در کشاکش نبرد، گاه میایستم و میپرسم: اینجا کجاست و من کیستم؟
گویا فراموشم میشود همه آنچه گذشت.
من، قطرهای بودم که بر خاک افتادم. بر سینه تفتیده کویر لغزیدم. جنگیدم و جنگیدم. تا به بذری که در سیاهی خاک، چشمانتظار من است، برسم.
دل زلالم تیره شد و قلب نورانیام تار گشت، تا سرانجام لایهها خاک را زدودم و به بذر رسیدم. بذر اما گنجینهای نهفته از نیرو.
درهم فرو رفتیم و رشد، متولد شد.
روییدم و بالیدم.
اکنون شکوفههای زیبا، بر بلندای درخت، گاه میایستند و میپرسند: اینجا کجاست و من کیستم؟
و من آرام، از ژرفای درونش نجوا میکنم:
تو شکوفهای، نتیجه پیوند آسمان و زمین. اینجا عالم طبع است و رنج، تنها راه شکفتن. بردبار باش. این راه پردههای دیگری نیز دارد، آکنده از درد، جویای رشد.
بهقربان دل بیقرارت. راه همین است و گریزی نیست.
میوه دلم، استوار باش. تو تنها نیستی. من نیز با تو درد میکشم و رشد میکنم.
مرا بنگر، مرا بشنو. از درون با تو نجوا میکنم و پا بهپای تو پیش میروم.
کاش میدانستی که تنها نیستی و رها نشدی...
#ر_س
#رشد
#رنج
#نجوای_درون
@sooyesama