eitaa logo
⌈.استوری مذهبی•.⌋
3هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
33.6هزار ویدیو
64 فایل
﷽ ° ° ' #اسـتورے‹💬💻 #جمعہ‌های‌امام‌زمانے 💚 #اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج💚 #منبع_استوری #پروفایل⚘ 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خونه تکونی های یه روزه تا حالا دیدی 😱 انقدر خودتو اذیت نکن میخوای سه سوته شر آشپزخونتو بِکَنی؟؟😍 کف قابلمه و هودت رو فوری بندازی ؟؟ و های خونه رو بدون و کنی ؟؟ بیا تا بهت بگم چکار کنی 😍👇 http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd بیای خونت از تمیزی برق میزنه 💃💃☝️
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
از موقعی که این ریکای سیاهو درست کردم همه جای خونم میزنه✨ برای مادرشوهرمم درست کردم😁 خواهرشوهرام زنگ زدن دستورشو ازم میخوان 😂 من که از این هنرها نداشتم، از این یاد گرفتم🤪👇 http://eitaa.com/joinchat/835321856C51e3713201 ☝️☝️☝️ 💓زیبایی خونه به وسایل قیمتش نیست به است
خونه تکونی های یه روزه تا حالا دیدی 😱 انقدر خودتو اذیت نکن میخوای سه سوته شر آشپزخونتو بِکَنی؟؟😍 کف قابلمه و هودت رو فوری بندازی ؟؟ و های خونه رو بدون و کنی ؟؟ بیا تا بهت بگم چکار کنی 😍👇 http://eitaa.com/joinchat/2915893264Cfc16e4b7dd بیای خونت از تمیزی برق میزنه 💃💃☝️
سه ماهه بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش می‌پرسید: مطمئنی پسره دیگه؟ روزی که جواب اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم ... ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پله‌ها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد کل وجودمو گرفت... سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پله‌ها وایساده. نه زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد.... یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود... مادرشوهرم چشاش از ذوق می‌زد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم.. با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
سه ماهه بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش می‌پرسید: مطمئنی پسره دیگه؟ روزی که جواب اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم ... ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پله‌ها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد کل وجودمو گرفت... سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پله‌ها وایساده. نه زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد.... یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود... مادرشوهرم چشاش از خوشحالی می‌زد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم به‌در بردم.. با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5