سلام صبح بخیر دوستان 😊✋
امروز تون پُر خیر و برڪت ☕❄️
بہ چهار شنبہ خوش آمدید ❄️
یہ سلام از تہ دل
سلامے سرشار محبت 🤍
روزتـون بخیـر
صبحتـون بہ خوشے 😇
عاقبتتـون نیڪ❄️
و زندگیتـون پر از خوشبختے 🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شبهای ساده زمستون که فراموش شدند ....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوهفتم مالک به چاه اشاره کرد و گفت چرا از چاه اب نکشیدی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوهشتم
الان اگه خودت و بچه ام زنده ای بخاطر تصوراتشون که تو بعد زا*یمان میری اشک هام میریخت گفت منم درد کشیدم منم زجر کشیدم هر بار ضربه ای بهت زدم خودم هزاربرابرش درد کشیدم من بیشتر از تو درد داشتم من خیلی بیشتر از تو طعم تلخ درد رو چشیدم اشک هام لباسمو خیـس میکردسرمو بالا گرفت توقع داشت ببخشمش ...تشنه اون نگاههاش بودم ولی نمیتونستم خیلی روزای سختی بود وقتی دید من تمایلی ندارم گفت حق داری دستی تو موهاش کشید و بیرون رفت دلم میخواست نره.محبوب و احمد که برگشتن غذا رو اوردن داخل اونجا خیلی خنک بود و هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم سردتر میشد محبوب و من بهم نگاه میکردیم و تو نگاهمون هزاران حرف بود احمد باید میرفت خونه اشون چون خانواده اش بی خبر بودن اونشب با خیال راحت میرفت چون ما کنار محبوب بودیم خیلی خسته بودم و سر شب اونجا خوابیدم تو اون هوا شب اونجا هیزم ریختن و تو شومینه اتیش روشن کردن تا یکم گرم بشه واقعا منطقه سردی بود محبوب میگفت از کوه نزدیک اونجا تازه برفها اب میشن و پایین میان محبوب رفت بالا خوابید چشم هام گرم بود ولی هنوز بیدار بودم پتو رو روم انداخت و خـم شد و اروم گفت نمیتونی باهام قهر بمونی. حق میدم ولی توام به من حق بده ترسیده بودم برای اولین بار بود که تو زندگیم ترسیدم که مبادا بهت اسیبی بزنن چشم هام گرم میشد و دیگه حرفهاشو نشنیدم با سر و صدای پرنده ها بیدار شدم محبوب حق داشت اول شب گفت بخوابیم هنوز کامل هوا روشن نبود که پرنده ها میخواندن و صداشون همه جا رو برداشته بود اروم پتو رو روی مالک انداختم و بیرون رفتم دور و اطرافمو نگاه میکردم از شب قبل شبنم روی همه جا نشسته بود و چقدر همه جا خنک تر بود گلها تازه از غنچه بیرون میزدن و داشتم به اون کوهی که از لابه لای درخت ها پیدا بود نگاه میکردم حس کردم صدای شکستن شاخه های خشک رو زیر کفش های کسی شنیدم ولی اهمیت ندادم دلم انگار سبک شده بود با مالک دوباره میخواستم خوشبخت باشم گرمی چیزی پشت سرم و درد خفیفی چشم هام رو از دیدن وا داشت یچیزی تو سرم خورده بود چشم هام نیمه باز میشد و صدای کسی نمیومد همه جا تاریک بود انگار مرده بودم با ترس به شکمم دست کشیدم سر جاش بود نفس راحتی کشیدم و سرمو محکم فشردم خون توی گردنم خشک شده بود و روی پیراهنمم ریخته بود دور سرم دستمال پیچیده شده بود توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست با صدای پر از ترس مالک رو صدا زدم و داشتم از ترس وحـشت میکردم چرا یه روز از عمر من بدون مشکل سپری نمیشد بغضمو فرو خوردم و شکممو مالیدم انگار اون دوتا داشتن استرس منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن حالا دیگه مطمئن بودم اون داخل دوتا بچه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن.یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت دستی به گردنم کشیدم و خ های خشک شده رو با ناخن میکندم صدایی نمیومد چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود دوباره چشم هامسیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم با تکون های دستی چشم باز کردم چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکشم که پشتم دیوار بود لبخندی زد و گفت خوبی ؟