هدایت شده از مشتریان چمران
کلیپو دیدی😍👆👆👆
#شکمووو نیستی نیا تو رو خدا😋🍟
واقعا بازی با روح و روان شکموهاس😍🤦♀
آدم چاق که سهله!😢
زن #باردار🤰 رو هم از پا میندازه🤦♀☹️
از بس خوردنیاش #هوس_انگیزن😋😂
معدنشه همش هم با صدا😜بیا شکمو😅👇
https://eitaa.com/joinchat/1462632571Ca223c90df3
اومدی #هندزفری یادت نره😊🎧👆
#کپی_بنر_درتمام_پیامرسان_ها_حرامه🔥
هدایت شده از 👇🏻 تبلیغات گسترده ونوس 👇🏻
🔴 #بارداری عجیب دخترم
دختر ۱۸ ساله ای دارم که فقط یه دوست صمیمی به نام مریم داشت.
یک روز دخترم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره با یکی درس بخونه و منم بهش اجازه دادم که با مریم اونم فقط تو خونه خودمون میتونه درس بخونه.
رفت و آمد مریم به خونمون شروع شد تا اینکه یه روز دخترم مریض شد😞 و رسوندیمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو دکتر بهم داد .
خدای من دخترم #باردار شده😳😳
اما چجوری؟؟😰
ادامه سنجاق شده در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
🎥 یک زن #باردار برای دوقلوزایی #آمپول تزریق می کند
ولی آنچه اتفاق می افتد باور کردنی نیست🔞😱
🔴 لطفا فقط متاهلین🙏
مشاهده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
❌خاطرات تلخ دوران نامزدی😔❌
من مهلا هستم و ۲۱ سالمه
تازه ازدواجکرده بودم، یک روز شوهرم که رفته بود شهر دیگه بار بیاره تصادف کرد و ناپدید شد خیلی دنبالش گشتیم ولی پیداش نکردیم😔، به #اجبار و اصرار زیاد مادر شوهرم صیغه ی #برادرشوهرم شدم . خیلی ازش بدم میومد نمیخواستمش ولی مجبور بودم باهاش زندگی کنم ۱ سال گذشت و من #باردار شدم ی روز گوشیم زنگخورد و من وصل کردم وقتی صداشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد و........😭💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2792555401C0ca8eebfd1
اون روز بدترین روز عمرم بود..💔😔👆
هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
#راضیه زن تنهایی که یک شب بر اثر اتفاق با مرد زخمیِ برخورد میکنه که برای #نجات جونش فرار کرده...
سهیل رو به خونه ی خودش میبره و به عنوان #مهمان بهش سر پناه میده بدون اینکه بدونه فردی که نجاتش داده یک #مجرم خشن، با کلی سابقه ی سنگینه...
درست چند روز بعد از اون اتفاق، تهدید های مختلفی برای #سهیل فرستاده میشه...این بار خط قرمزش هدف گرفته میشه، #جون راضیه❌
برای اینکه بتونه جون اون رو نجات بده باهاش #ازدواج میکنه ولی اون #حس لعنتی که شکل می گیره...و بدتر از اون، #باردار شدن راضیه، همه چیز رو خراب می کنه و حالا سهیل، چطوری قراره ازشون #بگذره؟🤤😱♨️
https://eitaa.com/joinchat/2929721937Ca2f80a89b2
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. مادرشوهرم فقط چشم به شکمم دوخته بود، همش میپرسید:پسره یا دختر؟
وقتی فهمید دوقلو دخترن، صورتش یه دفعه بهم ریخت، گفت:پسرم شانس نداره!
تازه وارد ماه هفتمم شده بودم یه روز که فقط من و مادرشوهرم خونه بودیم یکدفعه تو راه پلهها زمین خوردم!
درد وحشتناکی تو شکمم پیچید..برگشتم دیدم #مادرشوهرم بالای پله ها ایستاده و با #خنده عجیبی تماشام میکنه.
