هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
خونه تکونی های یه روزه تا حالا دیدی 😱
انقدر خودتو اذیت نکن
میخوای سه سوته شر #چربی_های آشپزخونتو بِکَنی؟؟😍
کف قابلمه و هودت رو فوری #برق بندازی ؟؟
#سرامیک و #شیشه های خونه رو بدون #لک و #رسوب کنی ؟؟
بیا تا بهت بگم چکار کنی 😍👇
http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd
بیای خونت از تمیزی برق میزنه 💃💃☝️
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
از موقعی که این ریکای سیاهو درست کردم همه جای خونم #برق میزنه✨
برای مادرشوهرمم درست کردم😁 خواهرشوهرام زنگ زدن
دستورشو ازم میخوان 😂
من که از این هنرها نداشتم، از این #کانال یاد گرفتم🤪👇
http://eitaa.com/joinchat/835321856C51e3713201
☝️☝️☝️
💓زیبایی خونه به وسایل #گرون قیمتش نیست به #کدبانوی_باسلیقه است
هدایت شده از تبلیغات گسترده حنانه
خونه تکونی های یه روزه تا حالا دیدی 😱
انقدر خودتو اذیت نکن
میخوای سه سوته شر #چربی_های آشپزخونتو بِکَنی؟؟😍
کف قابلمه و هودت رو فوری #برق بندازی ؟؟
#سرامیک و #شیشه های خونه رو بدون #لک و #رسوب کنی ؟؟
بیا تا بهت بگم چکار کنی 😍👇
http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd
بیای خونت از تمیزی برق میزنه 💃💃☝️
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از ذوق #برق میزد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5