با ترس گفتم منو کجا اوردی ؟خونه ات اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل جن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود .لبهام میلرزید و با لکنت گفتم چرا منو اوردی ؟!چون دوستت دارم چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه من زن برادرتم من حرفمو برید و فریاد زد اون برادر من نیست اون کثـافت اون برادر من نیست من باید جای اون خان میشدم اون همه ثروت رو برای خودش برداشته اون به من دستور میده مراد من باردارم به بچه ام رحم کن بزار من برم کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن طلا تا اونموقع هم خودشو کشته هم اون پسرشو با تعجب نگاهش کردم و گفت اره اون طلا مریض اون روانی اون اونشب داشت به اون جیگرها سم میزدمیخواست ارباب و سهراب و تو رو یجا بکشه ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم هدفش تویی زودتر میاوردمت اینجا.الانم میخواد بچه اتو بکشه ولی کنار من در امانی ولم کن مراد بزار برم گریه میکردم و دیگه قرار بود چی به سرم بیاد مراد بقچه رو جلو کشید و گفت برات پلو اوردم اینجا بود که مالک رو اولین بار دیدی ؟با سر گفتم نه چپ چپ نگاهم کرد و گفت پس کجا دیدیش؟ میخوام اونجا رو خراب کنم انقدر اینجا نگهت میدارم ذهنت پر بشه از من...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف این مامان شمالی نشنیدی😳
تودل #طبیعت_آشپزی میکنه 🌳🌾
دریچهای برای لَمسِ زندگیِ #روستایی🌱🍃
بیا ببین چه کانال بی نظیره 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3004957595Ceb68e3fd11
تو ایتا فقط صحبت از کانال ایشونه ☺️
May 11
31.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خوراک_دنده
مواد لازم :
✅ دنده گوسفندی
✅ پیاز
✅ سیر
✅ نمک و فلفل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
392_18505502144114.mp3
7.44M
🎧قدیمی
با چشات بیا نگام کن 😍
شاد شاد شاد 🕺🕺💃💃
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از بین بردن چاقی شکم و پهلو😵😵
تنهااا با مصرف دمنوش های گیاهیی🤩
برای لاغر شدن حتمااا نیاز به ورزشهای سختو طاقت فرسااا نیستتت😓🥵
توهم میتونی اندام جذاب داشته باشی😍
تنهاااا با دمنوش های لاغرری اضافه وزنتو نابود کنن😍😍
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3907650525C572abc7f7c
ارسال عدد 1 به شماره👇🏻
📞09333347608
مشاور:
📨@sanjare
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهونهم
بقچه رو باز کرد گوشت و برنج رو لای بقچه ریخته بود و گفت بخور بزار بچه ات جون بگیره ازش میترسیدم انگار دیوونه شده بود مالک کجا بود اون چطور میتونست منو پیدا کنه مراد لبخندی زد و گفت یچیزی بهت بگم ؟من فقط بهش خیره بودم و گفت خانم بزرگ زن خیلی بدرد نخوریه اون بارها و بارها به ارباب خیانت کرد خودم میدیدم بلند بلند خندید و بوی * از دهانش میومد بلند شد پشت شلوارشو تکون داد و گفت میرم بیرون زود میام داشت میرفت که صداش زدم و گفتم مراد ؟به سمت من چرخید و با محبت گفت جان مراد ؟ منو برگردون عمارت تو رو به هرچیزی که برات عزیزه برم گردون من حامله ام گناه این بچه چیه ؟