نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نود بانو گفت: این اتفاق بالاخره می افتادو باز دخترک ف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_نودویک
منصور، شاید برای اینکه حرف را عوض کند، گفت: اهل زیاده روی نبودی دکتر؛ چی می شد سالی، ماهی یکبار یک نخ می کشیدی... این روزها خیلی ناپرهیزی می کنی! دم به دقیقه رو لباته. سیاوش پوزخند زد.- یک جور تلقین الکی برای آرامش اعصاب!منصور کامی از سیگارش گرفت و گفت: درست میشه سیاوش.دوست داشت؛ شنیدن این جمله تکراری را دوست داشت. حس خوبی می داد شنیدن این جمله..روز بعد آیلار خسته از مهمان داری های پی در پی و لبخند ها و خوش و بش های بی معنی، بالاخره مجالی یافت. برای فرار، به تاب محبوبش در گوشه باغ پناه برد. فشار روحی زیادی را تحمل می کرد؛ پچ پچ های فامیل، نیش و کنایه های محبوبه که هر روز از روز قبل بدتر میشد.نگاه های خصمانه ناهید که بدجوری سر جنگ داشت و از هزار نیش و کنایه بدتر بود و از همه بدتر ماجرای ازدواج سیاوش!
روی تاب نشسته بود و آهسته تکان می خورد؛ دوست داشت از روی همین تاب به گذشته پرتاب می شد. زیاد دور هم لازم نبود، همین چند ماه پیش؛ اولین باری که سیاوش بعد از برگشت پیشنهاد ازدواج داد. سریع قبول می کرد و اجازه نمی داد کار به اینجا بکشد؛ که او همسر مرد دیگری باشد و سیاوش به خواستگاری دختر دیگری برود.چشمانش را بسته بود و آرزو می کرد وقتی که باز کرد در گذشته باشند؛ دوست داشت می توانست دست خودش را می گرفت، می برد و در گذشته جا می گذاشت. خیلی جاها می توانست جا بگذارد؛ مثلاً آن روز توی باغ وقتی که داشت سیب می چید و سیاوش آمده بود تا اعتراف بگیرد.یا مدتی بعد در در مانگاه وقتی که صدای قلب جنین زنی را پخش کرده بود تا مادرش بشنود، سیاوش آهسته در گوشش زمزمه کرده بود: انشالله روزی خودمون.کنار رودخانه هم خوب بود؛ همان روزی که پسرک هوس بوسیدنش و رفتن نفس به سرش زد. یا شب عروسی لیلا در اتاق خواب سیاوش... خیلی جاها بود که می توانست خودش را جا بگذارد و دیگر برنگردد.چشم که باز کرد علیرضا را مقابلش دید؛ با دست هایش خودش را بغل کرده بود و به او نگاه می کرد. اشک های آمده روی صورتش را پاک کرد و به علیرضا که مشخص بود برای گفتن حرفی آمده خیره شد.سیاوش در اتاقش رو به رویی آینه ایستاده بود و لباس می پوشید؛ قرار بود برای خواستگاری بروند. لیلا هم به خانه پدرش آمد تا همراه خانواده داماد برای خواستگاری برود؛ تا می توانست ذوق می کرد و همه تلاشش را می کرد تا قدری حال سیاوش را جا بیاورد. بدون در زدن وارد اتاق برادرش شد؛ به قد و بالای برادرش نگاه کرد و گفت: قربون داداش قشنگم بشم؛ چقدر خوشتیپی تو!سیاوش با چشمان مهربان، نگاه کوتاهی به خواهرش انداخت اما چیزی نگفت. لیلا دست برد یقه سیاوش را مرتب کرد؛ سپس دستش را روی صورت بردارش گذاشت. ته ریشش را نوازش کرد و گفت: اون غم توی چشماتو بریز دور؛ داریم میریم خواستگاری. از همین اول کار با غصه شروع نکن.