eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوشش به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :ا
مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مسن که یقینا مادر شهرام بود پشت سرش مردی قد بلند با موهای جو گندمی که آیلار حدس زد پدر مازار باید باشدو شهرام با دسته گلی بزرگ هم وارد شدآیلار حواسش به چشمهایش بود که هنوز منتظر بودند با وارد شدن خوشتیپ چشم آبی انگار انتظارشان به سر آمد چرا منتظر بودند ؟دخترک انتظار چشمهایش را برای دیدن مازار فهمید و به روی خودش نیاورد سلام و علیکهای گرمشان که تمام شد دور هم نشستند جمیله بعد از چهار ماه پسرش را دیده بودحسابی دلتنگش بود اما در آن جمع حس معذب بودن داشت.شوهر و مادر شوهر سابقش آنجا نشسته و او راحت نبودهرچند آنها با جمیله هم درست مثل سایر اعضای خانواده رفتار کردنداما خودش حس راحتی نداشت از آمدنش پشیمان بود.خانوم مسن که شهرام و مازار به او خانم جون می گفتند سر صحبت را به دست گرفته بود.مهران پدر مازار هم او را همراهی می کرد و سعی می کرد جای خالی پدر مرحومش را پر کندبانو با سری افکنده در حالی که رنگ به رنگ میشد به حرفهایشان گوش میدادنگاه شهرام هر از گاهی به سمت بانو می چرخید و دخترک گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد مادر شهرام زن خوش زبان و مهربانی بود خوب حرف میزدو می توانست توجه ها را به خودش جلب کندنزدیک شام که شد دخترها سفره را انداختندو چند نمونه غذا آماده کرده بودند و همه را در سفره چیدندبالاخره مهمان ها از راه دوری آمده بودند و حتماخسته و گرسنه بودندشعله بعد از اینکه سفره به طور کامل چیده شدبه مهمان هایش گفت :بفرمایید بریم سر سفره.شام آماده اس.خانوم جون پاسخ داد :قبل از اینکه بریم سر سفره این دختر گلم جواب ما رو بده تا با خیال راحت غذا بخوریم.محمود مهمان نوازی کرد و گفت :شما بفرمایید شام. سفره منتظره .چشم جواب هم میده.خانوم جون باز اصرار کردسفره منتظره ،ما هم منتظریم .جواب بله رو از دختر گلم بگیریم بریم سر سفره .و به بانو نگاه کرد و گفت چی میگی دخترم ؟این پسر منِ پیر زن رو این همه راه کشونده تا اینجا قراره دست پر برگردم دیگه درسته ؟بانو سر پایین انداخت خانوم جون با مهربانی گفت خجالت نداره مادر نظرتو بگو .زندگی شما دوتاست.این جوابی که الان میدی مسیر یک عمر زندگیتو مشخص می کنه بانو آهسته گفت :هر چی نظر مامان و بابا و منصور باشه نگاه خانوم جون به سمت محمود و شعله که نزدیک هم نشسته بودند رفت و گفت :خوب از این دختر قشنگ کمتر از این هم انتظار نمی رفت.انتخاب و گذاشت به عهده بزرگترا .نظرتون چیه مادر ؟ شعله لبخند ملایمی زدمحمود که می دانست همه راضی هستندگفت :مبارکه .خوشبخت بشن لبخند گرمی روی لبهای شهرام نشست نگاهش را به صورت خجالت زده بانو که چشمانش ازگل قالی کنده نمیشد دادخانوم جون با لبخند مهربانی رو به بانو گفت :خوب عروس خوشکلم مبارکت باشه .ان شاءالله که ته تغاری من ، خوشبختت می کنه و تو هم ، ته تغاری منوخوشبخت می کنی.بلند شیم بریم سر سفره که اگه دست پختت هم به خوبی صورت ماهت باشه نور علی نوره بانو از این مادر شوهر مهربان و دوست داشتنی خوشش آمد.لبخندش را همراه نگاه پر محبتش حواله خانوم جون کرد و گفت :شما محبت دارید.سر سفره شام نشسته بودندسفره زیبا و رنگارنگی که زحمت دخترها و البته ریحانه بود و با سلیقه بودنشان را به وضوح نشان میدادخانوم جون کنار سفره ایستاد و گفت :به به .می بینم که سنگ تموم گذاشتین .دست و پنجتون درد نکنه . و با تعارف شعله بالای سفره نشست آیلار بشقاب خانوم جون رو گرفت و برایش غذا کشیدخانوم جون با محبت وبا کلمات شیرینش از او تشکر کردپیرزن زیادی خوش زبان و دوست داشتنی بودآیلار و ریحانه حسابی به مهمانها می رسیدند سعی داشتند به بهترین نحو پذیرایی کنندبانو که همیشه وقتی مهمان داشتند بهتر از همه میزبانی می کردحالا محجوبانه نشسته بودو با سری که پایین بود فقط در پاسخ سوالهایی که خانوم جون می پرسید جواب های کوتاهی می دادهمه می دانستند دخترک چقدر شرم و حیا دارد وقتی بشقاب مهمان ها پر شد او هم برای خودش کمی غذا کشیدخانوم جون رو به محمود گفت :آقا محمود ما عجله داریم .