فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یادگار حسین فاطمه(ع)
خوش آمدی یا سیدالساجدین💚
#میلاد_امام_سجاد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نرمال بودن... - @mer30tv.mp3
6.21M
صبح 16 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_هفتم من اما، هر لحظه که میگذشت غمگین تر و مضطرب تر می شدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_هشتم
گفتم الان هم چیزی بین ما نشده ، اگه پشیمون شدی هیچ اتفاقی نمی افته ؟
من همون تاج گل سابق و تو هم شوهر نارین میمونی گفت اصلا ، اصلا ،صد بار به عقب برگردم و تورو میدیدم بی شک انتخابت میکردم ، و از این انتخابم فکر نکنم پشیمون بشم صداشو آروم تو گوشم زمزمه کرد و گفت تاج گل ، ای کاش تو امشب به جای نارین میبودی ،به جای اون الان تو منتظرم بودی ، و من با چه ذوقی به طرفت می اومدم ، غمی بزرگ را در قلبم احساس کردم ، نمیدونم عذاب وجدانی که به خاطر اینکه من وارد زندگی دگرگون نارین شده بودم .یا ابر سیاهی که قراره وارد زندگیم بشه ! و سرنوشتم را یه جور دیگه رقم بزنه ....گفتم علیرضا ؟ از این که اولین بار اسمش را صدا زده بودم ذوق کرد و گفت جان علیرضا ؟ تو تاریکی ظلمات به چشمای تیله ایی قهوه اییش که برق میزد خیره شدم و بعد مکثی گفتم من فردا دارم میرم ، چون خانجون بیشتر از این نمیتونه بمونه
با حالتی ناراحت ادامه دادم و گفتم چطوری از حالت باخبر بشم ؟ این دوست داشتن شبیه آبی که در هاون کوبیدن بی فایده میمونه علیرضا دهنشو پراز باد کرد و به فضای خالی اتاق پرتاپ کرد و گفت ، دوست ندارم امشب تموم بشه ، و دوست ندارم امشب به این حرفا فکر کنیم ، اما من بهت قول میدم به زودی زود تورو پیش خودم میارم ،گفتم پس نارین چی میشه ؟ گفت مهم نیست ، یه فکری برای خلاص شدن از این ازدواج اجباری میکنم
حرفی برای گفتن نداشتم سکوتی سنگین بین ما دونفر حکم فرمایی کرد ، سرشو نزدیکم کرد و گفت خیلی خیلی دوسِت دارم خوشگلترین دختر قلبم ، یهو ضربان قلبم روی هزار رفت و تند تند میزد ، که یدفعه در باز شد و خانجون و خاله عصمت با هم داخل اتاق شدن ، خاله عصمت با صدای بلند داد زد چشمم روشن ، چشمم روشن دامادم به جای اینکه کنار دخترم باشه کنار شیطانی که مادرم برای خراب کردن زندگی دخترم با خودش آورده از ترس کل بدنم گر گرفت و با دست لرزونم محکم روی صورتم زدم و گفتم وااای خدا حالا من چکارکنم؟علیرضا محکم گفت نترس ، روبه روی خاله عصمت ایستاد و گفت لطفا صداتو بیار پایین !این دختر گناهی نکرده ، شما بد متوجه شدی ؟ خاله عصمت صداشو بالاتر برد و گفت دیگه چی رو باید متوجه میشدم ؟ آقای داماد عزیزم ؟ چیزی که نباید میدیدم را الان با چشمم دیدم ، به طرفم حمله کرد و گفت ببینم چکار میکردین ؟ زود رسیدم ؟ کار ناتمومتون ناقص موند؟ و گفت ببینم به جای دخترم تورو باید تحویل خانواده ی این آقا بدیم ، ؟آخه تو از کی اینجور بی حیا شده بودی ؟ با حرف هایی که مثل خنجر به قلبم فرو میکرد آروم نگرفت ، موهامو تو مشتش گرفت و با چک و لگد به هر جایی که دستش و پاش میرسید میزد ، از اونور هم خانجون به کمک خاله عصمت اومد و از صدای داد و بیداد خاله و جیغ های من همه با تعجب داخل اتاق میشدن ، علیرضا سعی میکرد جلوی خاله عصمت و خانجون را بگیره ولی از اون طرف زهره خانم که از حرف های خاله عصمت چیزی را فهمیده بود علیرضارو از اتاق بیرون انداخت و هی میگفت من فکر میکردم دخترمظلومی هست فکرنمیکردم نصف روز پسرم را از راه بدر کنه بدنم از کتک زدن متوالی بی حس شد ، و من به جای درد کشیدن از کتک خوردن فقط اشک میریختم و میگفتم خانجون اونجوری که شما فکر میکنید نیست به جون آقا جونم کاری نکردیم فقط داشتیم با هم حرف میزدیم
خانجون که از کتک زدن من ، خسته شده بود یه گوشه نشست و گفت چرا اینکارو کردی تاج گل ؟حالا من با چه رویی تورو به روستا برگردونم ؟ خدا ذلیلت کنه که آبروی مارو بردی خاله عصمت بقچه ی لباسمو به طرفم پرت کرد و گفت گمشو از اینجا برو بیرون تا بیشتر از این مارو بی آبرو نکردی ؟ولی قضیه به اینجا تموم نمیشه تاج گل ؟ خانجون بلند شد و گفت عصمت دخترم نصف شبی کجا بریم ؟ ما که اینجا کسی رو نمیشناسیم؟ این یکی دو ساعت دندون رو جیگر بزار تا طلوع آفتاب ما از اینجا بریم ؟ ولی قبل از اینکه خاله عصمت چیزی بگه ،زهره خانم گفت ما اینجا ابرو داریم دختر رو نمیتونیم تو خونمون نگه داریم، همین الان از خونمون برید بیرون بعد با عصبانیت رو کرد به خاله عصمت و گفت با تو هم کار دارم عصمت خانم تو هم، همین امشب سند پاک بودن دخترتو برام میاری، هر کار قراره بکنی بکن که امشب، فردا نشه چطوریشم به من ربطی نداره دیگه خود دانی.خالم دستشو به کمرش چسبوند و گفت جای اینکه واسه من خط و نشون بکشی به آقازادت بگو به جای حرف زدن با دختر مردم بره پیش زنشو و کارو تموم کنه.زهره خانم گفت من میرم پسرمو ببرم تو اتاق حجله ، فقط وقتی برگشتم نمی خوام اینا اینجا باشن و چشمم بهشون بیافته.خانجون با حرص بلند شد و گفت بلند شو بریم ببین نصف شبی چطور مارو دربه در کردی تو. پاشو پاشو برام ادای آدمای مظلومو درنیار که هنوز کارم باهات تموم نشده .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
از همین الان درمانتو شروع کنی تا ماه رمضون دوره پاکسازی بدنت رو به اتمام رسوندی👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1030358018C8eaad30ee7
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_کبابی
مواد لازم:
✅ مرغ
✅ زعفرون
✅ رب گوجه
✅ رب انار
✅ ادویه کاری،فلفل سیاه،نمک
✅ لیمو ترش
✅ روغن مایع
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
944_62019036462115.mp3
17.01M
🎧 سرود فوق زیبا❤️
جشن میلاده زین العباده
قرعه ی مستی باز به نامم افتاده
چه پدری و چه پسری و
فدای این آقا و این آقا زاده
ای نوه ی شاه مردان
ای اصل قرآن و عرفان
🎤کربلایی محمدحسین حدادیان
💖 #میلاد_امام_سجاد (ع)🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_نهم
