نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سی سرد شده بود.بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیویکم
شانه ای بالا انداخت.
- صبح به صبح وقتی از خواب بیدار شدی به ظلم های که آرش خان بهت کرده فکر کن و بدی هاش و با صدای بلند بشمار. دونه به دونه. به یه ماه نرسیده دیگه دوستش نداری.به راهکارش خندیدم. ولی این جور راهکارها به درد من نمی خورد. واقعیت این بود که اگر تمام دنیا هم جلویم صف می کشیدن و می گفتند. آرش بد بود و به من بدی کرد، قبول نمی کردم. به نظر من آرش فقط تحت تاثیر نازنین دست از من و آذین کشیده بود و روزی می رسید که متوجه اشتباهش می شد. آن وقت نازنین را ول می کرد و پیش ما برمی گشت. من هم تا رسیدن آن روز عاشقش می ماندم.روزهای بعد چنان درگیر کار بودم که کمتر فرصت می کردم به کسی یا چیزی فکر کنم. هر روز ساعت هفت صبح از خواب بیدار می شدم. بعد از خوردن صبحانه آذین را پیش مژده می بردم و از آنجا به درمانگاه می رفتم و تا ساعت چهار و نیم در درمانگاه می ماندم.از آنجایی که در بیشتر مواقع وقتی برای بردن آذین به خانه ی مژده بر می گشتم کس دیگری آنجا نبود. نیم ساعتی را پیش مژده می نشستم و بعد به خانه برمی گشتم. شام می خوردم. ناهار فردا را آماده می کردم. آذین را می خواباندم و بعد عین جنازه تا صبح می خوابیدم. فقط گاهی وقت می کردم بعد از خواباندن آذین لیوان چای برای خودم بریزم و توی بالکن بنشینم و به عکس های آرش که هنوز توی گالری موبایلم بود، نگاه کنم و از دلتنگی گریه کنم.تنها چیز قشنگ این زندگی آشنایم با مژده ای بود که با صبوری به حرف ها و درد و دل هایم گوش می داد و اجازه می داد در کنارش آرام شوم.سه ماهی از طلاقم گذشته بود که یک روز عصر خاله لیلا زنگ زد. در این مدت خبر چندانی از فامیل نداشتم. نغمه گاهی زنگ می زد ولی کمتر در مورد کسی حرف می زد. نمی دانم مراعات حال من را می کرد و یا دوست نداشت اخبار فامیل به گوش من برسد. هر چه بود من در این سه ماه تقریباً از همه به خصوص از آرش بی خبر بودم.با هیجان انگشتم را روی آیکون تماس کشیدم.
- سلام خاله سلام و زهرمار، نباید یه خبر از خالت بگیری؟قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. این حرف خاله چه معنی داشت؟ یعنی من را بخشیده بود و دوست داشت من را ببیند. خدایا شاید آرش به او گفته بود تا با من تماس بگیرد. شاید می خواست دور از چشم نازنین از حال ما خبردار شود.خاله همچنان غر می زد:
- نمی گی من دلم برای نوه ام تنگ می شه. نمی گی اون بچه رو ببرم مادربزرگش و ببینه.با هیجان گفتم:
- خاله من ........... من فکر می کردم شما دوست ندارید من و ببینید.
- از دستت عصبانی که هستم ولی چیکار کنم بچه خواهرمی. نمی تونم بذارم اینطور غریب و تنها بمونی. حالام پاشو بیا اینجا. اون وروجک رو هم بیار که دلم براش یه ذره شده.از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم.
- میام خاله. دو ساعت دیگه که کارم تموم بشه میام.
- دو ساعت دیگه دیره. همین الان پاشو بیا.نگاهی به دور تا دور مطب انداختم. تعداد بیماران زیاد نبود. می توانستم از بهرامی بخواهم این یکی، دو ساعت باقی مانده را جای من بایستد. چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم.به خانه ی خاله که رسیدم قلبم به شدت می زد. از فکر این که دوباره قرار بود پا درون خانه آرزوهایم بگذارم هیجان زده بودم.یعنی آرش هم بود؟ می توانستم آرش را ببینم؟ اگر بعد از این همه مدت من و آذین را می دید چه عکس العملی نشان می داد؟ حتما او هم دلتنگ ما بود و از حرف هایی آن روزش شرمنده و خجل بود.