مسافریم و نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم .حالا که بله رو از عروس قشنگم گرفتیم میخوایم هر چه زودتر کارها رو پیش ببریم و زودتر این دختر گلم رو به عقد شهرام در بیاریم محمود سری تکان داد.اگر به خودش بود تمایلی برای این وصلت بابت اینکه شهرام برادر شوهر سابق جمیله ست، نداشت اما می دانست بچه هایش دیگر مثل گذشته گوش به فرمان او نیستند.بخصوص وقتی آیلار برای طلاقش از علیرضا آن طور محکم پا فشاری کرد و از هیچ تهدیدی نترسید.فهمید همیشه هم زور و اجبار جواب نمی دهد گاهی باید با دل فرزندانش راه بیاید.از طرفی بانو با سی و یک سال سن در روستای کوچکی مثل روستای انها شانس ازدواج زیادی نداشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشصتوشش پنج شنبه صبح قبل از این که آفتاب بزند من و آذین با
نغمه که برای استقبالمان به حیاط آمده بود اول آذین و بعد من را بغل کرد و با هیجان گفت: -اصلاً باورم نمی شه که اومدی؟شانه ای بالا انداختم و گفتم: -اومدم دیگه.  -خیلی خوش اومدی. سینا بفهمه خیلی خوشحال می شه. -بهش نگفتی که؟ -نه بابا اون بیچاره اونقدر درگیر و گرفتاره که نگو. نخواستم حواسش و پرت کنم.دست آذین را گرفت و در حالی که با جلوتر از من راه افتاده بود گفت: -بیا تو خسته ای.همانطور که پشت سر نغمه راه می رفتم نگاهم را دور تا دور حیاط خانه  نگاه کردم. از آخرین باری که دیده بودم تغییر چندانی نکرده بود. با یادآوری صبحی که در نهایت بیچارگی برای گرفتن کمک از سینا به اینجا آمده بودم لبخند تلخی روی لب هایم نشست. آن روز صبح نمی دانستم با آمدن به این خانه چطور مسیر زندگیم عوض خواهد شد.فکر گذشته را از ذهنم بیرون کردم و از نغمه پرسیدم:  - درگیری برای چی؟ - چه می دونم از وقتی آرش سهامش و به نازنین واگذار کرده دردسرای اینام زیاد شده. زنیکه فکر می کنه صاحب شرکته. هر روز میاد می شینه اونجا یه دستوری می ده. یا سر به سر کارمندا می ذاره یا تو کار سینا فضولی می کنه. سینا دیگه کم اورده. دختره از اولم اخلاق نداشت ولی از وقتی دکترا گفتن دیگه حق نداره باردار بشه بدترم شده انگار می خواد تاوان بچه نداشتنش و از ما و اون کارمندای بیچاره بگیره.می دانستم سومین بارداری نازنین هم آنطور که باید پیش نرفته بود واین بار بچه خیلی زودتر از دفعات قبل یعنی در پنج ماهگی سقط شده بود ولی نمی دانستم دکترها بارداری را برای نازنین ممنوع کرده بودند.نغمه همانطور به غر زدنش ادامه داد: - سینا که می گه اگه همین جوری پیش بره سهامش و می فروشه و از شرکت میاد بیرون. می گه دیگه حوصله سروکله زدن با این زن و شوهر رو نداره.برای دلداری گفتم: - ناراحت نباش تو هر شری یه خیریه. شاید قراره خدا یه در دیگه رو به زندگیتون باز کنه.نغمه شانه ای بالا انداخت و در حالی که در را به رویمان باز  می کرد تا وارد شویم گفت: -نمی دونم. وضعیت سختیه. سینا بنده خدا برای این شرکت خیلی زحمت کشیده، دوست نداره همینجوری ازدستش بده.همین که پا درون خانه گذاشتیم  آرتا با آن هیکل تپلش به سمت ما  دوید. از دیدن این بچه خوشرو که شباهت زیادی به پدرش داشت لبخند روی لب هایم نشست. آرتا را از روی زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم.نغمه به سمت آشپزخانه رفت و من هم آرتا را زمین گذاشتم و بعد از در آوردن مانتو و شالم روی اولین مبل ولو شدم و گفتم: -اومدنی سمت خیابون رسالت خیلی شلوغ بود. خبریه؟نغمه از توی آشپزخانه جواب داد: -آره، چون ساخت بلوار سمت بازار رو شروع کردن اون طرفا اینقدر شلوغ شده.با بیحالی پرسیدم: -همون بلواری که قرار بود از خیابون ملک رد بشه. -آره همون.استکان چای و ظرف میوه را جلویم گذاشت و گفت: -اون بلوار و بزنن ترافیک  سمت ما کم می شه.خمیازه کشان گفتم: -اگه اتمام اون بلوار به اندازه شروعش طول بکشه حالا، حالاها باید منتظر بمونید.نغمه با تاسف سرش را تکان داد و گفت: -آره فکر کنم ده، یازده سال طول کشید تا تونستن همه مغازه ها اون قسمت و بخرن و پروژه رو شروع کنن.  -نه بابا بیشتر من یادمه.......صدای زنگ در صحبت مان را قطع کرد. به سمت آیفون که صورت مردی در آن مشخص بود نگاه کردم.  و با تعجب پرسیدم: -سیناس؟نغمه هم که از زود آمدن سینا تعجب کرده بود اخمی کرد و گفت: -آره، خودشه، ولی چرا زنگ زده همیشه مستقیم با ماشین............