eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوهفتم عصر شده بود و مریم باید میرفت .به عزیزه سپرده ب
مریم با صدایی که از ته چاه میومد گفت خان داداش ممنونم .جمشید شنید ولی جواب نداد .جمشید ادامه داد امروز لباس سیاهتون رو دربیارین تا همه در بیارن .عید از اول سال نمیشه سیاه تـن همه باشه .خانم بزرگ اشکهاشو پاک کرد و گفت سیاه پوشیدن یا سفید دیگه فرقی نداره مـرده مـرده .خواهرای جمشید همه اومدن .نسرین سرشو با روسری بسته بود میگفت سر درد دارم.فقط خدا میدونست میخواد چیکار کنه .مهمونا اومدن و بعد ناهار و رفتیم سر خاک و برگشتیم .عصر میشد و دیگه کسی نمونده بود تو عمارت .جمشید برای خیرات به خیلی ها شام داد .مریم اماده رفتن بود و ننه هم همراهش میخواست بره .رعنا دستهاشو فشرد و گفت ما هم فردا برمیگردیم و برای چهلم میایم‌.ننه زنبیل رو برداشت و گفت دیبا انقدر سنگینش کردی چطور ببرمش .نوش جونتون ننه.عزیزه گوشت رو الان اورد تازه گزاشت که خراب نشه.برید به سلامت .تو همون اتاق خداحافظی کردیم و راهی شدن .هنوز به ایوان نرسیده بودن که خانم بزرگ داد و بیداد میکرد .صداش میومد .عمه با تعجب گفت چخبر شده ؟‌پی صدا رفتیم تو ایوان.جمشید داخل اتاق مادرش میرفت وصداها بالا میگرفت .نسرین اومد بیرون و گفت وقتی هرکسی بیاد تو عمارت همین میشه دیگه .اوناهاشون اونا دارن میرن اون چیه زده زیر بغـلش .ننه جا خورد و چون بدون اجازه جمشید بهشون اونا رو داده بودم منم استرس گرفتم‌.نسرین رو به عزیزه گفت کل عمارت رو بگردین .جمشید به همه خواهراش و ما نگاه میکرد .رفتم سمتش و گفتم چی شده جمشید خان؟!قبل از اینکه جمشید چیزی بگه جمال گفت طلاها و سکه های خانم بزرگ نیست .خوب.چی شده؟!نسرین با فریاد گفت دزدیده شده.جایی که جمشید خان هست کی جرئت داره دزدی کنه .اون‌ تهمت کوچیکی نبود که داشتن میزدن ولی من میدونستم و مطمئن بودم که به ما ربطی نداره .خدمه همه جا رو میگشتن .خانم بزرگ با دلخوری گفت کسی نیومده تو اتاق من اخه .جمشید خان صورتش قرمز شده بود و تبدیل شده بود به یه ادمی که پی مقصرش بود .یکساعت تمام گشتن و چیزی پیدا نکردن .مریم و ننه باید میرفتن و هوا تاریک میشد.جمشید به راننده گفت اونا رو برسونه چون هوا تاریک بود.مریم و ننه رو پله پایین میرفتن که خانم بزرگ و نسرین با هم پچ پچ‌کردن و نسرین گفت صبر کن چرا اونا رو کسی نگشت؟!جمشید گوشهاشم سرخ شد و گفت نسرین داری زیاده روی میکنی اون مریمه درست نگاهش کن تا متوجه بشی .کاش مریم‌ حرفی نمیزد کاش میرفت ولی با خشم گفت ابجی نسرین من مگه دزدم .جلو اومد چیزی همراهش نداشت و گفت بیا منو بگرد .من اگه چشمم پی اموال و طلا بود الان زن یه میلیونر بودم نه هاشم .جمشید به صورتش نگاه کرد و گفت نسرین اشتباه کرد برو دیر وقته .برو سر زندگیت .اما مریم غرورش جریحه دار شده بود و گفت نمیتونم برم‌.اون زنبیل هم که میبینی دیبا برامون جمع کرده یه مشت خوردنی و بس .نسرین هویی کشید و گفت بله خانم عمارته اختیار داره .نسرین زن دنیا دیده ای که قشنگ‌ بلد بود کجا چی بگه و چیکار کنه .