#مرثیه_حضرت_رقیه
آمدی بابا، ببین مشتاق دیدارم هنوز
خلق خوابیدند و من از هجر بیدارم هنوز
بارها جان دادم از هجرت وفایم را ببین
باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز
شمر، سیلی بر رخم زد تا نگویم نام تو
لیک باشد نام نیکوی تو گفتارم هنوز
یک شب از اشتر فتادم بس که زجرم داد زجر
مدتی زین ماجرا بگذشته بیمارم هنوز
عمه ام زینب زمادر مهربانتر با منست
می دهد شبها تسلّی بر دل زارم هنوز
گرچه از بی طاقتی بنشسته می خواند نماز
با چنین احوال می باشد پرستارم هنوز
گل چو شد روئیده دیگر همنشین خار نیست
من شدم پرپر ولی آزرده از خارم هنوز
این شنیدم تشنه لب رفتی سفر بابا ببین
آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز
«سازگارا» فخر کن، بر گوی تا پایان عمر
من مصیبت خوان برای آل اطهارم هنوز
غلامرضا سازگار میثم
@stayashura313
#مرثیه_حضرت_رقیه
دردِ غروب گریهی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد
در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد
در راه کارِ زجر فقط این دو کار بود
یا پشتِ دست یا که صدا را بلند کرد
همسایهی یهودی ما صبح تا غروب
هنگام پخت بویِ غذا را بلند کرد
او را شناخت عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد
این خونِ تازه رنگِ حنای مرا که بُرد
عمه گریست تا کفِ پا را بلند کرد
دیدی میان مجلس نامحرمانِ شام
طفلت نشست و دستِ دعا را بلند کرد
از من گرسنهتر که رُباب است عمه جان
آنجا کباب بعد کباب است عمه جان
شانه نکش به موی سرم میخورَد گره
با خارهای دور و برم میخورَد گره
"خیلی یواش"لالهی خود را بغل بگیر
آرامتر سه سالهی خود را بغل بگیر
گلبرگهای لاله کبودی ندیده بود
این دخترِ سه ساله یهودی ندیده بود
پا را گذاشت روی پرِ من پرم شکست
نوشید آب و کاسهی آنهم سرم شکست
زنجیر را که بست النگوی من کشید
زنجیر را گشود به پهلوی من کشید
از لابه لای گیسویِ من خار را بکِش
من خوردهام به در نوکِ مسمار را بکِش
خوردم زمین و دخترِ شامی نگاه کرد
بال و پَرم که سوخت حرامی نگاه کرد
حتی به یک سلام محلم نمیدهند
این دخترانِ شام محلم نمیدهند
اصلا صدا کنند مرا هم ، نمیرَوَم
من جز به روی دوش عمویم نمیرَوَم
عمه به گریه گفت که راضی نمیشود
با زخمهای آبله بازی نمیشود
دیدم که باز هدیهای از خود گرفته بود
عمه برام جشن تولد گرفته بود
باید کشید پارچه از رویِ این طبق
بویِ تنور میرسد از بویِ این طبق
بابا رسیده پاره گلو رویِ دامنم
عمه چقدر ریخته مو رویِ دامنم
این هدیه خوب گریهی ما را بلند کرد
این زخمِ چوب گریهی ما را بلند کرد
(حسن لطفی)
@stayashura313
#مرثیه_حضرت_رقیه
خواب دیدم تولدم شده بود
و نشستم کنار بابایم
عمه زینب مرا بغل میکرد
شانه میزد به روی موهایم
خواب دیدم دوباره مثل قدیم
بوسه میگیرم از گل رویت
تو بغل باز کردی و من هم
مینشستم به روی زانویت
دیدم آنجا عمو ابالفضلم
با دو دستش مرا بغل کرده
کادوی تولدم گویا
گوشواره برایم آورده
خواب دیدم علی اصغر او
شیر میخورد و سیر میخوابید
حرفی از آتش و سه شعبه نبود
قاتلی هم به او نمیخندید
خواب دیدم که مادرت آمد
دست روی سرم کشید اما
ناگهان پا شدم ز خواب خوشم
ز لگد های قاتلت بابا
@stayashura1402
#مدح_امام_حسین
#مرثیه_حضرت_رقیه
بی قرار تو شدم بلکه قرارم باشی
صیقلی بر دل پر کرد و غبارم باشی
به همه دار و ندارم زده ام چوب حراج
دوست دارم تو همه دار و ندارم باشی
چشم دور از حرمم دیده یعقوب شده
چه کنم ساقی چشمان خمارم باشی
به ابالفضل دلم پیش کسی نیست حسین
عهد بستم تو فقط یار و نگارم باشی
از همه رانده شدن طرد شدن واماندم
سن آقا قول بده ایل و تبارم باشی
تا دم مرگ من از روضه تو میگریم
تا در آن لحظه که من جان بسپارم باشی
در سراشیبی گودال سرازیر شدی
که سراشیبی قبرم به کنارم باشی
وقت غروب گریه ما را بلند کرد
این گریه آه تشت طلا را بلند کرد
در خواب ناز بودم و من را صدا نکرد
در بین خواب بودم و پا را بلند کرد
در راه کار زجر فقط این دو کار بود
یا پشت دست یا که صدا را بلند کرد
همسایه یهودی مان صبح تا غروب
هنگام پخت بوی طعام را بلند کرد
او را شناخت عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد
دیدی میان مجلس نامحرمان شام
طفلک نشست و دست دعا را بلند کرد
شانه نکش به موی سرم میخورد گره
با خارهای دور و برم میخورد گره
خیلی یواش لاله خود را بغل بگیر
آرام تر سه ساله خود را بغل بگیر
@stayashura1402