نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهشتم کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستونهم
می دانستم باید حواسم به دکتر حسین زاده باشد و سعی کنم عصبانیش نکنم. می دانستم اگر کاری برایم پیش آمد و خواستم زودتر بروم می توانم روی همکاری آقای بهرامی حساب کنم.می دانستم نباید به آبدارچی درمانگاه اعتماد کنم. می دانستم دکتر صمیمی متخصص قلب، زن مهربانی است ولی دکتر معینی متخصص گوارش آدم بدجنس و موذی است می دانستم نباید دم پر دکتر کاشانی متخصص زنان بروم چون آدم بددهنی است و می دانستم بهتر است از دکتر موحدی دوری کنم چون مرد هیز و چشم چرانی است.زنگ در خانه ی مژده را که زدم در بدون هیچ پرسشی باز شد. وارد حیاط شدم و به سرعت از پله های ایوان بالا رفتم. دلم شور دختر کوچولویم را می زد و می خواستم هر چه زودتر ببینمش.وارد سالن خانه ی مژده که شدم جز آذین کسی دیگری نبود. ظاهراً مادر بچه های دیگر زودتر به سراغشان آمده بودند و کوچولوهایشان را با خود به خانه برده بودند.آذین با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و همین که من را دید روی پاهای کوچکش ایستاد و به سمتم دوید.از دیدنش دلم ضعف رفت. روی زمین زانو زدم و دست هایم را برایش باز کرد. آذین که مثل همیشه دماغش از گریه سرخ شده بود، خودش را توی آغوشم انداخت و دست هایش را محکم دور گردنم حلقه کرد. حالا که جسم کوچکش را در آغوش گرفته بودم، می فهمیدم در همین چند ساعت چقدر دل تنگش شده بودم. فکر این که هر روز باید ساعت ها از آذین درو باشم باعث شد دخترم را بیشتر به خودم بچسبانم و عطر موهایش را به ریه هایم بفرستم.
- نیگاشون کن انگار چند ساله همدیگه رو ندیدن. چتونه شما مادر و دختر؟
با شنیدن صدای مژده به خودم آمدم. کمی جا به جا شدم و راحت تر روی زمین نشستم و آذین را هم روی پایم نشاندم.مژده سینی به دست بالای سرم ایستاده بود. آذین که انگار می ترسید دوباره بروم، چنگی به یقه لباسم زد و سرش را توی سینه ام فرو کرد.مژده رو به رویم نشست و سینی چای را بینمان گذاشت و با اخم پرسید:
- گریه کردی؟گریه کرده بودم؟ کی؟ دستم را به سمت صورتم بردم. صورتم خیس از اشک بود. چطور گریه کرده بودم که خودم متوجه نشده بودم؟ مژده با لحن جدی گفت:
- فکر نمی کنم این گریه به خاطر چند ساعت دوری از دخترت باشه.بود؟ نبود؟ نمی دانم. شاید دل تنگی برای آذین بهانه ای بود تا تمام دردهای نهفته در دلم سرباز کنند.کم درد نداشتم. درد پدر و مادری که من را رها کرده بودند و به دنبال زندگی خودشان رفته بودند. درد شوهری که زن دیگری را به من ترجیح داده بود. درد خانواده ای که از من متنفر بودند و من را مایه ننگ خودشان می دانستند.
دستش را حمایتگرانه روی پایم گذاشت.
- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟به چهره مهربانش نگاه کردم چه عیبی داشت کمی درد و دل کنم.
- حس می کنم گم شدم. حس می کنم وسط یه بیابون بی آب و علف وایسادم و اصلاً نمی دونم باید به کدوم طرف برم و چیکار کنم. فقط بی هدف دور خودم می چرخم و منتظرم یکی من و از خواب بیدار کنه و بگه بیدار شو داری کابوس می بینی. همش یه خواب بد بود.
- وای عزیزم چه بلای سرت اومده؟
- در عرض یه شب همه زندگیم نابود شد. نگاهش رنگ غم گرفت.
- اگه دوست داری درموردش حرف بزنی من شنونده خوبی هستم.برای اولین بار دلم می خواست در مورد زندگیم با کسی حرف بزنم.
- عشق اول شوهرم برگشت و اونم طلاقم داد تا بره با عشقش عروسی کنه.به تلخی خندید:
- یه داستان تکراری.من هم خندیدم به همان تلخی:
- یه خونه برامون گرفت و گفت دیگه نمی تونه هیچ کدوم مون و ببینه چون زنش ناراحت می شه.
