امام على عليه السلام :
از زشت ترين ستمها ، ستم كردن به مردمان بزرگوار است
مِن أفحَشِ الظُّلمِ ظُلمُ الكِرامِ
غررالحكم حدیث 9272
چقدر این تصویر تلخه . . .
کسانی که دستکش های خودشون یا هر گونه زباله رو روی زمین می اندازند اگه پدر خودشون هم باشه کاری می کنند که خم شه و دستکش های رها شده رو اینجوری از روی زمین جمع کنه؟؟
@syed213
#خاکریز_خاطرات
امل 😳😂
محمد هم به خاطر درسش هم به خاطر خطش خیلی معروف شده بود .😌
اسمش سر زبان ها افتاده بود.😃
توی مدرسه ها بیشتر.👨🏫 یک روز دیدم دست هاش را حنا بسته😳. به مسخره😁 گفتم:(محمد!این دیگه چه کاریه؟)
گفت:(اینطوری کردم که از شر این دختر مدرسه ای ها راحت شم.😳 بگن امله، کاری به کارم نداشته باشن)😂😔
شــهـیـد محمد علی رهنمون
منبع: یادگاران،ج ۱۶،ص ۱۴
❤️ @syed213
با نام تو راه عشق آغاز شود
شب با نفس سپيده دمساز شود
با نام تو اي بهار جاري در جان
يک باغ گل محمدي باز شود
#یامهدیادرکنی جـــانمـ
@syed213
#خداحافظ_مادر ....
مادر میگفت: وقتی بندهای پوتینش رو میبست گفت: " مادر باز شرمندم کردی پوتینها رو واکس زدی "
گفتم: دشمنت شرمنده کاری نکردم
گفت: آخه اونجا همش خاکه زود کثیف میشه
گفتم: مادر دورت بگرده تنت سالم باشه پوتین رو میخوای چه کار....پسر خوشگلم
خداحافظی کرد و رفت...
بعد از چند سال که جسدش رو برام آوردند از بدنش خبری نبود فقط #پوتینش سالم بود و یه #پلاک....
امروز پنجشنبه یاد #شـــــهدا با صلوات
@syed213
#آیه_گرافی
💞هُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ💞
✨هر كجا باشيد او با شماست🌱
(حديد~۴)
❤️ @syed213
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...؟!🌙
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
ღೋ ═════╗
یارب چه شود زان گلنرگس خبرآید🌲✨
آن یـار سفر کرده ی ما از سفـر آید 🌊❄️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🦋
#پروفایل🎆
#مهدوی✨🌜
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ
پیامبࢪاکرمﷺ↯
قره عینی فی الصلاه
روشنی چشم من در نماز است
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
کی برایم می تابی؟پنجاه شبانه روز زمان کمی نیست،اما برای من که بی تاب بودم زمان کمی بود.برعکس تولد فاطمه،هم تولد محمدعلی سخت بود و هم گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت میکردی یا عصبی میشدی،کمر درد میگرفتی یا پهلویت تیر میکشید ،طوریکه نمی توانستی حرکت کنی.فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت میکرد.همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد:《با حاج آقا و دخترا و نوهم اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما.》
آمدند و کلی روحیه گرفتی.همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت:《عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!》
خندیدی:《حتما عمو،صبح زود راه می افتیم!》
زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اقامتمان هماهنگ کردی.صبح زود همه را راهی کردی و گفتی:《صبحونه رو هم توی راه میخوریم.》
نرسیده به کندوان ماشین خراب شد.به امداد خودرو زنگ زدی.آمدند درست کردند و راه افتادیم.نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد.این بار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد.با وجودی که ناراحت بودی سعی میکردی با شوخی و خنره نگذاری ناراحت شوم.پاهایت را روی فرمان گذاشته و می گفتی:《از من فیلم بگیر سمیه.ببین چقدر رانندهم!بدون نیاز به پا ماشین می رونم!》
رو به لنز گوشی می گفتی:《دوستان تلگرامی،اصلا کاری نداشته باشین بزرگتر نشسته یا کوچکتر،پاهاتون رو دراز فرمایید.اصلا هم کاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید.مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن.سرتون رو از توی گوشی در نیارین!》
فیلم می گرفتم و می خندیدیم تا رسیدیم تعمیرگاه.بچه ها خسته شده بودند،محمدعلی گریه میکرد و فاطمه نق میزد.وقتی تعمیرکار گفت سرسیلندر ماشین سوخته و برای فردا حاضر میشود و باید ماشین را همینجا بگذارید ،خنده از لبت پرید.به یکی از دوستانت زنگ زدی.آمد.به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم،بعد هم رفتیم منزلش برای استراحت.
آنها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم.
خانم قاسمی از مشهد زنگ زد:《این طرفا نمیاین؟》
گفتی:《فعلا کار داریم،ولی دعا کنین کارمون جور بشه!》
گفت:《کار شما دست امام رضا ع گیره،بیاین خدمت آقا،اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه!》
فردا که از دو خانواده جدا شدیم،رفتیم طرف تعمیرگاه.روی تخت رستوران روبهروی تعمیرگاه نشستیم و تو میرفتی سر به ماشین میزدی و بر میگشتی.هر بار که میرفتی و می آمدی می گفتی:《بیا بریم اتاق بگیریم،اینطوری اذیت میشین!》
اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم.دلم نمیخواست از تو دور باشم.اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود.در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه بازی کردی.درد را در پهلو و کمرت احساس میکردم،اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی.ماشین را که تحویل گرفتی،ایستادی به نماز و استخاره کردی:《سمیه این همه خرج ماشین کردیم یه مشهد نریم؟》
_ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دوروز لباس برداشتم و برای خودم هیچی!
_هرچی لازم داشتیم سر راه میخریم!
شبانه راه افتادیم سمت مشهد.در طول راه محمدعلی بدقلقی میکرد،طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و میاده شویم تا هوایی بخورد.محمدعلی و فاطمه که خوابیدند،همانطور که می راندی گفتی:《عزیز،دعای ندبه رو برام میخونی؟》
خواندم.گفتی:《یه دعای دیگه!》گفتم:《اصلا نگران نباش آقا مصطفی!من مفاتیح شمام،هر چه خواستی بگو رودروایسی نکن!》خندیدی:《تو که برام میخونی یه جور دیگه کیف میکنم!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213