میان یکی از خیابانهای شلوغ شهر مشغول رانندگی بودم. کمی دیر شده بود و باید سریع به جلسه میرفتم. ناگهان ماشین جلویی ترمز کرد. من هم مجبور به ترمز شدم. عینکم افتاد و شکست.
وای؛ حالا چکار کنم، با این چشمهای ضعیف نمیتوانم رانندگی کنم. با زحمت یه عینک سازی پیدا کردم. مجبور شدم تو پارک ممنوع پارک کنم. خیلی دیر شده بود و نگران بودم که دیر برسم.
مغازه دار عینک را گرفت و گفت چند روز بعد. وای خدای من! حالا چگونه این آدم را متوجه کنم که چه اوضاعی دارم. با التماس و خواهش قرار شد نیم ساعته تحویل دهد.
تازه داشتم نفس راحتی میکشیدم که صدای دزدگیر ماشین بلند شد.
دوان دوان رفتم وسط خیابان، اما دیر شده بود. پلیس جریمه کرده بود و جرثقیل داشت ماشینم را میبرد. هرچه داد و بیداد کردم سودی نداشت. پلیس حتی نگفت برای تحویل ماشین به کجا مراجعه کنم.
داشتم از ناراحتی و اضطراب دیوانه میشدم. حالا جلسه چه خواهد شد؟ دلم میخواست فریاد بزنم؛ خداااا...
ناگهان از خواب پریدم. انگار دنیا ملک من شده بود. ناگهان همه فشارها و اضطرابها رفتند و آرام شدم. همه اینها خواب بودند و واقعیت نداشتند.
دنیا یک خواب دراز است. یک توهم طولانی که بجای واقعیت نشسته است.
«الناس نیام، اذا ماتوا إنتبهوا؛ مردم در خوابند، و چون بمیرند بیدار شوند»
نباید جدی گرفت؛ نه شادی و نه غم. معلّق باید بود. تجافی باید داشت.
#ر_س
@sooyesama
اميــرالمـومـنين علي ع فرمـودند:
«هر کس نماز صبح را بر پا دارد و پس از نماز در جايش بنشيند و سوره توحيد را يازده مرتبه قبل از طلوع خورشيد قرائت کند آن روز مرتکب گناه نميشود، هر چند شيطان به سوي او طمع کند». (ثواب الاعمال، صفحه 341)
قرائت مراتبی دارد؛ زبان، اعضا و جوارح، خیال، عقل، قلب و دیگر مراتب آدمی، هریک قرائتی مناسب خود دارند.
۱۱ عدد هو است و اعداد در علم جفر، بمنزله روح حروف هستند.
پس ۱۱ مرتبه قرائت سوره توحید، یعنی تمام مراتب آدمی دارای روح توحیدی شوند. در این صورت، تلاش شیطان برای انحراف آدمی بیهوده خواهد بود؛ زیرا چنین آدمی، جزء مخلَصین است؛ «لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین».
@sooyesama
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است این
و خودم می دانم
که نکردم فکری،
که تأمّل ننمودم روزی،
ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست،
بایدش نالیدن...
هیچ کس نیز نگفت: زندگی چیست، چرا می آییم؟
بعد از چند صباح به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز به من هیچ نگفت.
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط.
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه که جوانست هنوز،
بگذارید جوانی بکند،
بهره از عمر بَرَد کامروایی بکند.
بگذارید که خوش باشد و مست،
بعد از این باز ورا عمری هست...
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکّر، نه تعمّق و نه اندیشه دمی،
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی.
چه توانی که زکف دادم مفت،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش بَرَد،
لیک بیهوده تلف گشت جوانی
هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند،
عمرشان طی میگشت بیخود و بیهوده،
ومرا میگفتند که چو آنها باشم،
که چو آنها دایم
فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تأمین معاش،
فکر ثروت باشم، فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست،
زندگی داشتن همسر نیست،
زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم.
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم پای از بند هواها گُسَلَم
گام در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز وحسد و کینه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم،
شربت جرأت و امّید و شهامت نوشم،
زره جنگ برای بد و نا حق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعلهی خویش،
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم.
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:
کودکی بی حاصل، نوجوانی باطل، وقت پیری غافل
به زبانی دیگر:
کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت.
#نسرین_صاحب
@sooyesama
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
...
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
...
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!
...
زندگی درک همین اکنون است
...
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
...
