eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
805 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ سال ۱۳۷۵، سپاه تعدادی واحد مسکونی در کهنز شهریار به کارکنان بخش های مختلف خود فروخت.🏢 پدر آقا مصطفی که در بهداری سپاه مشغول بود، یک سال بعد از ساخت این مجتمع‌ها، یکی از آن آپارتمان‌ها را خرید. 🔺 پدر من هم در لجستیک سپاه مشغول بود و منزلمان روبه‌روی خانه‌ی آقای صدرزاده... بچه‌های سپاه یک اتاقک دوازده متری را برای پایگاه بسیج در نظر گرفته بودند. آنجا پایگاه فرزندان پاسدار در مقاطع راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه بود. 🌺🌺🌺 ✨ آقای‌بهرامی و آقای‌خدایار و حاج‌آقا‌غلام‌عباسی که از بنیان‌گذاران پایگاه بسیج بودند، هم مراسم دعای توسل و هم روضه‌های محرّم را در همین اتاقک برگزار می‌کردند. ✨میان همان دعاهای توسل بود که برای اولین بار مصطفی را دیدم.✨ 🌸🌸🌸 💠قبل از حضور پاسدارها و بسیج، منطقه‌ی کهنز، به دلیل اینکه دورتادورش باغ‌های بومی‌نشین بود، با معضلات اجتماعیِ زیادی دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد.😔 با حضور خانواده‌های پاسدار که به هیچ‌وجه زیر بار این مسائل نمی‌رفتند، تنش شدیدی در سال‌های اولیه بین این دو گروه ایجاد شد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ کم‌کم پایگاه بسیج کهنز شناخته شد و تعداد بیشتری مایل به عضویت شدند.💯 فضایمان کوچک بود، برای همین یک اتاقک دیگر آوردند و دیوار بینشان را برداشتند. کمی که گذشت یک اتاقک دیگر هم برای بخش تدارکات اضافه شد.👌🏻 🌺🌺🌺 مسئولان پایگاه همه پاسدار بودند. وقتی خبردار می‌شدند که مثلاً در فلان بخش سپاه بعضی وسیله‌ها را نمی‌خواهند، ما سریع می‌رفتیم و اجناس بلااستفاده‌شان را با خودمان می‌آوردیم. 🔺از استکان و نعلبکی گرفته تا لباس خاکی و هر چیزی که سپاه نیاز نداشت. محرّم ها هم داخل خیابان داربست می‌زدیم و با برزنت تکیه درست می‌کردیم. آوردن وسایل مازاد سپاه کمک کرد که بتوانیم دور یک زمین خالی را که نزدیکمان بود، اتاقک بچینیم و روی آن‌را برزنت بیندازیم و دیگر نیازی به اجاره‌ی داربست نداشته باشیم. بعد از مدتی مسجد به داخل پایگاه منتقل شد. 💐💐💐 ✨ کم‌کم مجموعه‌‌ی بسیج می‌توانست روی کار ما حساب کند.💯 برای همین به هر کسی مسئولیتی دادند. حاج‌آقا بهرامی و چند نفر دیگر مسئول شورای پایگاه شدند. من مسئول تدارکات بودم. حمیدرضا در بخش پرسنلی مشغول ‌شد، امیرحسین هم به خاطر قد‌وقواره‌اش به حاج آقا گفت: «می‌خوام توی بخش عملیات باشم!» حاج آقا رو به سجاد و مصطفی کرد و گفت: «اطلاعات و بخش فرهنگی مونده!» مصطفی منتظر ماند تا سجاد اول بگوید. سجاد کار اطلاعات را برداشت. کاری که روی زمین ماند کار فرهنگی بود که مصطفی از خدا خواسته گفت: «منم کارهای فرهنگی رو انجام می‌دم!» ✅ تمام این کارها برای خودش منیّتی داشت، پست شب و گشت داشت، ولی فرهنگی کاری بود که روی زمین مانده بود و هیچ کس به آن نگاه هم نمی‌کرد. 