- نمی تونه یا نمی خواد؟عصبی شدم. دوست نداشتم کسی که حتی برای یک بار هم آرش را ندیده او را قضاوت کند.
- آرش ما رو دوست داشت. یعنی هنوزم دوست داره. فقط به خاطر اون دختره مجبوره تا یه مدت ازمون دور باشه. می دونم موقتیه یه ذره بگذره خودش برمی گرده سمتمون.مژده سری به نشانه تاسف تکان داد. دوباره گریه ام گرفت.
- نمی دونم باید چیکار کنم؟ من عاشقشم. من بدون اون می میرم.
- نمی میری عزیزم. منم فکر می کردم بدون مهدی می میرم ولی می بینی که هنوز زنده ام.با تعجب نگاهش کردم. یعنی او هم مثل من بود. خندید. انگار فکرم را خوانده بود که گفت:
- تو اولین زنی نیستی که رها شدی. آخرینش هم نیستی. شوهر منم، من ولم کرد و رفت. البته نه به خاطر یه زن دیگه به خاطر بچه. من بچه دار نمی شدم. خیلی سعی کردیم ولی نشد. عیب از من بود. وقتی دکترا آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن من هیچ وقت بچه دار نمی شم، ولم کرد و رفت.
- یعنی چی؟ یعنی تا فهمید بچه دار نمی شی طلاقت داد.
- نه به این سرعت. اولش گفت بچه برام مهم نیست. گفت می تونیم بدون بچه هم زندگی کنیم ولی یواش یواش رفتارش تغییر کرد.دیگه اون مهدی عاشق و دوست داشتنی که هر کاری برای خوشحالی من می کرد نبود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستونهم
یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران رفته دیگه اونو هرگز نمی ببین.تا خبر فوتش رو براشون میارن و همین عمه ی من میاد و میگه که من خواهر شما هستم خانجون نمی تونه اونو قبول کنه ولی آقاجونم دور از چشم خانجون با عمه که گرگان زندگی می کرد رفت و آمد پیدا می کنه و بهم علاقمند میشن و بالاخره گلرو هم برخلاف مخالفت های خانجون که می گفت شما ها دشمن جون من شدین این دختر منو یاد خیانت آقات میندازه و نمی تونم تحمل کنم عروس همون عمه ی من شد و اینطوری کم کم خانجون هم با این موضوع کنار اومد و این اولین باری بود که با عمه بد رفتاری نمی کرد .اون روز خیلی دلم می خواست با گلرو درد دل کنم و همه چیز رو بهش بگم و ازش بخوام کمکم کنه تا بتونم حوادث گذشته رو به دست فراموشی بسپرم ولی نمی دونم صلاح ندونستم یا دلم نیومد خواهرم رو ناراحت کنم بازم سکوت کردم و تصمیم گرفتم به تنهایی با این راز بسوزم و بسازم و اون لحظه فهمیدم جز خدا کسی نیست به دادم برسه و فقط می تونم با اون درد دل بگم لبخند زدم و خندیدم تا کسی از پس اون خنده های ظاهری من غم و اندوه که در دلم جا خوش کرده بود رو نبینه روز بعد طرفای غروب عمو و زن عمو بعد از مدت ها اومدن به خونه ی ما خوب فامیل بودیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم حتی از اومدنشون خوشحال هم شدیم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بتونم دوباره دل زن عمو رو بدست بیارم تا با ازدواج منو و یحیی موافقت کنه احساس می کردم مامان هم دلش می خواسته که با اونا آشتی کنه اینطوری خیلی تنها شده بودیم. یحیی هم سر شب اومد و دوباره خونه ی ما شور حال پیدا کرده بود مامان فورا شام درست کرد و به زور اونا رو نگه داشت ولی نمی دونستم که زن عمو با نقشه ای از قبل کشیده شده دوباره به خونه ی ما اومده .هدیه دختر عمه ی من بود و یکسال از من کوچکتر قد کوتاهی داشت و ریزنقش و سبزه رو و خیلی با نمک بود مثل هومن ساده و بی ریا و مهربون از وقتی گلرو عروس اونا شده بود دوستی عمیقی با هم پیدا کرده بودن طوری که همه ی لحظات شون رو با هم میگذروندن اونشب سفره بزرگی توی اتاق کنار سرسرا پهن شد دور هم نشستیم با اینکه همه ی حواس من این بود که از زن عمو پذیرایی کنم و دلشو بدست بیارم نمی تونستم یاد آقاجونم نیفتم که چقدر دوست داشت این طوری دور هم جمع بشیم بعد از شام همه ی بزرگتر ها برای خوردن چای رفتن به اتاق خانجون زیر کرسی و ما جوون ها همون جا موندیم گلرو روی پای من لم داده بود و هومن و یحیی با هم گرم گرفته بودن و مثل روزای گذشته چیزایی می گفتن که ما رو به خنده وا می داشتن که یک مرتبه مامان صدام زد پریماه بیا کارت دارم صداش طوری بود که منو ترسوند فورا رفتم ببینم چیکارم داره مچ دستم رو گرفت و کشون کشون برد به اتاق خودشو در رو بست و با حالی پریشون گفت مادر الهی دورت بگردم نترس هول نکن خوب گوش کن ببین چی میگم و با هم فکر کنیم و یک راه چاره پیدا می کنیم گفتم راه چاره برای چی مامان ؟ چی شده تو رو خدا زودتر بگین دارم پس میفتم گفت پریماه زن عموت زن عموت گفتم خب ؟ زن عموم چی ؟ گفت تو رو خدا آروم باش بزار درست فکر کنیم ما نباید به ساز اون برقصیم گفتم مامان ؟ خواهش می کنم بگین چی شده ؟ گفت وای مادرت بمیره الهی حالا باید چیکار کنیم ؟زن عموت هدیه رو برای یحیی خواستگاری کرد و عمه ات هم قبول کرد وتموم شد و رفت می دونی عمه ات از خدا خواسته گفت کی از شما بهتر و کی از یحیی مناسب تر فقط باید به هدیه بگم و نظرشو بپرسم ولی می دونم که اونم می دونه که یحیی چقدر پسر خوبیه قبلا حرفشو زده بودیم باورت میشه ؟ به همین راحتی زن عموت کار خودشو کرد بدنم چنان به لرز افتاده بود که نمی تونستم خودمو روی پا نگه دارم و اونقدر عصبانی بودم که قدرت گریه کردن هم نداشتم. با تندی گفتم زن عمو غلط کرده با هفت کس و کارش محاله یحیی هدیه رو بگیره زنیکه کور خونده خیال کرده جلوی ما این کارو بکنه من دست از یحیی بر می دارم ؟حالا می دونم چیکار کنم چنان یحیی رو پر کنم و بندازم به جونش که بیاد جلوی جمع به غلط کردن بیفته من اون کسی نیستم که از پس زن عمو بر نیام
خواستم از اتاق بیام بیرون که مامان بازوی منو گرفت و گفت الان کاری نکنی آبروی خودمون جلوی عمه ات اینا میره صبر داشته باش بزار به موقعش گفتم مامان من برای خیلی چیزا دارم صبر می کنم دیگه ندارم صبری برام باقی نذاشتین دست دست کنیم یحیی رو از دست میدم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم اون نباشه من میمیرم می فهمی ؟گفت خب من و تو که می دونیم یحیی دلش پیش توست پس بزارش به عهده ی خودش تو کاری نکن وضع بدتر میشه گوش کن به حرفم به یحیی بگو اون خودش درستش کنه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستونهم
بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بود گرمای آب باعث حس آرامشم میشدحموم کردم و لباسهامم جمع کردم و برگشتیم.از بی بی صابون مراغه گرفتم و باهاش لباسهامو شستم
خیلی سبک شده بودم.لباسهارو پهن کردم رو بند و از کمر درد دیگه نمیتونستم بلند بشم.به زحمت خودمو رسوندم اتاق بهرام دیدم خوابه اسماعیل کارهای بهرام و میکرد حدود دو سه هفته ای اونجا بودیم و تو این مدت آقا بهروز دو روز یه بار می اومد بهمون سر میزد و یه مقدار خورد و خوراک برامون می اوردوقت باز کردن گچ های بهرام بوداقا بهروز بردش بیمارستان و تا عصر طول کشید بیان
بهرام با کمک دوتا عصا راه میرفت برگشتن و آقا بهروز اومد تو و خان جوون چای اوردبهروز کلا منو ندید میگرفت نه سلامی نه حرفی هیچی بهروز رو کرد به بهرام و گفت چیکار میخوای بکنی
بهرام گفت چی رو نگاه چپی بهش کرد و گفت زن هاتو.بهرام نگاهی به من کرد و گفت برادرای مریم که گفتن جنازشم رو دوش من نمیزارن هیچ وقت بهروز نگاهی با حرص بهش کرد و گفت غیرت تو کجا رفته بهرام یکم خم شد جلو و رو کرد به داداشش و گفت من از اول گفتم نمیخوام با مریم ازدواج کنم شما قبول نکردید شماها نگران شراکت آقام بودین الانم کاری هست که شده اگه میخواد پیش بچه هاش باشه برگرده سر خونه و زندگیش اما اگه نه میتونه بره بهروز بلند شد و رفت سمت بهرام و گفت ادم نفهم زنت الان حامله اس بخوادم نمیتونه جدا بشه خشکم زد بهرام هم شک شده بود گفت چی میگی تو کی حامله شده داره دروغ میگه بهروز رفت سمت در و در حالیکه پاشنه کفشهاشو میکشید گفت هر جور دلت میخواد فکر کن زنت ۳ ماهه حامله اس خوش غیرت هنوز تو خبر نداری وا رفتم واقعا نمیتونستم تو صورت بهرام نگاه کنم بلند شدم و رفتم آشپزخونه