با درد شدیدی که تو کل بدنم حس می کردم به سختی بلند شدم و بقچه امو زدم زیر بغلم و با خانجون از خونه ای که با ذوق و شوق پا توش گذاشته بودم ،با گریه بیرون اومدم . اشکام تند تند روی صورتم می ریخت، همه جا سوت و کور بود و جز صدای پارس کردن سگهای ولگرد چیزی به گوش نمیرسید. سوز سرما به صورتمون شلاق می زد . ژاکت بافتنی که مادرم برام بافته بود رو از بقچه بیرون آوردم ،روی شونه ی خانجون انداختمو با صدای گرفته ای گفتم خانجون به خدا ما کار بدی نکردیم ، فقط خانجون حرفمو قطع کرد و گفت آره راست میگی کار بدی نکردید که ، فقط بودین. دیگه میخواستی چه غلطی کنی دختریه بی حیا؟ چه دشمنی با نارین داشتی که روز عروسیشو زهر مارش کردی ؟ تاج گل، دعا کن فقط نرسیم به خونه، چون به محض اینکه برسیم تو رو تحویل آقات و برادرات میدم و کاری که کردی و باعث شدی حتی یه ذره ابرو برامون نمونه رو کامل براشون تعریف می کنم، دیگه خودشون می دونن باهات چیکار کنن. بعد محکم تو صورتش زد و گفت آخه بگم خدا چیکارت کنه دختر اصلا فکر آبروی آقاتو و برادرات رو نکردی فکر نکردی که دیگه از فردا نمیتونن سرشونو به خاطر بی آبرویی تو بالا بگیرن ؟خدا لعنتت کنه تاج گل خدا لعنتت کنه که اینطوری با آبروی هممون بازی کردی.گفتم خانجون میدونم از نظر شما اشتباه کردم ولی دست خودم نیست من واقعا عاشق علیرضاشدم .هنوز حرفم تموم نشده بود که خانجون با پشت دستش چنان تو دهنم کوبید که احساس کردم تمام دندونام توی دهنم ریخت و شوریه خونو توی دهنم حس کردم .خانجون با صدای آرومی گفت تو از کی اینقدر وقیح و خود سر شدی هاااان؟ مگه نمی دونی که این پسر الان دیگه متاهله ؟ اونهم شوهر کی. شوهر دختر خالت ، همون خاله ایی که هیچ کس حتی من که مادرشم ، از دست فتنه هاش در امان نیست . همون خالت که بدون هیچ دلیل و مدرکی پشت سر تمام اهل کوچه محله و فامیل و غریبه حرف درمیاره و فتنه می کنه. حالا تو هم اومدی دست گذاشتی روی نقطه ضعفش که زندگیه یدونه دخترشه ؟ خدا ازت نگذره تاج گل که تو بد مخمصه ای انداختیمون . حالا الان نصف شبی توی این شهر درندشت کدوم گوری بریم ؟ خدا لعنتت کنه دختر ، کاش لال می شدم و نمی گفتم باهام بیای ، ولی من از کجا می دونستم کف دستمو بو نکرده بودم که اینقدر افعی شدی دهنم درد می کرد و صورتم از سوز سرما می سوخت ، اشکام هم حتی برای لحظه ای متوقف نمی شدن . خانجون متوجه ی حالم شد و گفت بریم پشت اون دیوار تا طلوع آفتاب بشینیم ، فعلا که چاره ای جز این برامون نذاشتی. چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم که ماشینی با سرعت پشت سرمون ترمز کرد .همون لحظه صدای مضطرب علیرضا رو شنیدم که میگفت خانجون ؟ تاج گل ؟ با سرعت برق و باد به سمت صدا برگشتم با دیدن صورت رنگ و رو رفته ی علیرضا گریم اوج گرفت خانجون گفت مرضِ خانجون کوفت خانجون ، ببین نصف شبی چطور مارو زابه راه کردی ، حالا من تو این شهر با این بی حیایی که کردین کجا برم ؟به جای الان اینکه پیش زنت باشی دنبال دخترای مردم از این کوچه به خیابون هستی یه ذره خجالت بکش ، حالا باز هم از کاری کردی باز از رو نرفتی، تازه افتادی دنبال ما ؟ بچه برو ، بیشتر از این با آبروی ما بازی نکن بد کردی داماد ،با سرنوشت این دختر بد بازی کردی ، از فردا زندگی تاج گل رو به سقوطه از فردا باید خودشو برای زندگی تباه شده آماده کنه ، علیرضا از ماشین پیاده شد و گفت حاج خانم بزار من برات توضیح بدم ، به پیر به پیغمبر من با سرنوشت نوه ات بازی نکردم و تا آخر راه با تمام سختیها کنارش خواهم ایستاد ،خانجون دستاشو به پهلوش چسبوند و گفت منظورت کدوم نوه ؟ نارین ، یا تاج گل ؟ علیرضا دست خانجون را گرفت و گفت شما فقط نیم ساعت به من وقت بده تا همه چی رو برات تعریف کنم ، از اینکه چرا نارین را به اجبار به من دادن خانجون ، خانجون یه لحظه سکوت کرد و گفت یعنی چی ؟ چرا تو باید نارین به اجبار به عقدت در آوردی ؟ هه، هه ، هه ، چی داری میگی تو ؟ پسر ؟ برای رو پوش کردن اشتباهت از چه راهی داری میای ؟ بس کن ، بزار ما هم به ولایتمون ، بیشتر از این بی آبرو شدن برگردیم و فقط برای این دختر دعا کن ، مطمعنم خالش یه روزخوش براش نمیزاره.علیرضا رو به من کرد و دستشو روی صورتش کشید و گفت تاج گل ،؟به خاطر من ، به خاطر عهدی که با هم بستیم هر چه پیش اومد تحمل کن ، بهت قول میدم همه چیز را درست میکنم ، فقط بهم قول بده که تو همه ی سختیا صبوری کنی .؟قبل از اینکه من چیزی بگم خانجون به شونه ی علیرضا ضربه زد و گفت قول چی ؟میفهمی من چی دارم بهت میگم ؟ تو چی حرف میزنی ،داماد این دختر از فردا زندگیش زار و سیاه میشه ، میدونی چرا ؟ علیرضا سرش را به طرفین تکون داد و گفت به خاطر من ؟خانجون گفت هم یکی از دلایلش تو هستی ،
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_دهم
ولی از فردا عصمت به روستا برمیگرده و این دختر را سکه پولش ، تو دهن این و اون میکنه. حرف به اقاش که برسه محکم تو صورتش زد و گفت سرشو ، گوش تا گوش ، نبره خیلی شانس میاره احساس کردم بدنم شل شد ، و از سرما دندون رو دندون به صدا در اومد ، از چشام آتیش داغی بیرون میزد ، دستامو دور خودم حلقه زدم و با صدای ضعیف و نحیفی گفتم خانجون ، منو ببر روستا ، علیرضا گفت چت شده تاج گل ؟ حالت خوبه ؟سرم را تکون دادم و گفتم نه اصلا خوب نیستم احساس میکنم از صورتم داره آتیش بیرون میزنه خانجون گفت به جهنم ،انشالله قبل از اینکه صباحی بشه طلوع افتاب را نبینی خودتو به مظلوم نمایی نزن ، این راهی که تو داری میری من سالهای پیش رفته بودم دستمو گرفت و داشت دنبال خودش میکشید که شل شدم و روی زمین افتادم ، علیرضا با ترس گفت چه بلایی سر این دختر آوردین امشب ؟انگشت اشاره اشو رو به روی خانجون گرفت و گفت اگه تاج گل چیزیش بشه ، یه تار از موهاش کم بشه من اون عصمت و دخترش را ، زنده زنده خاک میکنم ، خانجون کنارم نشست و دستشو روی پیشونیم کشید و گفت واقعا راست میگه تو تب داره میسوزه ، پاشو ، راه بیافت تا اذون چیزی نمونده حتما مینی بوسی ، وسیله ایی پیدا میشه مارو تا روستا برسونه ، با صدای لرزونی از سرما گفتم خانجون نمیتونم راه برم.همه ی توانم رو جمع کردمو از روی زمین بلند شدم اما انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید. دوباره تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیافتم خانجون پیش قدم شد و منو گرفت .