🌻🌻🌻 ⚜ یک اتاقک سبزرنگ داشتیم که درش رو به بیرون باز می‌شد. آن شد مختص محصولات فرهنگی... مصطفی می‌رفت پاساژ مهستان و وسایل فرهنگی از سی دی و نوار گرفته تا چفیه، پلاک، عکس شهدا و این جور چیزها را تهیه می‌کرد و داخل اتاقک با همان قیمت خرید می‌فروخت. ✅ حتی پول کرایه‌ی ماشینش را هم از جیب خودش می‌داد. از داخل که می‌آمدند و از مصطفی اقلام فرهنگی می‌خریدند. مصطفی وقتی دید بچه های کهنز این‌قدر راغب هستند، پیشنهاد داد که بهتر است یک مغازه داخل کهنز اجاره کنیم تا محصولات فرهنگی آنجا به دست بقیه هم برسد. خیلی طول نکشید که یک مغازه‌ی کوچک پنج‌شش متری اجاره کرد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_پنج #فصل_نهم_کتاب #کارکوچک‌ترهابامن #از_زبان_سجاد_ابراهیم‌پور_برادر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨سال ۱۳۸۲ بود... من و مصطفی با هم آمدیم تهران و او را در حوزه‌ی علمیه امام جعفر صادق (ع) ثبت نام کردیم.📚 🔺کنار درس‌های حوزه، مغازه را با کمک برادرش محمدحسین اداره می‌کرد و اتفاقاً کارشان هم رونق داشت. درس و کنکور من و حوزه رفتن‌های مصطفی باعث شد برای مدتی میان ما فاصله بیفتد و فقط گاهی در حد احوالپرسی همدیگر را ببینیم. 🌺🌺🌺 ✨ مصطفی بچه‌های حوزه را می‌آورد کهنز تا پایگاه و مغازه را به آن‌ها نشان بدهد. از آن‌ها هم فکری می‌خواست تا ببیند چطور می‌شود کارهای فرهنگی و محصولات پربارتری داشته باشند.🤔 همین باعث شد تا در ذهن مصطفی جرقه‌ای تازه زده شود، آن هم کار روی بچه های ابتدایی بود.👌🏻 💠 یک روز که همدیگر را در پایگاه دیدیم همان‌طور که روی صندلی نشسته بود گفت: «سجاد باید کار فرهنگی روی بچه‌های ابتدایی باشه. اینا خمیرشون هنوز نرمه و می‌شه شکلشون داد!»💯 🔺آن موقع خیلی حرف‌هایش را جدی نگرفتم، چون یادم است ما که وارد بسیج شدیم کسی روی ما حساب نمی‌کرد، اما خیلی نگذشت که مصطفی رفت پیش حاج آقای بهرامی و گفت:«می‌خوام با کمک شما بچه‌های ابتدایی رو جذب بسیج کنم!» حاج آقا بهرامی گفت: «امتحانش ضرری نداره!» ✅ مصطفی هم بالاخره فکرش را عملی و بچه‌های ابتدایی را دور خودش جمع کرد. ⚜ کار شروع شد. مصطفی محور بود و بچه‌ها دورش می‌چرخیدند و عاشقانه دوستش داشتند. مصطفی هم مثل یک برادر بزرگ‌تر مهربان و دلسوز، برای بچه‌ها مایه می‌گذاشت. یواش‌یواش این بچه‌ها جان گرفتند و برای خودشان برووبیایی داشتند و در پایگاه جا افتادند. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_شش #فصل_نهم_کتاب #کارکوچک‌ترهابامن #از_زبان_سجاد_ابراهیم‌پور_برادره
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ بنده خدایی در محلمان بود که علاقه‌ی زیادی به حیوانات داشت. در منطقه‌ی شهریار سگ و گربه زیاد است.🐶🐱 او همیشه ته‌مانده‌ی غذاهایش را برای سگ‌ها و گربه‌ها می‌گذاشت. 🔺چند تا گربه آمده بودند دور این کانکس‌های ما زندگی می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. او گاهی به خاطر این گربه‌ها گوشت می‌خرید و می‌آورد.🍗 وقتی از سر کوچه به سمت پایگاه می‌آمد بچه گربه‌ها به طرفش می‌دویدند.😉 همین باعث شد که این لقب را به بچه‌های مصطفی هم بدهند. آخه وقتی مصطفی می‌آمد سمت پایگاه، بچه‌ها به سمتش باذوق و شوق می‌دویدند، 😍و همین بچه‌ها گاهی خیلی در دست‌وپای ما بودند. در اردوها و برنامه‌ها حسابی کلافه‌مان می‌کردند.😡 بچه‌های پایگاه به مصطفی غر می‌زدند که «این چه بساطیه!» مصطفی وقتی دید این‌طور است،حذفشان نکرد، اما برایشان وقت جدا در نظر گرفت.👌🏻💯 به همین دلیل وقتی می‌خواستند فوتبال بازی کنند، بچه‌ها جداگانه یک وقت بازی برای خودشان داشتند. وقت دعا خواندن آن‌ها، زیارت عاشوراهای صبح جمعه بود. اسم هیئت یکشنبه‌هایشان « » بود که در همان اتاقک‌ها برگزار می‌شد. مصطفی آن‌قدر خوب می‌توانست با این بچه‌های کوچک کنار بیاید که انگار سال‌ها برای کار با کودکان دوره دیده است. 