وقتی وارد خانه شدم حس کردم وارد جایی غریبه شده ام. خانه اصلاً شبیه خانه ای که من آن را ترک کرده بودم نبود. کل خانه را بازسازی کرده بودند و وسایل نو خریده بودند.دلم گرفت. در کل چهار سالی که من در این خانه زندگی می کردم حاضر نشدند یک کمد برای من بخرند که لباس هایم را در آن بگذارم. کمد دیواری اتاق ما کوچک بود و فقط لباس های آرش توی آن جا می گرفت. لباس های من هم یا توی اتاق آذین بود و یا توی انبار.گفتم:
- مبارکه خاله. خونتون خیلی قشنگ شده.خاله آذین را از توی بغلم بیرون کشید و با حرص گفت:
- دسته گل آرش خانه وگرنه من موافق این همه ولخرجی نبودم.مگه وسایل خودم چش بود. یه ذره قدیمی بود ولی همشون سالم بود. آقا پاشو کرد تو یه کفش که با اون وسایل نمی شه مهمون دعوت کرد، آبرومون می ره.مهمان دعوت کند؟ چه مهمانی؟ مگر قبلاً توی این خانه و با همان وسایل قدیمی مهمان دعوت نمی کردیم؟ غم تمام وجودم را گرفت.آرش خانه را برای پذیرایی از خانواده عروس جدیدش نو نوار کرده بود. حتماً می خواست به خانوده نازنین نشان دهد که در حد واندازه آن هاس.- بیا تو آشپزخانه.به همراه خاله به آشپزخانه که حالا دیوارش را برداشته بودندو اپنش کرده بودند، رفتم. روی میز و کف آشپزخانه پر بود از دسته های سبزی.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَىٰ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً»
خداوند میتونه برامون معجزه کنه ،
پس بیا بسپاریم به خودش به جای نگرانیای الکی...🌱🌔
شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی
به زندگیمان سرسبزی
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
به زندگیمان محبت عطا فرما
صبحتون بخیرو خوشی❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی پدری تنها جاییست که
هر ساعتی بری ناراحت نمیشن
و امن ترین جای دنیاست
مثل آغوش پدر
مهر مادر
و ميدانی که بی هیچ چشم داشتی
تو را دوست دارند
خانه پدری بهشت این دنیاست...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سی نما.... - @mer30tv.mp3
4.91M
صبح 21 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیویکم شانه ای بالا انداخت. - صبح به صبح وقتی از خواب بیدار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیودوم
پرسیدم:
- برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟
- آره بچه هام دست تنها تو شهر غریب موندن. من بهشون نرسم کی برسه. بیا آذین و بگیر من بشینم پاک کنم.
- نه خاله من پاک می کنم شما استراحت کنید.خاله از خدا خواسته آذین به بغل روی صندلی نشست. من هم چادر و مقنعه ام را در آوردم و روبه روی خاله نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم.خاله شکلاتی به دست آذین داد و گفت:
- چرا بچه این قدر لاغر شده. درست غذا بهش نمی دی؟بدون این که به خاله نگاه کنم جوابش را دادم.
- لاغر نشده. قد کشیده.
- قد کشیده؟کجاش قد کشیده؟ این بچه از بی غذایی داره می میره. بچه رو از باباش جدا کردی بس نبود، بهش گشنگی هم می دی؟لب هایم را به هم فشار دادم و سکوت کردم. هر چه می گفتم باز خاله حرف خودش را می زد. از نظر خاله من هیچ وقت مادر خوبی نبودم و هیچ وقت هم مادر خوبی نمی شدم.کافی بود آذین یک بار زمین می خورد یا لباسش را کثیف می کرد و یا مریض می شد، آن وقت سیل اتهامات در مورد بی عرضگی، تنبلی و بی مسئولیتی به سمتم سرازیر می شد.سکوتم که طولانی شد خاله حرف را عوض کرد.
- می دونستی برای آرش رفتیم خواستگاری؟پس به خواستگاری هم رفته بودند. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. خاله طوری نگاهم می کرد انگار این گناه من بود که مجبور شده برای آرش به خواستگاری برود.پوزخند زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- می دونی خواستگاری کی رفتیم؟می دانستم خوب هم می دانستم. ولی چیزی نگفتم. خاله چشم هایش را در حدقه چرخاند:
- نازنین. رفتیم خواستگاری همون دختره از دماغ فیل افتاده با اون خونواده بدتر از خودش. آرش مجبورم کرد برم خواستگاری اون دختره ایکبیری.جملاتش را با حرص می گفت. خودم را به کوچه علی چپ زدم.
