416_62571600214671.mp3
3.24M
🎶 نام آهنگ: دارم از تو مینویسم
🗣 نام خواننده: مسعود فردمنش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🟢لاغری سریع ودائمی بدون گرسنگی🤩
🔥چربیسوزی شکم وپهلو همراه با زیبایی صورت ویژه ی بانوان 👩⚖
میخوای اینطوری 👆لاغر بشی ؟😍
بیا اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/698613788C5ba090c74c
✅منکه با همین کانال لاغر شدم😍
حالا تو هی امروز وفردا کن😳
تا عید چیزی نمونده هااا😁
دیگه فرصت استخاره نیست
زودتر برا لاغریت اقدام کن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/698613788C5ba090c74c
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلویکم
عفت خانم اشکاش از گوشه چشمش سرازیر شدو با اشاره به حسین میگفت عع عع ...و از خودش صدادر میاورد یعنی بخاطر حسین قبول کن.حاج محمودادامه داد بخاطر حسین قبول کن که سعید برای حسین پدری کنه انگار حمید بین منو سعید نشسته بودآخ که قلبم داشت می ایستاد یهو زدم زیر گریه گفتم بهم فرصت بدین خواهش میکنم سعید با ابروهای در هم کشیده و اخم آلودگفت بابا اذیتش نکن بهش فرصت بده ، خاله ملیحه گفت دخترم نرگسم این رسمش نیس چرا اینطور میکنی من با گریه گفتم باشه قبول میکنم به عقد سعید در بیام اما فقط عقد که پدر بچه ام باشه منتهی دور ازهم تا من بتونم با این شرایط کنار بیام و بتونه به عنوان یک پدر بالا سر حسین باشه. گفتم شاید بتونه به عنوان یک پدر بالا سر حسین باشه عفت خانم دستاشو مدل دست زدن به هم کوبید وحاج محمود گفت باشه دخترم مبارکه ما به همین هم راضی هستیم سکوتی بینمون برقرار شدبابا ومامانم همراه من اشک میریختن، میدونید چیه؟ اصلا من نمیدونم چرا این حرف رو بهشون زدم اما فقط،اینو میدونستم که تاقبل مردن حمید من با خانواده اش مشکلی نداشتم سعید مضطرب بود ،اون موقع که به حاج محمود گفت بابا اذیتش نکن بزار راحت باشه یاد حمید افتادم یادمه برای درسم چطوری هول شدو گفت مشکلی نداره درسش رو بخونه ؟ از همین جا فهمیدم اونهم مثل حمید طاقت ناراحتی منو نداره همونجا ختم غائله شد،عفت خانم با اشاره دستش به من گفت بیا بیا....بلند شدم رفتم جلوش انگشتر جواهرظریفی بهم داد و با ایما اشاره بلاخره حالیمون کرد که سعید دستم کنه،دلم براش میسوخت که چه سخت هر حرفی رو متوجه میکردانگشتر رو تودستم گرفته بودم یهو خاله ملی گفتسعید آقابلند شو مادر انگشتر رو تو دست نرگس خانم بکن سعید با خجالت گفت آخه میترسم نرگس خانم ناراحت بشن همه خندیدن،یک کم یخ سعید آب شد بعدگفت والا بخدا راست میگم آخه بعد حسین رو از زهره گرفت اومد جلوم ایستاد انگشتر رو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت نرگس خانم به جان این حسین آقا قول میدم خوشبختت کنم و اینو بدون تا شما راضی نباشی هیچ اتفاقی بین ما نمی افته بعد انگشتر رو دستم کرد خاله ملی گفت برای عروس قشنگمون دست بزنید.