ذهن، چون گوی آیینهای است که از پیوند آیینههای بیشمار سامان یافته است. بانگاهی ژرفتر این گوی، تنها یک آیینه کروی است که میتواند بیشمار خرد شود و با هر تعینی بخشی از جهان خارج را به ما نمایش دهد.
ما در میان این گوی آیینه نشسته و تعینهای پیدرپی و بیشمار آنرا مینگریم. و از هر تعینی به گوشهای از جهان بیرون پی میبریم.
درون این گوی آیینه زندانی هستیم اما آگاهیمان از خارج، حس آزادی را برایمان بازسازی میکند. میپنداریم که رهاییم و هرچه را بخواهیم کشف میکنیم. اما درون خویش زندانی هستیم و با این رنج، خو کردهایم. گویا هرگز این زندان شیشهای را ندیدهایم.
گروه اندکی از انسانها از این زندان بیرنگ آگاه میشوند و آهنگ خروج میکنند. آنها از خویش بیرون میروند و حقیقت را همانجا که هست، مییابند. آنگاه به ما خبر میدهند که در زندانی بیرنگ، گرفتاریم و ما آرام لبخند میزنیم!
آنها پیامآوران حقیقتاند و ما خو کردگان به زندانی که هرگز نمیبینیم. آری! ما چون نمیبینیم آهنگ خروج نداریم. از آنچه هستیم خوشیم و لذت میبریم.
کاش کسی ما را بیدار میکرد. کاش به «مرگ پیش از مرگ» دست مییافتیم. آناندازه از خروج سخن راندهایم که حتی «خروج» را به یکی از تعینهای ذهن خود مبدل کردهایم. ما آنقدر به گوی ذهن وابستهایم که حتی خروج را ذهنی کردهایم. هرچه بیرون میجهیم، باز درون خودیم.
اکنون خستهایم و فسرده. کاش کسی از بیرون میآمد و ما را باخود میبرد. شاید اگر شیرینی خروج را میچشیدیم از وابستگی به گوی ذهن، آسانتر چشم میپوشیدیم.
#ر_س
#گوی_ذهن
#خروج
@sooyesama