خانجون که چشمش به این صحنه افتاد گفت جلوی چشمم دارید فیلم بازی می کنید ، یالا دختر ، خودتو جمع کن بریم سر جاده ی اصلی ببینیم یه ماشینی یه الاغی ، یه خاک تو سری پیدا میشه که مارو تا ده برسونه ، زود باش تا سرو کله ی عصمت و زهره پیدا نشده و یه دردسر جدیدی برامون درست نکردی. به سختی روی پاهام ایستادم ولی نمی تونستم قدم از قدم بردارم، هرچی تلاش کردم پاهام تکون نمیخوردن و نمی تونستم حتی یه قدم راه برم . علیرضا دست خانجونو گرفت و گفت خانجون الان وقت زور گفتن نیست ، تاج گل واقعا حالش خوب نیست .خانجون زیر چشمی نگاهی به من انداخت و فکر کنم از حالت چشمام که به سختی باز میشد فهمید واقعا حال خوبی ندارم که قبول کرد سوار ماشین علیرضا بشیم. علیرضا سریع در ماشینو باز کرد و ما سوار شدیم ، با حرکت ماشین خانجون گفت داماد ، مارو به تا یه مسیری برسون که بتونیم ماشینی پیدا کنیم تا مارو به روستا برسونه علیرضا سرشو بالا گرفت و بدون اینکه به خانجون جوابی بده از آینه نگاهی به من انداخت و گفت تاج گل بهتری ؟ من که لرزش چونه ام و تیک تیک دندونام نمی ذاشت درست حرف بزنم گفتم ،ای ککککاششش قبل از اینکه به روستا برسم خدا جونمو بگیره .علیرضا گفت خانجون این حالش خوب نیست ، به جای اینکه به فکر رسوندنش به روستا باشید بذار ببریمش پیش یه طبیبی چیزی، به والله این با این حالش به روستا نمیرسه . خانجون با کج خلقی گفت تو نمیخواد به فکر این باشی ، خیلی لالایی بلدی برو پیش عروست که طفلک کل شبو منتظرت نشسته. صداشو آروم کرد و گفت پسرم من صلاحتونو می خوام از فکر تاج گل بیا بیرون و بچسب به زندگیت ، حتی اگه نارینو هم طلاق بدی صد درصد تاج گلو بهت نمیدن. علیرضا با صدای بلندی گفت خانجون من قبل از محرمیتمون به نارین گفتم قبول نکن . بهش گفتم که این خواستگاری اجباریه و فقط به خاطر خصومتیه که پدرم با پدرش داره ، حتی بهش گفتم با من زندگی خوبی رو شروع نمی کنه، ولی نارین با علم به همه ی اینها قبول کرد.خانجون با تعجب گفت پدرت چه خصومتی با داماد من داره؟ علیرضا نفسی بلندی کشید و گفت والا منم هنوز سر از دلیل خصومتشون درنیاوردم نمیدونم ولی مطمئن باشید به همین زودی سر از رازشون در میارم. وارد جاده که شدیم خانجون گفت پسرم مارو کجا آوردی ؟ اینجا جز ظلمات چیزی دیده نمیشه ، نمی خوای که اینجا ما رو تنها ول کنی پسر؟ علیرضا گفت نه خانجون من شمارو با این حال وخیم تاج گل تنها نمیزارم، خودم شمارو تا روستا می برم. خانجون با سرانگشتش چنگی به صورتش زد و گفت واااای خدایا توبه شما جوونای امروزی چرا اینجوری هستین اصلا حرافای منو نشنیدی ؟ دلت به حال خودت نمیسوزه ، به جوونی این دختر رحم کن ، خدایی نکرده زبونم لال ، یکی ما رو توی ماشین تو ببینه میدونی چه شری میشه ؟ نه دیگه اگه عقلت کار می کرد که با احساس این دختر بازی نمی کردی، علیرضا که سرعت ماشین رو زیادتر میکرد گفت نترس خانجون نمیزارم کسی مارو با هم ببینه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f