بهروز رفت و من تو آشپزخونه خودمو مشغول کردم خان جوون اومد که بیا شوهرت کارت داره بی میل رفتم پیش بهرام که تو حیاط رو تخت نشسته بود ، اصلا دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم با فاصله دو سه وجب کنارش نشستم بهرام نگاهی به فاصله بینمون کرد و گفت تو چی چه تصمیمی گرفتی نکنه تو هم منو نمیخوای دیگه سکوت کردم بهرام با بغض گفت نامرد من بخاطر دوست داشتن تو این همه مصیبت سرم اومده بعد تو اصلا نگام نمیکنی گفتم بهرام میشه من برگردم خونه خودمون
گفت کدوم خونه گفتم پیش بتول خانوم
اینجا خجالت میکشم دیگه بیشتر از این بمونم بهرام گفت اونجا رو خونواده مریم پیدا کردن هزار تا بلا سرت میارن اینا آدمهای درستی نیستن خطرناکه گفتم خب بیا جدا بشیم تو هم برو پی زندگیت منم برم دنبال زندگیم با حرص برگشت سمتم و گفت اخرین حرفت اینه؟نمیدونستم چی بگم واقعا خودمم مردد بودم بهرام گفت بچه های من الان بی مادر موندن تو اون خونه مادر منم حرص مریم و منو از اونا در میاره.گفتم برو دنبال مریم حامله اس گناه داره الان تو این شرایط تنهاش نزار بلاخره بخاطر بچه هاش راضی میشه برمیگرده
منم میرم پی سرنوشتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت واقعا چطور میتونی بزاری بری
مریم زنمه درست مادر بچه هامه اما اُلفت من با تو زندگی کردن و یاد گرفتم
من با وجود تو سر به راه شدم من بدون تو حتی نمیتونم به مریم و بچه هام برسم
بلاخره یه راهی پیدا میشه بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه برگشت سمتم و گفت
بچه چطوره بغض گلومو گرفت سرم و انداختم پایین و گفتم بچه ای نیست دیگه
بهرام با تعجب نگاهم کرد و گفت یعنی چی نیست گفتم سقط شد بهرام همونطور خشکش زد و اروم زیر لب گفت خدا ازت نگذره زن ببین با دختر مردم چیکار کردی با مشت محکم کوبید رو تخت و گفت درسته مادرمه ولی خیلی بی رحم هر بلایی فکر کنی سر عروسها آورده اما ماها عرضه نداریم و هنوز که هنوزه پیشش موندیم.یادآوری اون لحظات برام خیلی دردناک بود اشک از گوشه چشمام چکید و گفتم قسمت این بوده بهرام عصبی تر شد و گفت قسمت چی کشک چی با این حرفها یه عمر خودمونو مدیون خلق الله کردیم من قشنگ یادمه چه بلاهایی سر پروین بیچاره آوردچه بلاهایی سر سوری آورد بدبخت یه مدت از همه ترس داشت.با حرص میزد رو تخت چوبی و گفت نمیزارم دیگه ادامه بده خونه جدا میگیرم بچه هارو میبرم دو هفته ای هم خونه خان جوون موندیم بهرام حالش بهتر شد و تونست راه بره اومد پیشم و گفت خواهش میکنم تا اخرش پام بمون دیگه الان مریم فهمیده میریم عقد دائم میکنیم.هم خجالت میکشیدم خونه خان جون مونده بودم هم روی اینکه برگردم با بتول خانوم چشم تو چشم بشم نداشتم به بهرام گفتم منو برگردون همون خونه قبلی بهرام نگام کرد و گفت مطمئنی تنهایی میتونی گفتم اره اونجا دیگه نمیتونم با بتول خانوم رودررو بشم.خودت وسایل ببرمیام من مرتب میکنم.بهرام باشه ای گفت و لباس پوشیدو رفت یکی دو روزی خبری ازش نشد نگرانش بودم همش دلشوره اینو داشتم دوباره نیفتاده باشن به جونش
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_بیستونهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوهشتم تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی من برای لحظه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_بیستونهم
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی اونا خیلی نگرانن میرم عمارت میبینمش میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟نمیدونم ولی امشب بهش میگم اون باید بدونه من همون دخترم نمیخوام با دروغ زندگی کنم مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت عقد کردین اون مرده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم مامان یکم مکث کرد و گفت