از جا پریدم و گفتم: -وای، ماشین و گذاشتم روی پل. نغمه هم از جایش بلند شد و گفت: -حالا عیب نداره. به سینا می گم ماشین و بذاره تو کوچه -نه، الان می رم ماشین و جا به جا می کنم.مانتویم را پوشیدم، شالم را روی موهای تازه رنگ شده ام کشیدم. سویچ را از توی کیفم برداشتم و به سرعت به سمت حیاط رفتم.در حیاط را که باز کردم. برای لحظه ای خشکم زد. آرش در کنار سینا جلوی در ایستاده بود.آرش خیلی عوض شده بود. موهایش عقب رفته بود و شکم آورده بود. چروک های ریز دور چشمش بیشتر شده بود و خط عمیقی روی پیشانیش نشسته بود. آرشی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن پسر جوان،خوشتیپ و مغروری که من می شناختم نداشت. حالا در آستانه چهل سالگی مرد جا افتاده و بداخمی بود که کاملاً مشخص بود زندگی روی خوشش را از او دریغ کرده.من هم تغییر کرده بودم ولی برعکس آرش تمام تغییراتم در جهت مثبت بود. شادتر و سرزنده تر شده بودم. خوشتیپ تر، خوش پوش تر و زیباتر شده بودم و برعکس او در سمت خوب زندگیم ایستاده بودم. زمانی که آرش من را طلاق داد او همه چیز داشت و من هیچ چیز ولی حالا من همه چیز داشتم و او هیچ چیز نداشت. نه ماشین، نه خانه، نه شرکت و نه بچه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوشش شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو
گفت آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی بر می گردم اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز گفتم تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی گفت برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ گفتم بله آقا نریمان درست می فرمایید حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین گفت مراقب خودت باش شب بخیروقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم نمیان خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن گفت من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم بله البته بیارش این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم نسوخته گفتم پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده قربان گفت از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن شالیزار گفت من که چیزی احساس نمی کنم گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبالم اومد یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم بخاری اتاق آتش گرفته بود هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه خودمون رو به حموم رسوندیم و لگن رو گذاشتیم زیر شیر آب من دو طرف لگن رو گرفتم و دویدم به طرف اتاق قربان گیج شده بود آب رو پاشیدم روی بخاری ولی فایده ای نداشت شالیزار با لگن کوچکتری از آب اومد اونم ریختیم ولی پرده و فرش و خیلی چیزای دیگه دچار حریق شده بودم و می سوختن قربان پنجره رو باز کرد و لنکه های چوبی حفاظ رو هل داد و لحاف روی تخت رو کشید و با سرعت انداخت روی آتیش و بخاری رو بغل زد و با یک ضرب اونو از زمین بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به بیرون شالیزار همینطورآب میاورد و من سعی می کردم با پام آتیش روی فرش رو خاموش کنم یک مرتبه متوجه ی پرده ای شدم که نزدیک بخاری بود و از پایین داشت شعله می کشید نفهمیدم چیکار می کنم لحظات سخت و کشنده ای بود با وجود اینکه همه بدنم می لرزید پرده رو در حال سوختن گرفتم و با همه قدرت کشیدم پایین و مچاله کردم و از پنجره انداختم بیرون و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود قربان گفت این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم یک مرتبه چشمم افتاد به قربان که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم اصلا هیچی به فکرم نمی رسید خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم.صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم مامان،قربونت برم زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش؟هراسون گفت مادرت بمیره تو سوختی ؟گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته گفت وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f