سکوت کرد و خیره به شـکمم موند اشکهامو پاک کردم و گفتم من از مالک برات اموال و ثروت میگیرم قسم میخورم نمیگم تو منو اوردی اینجا قسم میخورم به جون همین بچه قسم میخورم سرشو تکون داد و بیرون رفت صدای قفل زدن به درب اومد و به گریه من شدت داد بینی ام از شدت گریه کیپ شده بود و به زور نفس میکشیدم دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خوردم دست پخت خاله رحیمه بود تشخیص ادویه هاش کار سختی نبود با اب دستمال رو نم دار کردم و گردنمو تمیز کردم موهام بهم چسبید بود نمیدونم دقیق چند روز اونجا منو نگه داشت برام اب و غذا میاورد و با خودش منو میبرد توالت جواهر دختری بود که مصیبت رو درست تا مرز استخوان هاش حس کرده بود با افتادن برگ های خشک و وزش باد میدونستم که فصل عوض میشه اون خونه خرابه برای من همیشه درد و رنج به همراه داشت درست زمانی که همه مشکلاتم داشت تموم میشد دوباره گیر مشکل افتاده بودم از صبح درد عجیبی داشتم پاهام درد میکرد یهو کمرم درد میگرفت یهو حالت تهوع میگرفتم و حتی دقیق نمیدونستم چی داره به سرم میاد تـنم عرق میکرد و بی دلیل سرد و گرمم میشد نشسته بودم و پاهامو خودم میمالیدم نافم بیرون زده بود و دیگه پاهام توان اون همه وزن رو نداشتم یهو درد تو شکمم میپیچید و از درد چند ثانیه ایش میخواستم فریاد بزنم دعا دعا میکردم فقط مراد بیاد تمام اون مدت میومد بهم سر میزد ولی هیچ وقت کوچکترین ازاری بهم نرسونده بود دیگه داشت باورم میشد اون دردها درد زایمان و دارم زایمان میکنم تند تند اب دهنمو قورت میدادم و به خودم تسکین میدادم دیوار رو چسبیدم و دور اتاق راه میرفتم تا از درد هام کم بشه تمام تـنم خـیس عرق بود و موهام به کف سرم چسبیده بود صدای پاهای مراد بود قدرتمو جمع کردم و فریاد زدم اون هراسان اومد داخل و گفت وقتش رسیده ؟با سر گفتم بله دستپاچه گفت نمیتونم جایی ببرمت باید همینجا زایمان کنی از درد فریاد کشیدم و گفتم به من و بچه ام رحم کن اینجا ما میمیریم مراد خیره بهم گفت صبر کن گـاری بیارم میبرمت ده پایین رفت سراغ گاری و یادش رفت درب رو ببنده از کجا میخواست گاری بیاره نمیدونم ولی انقدر هول کرده بود که فراموش کرد درب رو قفل بزنه اون تنها فرصت بود برای نجات بچه ام.اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم نمیتونستم با عجله برم درد پاهامو بهم قفل کرده بود تو اون ابادی نفرین شده هیچ کسی نبود حتی پرنده ها هم اونجا نمیومد چطور میتونستم تا عمارت برم از ابادی کوچیک بیرون رفتم و تو جاده قدم گذاشتم هر قدمش برای من هزاران درد داشت درد که بهم فشار میاورد خم میشدم و گریه میکردم چشم هامم درست نمیدید جلو میرفتم و هی پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا مراد بیاد اون رفته بود ابادی پایین و جرئت نداشت این سمت بیاد تا کسی ببیندش دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم شما بچه های مالک خانید خ اون تو بدن شماست قوی باشین تند تند نفس میکشیدم و از دور زنی رو دیدم هیزم به پشتش بسته بود و داشت میرفت دستمو براش تکون دادم جلو اومد و با دیدن من گفت خاک بر سرم خانم مالک خانی ؟جایی نمونده مالک خان پی ات بگرده شما کجا بودی ؟به خ ای که از پاهام میچکید خیره شد و گفت وقت زایمانته ؟بازوشو چنگ زدم و گفتم منو ببر یجای امن نجاتم بده ترسید و گفت از کی نجاتت بدم ؟نمیتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم بچه هامو نجات بده زیربغلمو گرفت و راهشو خـم کردمدام صلوات میفرستاد و ذکر میگفت.جلوتر رفتیم و خونه اشون نزدیک بود با صدای بلند شوهرشو صدا میزد و گفت طاقت بیار خانم .شوهرش شلوار راه راهشو بالا میکشید که منو دید و گفت این کیه ؟ کمک کن ببریمش داخل زن مالک خان چطورنمیبینی روی تشک خوابوندنم و اون زن گفت برو به مالک خان خبر بده شوهرش که رفت گفت زور بزن بچه ات تلف میشه دستهاشو چنگ میزدم و چقدر درد بدی بود .بچه رو لای چادرش پیچید و گف پسره ولی من هنوز درد داشتم و گفتم دارم میمیرم ترسیده بود و نگاهم میکرد و ...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتم
با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت دوقلو هستن این دختره یه دختر شبیه خودت چقدر خوشگل هر دوشون رو روی سینه ام انداخت و گفت خدایا حکمتت رو شکر سی ساله چشم انتظارم و اجاقم کوره و تو یه لحظه دوتا بچه میدی چرا به من ندادی ؟این همه سال چرا به من لطف نکردی.گریه میکرد و من به صورت کوچیکشون خیره بودم نمیدونستم چطور خدارو شکر کنم چطور تشکر کنم بوشون کشیدم چقدر بوی مالک رو میدادن بغضمو فرو خوردم بند نافشون رو گره زد و با نخ بست و برید و گفت مبارکت باشه خانم لباس بچه ندارم چادر اورد و زیرشون انداخت هرسه مون غرق در خ بودیم گفت بهشون شیر بده الان حست میکنن.باید یچیزی بخوری تا جون تو بدن این بچه ها بیاد دستهام یخ بود و گفتم شیر ندارم میاد شیرت عجله نکن بیرون رفت و من به بچه هام نگاه میکردم و گریه میکردم مالک کجا بودی که ببینی خدا چه فرشته هایی بهمون داده یکی از گوش های دخترم سوراخ بود و نگاه کردم اونم از طرف خدا نشونه داشت لای ملحفه پیچیدمشون چه مظلومانه زایمان کردم با دردی که داشتم بلند شدم خودم زیرمو تمیز کردم لباسهام خیس عرق و خ بود مریم روسریشو دور سرش پیچیده بود اومد داخل برام لباس اورده بود و گفت بیا خانم اینو تـنت کن تا رختتو بشورم ازش تشکر کردم نگاهی به صورتم کرد و گفت رنگت زرد شده بزار الان مرغ رو روی اتیش میپزم بخور زحمت نکش مالک خان بیاد میریم عمارت تمام این زحماتت رو جبران میکنم دستی به موهام کشید و گفت راحت باش برامون رختخواب تمیز اورد و همه چیز کـثیف رو بیرون برد بوی مرغ کباب شده میومد و بچه ها اصلا گریه نمیکردن انگار هنوزم تو شکمم بودن بقدری کوچیک بودن که هر دوشون اندازه بچه گربه هم نمیشد انگشت هاشون رو شمردم و خیالم راحت شد مریم در رو با پا باز کرد و گفت باید بیدارشون کنی شیر بدی بهشون سینی رو روی پـاهام گزاشت و گفت جیگر مرغ و گوشتشه بخور تا گرم سرمو پایین انداختم و گفتم چطور تشکر کنم ؟با شوخی گفت به مالک خان بگو عوضش بهم گوسفند بده قول میدم بهتون دهتا گوسفند بدم این لطفتون رو جبران میکنم صدای درب حیاط اومد و مریم گفت تند تند بخور انگار ارباب اومد برم جلو پاهاش رو اب و جارو کنم مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مرغ ها خوردم حق داشت تـنم گرم میشد و جون میگرفتم صدای مریم نمیومد و چرا پس داخل نمیومدن مریم هراسان خودشو انداخت داخل میخواست درب رو از داخل قفل کنه که نمیزاشتن متعجب نگاه میکردم به من نگاه کرد و گفت نمیزارم من تو امانت خیانت نمیکنم این مهمون ماست ولی زورش نرسید و در باز شدشوهرش اومد داخل و افتاد به جون مریم میزدش و من از ترس بچه هامو بغل گرفتم و خودمو جمع کرده بودم چرا اونطور میکرد من مالک رو صدا میزدم و مالک نبود مراد رو تو چهارچوب در دیدم.لبهام خشکید و پاهام سست شد محکم بچه هامو به سینه فشردم و گفتم مالک داره میاد دیگه نمیزاره دستت به ما برسه مراد رو به مرده گفت غلام بس کن غلام عصبی کمــربند رو پرت کرد کنار و گفت دیگه تو کارهای من دخالت نکن برو بچه هارو ازش بگیرجیغ میکشیدم و کمک میخواستم میخواستن بچه هامو بگیرن مریم با الــتماس گفت اون تازه زاییده بزار تا فردا اینجا بمونه درهارو قفل کنید صبح شد ببرش اون بچه ها تلف میشن بدون مادر
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🟢 معجزهٔ ترک " اعتیاد " در منزل 🟢
🔶 ترک اعتیاد بدون درد و خماری
💠زیر نظرسازمــان غــذا و دارو با روش گیاهی
🔶درمان ریشه ای و دائمی بامجوز جهانیGMP
https://app.epoll.pro/43161825
💠فقط کافیـــه فـــــــــــــــــــرم بالا رو پرکنــــی🦋
کانال اعتماد سازی👇
https://eitaa.com/joinchat/1296237297C70cfd03ae5
⊰᯽⊱─ ❊🌺❊─⊰᯽⊱
شماره تماس مستقیم برای مشاوره
09127438014