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه خواسته هاشو انجام بده لبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد تا جلوی درب سه تاشون اومدن رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم به بختی که پشت سرم میومد مالک گفت دلتنگشونی ؟با سر گفتم اره مالک گفت زود برمیگردی و بهشون سر میزنی نگاهش کردم و گفتم باید یچیزایی رو بهت بگم شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی میخوام همه چیز رو بگم جلوی در عمارت رسیده بودیم بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت گوشم با توست نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم من همونی هستم که اونشب زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم .مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت اونشب چی شده ؟یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چطور بگم من اونشب من همونی هستم که اونشب.بازم نتونستم و بهش خیره موندم مالک اخمی کرد و گفت چرا نمیگی ؟نمیتونم بگم نمیدونم چطور بگم مالک گفت چرا سکوت کردی ؟قلبم تند تند میزد و گفتم چطوربگم از کجاش شروع کنم مالک گفت از هرجا بگی گوش میدم داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد مالک ماشین رو دوباره روشن کرد و گفت هنوزاینجاست بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه فقط بلده پول خرج کنه درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد پیاده که شدم جلو اومد و گفت مالک خان چی شده ؟مالک به روش لبخندی زد و گفت چرا انقدر دلواپسی ؟نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد مالک با روی خوش گفت خانم عمارته زن مالک خان چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید که همه میفهمیدن محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت چی گفتی مالک خان ؟خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود مالک اروم گفت بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد پشت سر مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت روبندتو چادرتو دربیار اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ولی خانم جون منو میشناخت با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت جواهر اینجا چخبر؟!مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم فقط میدونم قراره بسوزم از اتیش این عشق بسوزم مالک درب رو زد و من جلوتررفتم نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود.لبخندش دلگرمم میکرد وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکردمالک خـم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟خانم جون سری تکون داد و گفت الان من بیدارم ؟!ارباب دود سیگارشو فوت کـرد و گفت فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست سرپا ایستاد جلو اومد و گفت چقدر زن برازنده ای مالک لبخند زد و گفت اجازه دست بـوسی میدید ؟ارباب دستشو جلو روم گرفت دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم دستی به سرم کشید و گفت عمرت طولانی باشه دهتا پسر برای مالکم بیاری فقط پسر خوب گوش کن فقط پسر مالک کنار پدرش نشست و گفت بدون اجازه شما شد عقد کردیم اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ارباب قهقه زد و گفت تو ارباب اینده ای همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری سرتا پای این حرفشو قطع کرد و گفت خودش مثل الماس سرتا پاشو طلا بگیرین بهترین ها رو اماده کنین.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_بیستونهم