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
زندگی شاید، شعر پدرم بود که خواند
...
زندگی زمزمه پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست...
#سهراب_سپهری
@sooyesama
حکمای مشاء نفس و بدن را دو حقیقت جداگانه میدانند که برای مدتی با هم ترکیب میشوند. بر این اساس سیر و سلوک یعنی مبارزه نفس با بدن، و رهایی از سلطه بدن و احکام آن. صوفیه نیز (که توجه کمتری به عرفان نظری داشته، و بیشتر متمرکز بر عرفان عملی هستند) چنین دیدگاهی دارند.
اما حکمت متعالیه (به تبع عرفان اسلامی) معتقد است: روح، بدنِ متروّح، و بدن، روحِ متجسّد است. به زبان دیگر: نفس و بدن یک حقیقتاند در فراز و فرود. و دیگر بیان: آدمی حقیقت ممتدی است از فرش بدن تا عرش عقل، بلکه فوق عرش.
بر این اساس سیر و سلوک، معادله و توازنی است بین مراتب مختلف نفس، در جهت دریافت حقیقت هستی.
در این نگاه، مبارزهای در کار نیست. تنها معرفت و معادله ابعاد نفس است که مطرح است.
شناخت خود، برای ایجاد تعادل و رسیدن به وحدت.
در یک کلام، آشتی با حقیقت خویشتن.
خلقت الهی متضاد نیست که نیازمند مبارزه باشد. باید او را شناخت و در مسیر خودش شناورش نمود. این، همان دین الهی است که بیاکراه قابل پذیرش است؛ «لا اکراه فی الدین».
دین الهی، نیست مگر دستگیری و همراهی فطرت آدمی.
دین، امتداد فطرت، در محیط اختیار بین بد و خوب است.
دین، شناخت و آشتی با خود است.
سلوک، معاشقه با حقیقت زیبا و الهی خویش است.
#ر_س
@sooyesama
کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابها را ورق ورق میزد. او دانشمند جوانی بود که نبوغ بسیاری داشت. و به سرعت به استاد مسلم علوم دینی مبدل گشته بود. دیگر دانشجویان به حالش غبطه میخوردند و او همانطور که کنار حوض نشسته بود، با غرور بدانها نظر میکرد.
پیری ژنده پوش آمد و در کنارش نشست. لحظهای سکوت کرد. سپس پرسید: ای جوان اینها چیست که بدان سر گرمی؟
جلالالدین گفت: اینها قیل و قال است که تو از آن بیبهرهای.
پیر دستی زد و کتابها را به آب افکند. جلالالدین فریاد زد: اینها کتابهایی نفیس و نایابند. چرا آنها را خراب کردی؟
پیر دستی به آب برد و کتابها بیرون کشید، در حالیکه ذرهای تر نگشته بود. ملا جلال با تعجب پرسید: چگونه چنین کردی؟! پیر پاسخ داد: اینها ذوق و حال است که تو از آن بیبهرهای!
مولوی سخت به فکر فرو رفت و دریافت که علوم دیگری هست که در دفتر و کتاب یافته نمیشود. سر بلند کرد، اما شمس رفته بود.
مولانا سراسیمه درس و دفتر بگذاشت و از پی شمس دوید.
#ر_س
@sooyesama
نزاع عقل و عشق ۱
نزاع عقل و عشق، یکی از مهمترین چالشهای علوم عقلی است.
با نگاهی به تاریخ این علوم مییابیم که از سویی عرفا، راه عقل را سست و ناکارآمد میدانستند. و از سوی دیگر فلاسفه، مدعاهای اهل معرفت را تناقض آمیز میدانستند.
آیا به راستی قلب و میوه آن (یعنی عشق) عقل ستیز و عقل گریز هستند؟!
عقل، قوهای ادراکی با دو کارکردِ نظری و عملی است. عقل نظری مدرک هست و نیست (حقایق خارجی مخلوقات)، و عقل عملی مدرک باید و نباید (رفتارهای شایسته) میباشد.
واژه عقل، در زبان عرفی به معنای ذیل است: قوهای که امور مختلف زندگی را ادراک، و راه کسب منافع بیشتر را تمییز میدهد. این معنا را اصطلاحا «عقل معاش؛ عقل جزئی؛ عقل مشوب و...» نامیده میشود.
چنین عقلی، از دیدگاه فلاسفه، اساسا عقل نیست. فلاسفه این قوه را «وهم» مینامند.