اصلا نفهمیدم کی منو بردن بیمارستان، وقتی #به_هوش اومدم اولین چیزی که حس کردم پانسمان شکمم بود... مادرشوهرم چشماش از خوشحالی برق میزد!
زیر پانسمان، انگار یه #فرورفتگی عجیب بود!!!
پرستار با عجله اومد گفت خانم...https://eitaa.com/joinchat/1783824717C85cf54a460
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. مادرشوهرم فقط چشم به شکمم دوخته بود، همش میپرسید:پسره یا دختر؟
وقتی فهمید دوقلو دخترن، صورتش یه دفعه بهم ریخت، گفت:پسرم شانس نداره!
تازه وارد ماه هفتمم شده بودم یه روز که فقط من و مادرشوهرم خونه بودیم یکدفعه تو راه پلهها زمین خوردم!
درد وحشتناکی تو شکمم پیچید..برگشتم دیدم #مادرشوهرم بالای پله ها ایستاده و با #خنده عجیبی تماشام میکنه.
اصلا نفهمیدم کی منو بردن بیمارستان، وقتی #به_هوش اومدم اولین چیزی که حس کردم پانسمان شکمم بود... مادرشوهرم چشماش از خوشحالی برق میزد!
زیر پانسمان، انگار یه #فرورفتگی عجیب بود!!!
پرستار باعجله اومد گفتخانم...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. مادرشوهرم فقط چشم به شکمم دوخته بود، همش میپرسید:پسره یا دختر؟
وقتی فهمید دوقلو دخترن، صورتش یه دفعه بهم ریخت، گفت:پسرم شانس نداره!
تازه وارد ماه هفتمم شده بودم یه روز که فقط من و مادرشوهرم خونه بودیم یکدفعه تو راه پلهها زمین خوردم!
درد وحشتناکی تو شکمم پیچید..برگشتم دیدم #مادرشوهرم بالای پله ها ایستاده و با #خنده عجیبی تماشام میکنه.
اصلا نفهمیدم کی منو بردن😔 بیمارستان، وقتی #به_هوش اومدم اولین چیزی که حس کردم پانسمان شکمم بود... مادرشوهرم چشماش از خوشحالی برق میزد!
زیر پانسمان، انگار یه #فرورفتگی عجیب بود!!!
پرستار باعجله اومد گفت...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. مادرشوهرم فقط چشم به شکمم دوخته بود، همش میپرسید:پسره یا دختر؟
وقتی فهمید دوقلو دخترن، صورتش یه دفعه بهم ریخت، گفت:پسرم شانس نداره!
تازه وارد ماه هفتمم شده بودم یه روز که فقط من و مادرشوهرم خونه بودیم یکدفعه تو راه پلهها زمین خوردم!
درد وحشتناکی تو شکمم پیچید..برگشتم دیدم #مادرشوهرم بالای پله ها ایستاده و با #خنده عجیبی تماشام میکنه.
اصلا نفهمیدم کی منو بردن بیمارستان، وقتی #به_هوش اومدم اولین چیزی که حس کردم پانسمان شکمم بود... مادرشوهرم چشماش از خوشحالی برق میزد!
زیر پانسمان، انگار یه #فرورفتگی عجیب بود!!!
پرستار باعجله اومد گفتخانم...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از ذوق #برق میزد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد فهمیدیم دوقلو دخترن، گفت: پسرم شانس نیاورده...
ماه هفتم بارداریم، یه روز که توی خونه باهم تنها بودیم، تو راه پلهها پام #لغزید و پرت شدم پایین. یه درد وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم کنه. وایستاده بود و با همون لبخند عجیبش نگام میکرد. همونجا از حال رفتم....
تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که فهمیدم درد تیرکشنده شکمم بود. مادرشوهرم چشاش #برق میزد، انگار نه انگار من تازه یه اتفاق بدو از سر گذروندم...
دستم رو که بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب روی شکمم بود...انگار یه چیزی کم بود...
#پرستار سریع اومد داخلو هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5