سیاوش سر پایین انداخت. غصه چشمانش را دور می ریخت؛ با غم نشسته کنج دلش چه می کرد؟! دست خواهرش را گرفت، از روی صورتش برداشت و کف دستش را بوسید و گفت: غصه نمیخورم آبجی؛ نگرانم نباش.لیلا دست سیاوش را نوازش کرد و گفت دل میدی بهش مگه نه؟ با خروار خروار آرزو میاد اینجا؛ نکنه دلشو بشکنی سیاوش!سیاوش دردمندانه گفت: آدمها وقتی خودشون یک دردی بکشن، وقتی بفهمن یک دردچقدر می تونه آدمو نابود کنه، دلشون نمی خواد بعد خودشون هیچ کس اون درد و تجربه کنه. خیالت تخت لیلا منِ دل شکسته هیچ وقت دل هیچ کس نمی شکنم؛ چه برسه به اون دختر که قرار محرمم بشه!لیلا با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، لبخند زد و گفت: مطمئنم خوشبختت می کنه.سیاوش سر پایین انداخت و پرسید: به آیلار سر نزدی؟ این دو سه روزه ندیدش؛ حالش چطوره؟لیلا به موهای شانه خورده و مرتب برادرش نگاه کرد و گفت: چیزی نمیگه. اصلاً به روی خودش نمیاره.دستش را به سمت موهای سیاوش برد و پُرز قهوه ای رنگی را که روی آن بود برداشت.سیاوش گفت: کاش به علیرضا می گفتی یکی دو روز بفرستتش خونه خودشون؛ بالاخره اونجا پیش مادر و خواهراشه، بهتره.لیلا به صورت برادرش نگاه کرد و گفت باشه بهش میگم.آیلار در اتاقش پشت پنجره ایستاده بود که علیرضا چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد؛ آیلار حرکتی نکرد و از همان جا، کنار پنجره، نگاهش کرد.مرد جوان روبه روی همسرش ایستاد و گفت: همه دارن آماده میشن؛ تو مطمئنی میخوای تنها بمونی؟مرد جوان روبه روی همسرش ایستاد و گفت: همه دارن آماده میشن؛ تو مطمئنی میخوای تنها بمونی؟آیلار نگاه از پنجره کند و گفت: علیرضا؟مرد جوان منتظر نگاهش کرد تا ادامه حرفش را بر زبان آورد؛ آیلار گفت: می خوام برم خونه خودمون؛ چند روزی هم اونجا بمونم... عاطفه بعد چند وقت برای تعطیلات عید اومده؛ برم پیشش باشم. علیرضا به دخترک نگاه کرد و گفت: اینجوری دوست داری؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_نودویک
نگاهم به جهان افتاد که آروم خوابیده بود.زیرلب گفتم خدایا من و این طــفل معـصوم رو نجات بده.لـبه ی تحت کنار گهواره نشستم.وقتی کنارجهان بودم حسِ خوبی داشتم واحساس امنیت بهم دست میدادجمال هنوز کنار در ایستاده بود و به من نگاه میکردبا نشستن من جمال با قدم هایی اروم به سمت من میومد و با هر قدم دلِ من هُــری میریخت جمال نزدیکم شد و کنارم لبه ی تخـت نشست.خودموکمی جمع کردم تا بهش نخورم.ازهرنفسش بوی ا* بلند میشد وحالمو بد میکرد.محکم گهواره رو چسبیده بودم و از حرکت بعدی جمال ترس داشتم.بعداز چندثانیه سکوت آهی کشید و گفت امشب م* کـردم که بتونم توی عالم م* ای ودیوانگی حرفامو بهت بزنم.امشب میخوام شبِ من وتوباشه.با هر جمله چندثانیه مکث میکرد و جمله ی بعدی رو میگفت.اصلا حالش خوب نبود و انقدخورده بودداشت هزیون میگفت سرشوبالاآوردو نگاهم کردمن سرموپایین انداختم تانگاهم به نگاهش نیفته.میترسیدم ازاینکه ناخواسته نگاهم به نگاهش بیفته و کاری ازش سربزنه و بی اختیارجسمــم روتسخیر کنه.جمال عرقِ روی پیشونیش رو با آستینش پاک کردوادامه دادمن میخوام امشب اقرار کنم.اقراربه چیزی که چندوقته همه ی فکروذهن وکلِ زندگیمودرگیرکرده.