- مگه نازنین خارج نبود؟
- والا نمی دونم کی بهش خبر داده آرش جدا شده که بدو بدو برگشته ایران.پس قرار بود وانمود کنند که نازنین بعد از جدایی من از آرش به ایران برگشته. چه نقشه دقیق و بی نقصی.خاله همچنان به غر زدن ادامه داد:
- آخ، آخ ببین پا شدی رفتی و راه و برای اون دختره سلیطه باز کردی. یه کاری هم کردی که زبونم جلوی همه کوتاه باشه و جرات نداشته باشم، حرف بزنم. آرش همش تو روم می زنه که دیدی بچه ی خواهرت ولم کرد و رفت. می گه دیگه نمی ذارم کسی به جام تصمیم بگیره.با تعجب به خاله نگاه کردم چه کسی به جای آرش تصمیم گرفته بود؟ یعنی آرش خودش من را نمی خواست و به زور مجورش کرده بودند با من ازداج کند؟ امکان نداشت. مگر کسی می توانست آرش را مجبور به کاری کند؟اصلاً چرا باید کسی آرش را مجبور کند با من ازدواج کند؟ حتماً منظور آرش چیز دیگری بوده وگرنه تا آنجای که من به خاطر داشتم هیچ کس دوست نداشت من زن آرش شوم و این تصمیم خود آرش بود.خاله آهی کشید و سرش را به دو طرف تکان داد. می دانستم چقدر از نازنین بدش می آید. نازنین را باعث بداخلاقی های پسرش و مرگ شوهرش می دانست. به زور لبخند زدم.
- انشالله خوشبخت بشن.خاله پشت چشمی برایم نازک کرد.
- خوشبخت؟ آره، مطمئن باش اون دختره چشم سفید خوشبخت می شه. من نگران آرشم که گیر زیاده خواهیای این دختره افتاده. از راه نرسیده یک طومار نوشته داده دست آرش. با مادرشوهر زندگی نمی کنم. مهریه ام باید پونصدتا سکه باشه. عروسی تو باغ برام بگیرید. برای خرید حتما باید بریم مشهد. خانم مغازه های اینجا رو قبول نداره. حالا خوبه نگفت بریم تهران برایش خرید کنیم.خاله غر می زد و من لبخند می زدم.مطمئن بودم هر چقدر نازنین بیشتر آرش را تحت فشار بگذارد، آرش زودتر می فهمد چه اشتباهی کرده و زودتر به سمت من برمی گردد. فقط باید صبر می کردم و منتظر می شدم.خاله برای شام تخم مرغ نیمرو کرد. گفت از صبح سرش شلوغ بوده و وقت شام درست کردن نداشته. موقع شام از خاله در مورد فامیل پرسیدم. خاله گفت:
- دایی ات هنوز از دستت عصبانیه.خاله زهرا رو هم که می شناسی ترجیح می ده ازت چیزی نشنوه. حالا خودت چیکار می کنی؟
- توی یه درمونگاه کار می کنم.
- چه کاری؟
- منشیم.
- یعنی از آرش طلاق گرفتی که بری تو یه درمونگاه منشی بشی؟ جوابی ندادم.
- فکر می کردم تا عده ات تموم بشه می ری و با یکی دیگه ازدواج می کنی؟ طعنه می زد. گوشه لبم را گزیدم. حرصش گرفت.
- خیلی دلم می خواد بفهمم چی تو اون کله پوکت بود که زندگیت و به هم زدی؟طبق معمول جواب خاله را ندادم. حالا که خاله من را بخشیده بود و توی خانه اش راه داده بود، باید هرکاری برای آرام نگهداشتنش انجام می دادم. نمی خواستم این تنها نقطه اتصال من با خانواده از بین برود. من از طریق خاله می توانستم دوباره به جمع خانوده برگردم. من به خانوده ام احتیاج داشتم. آذین هم به این خانواده احتیاج داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نون_تنوری
فقط کسایی که این مدل نون رو خوردن میدونن چقدر خوشمزست🥰
فضای کلیپ یه جوریه انگار رفتی تو دل یه مسافرت قشنگ🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
673_40752764115125.mp3
3.25M
خداکنه ایشالا🎶
🎙 پرویز_خسروی
پیشنهاد_دانلود ❤️🔥🩷
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f