اما من انگار شرمم میشد انگشتردستم کنم چطوری دلم می اومد اینکار رو بکنم ،حس میکرد حمید داره از ته سالن بهم نگاه میکنه وبهم میگه این بود قولت خلاصه بعد از اینکه سعید انگشترم رو دستم کردگفت نرگس خانم زینب اسم زن برادر من بود از امروز شما برای من همون نرگس خانم هستی منم شمارو نرگس صدا میکنم خاله از اون طرف اتاق گفت آفرین که دل منو شاد کردی همه یه جورایی خوشحال بودن انگار دل همه آروم گرفته بود،بعد بابام رو کرد به من و گفت زینب جان دختر قشنگم من همه چیز رو به اختیار خودت گذاشتم اما اینو بدون پدرو مادر همیشه زنده نیستن من غصه تو رو داشتم که در آینده چطور میخوای با این بچه تنها زندگی کنی اما الان خیالم راحته که سایه مردی بالای سر خودت و بچته من در سکوت بودم موقع شام شد با زهره به آشپزخونه رفتم تا میز شام رو آماده کنم زهره بهم گفت زینب چرا لج میکنی به حسین نگاه کن چطور تو بغل سعید آرامش داره،آیا کسی رو سراغ داری که مثل این مرد اینطوری بچه رو به قلبش بچسبونه ؟ هرکس بیاد سرت منت میزاره....اصلا نمیدونستم دلم رو راضی کنم گفتم بزار یه بهانه در بیارم تا یک کم زمان باهم بودنمون طولانی بشه میز شام چیده شدبه عفت خانم فقط یه کم سوپ دادن اما حاج محمود با خوشحالی میگفت خدایا شکرت که امشب این زن کمی شام خورد سعید حسین رو تو بغلش گرفته بود به من میگفت شما شامت رو بخور بعد من میخورم بعد از شام نقشه ایی تو سرم پروروندم...یهو گفتم سعید آقاگفت بعله نرگس خانم اونوقت بهم خندید منم گفتم اگر شما دوست داری با من زندگی کنی باید بیاین تهران سعید یه کم فکر کرد گفت باشه هممون میایم بعد گفت اگر مامان راضی بشه همه چی رو میفروشیم و میایم به خودم گفتم خب تا بخوان همه چیز رو بفروشن خیلی زمان میبره.با اینکه ته قلبم راضی نبودم اما از اینکه سعید شرط ازدواجمو قبول کرد خوشحال بودم همه در حال صحبت کردن بودن که سعید بی مقدمه توجمع گفت بابا نرگس خانم میگن که باید ما بیایم تهران زندگی کنیم آخه اونجا دیگه کسی رو نداره ضمن اینکه خاطره خوشی هم نداره حاج محمود یه فکری کردو گفت آخه ما چندین و چند ساله اونجا داریم زندگی میکنیم اینجا کسی رو نداریم ،سعید گفت بابا کار ما تجارته ،چه اینجا باشیم چه اونجا فرقی نداره حاج محمود سکوت کرد اونجا بود که حاج محمود مخالفت کرد اما عفت با دهنش ادایی در اورد که مثلا نمیدونم چی بگم حاج محمود ملک املاک زیاد داشت باغ و زمین ،خونه دفتر واین کار سختی بود که بتونن به راحتی بفروشن و بیان
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلودوم
اون شب به خیر و خوشی تموم شدفردای اون روز موقع رفتن سعید گفت حالا که ما یه کوچولو نامزد شدیم میتونم شماره تلفنت رو داشته باشم ؟ تا گاهی بتونم با شما حرف بزنم ؟ گفتم باشه اشکال نداره شماره تلفنی رو که جدید گرفته بودم بهش دادم گفتم سعید آقا به من فرصت بدین من خیلی سختمه من نودو نُه درصد شما رو بخاطر آینده حسین انتخاب کردم اما واقعا و از ته قلبم بهتون بگم برخلاف میل باطنیم من تمایلی به ازدواج ندارم ،نه با شخص شما.....و نه هیچکس دیگه. سعید یه کم با ناراحتی گفت نرگس خانم اجازه بده منم حرفامو بزنم تا شما هم فکر بدی رو من نکنید من همین که دارم از مادر مریضم پرستاری میکنم دارم تاوان پس میدم من هرچه باشه یه مرد هستم و برام خیلی سخته اصلا خودم خجالت میکشم اما بخاطر یک سری مسائل کارهایی کردم که نباید میکردم من فقط به حرفهای سعید گوش میکردم موقع رفتن عفت خانم اشاره زد بیا جلو وقتی رفتم و با اشاره میگفت که تا آخر با هم باشید و به حسین اشاره میکرد بعد حاج محمود گفت با شرایطی که زینب خانم برای ما درست کرد بریم که خونه زندگیمون بفروشیم بیایم اینجا خاله گفت حاج آقا من خودم همینجاها برات یه خونه آبرومندانه پیدا میکنم ماشاالله تجارت هم که شهر خاصی نمیخواد هر جا بری رونق داره.