بنابراین، نزاع عقل و عشق، در واقع نزاع، بین قوه واهمه و عشق، خواهد بود.
نزاع عقل و عشق ۲
گذشت که عقل در کاربرد عرفی و عمومی، چیزی جز عقل معاش نیست. چنین چیزی در فلسفه اسلامی «وهم» نامیده میشود. اگر مراد اهل معرفت (نوّر الله اسرارهم) از عقل، همین عقل معاش (در اصطلاح عرفی)، یا وهم (در اصطلاح فلاسفه) باشد، دیدگاه کاملا صحیحی است؛ زیرا فلاسفه نیز وهم، را منشا مغالطات و تخیلات نادرست میدانند. بنابراین قلب (و عشقِ زاییده از آن)، با عقل معاش (=وهم) تناقض و تضاد دارند و این تناقض هرگز رفع نخواهد شد.
اما ظاهرا مراد اهل معرفت از نزاع عقل و عشق، عقل فلسفی است؛ یعنی همان نیروی ادراکیای که استدلالهای صحیح منطقی را تشکیل داده و به کشف حقایق هستی میپردازد. دقیقا همین عقل فلسفی، محل نزاع است و عارف، همین عقل استدلالی را سست و ناکار آمد میداند.
اکنون این نزاع، چهره جدی تری خواهد یافت و پاسخ آن دشوارتر خواهد بود.
ادامه داد...
تکمله «نزاع عقل و عشق ۲»
قوه وهم، از سوی فلاسفه و عرفا، شیطان درونی تلقی شده است. چنانکه ابلیس، به منزله وهمِ نظام عالم قلمداد میشود.
با این همه، آفرینش وهم در آدم و عالم، لغو و زائد نیست؛ زیرا روح آدمی برای تعلق به بدن و عالم ماده نیازمند قوهای مسانخ با آنهاست.
سنخ عالم ماده و بدن مادی، فوران کثرت و نیازمند جزئی نگری میباشد. قوه وهم نیز مدرک و ممیّز بین جزئیات است. بنابراین نفس ناطقه به واسطه قوه وهم، بدن مادی را تدبیر و ربوبیت مینماید. قوه وهم، در جای خویش مفید و ضروری است.
اما مغالطه و شیطنت زمانی آغاز میشود که این شیطان درونی، تمرد نموده از محدوده خویش (ادراک و تدبیر جزئیات) خارج میشود و در موضوعات کلان و ماوراء طبیعی شروع به نظریه پردازی مینماید.
منطقیون، گزارههایی که بر این اساس ساخته میشوند را «وهمیات» مینامند؛ مانند «هر موجودی دارای مکان و زمان است». این حکم برای موجودات مادی صحیح است. اما سریان آن به همه موجودات، مغالطه و شیطنت خواهد بود.
سرکشی وهم، دقیقا همان چیزی است که برای وهم و شیطان بیرونی (ابلیس) رخ داد. او تا هنگامیکه تحت امر الهی بود در ردیف ملائکه جای داشت. اما به محض تمرد از امر الهی، و اظهار نظر در امور کلان هستی (خلقتنی من نار و خلقته من طین)، تمرد کرد و در نتیجه رجیم شد.
بنابراین وهم درونی، قوهای ضروری در جهت تدبیر بدن عنصری است. اما کودتای وهم، و به زیر کشیدن عقل از پادشاهی بر نفس، و نشستن وهم بر تخت پادشاهی، نادرست و نامطلوب میباشد.
چنانکه کودتای ابلیس و تقابلش با ملائکه (که عقول مفارقند) امری شوم و ناپسند است که در آخر زمان، آشکار خواهد شد.
#ر_س
@sooyesama
اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم، خونه و باغ و درخت و میوه و پرنده داره،...
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابش هم آنقدر کوتاهه که به بیرون نمیرسه. اصلا اگه دنیای دیگهای هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم و ازش بپرسیم.
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمیبینیمش
دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه، و زندگيمون ازونه.
اولی: من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورش را حس میکنی....
قال النبی ص:
«لولا تمريج في قلوبكم و تكثير في كلامكم ، لرأيتم ما أرى ولسمعتم ما أسمع»
اگر هرج و مرجی در دل نداشتید و سخنان بسیار نمیگفتید، هرچه من میبینم را میدیدید و هرچه میشنوم را میشنیدید.
@sooyesama