پشت دستش زد و گفت چرا خجالت میکشی همین امشب صدتا کیسه ارد ارباب جدید برای خیرات بیرون داده .خوب خان داداش یکیشم میدادی مریم میبرد .چرا یواشکی زنبیل بستین .مریم خیس عرق شده بود و زیر اون همه فشار و توهین نمیتونست سرشو بالا بگیره .جمشید جلو تر رفت و گفت برو به سلامت .مریم زنبیل رو از دست ننه زمین گزاشت و گفت من با صدقه بزرگ نشدم ابجی خداروشکر هاشم روز و شب بخاطر من کار میکنه .دستهاش میلرزید و من داشتم خفه میشدم از اون همه حقارت .نسرین لبشو گزید و گفت بخدا منظوری نداشتم.خاک برسرم .بیا مریم جان بیا ببر اینا رو زنداداشت بهت داده .نسرین رو قشنگ زیر نظر داشتم زنبیل رو اومد برداره که انداخت زمین و همه چیز ریخت .عزیزه جلو میرفت که خودش خم شد و گفت به ارواح خاک اقامون نمیخواستم ناراحت بشی .بزار جمع کنم‌.اینا حق توست توام دختر این خونه هستی .تک تک وسایل رو جمع میکرد که یه دستمال زرد رو برداشت .صدای جیغ وداد نسرین با تعجب گفت تو این چیه بستی دیبا ؟من حتی ادن دستمال رو تو عمرمم ندیده بورم .با دقت نگاه کردم و نسرین خیره به من منتظر بود.نسرین خیره به من بود و من غافل از اینکه قراره چه تهمتی به گردنم بیوفته .نسرین گره رو باز کرد و گفت دیبا این چیه بستی برای مریم و خانواده ات؟!مریم به من خیره بود و ننه هم‌ مثل اون .جلو چشم هام همه طلاهای خانم بزرگ که هیچ انگشتری که جمشید برام خریده بود و سکه های قدیمی و عطیقه خانم بزرگ همه داخلش بود .جلو چشم های همه بیرون اومدن .طلاها یهو از تو دستهای نسرین ول شد و روی زمین ریخت .نسرین باترس گفت اینا چین ؟‌خانم‌ بزرگ جلو اومد و گفت اینا مال منن اونا مال منن .صدای همهمه بلند شد جمشید خـم شد انگشترمو برداشت و نمیتونستم چی بگم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگران نباشید چگونه به آنجا خواهید رسید،فقط اعتماد کنید،در راه به شما کمک می‌شود 🍃🤍 شبتان پر از لبخند خدا💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بین اشتباهاتِ گذشتہ و امیدِ فردا یہ فرصت فوق‌العادہ وجود دارہ بہ اسم امروز ، زندگیش ڪن🍃 صبح شنبه تون بخیر🍃🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟ يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارتعاشات... - @mer30tv.mp3
5.89M
صبح 2 ‌ تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوهشتم مریم با صدایی که از ته چاه میومد گفت خان داداش
زبـونم بند اومده بود من روحمم خبر نداشت .خانم بزرگ‌ تک تک طلاهاشو نگاه کرد و گفت دیبا تو اگه میخواستی خودم اینا رو میدادم بهش چرا باعث شدی من به همه تهـمت بزنم .اونم تو روز سوم‌ شوهرم‌.خوبه جلوی مهمونا حرفی نزدم وگرنه ابرومون میرفت .فقط تونستم سرمو تکون بدم و هرکسی چیزی میگفت ‌.صدای نعره جمشید که بلند شد همه به یجا فرار کردن و پناه بردن .من تو چاهی افتاده بودم که نسرین برام اماده کرده بود .راهی نبود برای فرارم .فقط گریه میکردم از تـرس و ناچاری .اون روز رو هیچ کسی نمیتوکه درک کنه اون تـرس از نعـره جمشید و اون لـرزش تو صداش .مشـتشو جمع کرد و همونطور که به سمت من میومد گفت تو چیکار کردی ؟‌ابروی ریخته من ابروی ریخته اون بود .