آهی کشیدوگفت:اقراربه عشقِ تو به عشقِ تو دیبا با شنیدن این حرف حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد.نمیتونستم حرف هایی رو که داشتم با گوش خودم میشنیدم باور کنم.ترسِ بدی به جونم افتاده بود و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.جمال محـکم زدروی پـاش و گفت:این دل صاحب مُرده چندوقته که عاشق شده.از وقتی که خطبه ی عقدت به اسمم خونده شددلم مـال توشد.وقتی موهای خیستو توی این اتاق پریشون کردی.منم پریشونت شدم.اما چه کنم که دل معشوقم با من نیست.زیرچشمی نگاهش کردم.قطره های اشک از گوشه ی چشمش میچکید.باور نمیکردم که جمال خان داره گریه میکنه.چشمای ســرخشو به سمتم تاب داد وگفت:من عاشقت شدم دیبا از عشقت خواب و خوراک ندارم.از عشقت دیوونه شدم و وقتی دلِ تو با من نیست روز وشبم سیاهه.نمیفهمیدم این حرفارو داره توی عالم م* میزنه یا واقعا حقیقت داره.هرچیزی که بود داشت عذابم میداد.نمیتونستم حرفِ عشقو از زبـون هیچ مرد دیگه ای جز جمشید بشنوم.وقتی جمال اقرار به عشق به من میکرد حس میکردم قلبم داره خورد میشه.قلب من مـالِ توئه دیبا قلب توهم باید برای من بشه.جمله ی اخرش تیرخلاصی بود برای قلب شکسته ام باید.چطور میتونست به زور از من عشق بخواد؟توی شـرایطی بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش همه ی روزهای قبل و کارهای جمال توی ذهنم مرور شد.این همه از خود گذشتگی و مهربونی نمیتونست فقط از سرِ لطف باشه.جمال داشت توی عالم م* به حقیقتی انکار ناپذیر اقرار میکرد.این عشق حقیقتی محض بود حقیقتی که قبل از این من نمیتونستم بببینم.اونقدر ذهن و قلبم درگیره جمشید بود که حتی لحظه ای متوجه ی عشقی که جمال به من میداد نشده بودم.اما حالا همه چیز داشت توی ذهنم مرور میشد.فهمیدن این حقیقت چقدر برام دردناک بود تا دم دم های صبح جمال فقط حرف میزد وگریه میکرد اما من مثل تکه سنگی بی روح نشسته بودم و گوش میدادم.نه کلمه ای حرف زدم ونه جوابی به این عشق ناخوانده دادم.فقط غـرقِ در سکوت بودم وسکوت.هوا داشت روشن میشد و خواب از چشمام رفته بود.جمال روی تخـت ولو شد وباهمون حالت م* زیرلب چیزی میگفت تااینکهخوابش برد.اونشب،شبِ سختی بود برای من اون عشقِ یک طرفه هیچجوره به نفع من وزندگیم نبود حالا که جمال به این عشق اقرار کرده بود مطمئنا منو هم مجبور میکرد تــن به این عشق بدم.عشقی که حتی سر سوزنی توی قلبم براش جا نداشتم.خواب از چشمام رفته بود و به چشممنمیومد.صدای خروپف جمال توی اتاق پیچیدهبود توی اتاق راه میرفتم و هزار جور و فکرو خیال و تصمیم توی ذهنم میومدو میرفت.کاش هیچوقت جمال این عشقو مطرح نمیکرد هیچوقت کاش میذاشت توی خیالات خودم باآرامش توی اون اتاق زندگی میکردم.اما دیگه تحمل اون اتاق و عشقی قرار بود توی اون اتاق از طرف جمال جاری بشه نداشتم.نمیتونستم با قلبم و احساسم کنار بیام.من آدمِ گرفتن عشق از کسِی دیگه و دادن عشقی دروغین نبودم نه.اونجا دیگه جای من نبود.فکری اومد توی ذهنم که هیچ جوره نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم.تصمیمی بزرگ که معلوم نبود چه عواقبی ممکنه داشته باشه.اما من دیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم.باید چـنگ به راهی میزدم که شاید دلم کمی اروم بشه.من دیگه اونجا آروم و قرار نداشتم.باید میرفتم و خودمو از دست این عمارت و آدمهاش راحت میکردم.هوا هنوز گرگ و میش صبحگاهی بود.عمارت خلوت و خالی از ادم بود.همه خواب بودن و بهترین فرصت برای رفتن از عمارت. ازاین تصمیم قلبم به وجد اومده بود.هرچند نمیدونستم چی در انتظارمه.این تصمیم یهویی قلبمو به تپش مینداخت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نود از باران که معلم بود و شوهر خوبی داشت و بعد از نه سال که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نودویک
بارانم که خودش دو تا بچه کوچیک داره یکی باید از بچه های اون مواظبت کنه. بهروزم که زنش و می شناسی. نمی خوام به خاطر من بینشون کدورت بیفته. لازم نیست به هیچکدومشون زنگ بزنی. من خودم از پس کارای خودم برمیام. اکرم خانم هم میاد بهم سر می زنه.عزت نفس عمه خانم من را تحت تاثیر قرار داده بود. اینکه دوست نداشت حتی برای چند روز به بچه هایش زحمت بدهد و سربار زندگیشان باشد تحسین برانگیز بود. ولی حق با یحیی بود. عمه خانم با این وضعیتی که داشت نمی توانست تنها بماند. باید یکی تا آمدن فرزندانش از او مواظبت می کرد. نفسی گرفتم و گفتم:
- من پیشتون می مونم. عمه خانم اخم کرد و گفت:
- لازم نکرده. مگه نگفتی خونه پیدا کردی؟ برو خونتو مرتب کن و اثاثتو بچین. نگران منم نباش. من از پس خودم بر میام. آرام گفتم:
- در واقع عمه خانم یحیی دروغ گفت. من هنوز جایی رو پیدا نکردیم اگه اجازه بدید من چند روز دیگه هم خونتون بمونم تا یه جایی رو پیدا کنم بهم لطف بزرگی می کنید.عمه خانم با ناراحتی به یحیی گفت:
- دروغ گفتی؟ آره؟بعد از شام با راهنمایی عمه خانم سفره ترمه ی قدیمی را از داخل صندوقچه بیرون آوردم و کنار تشک عمه خانم پهن کردم و بعد کاسه های کوچک طلایی رنگ را از داخل کابینت برداشتم و با سیر و سرکه و سمنو و سنجدی که یحیی از بازار خریده بود پر کردم و به همراه تخمه مرغ هایی که با کمک آذین رنگ کرده بودم و سکه هایی که از توی کیف پولم در آورده بود، توی سفره ترمه چیدم.کاسه سفالی کوچکی را هم پر از آب کردم و سیب سرخی را داخل آن انداختم و درکنار سبزه ای که عمه خانم از قبل سبز کرده بود در وسط سفره گذاشتم. در آخر هم آینه و شمعدان را از روی طاقچه برداشتم و کنار سفره قرار دادم. عمه خانم هم خودش قرآنی را که هر شب می خواند، بوسید و جلوی آینه گذاشت. دیگر کاری جز انتظار برای تحویل سال نداشتیم. تحویل سال یک ساعت بعد از نیمه شب بود. آذین را که نتوانست بود بیدار بماند روی تشکش خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم و عمه خانم که داشت در مورد اکبر آقا شوهرش حرف می زد چای بریزم.عمه خانم گفت:
- چهل و چهار سالی با هم زندگی کردیم. مرد خیلی خوبی بود.سینی چایی را کنار رختخواب عمه خانم گذاشتم و خودم هم چهار زانو رو به روی عمه نشستم:
- خدا رحمتش کنه، خیلی وقته فوت کردن.