فردای اون روز مامانم بدنبال خونه بودن که بتونن یه جا نزدیک من پیدا کنن اما با کمی فاصله یه خونه رو در نظر گرفتن گفتن اگر این خونه قسمت ما باشه بفروش نمیره ،انشاالله ما خونمون فروش بره میایم همینو میخریم قرار براین شدکه زهره هم یه آپارتمان کوچک بخره مامانم اینا هم یک روز موندن بعدش رفتن چند روزی از رفتنشون نگذشته بود دیدم سعید برام زنگ زد اول سلام و علیکی کردبعد خیلی با خجالت گفت میتونم باهاتون راحت صحبت کنم گفتم بعله بفرمایید سعید تک سرفه ای کرد گفت والله راستش از اولش بگم که وقتی شما همسر برادرم بودید من هیچوقت به شما چشم داشتی نداشتم اصلا خواهرم بودی ! ناموس برادرم بودی براتون خیلی احترام قائل بودم تا اینکه حمید از دنیا رفت از دنیای ما ،یعنی منو بابا و مامانم و دنیامون خراب شد دلمون آتیش بود تا اینکه روزها گذشتن یک روز مامان به من گفت شما بارداری منم گفتم خب زینب خانم بچه اش رو قطعا خودش بزرگ میکنه ولی مامان اصرار داشت که من با شما ازدواج کنم البته من بیشتر تمایلم به بچه برادرم بود ولی اون شبی که شما برای خداحافظی اومدین یه دفه دلم برات رفت خودمم نمیدونم چرا ؟ به خودم گفتم کی از شما بهتر ودیگه اون اتفاقات لجبازیها شد که خودتم در جریانی الانم اول بخاطر نجابت خودتون بعد هم بخاطر بچه برادرم میخوام کنارتون باشم در ادامه گفت میدونم که حمید خیلی خوش رفتار و خوش اخلاق بوده منم سعی میکنم مثل حمید باشم قطعا اون چیز دیگه ایی بوده اما اجازه بده در کنارت بمونم برای همیشه منم فقط گوش میکردم بعد با خنده گفت اما من هنوز ازدواج نکردما باید مراسم عروسی داشته باشم با خجالت گفتم بسم الله حالا من با یه پسر بچه عروسی نگیرم نمیشه ؟ گفت آخه من عروسی نکردم که !!انگار خیلی خجالت میکشیدم که با لباس عروس با پسرم مجلس عروسی داشته باشم منم یه کم یخم آب شد گفتم فقط بهم فرصت بدین تا بتونم خودمو پیدا کنم امان از دلم از دلسوخته ام نمیدونم چرا نمیتونستم کسی رو تو دلم جا بدم سعید در آخر مکالمه اش گفت تا آخر دنیا کنارت میمونم یعنی به انتظارت میمونم تا وقتیکه با تمام وجودت منو بخوای حتی اگر یه ذره در دلت محبت من نباشه دلم نمیخواد.دلم میخواست کم کم با این موضوع (همین ازدواج با سعید ) کنار بیام از یکباره تصمیم گرفتن بیزار بودم سعید برام همیشه زنگ میزد و حال حسین رو می پرسید حرف خاصی نمیزد همیشه در آخر حرفاش میگفت من منتظر روزی هستم که خودت بگی بیام وزندگیمونوشروع کنیم از این روزها دوماهی گذشت مامانم خونشون رو فروخت و تصمیمشون رو گرفتن همون خونه ایی که دیده بودن رو قولنامه کنن و خدارو شکر اونجا فروش نرفته بود زهره هم در حال اومدن به تهران بود حالا دوباره جمعمون جمع میشد منتهی دیگه صفای قدیم رو نداشت صفای خونه بی بی و حاج بابا نبود دایی هام و دختراشون ازهم دور بودنا همه وهمه اینها رنگ و بوی زندگیمو عوض کرده بود انگار سالها از اون زمونا گذشته بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭕️ چطور بهدرآمد بالای ۱۰میلیون رسیدم؟
بشین تو خونه و با یه نخ و سوزن
به درآمدهای میلیونی برس😍💰
بزن رو لینک تا گلدوزیُ کاملا تخصصی و رایگان بهت یاد بدم😌👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2574713338C6f3cd18e19
گلدوزی روی لباس یه ایده جذاب و پولسازه
زود عضو شو ک این کانال پراز ایده ست🤑
قدیما اینجوری ست میکردن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#متنی_از_جنس_طلا
يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه های بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواری های عروسكي نپوشم، دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد.. فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، عشق را تجربه مي كنم! همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد..! حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد میدهم.. عشق را تجربه كرده ام همانطور كه خيانت، دروغ، زخم را تجربه كرده ام، حالا مي دانم دنيا سرزمين بي انتهاييست.. پر از آدم هاي عجيب.. و بزرگ شدن بدترين آرزوی همه زندگی من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازار رضا مشهد از قدیم تا الان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلودوم اون شب به خیر و خوشی تموم شدفردای اون روز موقع رفتن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلوسوم
با اینکه سنی نداشتم چند تار موی سفید تو سرم خودنمایی میکرد به خاله ملی گفتم خاله جان بهتره بعد از اومدن مادرم به تهران منم دیگه به خونه خودم برم اما خاله با ناراحتی گفت تو قول دادی نرگس که تا همیشه پیشم بمونی حداقل توتنهام نزار گفتم خاله من قول دادم درسته ؟بعد با خنده گفتم مگه شما نمیگی ازدواج کن ؟ یعنی من بعد از اینکه ازدواج کردم بازم باید پیش شما بمونم ؟ خاله گفت نخیر تا وقتی شوهر نکردی پیشم بمون اما وقتی رفتی قول بده قول بده که حتما هر روز بهم سر بزنی تا روزیکه زنده هستم سراغم بیا بعد با مِن مِن گفت هرچند که به سعید اقا گفتم و بارها باهاش طی کردم که تنهام نزاره ،با تعجب گفتم با سعید طی کردی ؟ گفت آره حالا نه اونجور که فهمیدم که خاله با سعید سر و سِری داره بعضی روزها گاها میدیدم به بیرون از خونه میره و میگفت میخوام برم خرید اما وقتی می اومد خریدی نداشت سراز کارهاش در نمی اوردم و به خودم اجازه سوال کردن هم نمیدادم اومدن مامانم نزدیک شد همگی به خونه جدید رفتیم اسباب واثاثیه اش رو چیدیم دلم خیلی گرم شد از غم دلم کم کم سبک شدحجم داغ حمید از دلم سبک شد نمیگم فراموشش کردم نه ! فقط،باگذر زمان به زندگی جدیدم عادت کردم ،گاهی وقتا که با مامان صحبت میکردم میگفت زندگی آدما با مرگ هیچکس تموم نمیشه و طرف به اون زندگی که بهش محکومه عادت میکنه . من حرفشو قبول داشتم چون اگر غیر از این بود همون روزهای اول بعد از مرگ عزیزش آدم تلف میشد.روزها گذشتن نزدیک تولد حسین بودیکسال از باهم بودن منوحسین گذشت مامان که پیشم بود ، زهره هم به تهران اومد بود تقریبا همه دیگه پیش هم بودیم منم که اکثرا خونه خاله بودم چون قول داده بودم اما از اومدن حاج محمود به تهران خبری نبود منم اصلا سوال نمیکردم که چرا نمیان چون این شرط خودم بود و از این فرصت استفاده میکردم فرصتی برای فراموشی برای از یاد رفتن خاطرات گذشته پیگیر هم نبودم که چی شد چرا نیومدین سعید هم که زنگ میزد هیچ حرفی جز حال و احوال نمیکرد اما ازبهبودی حال عفت خانم برام میگفت منم از اینکه انقدر سعید عذاب میکشید و حالا مادرش حالش خوب بود خوشحال بودم میگفتم حداقل این پسر کمی راحت باشه تولد حسین بود پسرک عزیزم یکساله میشد تمام وجودم شده بود خاله ملی خیلی برای روز تولدش زحمت کشید بعد یه دیزاین خیلی قشنگی برای حسین درست کرد گل گرفته بود کیک سفارش داده بود من گفتم برای تولد باید حاج محمود رو دعوت کنم خاله گفت عه تو چه فکری کردی اصل کار حاج محمود و سعیده که با عفت خانم بیان اینجاگفتم خاله هرچی خرج کردی باید به من بگی گفت حتما همه رو باهات حساب میکنم بهم گفت سعی کن تو هم اونروز یه آرایشگاه بری مرتب باشی آخه من عکاس دعوت کردم گفتم وای خاله برای یه تولد ساده عکاس دعوت کردی؟ گفت اصل کار عکسای یکسالگیه حسین ِخلاصه روز تولد شدسعید که دعوت شد من به اصرار خاله به آرایشگاه رفتم زهره بهم گفت ما کارهای تولد رو انجام میدیم تو به آرایشگاه برو با خیال راحت حسین هم مراقبشم منم رفتم آرایشگاه طوری رفته بودم که ساعت پنج خونه باشم،ازقبل با خاله یه لباس ماکسی قرمز خریده بودم اونم پوشیدم و اومدم خونه خاله گفت مثل ماه شدی ببین چقدر امروز خانمتر شدی داشت حرف میزد که صدای زنگ اف اف منو بخودم آورد گوشی رو برداشتم گفتم کیه ؟ حاج محمودگفت عروس باز کن ماییم خاله گفت بزار من میرم بابا و مامان هم اونجا بودن بابام گفت شما چرا من میرم خونه خاله شمالی بود و پردرخت پرده پذیرایی رو کنار زدم با دیدن سعید شوکه شده بودم با ماشینی که در زمان خودش بهترین بود وارد حیاط شدخدایا انگار حمید وارد خونه شده بود دقیقا کت شلواری که روز بعله برونم تن حمید بود حالا در تن سعید دیده میشد که بهش نقش بسته بود با همون قد و همون هیکل فقط از نظر قیافه کمی با حمید فرق داشت.باورود سعید به حیاط یهو دلم لرزید اولین باری که حس کردم می تونم سعید رو دوست داشته باشم همون روز بود سعیدوقتی از ماشین پیاده شد یه سبد گل بزرگ پر از رُزهای قرمز وصورتی تو دستش بود حاج محمود ویلچر عفت خانم رو از عقب ماشین آورد و ازماشین پیاده کرد عفت خانمهمونطور که رو ویلچر بود دستهاشو باز کرد حسین بغل بابا بود مدام اشاره میزد بچمو بدین من هم با همون لباس ماکسی قرمز که تنم بود جلو شون دویدم سعید با دسته گل جلو اومد گفت سلام نرگس خانم زیبا و برای اولین بار گفت تولد پسرگلمون مبارک نمیدونم چرا مثل دختر بچه ها خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم با خجالت گفتم ممنونم ازتون بابام بچمو بغل عفت خانم گذاشت عفت با بغض میخواست چیزی حالیمون کنه اما نمی تونست احساس میکردم که تو این چند ماه خیلی لاغرتر شده
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام خوبیها را برایت آرزو میکنم نه خوشیها را.✨🌙
زیرا خوشی آن است که تو میخواهی
و خوبی آن است که خدا برای تو میخواهد✨🌙
⭐️🌕
شبتون در آغوش امن خدا🌙⭐️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f