eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر سوده وقتی اون فقط پنج سالش بود  از پدرش جدا شده بود و تو آلمان پیش برادرش زندگی می کرد و تو این همه سال با دخترش ارتباطی نداشت ولی نمی دونم یه دفعه از کجا سرو کله اش پیدا شده بود و برای سوده دعوت نامه فرستاده بود تا به دیدنش بره. - خب تا اینجای قضیه مشکلی نبود ولی هنوز چند ماهی از رفتن سود نگذشته بود که گفت توی یکی از دانشگاه های آلمان ثبت نام کرده و می خواد تا پایان درسش توی آلمان بمونه. من که تو اون مدت عاشق سوده شده بودم و آینده ام با اون تصور می کردم خیلی بهم ریختم ولی سوده بهم اطمینان داد رفتنش به معنی جدایی ما نیست. گفت خیال نداره برای همیشه تو آلمان بمونه و بعد از گرفتن مدرکش برمی گرده تا با هم ازدواج کنیم.من هم تا اون موقع وقت دارم پول هام و پس انداز کنم خونه بخرم و موقعیت رو برای ازدواجمون فراهم کنم ولی از یه جایی به بعد  سوده اصرار می کرد که منم برم پیشش. می گفت داییش آشناهای زیادی تو آلمان داره و اگه برم اونجا می تونه  برام یه کار خوب پیدا کنه.می گفت این طوری می تونیم تا پایان درسش اون در کنار هم باشیم و بعد از اون  تصمیم بگیریم تو آلمان بمونیم یا برگردیم ایران. منم بدم نمی اومد زندگی تو یه کشور دیگه رو تجربه کنم ولی یه مشکل داشتم اونم مامان بود. هر جور فکر می کردم نمی تونستم مامان و  تک و تنها اینجا بذارم و خودم برم دنبال زندگیم.برای همین بدون این که در مورد  تصمیمم به مهاجرت حرفی به مامان بزنم سعی کردم راضیش کنم تا برای زندگی بره تهران. اینا همه مال قبل از اومدن تو بود.بهزاد لحظه ای دست از حرف زدن برداشت و به محتویات دیس غذا خیره ماند. من اما سکوت کردم تا خودش حرفش را ادامه دهد.بلاخره بهزاد دوباره شروع به حرف زدن کرد. -   وقتی پای تو به زندگیمون باز شد.خیلی چیزها عوض شد. یکی این که با بودن تو دیگه به هیچ عنوان نمیشد مامان و برای رفتن به تهران راضی کرد. ولی مشکل اصلی این نبود. مشکل اصلی این بود که حس می کردم دارم بهت علاقمند می شم. تو دختر خاصی بودی. زیبا، معصوم و باهوش. یه چیزی درونت بود که من و هر روز بیشتر بهت جذب می کرد. فکر این که با علاقه ام به تو دارم به سوده خیانت می کنم، بدجور اذیتم می کرد.ولی نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم. من بدون این که بخوام داشتم عاشقت می شدم. برای همین هم تصمیم گرفتم همه چیز و جلو بندازم و زودتر از برنامه برم آلمان. اوایل زندگی تو کشور غریب برام خیلی سخت بود دوری از خونواده. بلد نبودن زبان. سر کردن با آدمایی که هیچی از فرهنگشون نمی دونستم. این وسط مسئله کار هم بود برخلاف قولی که سوده داده بود داییش هیچ کمکی برای پیدا کردن کار بهم نکرد و من به کمک یکی از دوستای قدیمیم تو یه شرکت کوچیک با یه حقوق معمولی استخدام شدم. با پولی  هم که از ایران برده بودم یه آپارتمان کوچیک اجازه کردم و یه مقدار وسیله ریختم توش و زندگیم و شروع کردم.  یه ماهی از اقامتم توی آلمان می گذشت که یه روز که با سوده برای شام رفته بودیم ازم خواست تا اجازه بدم که تو آپارتمان با من زندگی کنه.با تعجب پرسیدم: - چرا؟ مگه پیش مادرش زندگی نمی کرد؟ -سوده اوایل ورودش به آلمان توی خونه مادرش زندگی می کرد ولی وقتی دانشگاه ثبت نام کرد و یه جورای قرار شد که چند سالی رو توی آلمان بمونه مادرش عذرش رو خواسته بود و  بهش گفته بود که نمی تونه برای مدت زیادی نگهش داره و باید خودش گلیم خودش و از آب بیرون بکشه. البته سوده می گفت اگر مادرش هم بیرونش نمی کرد خودش از اون خونه بیرون می اومد چون تحمل زندگی با ناپدریش رو نداشته. در هر صورت سوده از مادرش جدا می شه و با یکی از همکلاس هاش که یه دختر هندی بوده  همخونه می شه. اون شب بهم گفت تحمل زندگی با اون دختر  که رفتارای عجیب و غریبی داره رو نداره و البته پول کافی هم برای مستقل شدن رو هم  نداشت. می گفت چون برخلاف میل پدرش به  آلمان اومده  نمی تونه از پدرش کمک بگیره. یعنی پدرش بهش کمک نمی کنه. رو کمک مادرش هم نمی تونه حساب کنه چون از اول بهش گفته بود که بهش کمکی نمی کنه. ظاهراً مادر سوده، سوده رو به این خاطر که بتونه از طریق اون شوهرش سابقش رو سرکیسه کنه  پیش خودش برده بوده و  وقتی می فهمه که شوهرش حاضر نیست پولی در اختیار دخترش بذار اون و از خونه بیرون کرده بوده اینا رو بعد فهمیدم. -خب چرا برنگشت ایران؟ -نمی دونم فکر کنم زندگی تو آلمان بهش مزه کرده بود. شاید چون تو آلمان آزادی های رو داشت که پدرش هیچ وقت تو ایران بهش نمی داد. نه این که سوده دختر بی بند و باری بود نه فقط پدرش خیلی محدودش می کرد. سرم را پایین انداختم و با صدای ضعیف پرسیدم: -با هم همخونه شدید. -آره ولی نه اونجوری.  سوده اون شب خیلی گریه کرد. از من خواهش کرد کمکش کنم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوسه گفتم نریمان خواهر رو حتما بیارین گفت آره به احمدی
  به ساعت نگاه کردم نزدیک دوازده ظهر بود از جام  پریدم داشت دیر می شد بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون مامان و خانجون توی آشپزخونه بودن همه جای خونه از تمیزی برق می زد به اصلاح مثل دسته گل شده بود.رفتم به آشپزخونه مامان  از ذوقی که داشت حتی تدراک شام هم دیده بود ،با اعتراض گفتم چرا بی خودی زحمت کشیدین اونا شام نمی مونن چون باید زود برگردن عمارت برای همین ساعت سه میان تو رو خدا بی خیال بشین گفت ببین خانجون چی درست کرده یک فسنجون که بهش نگاه می کنی دلت ضعف میره منم کاری نکردم یکم لوبیا پلو درست کردم و خوراک مرغ برنج ساده همین دفعه ی اوله میان خونه ی ما باید ازشون پذیرایی کنم گفتم خواهش می کنم مامان من نمی تونم کمکتون کنم شام رو بی خیال بشین خانجون گفت تو نمی خواد کاری بکنی من هستم الانم همه چیز آماده اس دیگه کار نداریم بالاخره آبروی توام هست بهتره هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم مامان گفت آره مادر تو برو حاضر شو بعد بیا ناهار بخوریم خانم سالارزاده گفته ساعت سه میان به خاطر برف و یخبندون زود میان که زودتر برن خمیازه ای کشیدم و گفتم خب اونا می خوان زود بیان که زودتر برن اونوقت شما می خواین شام نگهشون دارین؟ گفت عیب نداره اگر نموندن ما کار خودمون رو کردین احترام گذاشتیم تا چی پیش بیاد بعد از اینکه ناهار خوردم رفتم تا سری به اتاقم بزنم مامان اونجا رو هم تمیز و مرتب کرده بود مادر کلمه ای که هر کس به زبون میاره قلبش پر از محبت و عشق میشه اونم داشت به من عشق می داد ولی من هنوز نمی تونستم اونو ببخشم و هر بار که بهش نزدیک می شدم و در آغوشش احساس آرامش می کردم عذاب وجدان می گرفتم و فکر می کردم دارم به آقاجونم خیانت می کنم اما زندگی بود و باید می ساختم و هر اونچه که داشت زجرم می داد به زبون نیارم نگاهی به همه جای اتاقم کردم گوشه گوشه اون اتاق منو یاد یحیی مینداخت حتی در شکسته که هنوزم همونطور بود و کسی درستش نکرده بود یاد اون روزا تلخ  حالم رو بدکردو دلم بشدت گرفت اما نمی دونستم چه احساسی دارم آیا من واقعا نریمان رو دست داشتم ؟ یعنی من دختر بی عاطفه ای هستم ؟ که تونستم به این زودی یحیی رو فراموش کنم حموم کردم وبهترین لباسی که داشتم پوشیدم یک پیرهن سفید و با ستاره های مشکی یقه بسته و آستین بلند ترک بود و یک کمر بند باریک روش بسته می شد این لباس رو برای عروسی دختر عموم  خواهر یحیی  خریده بودم بعد موهامو پشت سرم به اصلاح اون روزا گوجه کردم و از عطری که سارا خانم بهم داده بود زدم مامان تند و تند کار می کرد و دستپاچه بود و می گفت زود باش نزدیک سه شده الان میان گفتم مامان جان محاله اونا ساعت سه اینجا باشن می دونین که چقدر باغ از اینجا دوره عجله نکنین اون گفت تو که بهتر نریمان رو می شناسی وقتی حرفی می زنه دوتا نمیشه گفتم اوه اوه چی شده به این زودی بهش میگین نریمان اون که انگار قند توی دلش آب می کردن گفت معلومه برای اینکه بچه هیچ عیب و نقصی نداره.چی بود اون یحیی میفتادی زیر دست زن عموت خوب بود ؟من که از وقتی تو رو کتک زد دیگه چشم دیدنش رو ندارم با شنیدن اسم یحیی دوباره غم عالم به دلم نشست آیا اون واقعا منو فراموش کرده بود ؟ سه روز دیگه عروسیش بود و خانجون داشت غصه می خورد که اون داره ازدواج می کنه و نمی تونه توی عروسیش شرکت کنه ساعت به سه نزدیک می شد که مامان برنجش رو هم دم کرد و سری به غذا زد و به محض اینکه از آشپزخونه اومد بیرون صدای در بلند شد به ساعت نگاه کردم دو دقیقه به سه مونده بود مامان هولگی دستی به موهای فرهاد کشید و گفت برو پسرم در رو باز کن خیلی مودب باش سلام یادت نره تعارف کن و بگو بفرمایید خوش اومدین فهمیدی ؟ بدو پسرم من الان میام پریماه تو برو توی پذیرایی گفتم مامان شاید یکی دیگه باشه فکر نمی کنم اونا اومده باشن و در همین ضمن به در حیاط نگاه می کردم و در باز شد و خانم رو دیدم.تا اون موقع اصلا اضطرابی نداشتم ولی یک مرتبه  دست و پام شروع کرد به لرزیدن مامان آماده ایستاده بود که بره به استقبالشون خانجون سنجاق چارقدشو زیر گلوش بست و چادرشو سرش انداخت وبا هم رفتیم به اتاق مهمون خونه خانم جلو و ساراخانم وخواهر نادر کامی پشت سر هم وارد حیاط شدن یک کیک بزرگ دست کامی بود زیر لب گفتم  ای وای اینو چرا آوردن ؟ و نریمان که یک سبد گل با خودش حمل می کرد اومدن به طرف ساختمون در حالیکه مامان مرتب می گفت خوش اومدین صفا آوردین از همون ایوون مامان اونا رو راهنمایی کرد  به پذیرایی اون زمان آقاجونم وضع مالی خوبی داشت و گرون ترین  مبلمانی که اون زمان وجود داشت خریده بود همه ی اتاق های ما فرش های نفیس گرونقمیت انداخته شده بود و هر چیزی که می خرید بهترین بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f