💠 ما هم تنهایش نمی‌گذاشتیم. یک جورهایی به خاطر رفتار مصطفی با بچه ها سر ذوق آمده بودیم و کمکش می‌کردیم. 😊 برای تدارکات اردوها به مصطفی می‌گفتم: «روی من حساب باز کن، من هستم!» او هم می‌زد روی شانه‌ام و می‌گفت: «دمت گرم داداش!» 👌🏻 ⚜ علی‌رضا پسر حاج‌آقابهرامی کمک می‌کرد تا سخنران و مداح برای هیئت بیاورند. آقای بهرامی استاد قرآن آورده بود. ✅بالاخره این بچه‌ها برای خودشان شکل گرفتند. خودشان پست و گشت و اردو داشتند و هیئت می‌گرفتند... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_هفت #فصل_نهم_کتاب #کارکوچک‌ترهابامن #از_زبان_سجاد_ابراهیم‌پور_برادر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ یک کلوپ در کهنز باز شده بود که بچه‌های بسیج برای بازی به آنجا می‌رفتند. جوّ آن‌جا طوری بود که خیلی روی بچه‌ها تاثیر بد گذاشته بود.😔 مصطفی وقتی دید قضیه دارد بیخ پیدا می‌کند، رفت پیش حاج‌آقابهرامی و برایش از اوضاع بد کلوپ تعریف کرد و گفت: «می‌خوام یک پلی‌استیشن برای بچه‌ها بخرم که اون‌جا نرن!» 🎮 از جیب خودش برایشان دستگاه پلی‌استیشن سونی،🎮 یک تلویزیون 🖥 و یک تفنگ بادی 🔫 خرید.👏🏻 بچه ها قرآن حفظ می‌کردند و مصطفی هم به آن‌ها اجازه می‌داد با پلی‌استیشن سونی بازی کنند.😊 ✅ برای کسانی که حفظ و قرائت قرآن‌شان بهتر بود یا کار خاصی در بسیج انجام می‌دادند، وضعیت ویژه‌تری بود.💯 به آنها می‌گفت: «می‌تونید یک شب دستگاه رو ببرید خونه!» بعد از مدت یک پلی‌استیشن دیگر هم برای راحتی بچه‌ها خرید.👏🏻 روزهای پرشوری در بسیج بود تا جایی که به‌خاطر اوضاع و امکاناتی که مصطفی فراهم کرده بود پای بعضی بزرگ‌ترها هم به بسیج باز شد. 🌺🌺🌺 ✨ آن‌قدر درگیر کار بچه‌ها شده بود که کتاب روان‌شناسی می‌خرید و می‌خواند تا با بچه‌ها درست رفتار کند. 📚 گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلا کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد. این‌طور نبود که فقط دنبال آموزش یا خوشگذرانی صِرف باشد. 🌸🌸🌸 ✨ بچه های مصطفی از هیچ‌کس حتی خانواده‌شان حرف‌شنوی نداشتند. تنها کسی که می‌توانست شیطنت آن‌ها را کنترل کند، خود بود. حتی حاج‌آقای‌بهرامی با آن سن‌و‌سال سابقه‌ی جنگ از دست بچه‌ها عاصی می‌شد.😡 ما هم که مدام آن‌ها را امرونهی می‌کردیم، اما مصطفی این‌طور نبود. عین دوچرخه دنده‌ای با آن‌ها رفتار می‌کرد.👌🏻 هر وقت که لازم بود سرعتشان را کم و زیاد می‌کرد. همه‌ی این‌ها برای این بود که مصطفی خودش را هم‌بازی آن‌ها می‌دانست و پابه‌پای بچه‌ها با آن‌ها شیطنت می‌کرد.😍 بین همین بازی‌ها و شیطنت‌ها به بچه‌ها احکام یاد می‌داد. درباره‌ی اخلاق، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف می‌زد. ✅ همه‌ی این حرف‌ها وسط تفریح و بازی‌اش با بچه‌ها بود. 🌹🌹🌹 ✨ برای بچه‌هایش لباس پلنگی بسیج گرفته بود و با هزینه‌ی شخصی آن‌ها را اندازه‌شان کرده بود. آن وقت‌ها که هنوز دست‌و‌پای بسیج را قیچی نکرده بودند، ما پست و گشت داشتیم. برای تیراندازی هم ما را می‌بردند میدان تیر و به هر کس ده تا فشنگ می‌دادند.🔫 مصطفی سه‌چهارتا را شلیک می‌کرد و بقیه را می‌برد برای بچه‌ها.😉 گاهی هم به ما خرده می‌گرفت و می‌گفت: «چرا همه‌ی تیرا رو شلیک می‌کنید؟ چندتاش رو برای بچه‌های من بذارید!» می‌خواست بچه‌ها در فضای امن تیراندازی کنند تا گوششان با این صدا آشنا شود.💯 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح @syed213