#خاطره_شهید 🎙♥️
*یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد....*
*اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود 🖇*
*توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت ☺️*
*یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم 😜😁*
*قفل🔓 در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم😛*
*بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده 🙄*
*ساعت 3 نصفه شب بود 🕒 مصطفی اومد پایین و ناراحت شد😞*
*بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم🍦و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️😅*
*چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم. 🙄😬*
*بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم... 🗣*
*ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار :) ✨*
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@syed213
#خاطره_شهید ❣💚
همراه با خاطرات #مادر❣
شهید صدرزده🌹
سال 91 #مصطفی برای دوره
تکمیلی #غواصی به قشم رفته بود.👏 برام تعریف کرد یه روز #زیر_آب ،
کپسول اکسیژنم خراب شد ،
به استادم علامت دادم که کپسول اکسیژنم مشکل پیدا کرده .😔 گفت : مامان مرگ را به چشمم دیدم ،
البته از #مرگ نترسیدم، ازاینکه
این جوری بمیرم و #شهید نشم وحشت کردم.🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم
@syed213
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره_شهید 🎙♥️
*یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد....*
*اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود 🖇*
*توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت ☺️*
*یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم 😜😁*
*قفل🔓 در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم😛*
*بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده 🙄*
*ساعت 3 نصفه شب بود 🕒 مصطفی اومد پایین و ناراحت شد😞*
*بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم🍦و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️😅*
*چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم. 🙄😬*
*بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم... 🗣*
*ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار :) ✨*
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@syed213
#خاطره_شهید ✨🎙
علاقه عجیبے به روضه داشت....🏴
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت !
تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر میشدیم میگفت؛
شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان :) 🥀
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#خاطره_شهید ♥️🎙
دیروز در دانشگاه محل تحصیل آقا مصطفی صدرزاده، اتفاق عجیبی افتاد!
سرکلاس به مناسبتی صحبت آقا مصطفی شد، یکی از دانشجویان دختر گفت حرف محرمانه ای دارم....🧐
سپس ماجرای زندگی خودش رابرای من ودر تنهایی و خلوت با حال گریه میگفت که من سابقاً بسیار بد حجاب بودم!
وشهادت آقا مصطفی چه انقلابی در من ایجاد نمود! حتی میگفت من عکس ایشان را روی کاشی سفارش داده و ساخته ام🙃
هر گاه به این تصویر بسیار زیبای برجسته ایشان روی کاشی نگاه میکنم، خیلی در مورد کارهای روزم و خطا ها و اشتباهاتم
الهامات خوبی به من میشود...
کاملا احساس میکنم ایشان با نگاهش با من صحبت میکند و خطایم را به من تذکر میدهد✨
حاجات و مشکلات سختی را در زندگی ام رفع کرده تا اینکه با او عقد اخوت بستم...
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♥️
#عنایات_شهیدمصطفےصدرزاده🌿
#خاطره_شهید ♥️🎙
سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچهها را می کرد!
اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند...
همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچهها رو بکنی :)♥️»
همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود...
همه رقم بود! سیدابراهیم برای بچهها مثل دایه بود🙃
نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت...
خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود 🥀
خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت....
از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند 💉
به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود...😞
طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود... 💔
سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت:
«آقا! بیا یک مسکّن به این بزن 💊.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم.
پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد.
هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله، حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد!
اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است!
باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست :)🍃
سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید✨
@syed213
#خاطره_شهید ♥️🎙
شب شهادت امام صادق(ع) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیئت...
هیئت ما اون زمان نزدیک به 1سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود...
آخرای هیئت شد و هیئت تمام شد. نزدیک 6 نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت میکردیم✨
سیداز حسن تعریف میکرد، آخرش که میخواست بره به ما گفت :
《همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیئت نگاه نکنین که کم هستش یا زیاد، مهم اون معنویت و خلوص نیتی هستش که باید تو هیات ایجاد بشه...🖇🕊》
سیدابراهیم تک بود ،فردی با اخلاص و مظلوم🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
_درس بگیریم از شهدا 🖐🏻
@syed213
°•|سیدابراهیم|•°:
#خاطره_شهید ♥️🎙
مرداد سال۱۳۹۴ بود، از طریق تلفن با خواهر کوچکترم صحبت می کردم که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد...
آقا مصطفے کمی منتظر ماند تا مکالمه من با خاله اش تمام شود اما طاقت نیاورد و گوشی را گرفت و بعد از شوخی و شیرین زبانی برای خاله به او گفت:
"خاله لطفا مکالمه طولانی نشود ممکن است غیبت شود و برای مامان سلب توفیق شود برای مادر شهید شدن😅😁"
خاله درجواب مصطفے گفت: "پس خوب شد گفتی یادم باشد غیبت کنم تا سلب توفیق شود😬🖐🏻"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید :)
°•|سیدابراهیم|•°:
#خاطره_شهید ♥️🎙
مصطفے میگفت : " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم عشقش رو داریم یه چیز دیگس..
ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان عج ♥️ یه چیز فراتر از زندگی مادیه!💫"
واقعا هم همینطور بود! از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود...
من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی4 تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد :)
چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت ...🖐🏻
برای همین چیز ها بود که میگفت : "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!💯"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
°•|سیدابراهیم|•°:
#خاطره_شهید ♥️🎙
مصطفے میگفت : " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم عشقش رو داریم یه چیز دیگس..
ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان عج ♥️ یه چیز فراتر از زندگی مادیه!💫"
واقعا هم همینطور بود! از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود...
من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی4 تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد :)
چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت ...🖐🏻
برای همین چیز ها بود که میگفت : "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!💯"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
°•|سیدابراهیم|•°:
#خاطره_شهید ♥️🎙
یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه...
مصطفے بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم!
یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست!
منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم😃
هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک✨
روی بچه بسیجی ها خیلے حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش... (:
#شهید_مصطفے_صدرزاده
°•|سیدابراهیم|•°:
#خاطره_شهید ♥🎙
یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم مصطفے این رفيقت تهرانیه! دلم ميخواد روش رو کم کنی!
یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده...
گفت دایی جمال شاید خدا ظرفیت برد او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره...💯
مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت🖐🏻✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده