نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوچهارم بالاخره حسام و بچه ها بی من برگشتن المان و من موند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوپنجم
روزای بعد ازونم علی چند باری اومد بانک و برای هماهنگی کارا شماره موبایل منو که به تازگی خریده بودم گرفت و همون شب بهم اس ام اس داد ، اول ازین اس ام اسایی که اون موقعا خیلی رایج بود میفرستاد دلی کم کم کار به احوالپرسی و صبح به خیر و شب بخیر و درد دل و اینا کشید، علی مرد گرم و شوخی بود و حتی اس بازی باهاش لذت بخش و خوب بود. کم کم جوری شد که روزی چند بار باهم تلفنی صحبت میکردیم، برای من هیچی جدی نبود ولی خب به عنوان سرگرمی یا یه دلگرمی کوچیک مورد خوبی بود، مخصوصا که یه جورایی فامیل بود و ادم مطمئنی بود. تو اون مدت فهمیده بودم علی چهل سالشه ودو ساله طلاق گرفته و یه دختر ۶ ساله داره که با مادرش زندگی میکنه و زنش دختر خالش بوده و هنوزم گاهی تو جمعای فامیلی میبینتش. منم بهش گفته بودم دو بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم و بچه ندارم.
یه روز علی گفت بعد از کارم تو بانک میاد دنبالم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم، اون روز اومد دنبالم، خوش تیپ کرده بود و ماشینشو بوی عطرش برداشته بود، اون روز رفتیم تو یه کافه نشستیم و علی برام تعریف کرد که از وقتی یادش میاد مامانش و خواهراش اصرار داشتن با دختر خالش ازدواج کنه،میگفت انقدر بهش گفته بودن که علی فکر کرده بود عاشق دختر خالشه و بالاخره با هم ازدواج کرده بودن، علی میگفت سارا براش زن بدی نبوده مخصوصا اینکه مادر خیلی خوبی برای دخترشونه ولی یه عیبی داره که علی میگفت همون باعث به هم خوردن زندگیشون شده و اون اینه که سارا از همون اول با بی احترامی به علی سر هر موضوع کوچیکی حرمت بین خودشونو از بین برده.میگفت سارا تو عصبانیت برای اروم شدن خودش هرچیزی که به دهنش میاومده میگفته و بعد اروم شدنش چون خودشو با توهینا و داد و بیداداش تخلیه کرده بوده توقع داشته علی اونارو فراموش کنه و مثل قبل باهاش خوب باشه علی میگفت این خیلی بده که من بدترین توهینایی که تو عمرم شنیدم از شریک زندگیم باشه و میگفت کم کم منم داشتم اونجوری میشدم هر بار تو هر دعوا و سر هر مسئله هر چند کوچیکس منم شروع میکردم به فحش دادن و بی احترامی و داد و بیداد، یه جایی به خودم اومدم دیدم خسته شدم از این رابطه ای که توش احترام نیست، حرمت نیست.دلم باهاش دیگه صاف نبود، حرفاش یادم نمیرفت دیگه، همین شد که یه روز بعد یه دعوا زدم بیرون و شبم نرفتم خونه و جوابشو ندادم.
فرداش اس ام اس داد من و بچم رفتیم خونه بابام،تو برگرد خونت. بعدشم من دیگه نرفتم منت کشی هرچی مادرم و خواهرام اصرار کردن زیر بار نرفتم. اونم چند ماه بعد از لجش رفت مهرشو گذاشت اجرا و چون خونه و ویلا به نامم بود مجبور شدم ویلامو و ماشینمو بفروشم مهرشو بدم، تو دادگاه با برادرش دعوام شد و کار بالا گرفت. نمیخواستم طلاقش بدم و میدونستم اونم برای به زانو دراوردن من دادخواست طلاق داده بود ولی بعد اجرا گذاشتن مهریه و جریانای دادگاه و دعوامون انگار کم کم طلاق جدی شد و راستش حالا دیگه برام مهم نبود که اون میخواد طلاق بگیره یا نه، من دیگه دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم. چون میدونستم مادر خوبی برای بچمه حضانت بچه رو بهش دادم و جدا شدیم. از اون روز به بعد مادرم و خواهرام برای اینکه دوباره ما بهم رجوع کنیم همه کاری کردن ولی چون میدونم اون عوض بشو نیست دیگه حاظر نیستم باهاش زندگی کنم.بعد از اونکه علی زندگیشو برام تعریف کرد منم زندگیم و جریان ازدواجم اولم و طلاق و المان رفتن و طلاق دوباره و اتفاقای یعدشو براش تعریف کردم، علی همش میگفت از زندگی تو باید فیلم بسازن تو چه زندگی پر اتفاقی داری. تازه قصه دفتر خاطرات مینا رو براش نگفتم. علی میگفت همیشه از دخترای مستقلی که خودشون زندگیشونو میسازن خوشش میاومده و برای همینم از من خوشش اومده.
بعد از اون روز رابطه من و علی جدی تر شد و یه مدت بعدش صیغه خوندیم و محرم شدیم،البته رابطمون پنهانی بود و کسی چیزی از رابطه ما نمیدونست.
یه چیزی تو نگاه علی بود که انگار یه نیازی رو در من برطرف میکرد، نیاز ستوده شدن، نیاز به پسندیده شدن. نگاه و رفتار علی جوری بود که زمانایی که باهاش بودم خودمو بیشتر دوست داشتم، علی با من جوری رفتار میکرد انگار من ادم مهمی ام ، بهم خیلی احترام میذاشت، همیشه نظرمو میپرسید و برای جلب نظر من همه تلاششو میکرد، همیشه حواسش بهم بود، حتی وقتایی که نبود. مثلا برای کم کاری تیرئیدم باید یه مدتی ناشتا قرص میخوردم، هر روز صبح با اس ام اس صبح به خیر علی و یاد اوری خوردن قرصام روزم شروع میشد. و تمام طول روز باهام ارتباط داشت و شب با اس ام اس شب بخیر اون میخوابیدم.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون استثناء همه مادرها یکی از اینها داشتند😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است
زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است
قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است
لالهاش خون دل «میثم» خونینجگر است...
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤
#تسلیٺ_باد💔
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 سلام آقا
🖤 که الان تو بقیع هستم
🎤 #محمدحسین_حدادیان
🏴 #شهادت_امام_حسن (ع)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
♥️فردا روز شماست
⭐️امیدوارم اتفاقهای
♥️قشنگ بیفته براتون
⭐️آروم بخوابید و همه
♥️چیز را به خدا بسپارید
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بوی صبحانه مےآید🌺
عطرچایے☕️
صفای سفره صبح
چندلقمه زندگے کافیست
تاانرژی جاودانگے❣
در وجودمان شکوفا شود
صبحتون بخیرروزتون پربرکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه به یادماندنی و خاطره انگیز دهه شصتیا باصدای محمدحسین توکل🖤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سفر کن ... - رحلت رسول اکرم(ص)و امام حسن مجتبی (ع) تسلیت.mp3
3.62M
صبح 23 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوپنجم روزای بعد ازونم علی چند باری اومد بانک و برای هماهن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوششم
تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حسرت روزایی که بدون دوست داشته شدن گذرونده بودم ازارم میداد.
میدونستم علی به خاطر شرایطش مخصوصا روحیه دخترش قصد ازدواج نداره منم از لحاظ مالی احتیاجی به ازدواج کردن نداشتم و خودم داشتم زندگی رو میچرخوندم و علاوه بر اون تجربه تلخ دو تا ازدواج و طلاق از زندگی مشترک دلزده ام کرده بود و کمبودای عاطفیمم با وجود علی کامل برطرف میشد ، اما تنها کمبودی که تو زندگی ازارم میداد مادر نشدنم بود، به سنی رسیده بودم که با همه وجود دلم میخواست مادر بشم و بچه خودمو بغل بگیرم و براش مادری کنم، انگار همه مادریایی که خرج نشده تو وجودم مونده بودن داشتن طغیان میکردن ، میدونستم سنم برای بارداری زیاده تازه هنوز ازدواج نکرده بودم همش ارزو میکردم ای کاش تو همون جوونی درست انتخاب میکردم و میتونستم ازدواج خوبی داشته باشم و مادری رو تجربه کنم.
یه مدت همه چیز خوب بود و علی همه جوره هوامو داشت و منم قدر علاقه ای که بهم داشت رو میدونستم و اونم احترام و آرامشی که میخواست رو از من میگرفت. انگار جفتمون بعد از تجربه های تلخمون چیزایی که میخواستیم و دنبالش میگشتیم رو پیدا کرده بودیم وقدرشو میدونستیم. یه مدت بعد جریان رابطمو با علی خیلی کمتر از اون چیزی که بود برای مریم گفتم، گفتم یه چند باری زنگ زده حرف زدیم و یه بارم رفتیم بیرون.مریم خیلی ناراحت شد و گفت مرجان این رابطه رو تموم کن و اصلا جلوتر از این نرو، این آدم به درد تو نمیخوره، تو وضعیت اونو نمیدونی، تو اصلا نمیتونی بااون ازدواج کنی، تو مادرش و خواهراشو که یکیشون جاری خودم باشه نمیشناسی، اونا هنوز دختر خالهه رو زن علی میدونن.
دارن همه تلاششونو میکنن که اینا به هم رجوع کنن. و اصلا راضی نیستن که علی با یکی دیگه ازدواج کنه، اونا محاله بزارن شما باهم ازدواج کنید، کافیه یکی تو فامیل حرف زن گرفتن علی رو بزنه ، فوری میگن هیچ کس واسه علی سارا نمیشه، سارا مادر بچه علیه، کدوم زن و شوهری باهم اختلاف ندارن؟ اینا انقدر با هم خوب بودن که چشم خوردن. من که روم نمیشد به مریم بگم منم قصد ازدواج ندارم و میخوام با علی همینجوری صیغه بمونم ، چون میدونستم منو به هزار چیزی متهم میکنه که نیستم، قول دادم کهرابطه تلفنیمو با علی قطع کنم و برای این که خیالش راحت شه بعدا که پرسید گفتم وقتی اونجوری گفتی دیدم اینجوریه دیگه جوابشو ندادم خودش بیخیال شد و دیگه زنگ نزد، بعدش ازش خواستم در مورد این قضیه چیزی به احمد اقا نگه.یه چند وقتی همه چیز خیلی خوب بود ولی به دفعه ورق زندگیم برگشت و مادرم سرطان گرفت، سرطان پیشرفته بود و خیلی از ارگانای اصلی رو درگیر کرده بود خیلی زود شیمی درمانی شروع شد و بدترین روزای عمرمو تجربه کردم، زجر کشیدن و قطره قطره اب شدن مامانمو میدیدم و کاری از دستم برنمیاومد. هر بار که از شیمی در مانی بر میگشتیم نمیتونست چیزی بخوره و استفراغ میکرد و دردای شدید داشت. و شبش تب میکرد و بی تابیاش شروع میشد.روز به روز ضعیف تر می شد و حالش بدتر میشد. با اون حالش نگران من بود ، همش میگفت من به خاطر تو دستم از گور بیرون میمونه، تو تنهایی میخوای بدون من چی کار کنی. دکترش میگفت چون بیماریش دیر تشخیص داده شده و به علت سن بالاش درمان نتیجه خوبی نمیده. و یه بار گفت بهش پرهیز غذایی نده هرچی میلش میکشه بده بخوره حتی سوسیس و کالباس ، اخه مامانم خیلی کالباس دوست داشت، گفتم مگه نمیگفتین این غذاها ضررش برای این شرایطش خیلی زیاده دکترش گفت دیگه کار ازین حرفا گذشته بزار راحت باشه و هرچی میخاد بخوره.منظورو دکترو فهمیدم، مامانم داشت می مرد و این روزا روزای آخرش بود.اون روز وقتی مامانو رسوندم خونه رفتم حموم و زار زدم انقدر تو حموم جیغای خفه زدم که گلو درد گرفتم. نگاه نگران مادرم قلبمو آتیش میزد و دلم میخواست برای ارامشش یه کاری کنم، دلم میخواست بهش امید و روحیه بدم.
به علی گفتم دکتر چی گفته و گفتم یه روزعصر بیا خونه ما، بیا دیدن مامانم و الکی بگو میخوای بیای خواستگاریم، اومدی اجازه بگیری، ما ام قرار خواستگاری رو میزاریم برای بعد وقتی که مامانم حالش بهتر شد، به علی گفتم میدونم تو اصلا قصد ازدواج نداری منم نمیخوام ازدواج کنیم فقط میخوام روحیه مامانم بهتر شه..
علی قبول کرد و چون مامان تا حالا علی رو ندیده بود قرار شد نگیم که علی برادر جاری مریمه.
یه روز عصر که مامانم یه کم سرحال تر بود رفتم کنارش نشستم و گفتم که مامان چند وقته میخوام باهات حرف بزنم ولی فرصت نمیشه، دیدم الان بهترین فرصته، مامان که انگار فهمیده بود چی میخوام بگم چشماش برق زد وبا اشتیاق زل زد به دهنم،گفتم چند وقتیه بایکی از مراجعای بانکمون حرف میزنم و یکی دوبارم منو دعوت کرده بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پَلا_سَرتَره
بعضی روزها که مامانم زیاد کارداشت یهو به خودش میومد و میدید که ناهار درست نکرده.
سریع میرفت تو باغچه ش سبزی میچید از تو لونه ی مرغ ها هم تخم مرغ برمیداشت ناهار پلا سرتره درست میکرد.
این غذای محلی خیلی سریع آماده میشه و چقدر با کته و ماست محلی و سیر خوشمزست.
بریم که بسازیمش😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f