ولی من بیگناهترین ادم اون روز بودم.من مظلومترین ادم اون جمع بودم .دستشو بلند کرد .سایه دستش برای مـرگ‌ من کافی بود برای شکستن یه قلب یه زن برای تـرک خوردن همه درد هام .برای بلایی که برای من چیده بودن.لبخند نسرین برای من امضای اون روز بود نگاهای نسرین و خوشحالیش همه دردها بود برای من .جمشید عرق روی پیشونیش نشسته بود و رگ گردنش برجسته شده بود و داشت خودشو بیشتر از من میخورد .چقدر برای اون سخت بود جلوی چشم همه تهمتی به زنش بستن .دستشو بالا برد و محکم.هنوز دست جمشید روی صورتم ننشسته بود که جمال گفت خان داداش من طلاهای مامان رو برداشتم‌.اون تنها کسی بود که گاهی مادرشو مامان صدا میزد .همه بهش میگفتن خانم بزرگ .جمشیدروی پاشنه های پا چرخید و گفت چیگفتی ؟ ترس تو صورت جمال موج میزد و گفت من گذاشتم تو وسایل مریم.اونا روحشونم خبر نداره .نسرین چنان اب دهـنشو قورت داد که گلوش برجسته شد و گفت چرا داری ازش حمایت میکنی برای چی بزار خان داداش به جزای اعمالش برسوندش .جمشید نگاهش کافی بود تا نسرین زبون به دهن بگیره و جمشید به سمت جمال رفت .همه میدونستن اون داره دروغ میگه تامنو نجات بده.اون کاری به طلاهای مادرش نداشت .جمال سرشو پایین انداخت و گفت ببخشید داداش از روت شرمنده ام .جمشید نگاهش میکرد.از عصبانیت فریاد زد برید تو اتاق هاتون کسی بیرون نباشه .همه فرار کردن و رعنا منو به سمت اتاق کشید .دست رعنا رو کنار زدم و گفتم نمیتونم برم‌.ولی جمشید دوباره گفت عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم برو داخل اتاقت .هنوز همونجا ایستاده بودم‌.کوزه ی کنار درب اتاق رو برداشت و تو یه چشم به هم زدن کنار من روی زمین کوبیدش .عزیزه جلو اومد و گفت برو خانم‌ اگه میخوای زنده بمونی برو .منو داخل اتاقم بردن و صدایی از بیرون نمیومد .نمیتونستم یجا بند بشم و مدام راه میرفتم .عزیزه کنارم بود و گفت خانم چی شد خدا به جمال خان رحم کنه .فقط میدونستم ننه و مریم رفتن و اون بیرون چه خبرایی هست .دستهام یـخ بسته بود .با باز شدن درب و وارد شدن جمشید عزیزه با عجله از کنارش گذشت و بیرون رفت .جمشید طوری بلند بلند نفس میکشید که من نمیتونستم نگاهش کنم‌.به سمت من اومد و گفت اون بیرون چخبر بود!؟‌ وقتی بهت میگم برو اتاق یعنی برو اتاقت اونجا چرا خشکت زده بود .مهلت نمیداد جواب بدم و گفت این معرکه رو تو راه انداختی اگه مریم نمیومد امروز اینطور جمال جلو همه خجالت نمیکشید اینطور جلو همه خودشو کوچیک نمیکرد .قشنگ‌ نگاه کن فقط تو مقصری .نفس عمیقی کشیدم و گفتم چرا من مقصرم؟!من روحمم خبر نداشت .با انگشت اشاره به سرم زد و گفت تو مقصری چون بدون اجازه من وسایل برای بقیه جمع میگنی.امروز اگه جلوتو نگیرم فردا هر کاری میکنی .دستشو سمت کمربندش برد و همونطور که بازش میکرد گفت تو هنوز اون روی منو ندیدی .یه لحظه کم مونده بود از ترس پس بیوفتم‌.بارها زن برادرهام از برادرهام کتک خورده بودن و دیده بودم چقدر بده .ولی اون لحظه داشتم خودمو میدیدم‌ دختری که قراره از شوهرش کتک بخوره .چشم‌ هامو بستم و منتطر کتک جمشید خان بودم .