرزندش سوال می پرسدپرسید:خوشمزه اس ؟آیلار بستنی توی دهانش را با لذت فرو داد و گفت خیلی .دستت دردنکنه .حسابی چسبیدواقعا هم چسبیده بودبعد از مدتها امروز هم بستنی ،هم غذا حسابی چسبید و نوش جانش شدعلیرضا با مهربانی گفت نوش جونت.خوب اون از غذا.اینم بستنی .خانوم دیگه چی میل دارن ؟آیلار خندید.از آن خنده های سرخوشانه ای که حال خوشش را دور نشان میدادوگفت :هیچ چی دستت درد نکنه ممنون.علیرضا از جایش بلند شد و پرسید پس بریم ؟ دخترک سر تکان دادبریم. دقایقی بعد هر دو با هم داخل اتومبیل علی نشسته بودند آیلار دست برد و پخش را روشن کرد آهنگ شادی گذاشت و به تماشای منظره بیرون نشست.وقتی رسیدندآیلار رو به روی علیرضا ایستاد و گفت خیلی خوش گذشت مرسی . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشصتودو بعد از شام دخترها که توی آشپزخانه ریخته بودند من را
گفتم: - ستاره جان هیچ کس ندونه من خوب می دونم سعید چقدر تو رو خیلی دوست داره. - می دونم فقط دوست داشتم سعید هم یه ذره رومانتیک بود.روجا بی رحمانه گفت: - آدما همیشه اونچیزی رو که دلشون می خواد بدست نمیارن. تو هم نمی تونی هم سعید و داشته باشی هم یه آدم رومانتیک. البته هیچ تضمینی وجود نداره که اگه سعید و از دست بدی حتماً بتونی یه آدم رمانتیک پیدا کنی.ستاره توی صورت روجا براق شد و گفت: - من سعید و با هیچ کس تو دنیا عوض نمی کنم. من عاشق سعیدم. - پس بشین سرجات و رابطه خودتون و با هیچ زوج دیگه ای مقایسه نکن چون اگه این کار رو بکنی چند سال دیگه زندگیتون به فنا می ره. در حالی که لباس هایی را که روجا و ستاره از قبل از توی کمد برایم بیرون آورده بودند می پوشیدم، گفتم: - ببین ستاره همونطور که قیافه و رفتار آدما با هم فرق داره مدل عاشقی کردنشون هم با هم فرق داره. نباید هیچ وقت سعید با کس دیگه ای مقایسه کنی. شاید سعید اصلاً این جور کارها رو بلد نیست یا روش نمی شه اون جوری که تو ذهن تو هست بهت ابراز عشق کنه. به نظر من اگه دوست داری سعید کاری رو برات انجام بده بهش بگو ولی بهش فشار نیار و نخواه که تغییر کنه.روجا دنباله حرفم را گرفت و گفت: - اگه سعید دوست داری باید همونجوری که هست قبولش کنی.موهایم را با یک کش سر از پشت بستم.خیره به تصویر خودم در آینه گفتم: - پیش مشاور هم برید بد نیست. ستاره دهانش را کج کرد و با بدخلقی گفت: - خب بابا حالا من یه حرفی زدم. دیگه نمی خواد اینقدر بزرگش کنید. من و سعید مشکلی با هم نداریم. - ما هم نمی گیم مشکلی دارید. می گیم قبل از این که به مشکل بربخورید با هم حرف بزنید و حلش کنید. نذارید مشکلاتون بزرگ بشه بعد به فکر حل کردنش بیفتید. ستاره لب برچید و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. معلوم بود چندان از این که بحث به اینجا کشیده شده بود راضی نبود. روجا برای دلجویی دستش را دور گردن ستاره انداخت و گفت: - می خوای برم حال سعید و بگیرم و رمانتیک بودن و یادش بدم .ستاره که دوباره به همان دختر شوخ و پر سرو صدای قبل تبدیل شده بود. با صدای بلندی خندید و گفت: - کی؟ تو؟ یکی باید رومانتیک بودن به خودت یاد بده. از بس که خشنی هیچ پسری جرات نمی کنه از یک کیلومتریت رد بشه. - نخیر من به اون پسرا رو نمی دم چون از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. اگه از یکی خوشم بیاد چنان براش دلبری می کنم که دهنت باز بمونه. - نه بابا تو و دلبری، برو این............ قبل از این که کل،کلشان و به دعوا تبدیل شود، گفتم: بریم، مهمونا منتظرن. از اتاق که بیرون آمدیم آذین که با بقیه بچه ها بازی می کرد از جایش بلند شد و در حالی که بالا و پایین می پرید با صدای بلندی فریاد زد: - مامان خوشگلم تولدت مبارک.با حرف آذین دوباره صدای شادی و همهمه ی مهمان ها بلند شد.ستاره روجا هم به جمعشان اضافه شدند ولی من نگاه قدر شناسانه ای به بهزاد که از گوشه اتاق به من خیره شده بود انداختم.آن شب یکی از بهترین و شادترین شب های زندگیم بود. در میان جمعی بودم که واقعاً و از ته دل دوستم داشتند و هیچکدامشان به چشم اضافه، بی کس و کار، سربار و به درد نخور نگاهم نمی کردند وقتی شمع های روی کیک را که عدد بیست و هشت را نشان می داد فوت می کردم فقط آرزو کردم این آدم ها برایم بمانند.نغنه گفت: -سحر می خوام درموردت به بقیه بگم.می خوام بگم که چقدر تو کار و زندگیت پیشرفت کردی و چقدر حالت خوبه و خوشحالی. به نظر من حال وقتشه بیای جلو و موقعیتت و بکنی تو چشم اون عوضیا و بهشون نشون بدی بعد از کاری که باهات کردن چطور خودت و بالا کشیدی و موفق شدی. باید نشونشون بدی بدون اونا به کجا رسیدی می دانستم منظورش از آن عوضی ها آرش است که با ندانم کاری وضعیت شغلی سینا را هم به خطر انداخته. در واقع نغمه بیشتر برای دل خودش می خواست آرش را بسوزاند تا من. هیچ وقت از آرش خوشش نمی آمد ولی این چند سال اخیر با اختلافاتی که بین سینا و آرش پیش آمده بود، و بی احترامی های که گاه و بیگاه نازنین  به او سینا کرده بود این خوش نیامدن داشت به کینه و  نفرت تبدیل می شد. گفتم: -چرا؟ -چرا چی؟ -چرا باید موقعیتم و بکنم تو چشم بقیه.من این همه زحمت کشیدم که زندگیم و سروسامون بدم. نه این که باهاش چشم بقیه رو در بیارم. -باشه ولی نازنین و آرش باید ببینن و از حسادت بترکن.گفتم: -وقتی سعی می کنی حس حسادت رو تو کسی تحریک کنی، یعنی اون آدم برات مهمه و بهش فکر می کنی. ولی نازنین و آرش هیچ اهمیتی برای من ندارن که بخوام حس حسادتشون و تحریک کنم. تو هم بهتره این بحث رو دوباره پیش نکشی چون دلم نمی خواد از من به کسی حرف بزنی. یادت باشه بهم قول دادی تا خودم نگفتم به کسی نمی گی با من در ارتباطی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتودو به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و
آروم پرسید با کی ؟ چرا من خبر ندارم ؟ همینه دیگه خودشون منو غریبه فرض می کنن و تقصیر ها رو میندازن گردن من یکم سکوت شد و کامی باز با خنده گفت نریمان دلش برای پریماه رفته و می خواد باهاش ازدواج کنه سالارزاده در حالیکه می شد تعجب رو توی صداش شنید گفت همین پریماه که برای شما کار می کنه خانم با تندی گفت چرا اینطوری میگی من از اولم پریماه رو اینجا نگه داشتم که یک روز عروسم بشه تو حرفی داری.گفت نمی دونم ولی تا همین دیروز داشت برای ثریا گریه و زاری می کرد چطوری شد که یک مرتبه تصمیم گرفت با این دختره ازدواج کنه ؟خب برای همین خونه نمی اومدی ؟ سرت گرم بود؟اونوقت از من ایراد می گیرین نریمان گفت بابا جون فدای اون سرت بشم که یک سر داری هزار تا سودا یک دل داری زیبا هر چی می ببینی می خوای شما کی به حرفای من گوش دادین که بهتون بگم جریان چی بوده ازم گله داری چرا نمیام خونه ؟ منم بهانه میارم کار دارم ولی من کی اومدم خونه و شما تنها بودین؟همیشه یک مشت آدم مفت خور دورتون جمع میشن و خوش میگذرونین هیچوقت ازم پرسیدین حالت چطوره ؟ من از بوی سیگار و مشروب حالم بهم می خوره اون خونه بو گرفته حتی به تختم هم اعتمادی ندارم که تمیز باشه چون شما مهمون هاتون رو می فرستین توی تخت من بخوابن نه بابا من آدم بی وجدانی نیستم تمام بچگیم رو اینجا زندگی کردم من به خاطر کارای شما بود که نمی اومدم خونه شب هایی که من عزادار بودم شما و دوستانتون تا صبح می زدین و می رقصیدین یکبار به فکر دل من بودین حالا اگر به روتون نیاوردم طلبکار نشین من می خوام با پریماه ازدواج کنم به تایید مامان بزرگ و خواهر و عمه سارا و برادرم نادر که همه موافق هستن البته که به شما هم می گفتم و موافقت شما هم برام مهمه ولی نبودین شما به فکر زن گرفتن برای خودتون هستین دیگه نمی تونستم وایسم با سرعت رفتم به اتاقم و در رو بستم انگار همه چیز با سرعت میرفت جلو مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده باشه و نشه کنترلش کرد کنترل این اوضاع هم از دست من خارج شده بود نفمهیدم آقای سالارزاده نظرش چی بود ولی اینو می دونستم که اثری هم در تصمیم نریمان نداره هر کدوم ما وقتی به حوادثی که پشت سر می زاریم نگاه کنیم متوجه ی چیدمان قشنگی از سختی ها و آسونی ها میشم که حتما راهی رو برامون باز کرده و ما رو به میسر تازه ای برده که باید طی می کردیم این بی خبری و ناآگاهی از آینده ست که ما رو به وحشت میندازه اونشب من با وجود اینکه به شالیزار کمک کردم تا شام رو آماده کنه از نریمان خواهش کردم سر میز حاضر نشم و اونم درکم کرد و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم در حالیکه گهگاهی صدای جرو بحث اونا بالا می گرفت و از دور می شنیدم و روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم برف سنگینی باریده بود که فکر نمی کردم کسی بتونه از عمارت بیرون بره اتاقم سرد شده بود و انگار شالیزار فرصت نکرده بود همه ی بخاری ها رو نفت کنه ولی دیگه باید خودمو جمع و جور می کردم و با اعضا ی اون خونه روبرو می شدم لباسم رو عوض کردم یک بلوز پشمی یقه اسکی سبز با دامن مشکی پوشیدم موهامو پشت سرم بستم و رفتم سراغ خانم در زدم سارا خانم گفت بیا وارد شدم و سلام کردم خانم پست میز آینه دارش نشسته بود و ساراخانم داشت ناخن های اونو می گرفت جواب منو داد و گفت پریماه برو حاضر شو می خوایم بریم خونه ی سهیلا گفتم توی این برف ؟ گفت آره احمدی و قربان دارن به بچه ها کمک می کنن تا ماشین ها گرم بشه اگر نریم بچه ها خیلی ناراحت میشن. گفتم خانم چند تا طرح دارم باید آماده اش کنم اگر اجازه بدین من امروز با شما نیام سارا خانم گفت شنیدم بچه های خواهر خیلی تو رو دوست دارن گفتم من هم دوست شون دارم ولی امروز شما هستین دیگه من بعدا میرم خانم گفت اگر قول میدی برگشتیم طرح هات آماده باشه قبول می کنم بمون اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم نکنه به خاطر اینکه اجازه ندادم بری خونه ی خودتون ناراحت شدی ؟ گفتم نه خانم این چه حرفیه اصلا یکبار بهتون گفتم من از حرف شما هیچوقت ناراحت نمیشم باید احمق باشم که محبت های شما رو نبینم خندید و به سارا گفت همینطوری خودشو جا کرده سالی یکبار زبونش چرب وشیرین میشه بقیه ی سال داره گریه می کنه یا توی چشمش اشک جمع شده خندیدن هم خدا رو شکر بلد نیست نمی دونم چیه این پریماه رو من دوست دارم.واقعا خندم گرفت وگفتم آخه کی توی این خونه می خنده که من بخندم ؟ شما خودتون می خندین ؟ سارا خانم گفت ای قربون دهنت راست میگه به خدا چهار روز ما اومدیم همش دعواو مرافه بود یک خوشی توی این خونه نکردیم مادر بزارین ناخن های پاتون رو هم بگیرم گفت نمی خواد اونا رو تازه سهیلا گرفته گفتم بیا خانم حالا بهم بگین چرا نمی خندی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f