- دو سالی می شه. خدا بیامرز سرطان داشت. قبل از مردنش خیلی مریضی کشید. این آخرا حالش خیلی بد بود. فقط با مرفین آروم می گرفت.نگاهی به قاب عکس اکبرآقا که روی دیوار بود، انداختم. با وجود موهای سفید و صورت پر از چین و چروکش معلوم بود که در جوانی مرد خوش قیافه ای بوده. دوباره گفتم:
- خدا رحمتش کنه. عمه خانم آهی کشید:
- نور به قبرش بباره. تو این همه سال که با هم زندگی کردیم یه بار صداش و برای من بلند نکرد. یه بار به من تو نگفت. خانم از دهنش نمی افتاد.من که همیشه از شنیدن داستان زندگی آدم ها لذت می بردم، پرسیدم:
- چطوری با هم ازدواج کردید؟عمه خانم میل بافتنی اش را پایین گذاشت و آه کشان لیوان چای را از داخل سینی بر داشت:
- پسر عمه ام بود. خیلی خاطرم و می خواست. از وقتی یادم میاد همیشه دنبالم بود. هر چی پول دستش می اومد برام هدیه می خرید و دور از چشم بقیه بهم می داد. به هر بهونه ای می اومد خونمون که من و ببینه. هر وقت می خواستم برم مدرسه دنبالم تا مدرسه می اومد و پشت در مدرسه وایمیساد. دیگه همه فهمیده بودن که اکبر خاطر من و می خواد. یه چند باری هم به خاطر همین کاراش از بابام و داداشام کتک خورده بود ولی از رو نمی رفت. آخرین بار که بابام زدش، داد زد، "دایی من دخترت و می خوام. می خوام بیام خواستگاریش" ولی بابام با چوب افتاد دنبالش.با خنده پرسیدم:
- چرا پدرتون مخالف بود؟
- اکبر نه کار درست و حسابی داشت، نه سربازی رفته بود. سنشم کم بود.
- چند سالش بود؟
- هیفده سالش؟با تعجب تکرار کردم:
- هفده سال؟؟؟خندید و سرش را تکان داد. پرسیدم:
- خودتون اون موقع چند سالتون بود؟
- دوازده سال.چشمانم از تعجب گرد شد.
- دوازده سالگی عروسی کردید؟خندید و دستش را به معنی نه تکان داد:
- بابام که من و اون موقع به اکبر نداد. بهش گفت بره هر وقت کار و بار درست حسابی پیدا کرد بیاد. اکبرم اول رفت سربازی، بعدش هم اومد تو مغازه کفاشی باباش مشغول کار شد. یه چند سالی طول کشید تا تونست پول جور کنه و دوباره بیاد خواستگاریم. وقتی عروسی کردیم من هفده سالم بود و اونم بیست و دو سالش شده بود.با یادآوری آن روزها لبخند زد:
- با همون سن کمش یه عروسی گرفت که همه انگشت به دهون شدن. خدا بیامرز برام سنگ تموم گذاشت. بعد از عروسی عمه ام یکی از اتاقاشو خالی کرد و ما هم رفتیم پیش اونا زندگی کردیم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نود خواهراونشب تا دیر وقت موند و به کارای خونه رسید چقدر دوست
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودویک
حتما مامانم خیلی نگران من شده اگر با نریمان حرف می زدم ازش می خواستم ولی به خانم نمی تونستم بگم و خجالت می کشیدم نمی دونم چرا اینقدر با ملاحظه شدم.شاید به خاطر تعریف های زیادی که خانم ازم می کنه بیشتر سعی دارم خوب باشم.من چقدر ساده و احمقم یک تلفن که چیزی از اونا کم نمی کرد ؛ ولی می ترسم با خودشون بگن دارم از رفتار خوبشون سوءاستفاده می کنم , نه همون بهتر که من چیزی ازشون نخوام شایدم اینطوری رفتار کردم که خانم بهم میگه با شخصیت ولی من که یک امشب اینجام فردا میرم و دیگه نمیام اونقدر غرق در افکار خودم بودم که حتی صدای باز شدن در ایوون رو نشنیدم و یک مرتبه نریمان رو روبرم دیدم گفت پریماه دوباره می خوای خودت رو سرما بدی ؟ چرا اینجا نشستی ؟ گفتم تو کی اومدی نفهمیدم گفت همین الان رفتم اتاق مامان بزرگ غرق خواب بود قرص خورده ؟ گفتم آره شب ها نخورن خوابشون نمی بره شام خوردی ؟ گفت تو چی ؟ تنهایی دوست ندارم غذا بخورم گفتم منم نخوردم راستش میل نداشتم غذا ت رو گرم نگه داشتیم الان برات میارم گفت اگر تو می خوری منم می خورم گفتم باشه منم می خورم گفت هوا زیادم سرد نیست می خوای همین جا بخوریم ؟ گفتم پس تو یک دستمال بکش روی میز من میرم میارم آماده اس گفت سینی رو بزار من میام میارم یک چیز دیگه ام تنت کن دوباره مریض نشی .کمی بعد دوتایی داشتیم شام می خوردیم و فرصت خوبی بود که با اون حرف بزنم این بار من سر حرف رو باز کردم و پرسیدم مثل اینکه تو حالت زیاد خوب نیست چند روزه اوقاتت تلخه همینطور که لقمه دهنش میذاشت و می جوید با افسوس گفت : چی میگی ؟ حالم خوب نیست ؟ خرابم خراب پریماه خیلی داغونم هر چی از رفتن ثریا میگذره بیشتر می فهمم که چه بلایی سرم اومده از همه چیز و همه کس بدم میاد نمی دونم چرا از پدر و مادر ثریا کینه به دل گرفتم بالاخره دو روز پیش رفتن و اثاثشون رو بردن دیشب یک سر به اون خونه که قرار بود با ثریا اونجا زندگی کنم و با هزار امید و آرزو اونجا رو ساختم زدم پریماه فقط به تو میگم مثل دیوونه ها شده بودم خودمو می زدم به در و دیوار و عین بچه ها گریه می کردم مثل بچگی هام وقتی که مادرم مرده بود و من می دونستم که دیگه بر نمی گرده تو می دونی چی میگم چون مثل من داغ داری گفتم می دونم می فهمم ولی کارای تو رو تایید نمی کنم برای اینکه آدم ها چند تا دکمه ی کنترل دارن که دست خودشونه من اینو تجربه کردم وقتی که توی اوج ناراحتی بودم که فکر نکنم هرگز از اون بدتر به سرم بیاد خواهرم با خانواده ی شوهرش اومدن خونه ی ما و بهمون خبر دادن که بارداره اشکم رو پاک کردم بغضم رو قورت دادم و لبخند زدم کاری کردم که بهشون بد نگذره و تونستم در واقع برای خودمم بد نشد بهتر تونستم با مشکلم کنار بیام اونجا بود که فهمیدم آدم ها می تونن تصمیم بگیرن و لحظات شون رو بسازن لزومی نداشت تو تنهایی بری توی اون خونه مگر اینکه بخوای خودت رو عذاب بدی نه پدر من و نه ثریا منتظر عزا داری من و تو نیستن تو این کارو کردی که به ثریا بفهمی فراموشت نکردم ولی اینو بدون که اون از زجر کشیدن تو خوشحال نمیشه اگر ناظر به اعمال تو نباشه که بیهوده این کارو کردی اگر واقعا ناظر باشه روحش به عذاب میفته پس نکن آروم باش باور کن که کسی که از این دنیا میره احتیاجی به عذاب ما نداره سعی کن زندگی کنی با مرگ یک نفر دنیا که به آخر نمی رسه ما زنده ایم و باید زندگی کنیم هم برای تو و هم برای من می دونی شرایط منم یک طورایی مثل توست با این تفاوت که تکلیف تو روشنه ولی من هنوزم نمی دونم چی در انتظارمه نریمان همینطور که تند و تند غذا می خورد دو قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و بلافاصله با دست پاک کرد که من نبینم غم و رنجی که می کشید انکار ناپذیر بود ولی باید یک طوری آرومش می کردم و انگار موفق هم شدم چون گفت آره راست میگی قبول دارم حرفت درسته می دونی چیه ؟ اشتباه من در این بود که نیومدم با تو حرف بزنم تو خیلی خوب بلدی منو آروم کنی کلا بهم آرامش میدی خدا تو رو سر راهم قرار داد گفتم نریمان ؟در واقع خدا تو رو سر راه من قرار داده ولی معذرت می خوام منو ببخش می خوام فردا برم خونه ی خودمون و تصمیم گرفتم که دیگه اینجا بر نگردم.هر عکس العملی از نریمان انتظار داشتم جز اینکه با بی تفاوتی گفت حرفشم نزن تو جایی نمیری من بهت اجازه نمیدم می خوای بری باز یحیی بیاد و آزارت بده خوشت میاد که هر روز اون زن عموی بی فکرت بیاد و تحقیرت کنه ؟ صبر داشته باش اگر اینجا کسی تو رو اذیت می کنه بگو تا من خودم حسابشو برسم حتی اگر مامان بزرگم تو رو ناراحت می کنه من باهاش حرف میزنم ولی نمی زارم بری جایی که می دونم هر روز یک مشکل برات درست می کنن راست بگو الان از چیزی ناراحتی که این تصمیم رو گرفتی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f