خیلی نگذشت ولی خبری نبود و تا چشم هامو باز کردم دیدم داره لباسهاشو عوض میکنه .اون‌نمیخواست منو بزنه و من چقدر ساده بودم‌.پشت سرش بهم بود جلو رفتم و گفتم به جان جمشید خان که همه دنیای منه قسـم میخورم من و اونا بی خبر بودیم‌.حتی نمیدونم کی میخواست اون تهمت رو به من ببنده .اروم دستمو کنار بازوش کشیدم وگفتم‌ قسمم و باور داری ؟‌دستمو از رو بازوش جدا کرد و گفت تو هنوز نمیدونی این عمارت و ادم هاش چطوری هستن .بغصمو فرو خوردم و گفتم من با بقیه اش کار ندارم من تمام تویی و بس‌.تو اون عصبانیتش اروم خندید و چقدر اون خنده دلنشین بود .میخواست بیرون بره مانع اش شدم و گفتم جمال گناه نکرده اش رو گردن گرفت .جمشید تو صورتم نگاه کرد و اون برق نگاهاش اعماق منجمد وجودمو اب میکرد ‌.یکم نگاهم کرد و گفت میدونم.اون امروز ابروی تو رو خرید چراشو نمیتونم بفهم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ بادمجون ✅ گوجه ✅ سیر ✅ فلفل ✅ نمک ✅ آبغوره ✅ سبزی معطر(مرزه و ترخون و‌نعنا و ریحون) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
775_44804819101408.mp3
6.15M
🎧 سرود فوق زیبا💖 💐 نوشته روی قلب من 💐 مدد یا حضرت هادی (ع) 💚 ولادت_امام_هادی (ع)🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسمش «سینی» و محلش بین دیوار و یخچاله،هر کس خلاف این رو ثابت کنه از ما نیست :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستونهم زبـونم بند اومده بود من روحمم خبر نداشت .خانم بز
حتی نمیدونم چطور قراره همه چیزرو فراموش کنم اما میدونم که اون کسی که دزدی کـرده فقط میخواسته تو رو خراب کنه .لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو باور کردی من بیگـناهم ؟معلومه که قبول کردم.من ترس رو تو نگاهای طرف حسـابم میفهمم .تو صورت تو امروز ترس نبود بلکه جسـارت بود تا بگی من بی گناهم .جمشید دستشو پشت سرم گزاشت و در کمال ناباوری من سرمو جلو کشید .روی موهامو بوسید و گفت فعلا بیرون نیا .چنان با عجله بیرون رفت که موج خجالتش از اون بوسه اتیشم میزد .میدونستم که دلش با منه ولی نمیتونه به زبون بیاره ‌بغض قشنگی بود و یه دنیا عشقی که تازه حسش میکردم .پشت درهای بسته اتاق فقط ساعتها خندیدم و با النگوهای تو دستم‌ بازی کردم‌.اونشب چشم به راه مردی بودم که میخواستم تا اومد بغل بگیرمش .منتظر مردی که روی تحت پادشـاهی قلبم نشسته بود .برای شام صدام زدن و باید میرفتم .اروم وارد اتاق شدم و سلام کردم .نسرین هنوز نرفته بود و یه گوشه نشسته بود .اخـم بدی تو صورتش بود و جمال اونسمت قلیون میکشید.خانم بزرگ با دیدنم گفت چرا خودتو تو اتاقت حبس کردی؟لبخندی زدم و گفتم حبس نکرده بودم فقط اونجا راحتم .دستشو برام دراز کرد و گفت بیا نزدیکتر .به سمتش رفتم و کنارش نشستم .نسرین زبونش رو کوتاه کرده بودن که حرفی نمیرد .در عجب بودم چرا برنمیگشت خونه خودش .خانم بزرگ دستی تو موهام برد و گفت تا امروز به زیبایی هات دقت نکرده بودم‌.وقتی جمشید از زیبایی تو میگفت من تازه فهمیدم چقدر با حیا و خوشگل هستی .جمال خندید و گفت پس بالاخره خان داداش از یکی تعریف کرد .خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت اره ظاهرا امروز ثابت شد چقدر برای پسرم عزیزی .بخاطر تو به مریم و مادربزرگت خرده نگرفت .هنوز کلمه ای نگفته بودم که جمشید وا_رد اتاق شد .از سرما که انگار زمستون شده بود بالای چراغ گرد سوز اومد .دستهاشو بهم‌ مالید و گفت جمال چرا نشستی بلند شو اون دود رو خاموش کن مشخص بود میخواست بهمون سخت بگیره .نسرین دوباره گفت خان داداش چرا اجازه.جمشید بین حرفش پرید و گفت صبح راننده برت میگرونه خونه ات .امشب از اینجا بودنت لذتشو ببر .نسرین از رو اجبار جشمی گفت و جمشید ادامه دادبرای مریم همه چی فرستادم .دیگه لازم نیست کسی برای من دست بخیر پیدا کنه .جمال قلیون رو کنار طاقچه گزاشت و گفت خان داداش کاری ندارین ؟‌کجا میری؟ برم بخوابم با اجازه اتون‌.جمشید با گوشه چشم نگاهش کرد و گفت .جمشید با گوشه چشم به جمال نگاه کرد و گفت بشین کارت دارم جمال رنگ از روش پرید و به خانم بزرگ‌خیره موند .خانم‌بزرگ میخواست بحث رو عوض کنه و گفت من فرصت نشد به دیبا چشم روشنی بدم .جاهازم که براش نفرستادن .لبخندی به روم زد و گفت برات یه صندوق پارچه دارم میدم بیارن اتاقت .اولین باری بود که اونطور هدیه میگرفتم و گفتم خانم بزرگ من توقع هدیه ندارم .اخمی کرد و گفت تو اولین عروس منی.چپ‌چپ به نسرین نگاه کرد و گفت دخترم خائن عمارت من شده و باید تقاصشو جمال پس بده .همه میدونن من سر بی گناه بودن هرکسی هرکاری میکنم .جمشید با تعجب گفت نسرین چیکار کرده ؟نسرین دست و پاشو گم کرد و گفت خان داداش بخدا تهمت میزنه خانم بزرگ من کاری نکردم.اون طلاها رو من نزاشتم تو زنبیل .جمشید خودش از همه چیز باخبر بود و گفت تو بعد خانم‌ بزرگ‌ مادر منی چطور تونستی انقدر بجگی کنی .نسرین گریه میکرد و ما بهش خیره بودیم‌.جمشید خونسرد بود و ادامه داد تو داشتی مریم رو نابود میکردی ؟اون خواهر ماست اون از خ ماست.به من اشاره کرد و گفت دیبا زن منه.ناموس منه .نسرین اگه از من بزرگتر نبودی به جان خانم بزرگ‌ جنازه اتو امروز دفن میکردم و یه عمارت رو از تو راحت میکردم .نسرین گریه میکرد و من دلم میخواست جلو برم و بهش بگم چقدر میتونی بی انصاف باشی .چطور تونستی با ما اینکارو بکنی .جمال فرشته نجات ما بود و اون باعث شده بود من ارامش اون روز داشته باشم‌.اما اون ارامش دائمی نبود و جمشید گفت میخوام زن بگیرم .اون جمله یهویی و بی مقدمه اش چقدر بی مقدمه بود .خانم بررگ‌ با ابروهای در هم گره خورده گفت مگه تو زن نداری ؟‌جمشید رو به مادرش گفت بعد چهلم اقام میخوام برم خواستگاری .یه دختری هست که ازش خوشم میاد میخوام اینبار برای دل خودم برم خواستگاری و زنم بشه .لیوان چای از دستم افتاد و روی فرش های دستبافت ریخت .بهش خیره بودم .نگاهم نمیکرد ولی داشت منو اتیش میزد و تو دلش شاید خوش بود .تو یه چشم بهم زدن اتاق جمشید رو جدا کردن.منو ازاون اتاق بردن تو یه اتاق دیگه و کسی جواب سوالهامو نمیداد .من روی زمین نشسته بودم و عزیزه با اشک همه چیز رو جمع میکرد .با صدای لرزون گفت ارباب چش شده همه عمارت پیچیده داره چیکار میکنه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f