با رفتنش من و منصور تو اتاق تنها شدیم اون بخاطر من خیلی اذیت شده حقش واقعا نیست یهو میزد به سرم که بهش بگم من از زندگیت میرم بیرون ولی بازم دل اینو نداشتم که تنهاش بزارم به چی فکر میکنی تاج گل به این که تو بخاطر من اینقدر داری اذیت میشی این چه حرفیه تو ناموس من هستی وظیفه منه از ناموسم مراقبت کنم الان هم نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه منصور من نگران خودم نیست نگران اینم که بلایی سر تو یا ماه بانو بیارن نگران نباش خانم پاشو برو برام چایی بیار بخورم اون قبلی که بخاطر فالگوش وایسادنت حسابی یخ بود ببخشید فقط کنجکاو بودم در مورد چی حرف میزنین باشه خانم پاشو بروبعد از چند ساعت که خاتون آمد و با هم تو اتاق نشسته بودیم خاتون جان میشه لطفا بگین مشکل عصمت خانم با تاج گل و خانواده اش چیه چی بگم مادر این همه سال گذشته فکر میکردم عصمت دیگه فراموش کرده ولی این روزا فهمیدم که عصمت همیشه منتظر بوده که زهرش رو بزنه به ما هم بگو خاتون بزار بدونیم این کارا بخاطر چیه اون سالها مامان تاج گل و عصمت هر دوتاشون دم بخت بودن ولی مامان تاج گل خیلی از لحاظ قیافه خیلی خوشکل تر بود عصمت همیشه بهش حسادت میکرد گذشت تا برای عصمت که دختر بزرگتر بود خواستگار آمد ولی درست شب خواستگاری پسره یه لحظه مامان تاج گل رو میبینه و پشیمون میشه و اون خواستگاری بهم خورده میشه چند بار دیگه هم پیغام دادن که برای دختر کوچیکتون میخوایم بیایم اولش قبول نمیکردیم ولی بعدش شوهرم قبول کرد و آمد و اونا عقد کردن عصمت همیشه با حس نفرت بهشون نگاه میکرد و دست خالی بودن پسره رو تو سر خواهرش میزد ولی مادر تاج گل همیشه سکوت میکرد و حرفی نمیزد چون خواهر بزرگترش بود و احترامش رو نگه میداشت بعد از عروسی اونا عصمت بیشتر پرخاش میکرد و به هیچ کسی نمیساخت تا شوهرش که چند سال از خودش بزرگتر بود و زنش فوت کرده بود با یه بچه آمد به خواستگاریش و شوهرم عصمت رو داد بهش اوایل خیلی اذیت میکرد ولی وقتی پول شوهرش رو دید که وضعش از خواهرش بهتره راضی شد ولی اینقدر با اون بچه بد رفتاری کرد که حد نداشت بعدم که کلا با همه قطع رابطه کرد فکر میکردم کلا اون موضوع رو فراموش کرده ولی با این کاراش نمیدونم چی بگم.ولی خانجون زندگی خاله عصمت که خیلی بهتر از مامانم هست اون که هیچ وقت کمبودی نداشته بیشتر وقتش هم که شهر هستن پس چرا ببین تاج گل اون فراموش نکرده که غرورش خرد شده شاید اگه با ازدواج مامانت هم موافقت نمیکردن این مشکلات نبود ولی خاله عصمت الان داره با آبروی من بازی میکنه اونم بخاطر کارای دختر و داماد خودش هست از وقتی برگشتن با هم زندگی نمیکنن یعنی چی آخه علیرضا گفته میخواد طلاقش بده و خانوادش هم تهدیدش کردن اینکار رو کنه از ارث محروم میشه اونم اینکاری گفته که من میخوام برم دنبال زندگی خودم یعنی چی خانجون این حرفا به تاج گل چه ربطی داره داماد اون دنبال تاج گل هست و میخواد با تاج گل باشه ولی خانجون من الان خودم زندگی دارم و زندگی بدون منصور و ماه بانو برام مثل مرگ میمونه.خانجون اگه اون پسر بخواد به تاج گل یا خانواده من صدمه بزنه حالش رو میگیرم و بلایی سرش میارم ارباب من یه پیشنهاد دارپ چی بگو بهتره شما و خانم برین پیش خانوادش و سنده ازدواجتون رو هم ببرین اینجوری میفهمن که خانم اشتباه نکردن و خودشون زندگی دارن آره منم موافقم ارباب ولی خانجون من میترسم که آقام و پسرا کاری با منصور بکنن تاج گل جان یه جوری حرف میزنی انگاری من بچه هستم مثلا ارباب اینجا هستم میدونم ولی چکار کنم منصور دلم شور میزنه نمیخوام اتفاقی برات بیافته ایشاالله که اتفاقی نمیافته و همه چی حل میشه خانجون پس هر موقع شما صلاح دونستین ما میایم اونجا باشه ارباب خبرتون میدم حتما
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f