هدایت شده از دوتا کافی نیست
✅ مادری و تکالیف مدرسه
#قسمت_اول
1⃣ مهمترین نکته این است که شما مامان هستید نه معلم، نه ناظم. انجام تکالیف کودک نباید شما را از جایگاه اصلی شما که مادری کردن و مامان بودن هست دور کند.
2⃣ انجام تکالیف در حیطه مسئولیت خود کودک است. شما فقط زمانی تکالیف کودک را مورد بررسی قرار دهید که کودک از شما بخواهد. ( دفترت را بیار ببینم چطوری نوشتی!! چرا اشتباه نوشتی!!❌❌)
3⃣ تکالیف را ابزاری برای تنبیه و تشویق و باج دادن قرار ندهید:
➖اگر مشقت را ننویسی تلویزیون ممنوع❌
➖اگر ننویسی از پارک رفتن خبری نیست❌
➖مشقت را بنویسی برات بستنی میخرم و ...❌
4⃣ خیلی در مورد مسائل جزئی تکالیف حساس نباشید، ( بزرگ نوشتی، کثیف نوشتی، چرا با عجله نوشتی❌) اما به صورت کلی پیامهایی را به کودک بدهید که بداند مسئولیت انجام تکالیف با هر کیفیتی با خود اوست: مسئولیت انجام تکالیف مدرسه با خودت است، میدونم که با تلاش و تمرین به خوبی از پس انجامش برمیای.
5⃣ این نکته مهم را فراموش نکنید که ارزش اصلی تکالیف در منزل، تجربه ی مستقل کار کردن و مسئولیت پذیری کودک است تا آموزش، این فرصت را از بین نبرید. مسئولیت دادن به کودکان در کارهای خانه در سالهای قبل از مدرسه تأثیر بسزایی در پذیرش مسئولیت انجام تکالیف مدرسه توسط کودک دارد.
6⃣ هر چقدر هم آموزش و تحصیل کودک اهمیت داشته باشد، استقلال، شخصیت، اعتماد به نفس و عزت نفس کودک اهمیت بالاتری دارند. اتفاقا یکی از خطرناک ترین افراد در جامعه، تحصیل کرده های وابسته و بدون عزت نفس هستند. مراقب باشیم برای انجام تکالیف شخصیت کودک را له نکنیم:
➖ تنبل، خنگ، بدرد نخور، هیچی نمیشی و...❌❌
7⃣ کمک والدین باید به طور غیرمستقیم باشد نه مستقیم. مثلا زمانی که کودک میخواهد تکالیفش را بنویسد، به جای دخالت مستقیم در انجام تکالیف شرایط را برای تمرکز و دقت کودک بر تکالیف فراهم کنیم، مثلا طبیعی است که روشن بودن تلویزیون میتواند باعث عدم تمرکز و عجله کودک در انجام تکالیف شود. یا اینکه شرایط را طوری فراهم کنید که کودک قبل از خسته شدن و خواب آلودگی تکالیف را انجام دهد. یا مثلا وسط مشق نوشتم تمرکز کودک را بهم نزنیم و او را صدا نکنیم.
8⃣ به کودک اختیار دهید که خودش انتخاب کند که چه زمانی برای انجام تکالیف تمایل بیشتری دارد، بعد از بازی، بعد از نهار و...
9⃣ برای انجام تکالیف، کودک را به صفات اخلاقی رذیله مثل حسادت، دشمنی، دروغ و... سوق ندهید.
➖خواهرت مشقش را نوشته میبرمش پارک ولی تو را نمیبرم❌
➖معلمت گفت تو توی کلاس از همه بدخط تر هستی.❌
➖چقدر کم گرفتی، نمره بقیه چند شد؟❌ ( کودک مجبور میشود دروغ بگوید.)
0⃣1⃣ مسئولیت نگهداری از وسایل مدرسه را به خود کودک بسپارید. ( برای مثال من خودم از چند هفته قبل یک طبقه از کتابخانه خودم را برای پسرجان خالی کردم که وسایل مدرسه را در اتاق خودشون نگذاره به خاطر برادرش، این کمد قفل داره. به پسر بزرگم گفتم اینجا را خالی کردم برای وسایل مدرسه شما که از دست برادرت هم در امان باشه😉 ولی بعد از این دیگه هم دخالتی ندارم و مسئولیت با خودت هست.)
#مادری
#تکالیف_مدرسه
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
👈 ادامه دارد....
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
💗زندگی بانوی بهشتی
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۳ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ نفوذ مخفی داعش ۲ ➰ ابتدای جلسه آموزش قرآن بود، اما بعد از آن،
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۴
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
مننژیت
▫️ در اورژانس یادم هست که یک دکتر بالای سرم آمد و مرا تکان داد و گفت: الان دقیقا چه مشکلی داری؟ نمیدانم چه کسی به زبانم انداخت که گفتم: فکر کنم مننژیت دارم. دکتر سکوت کرد.
▫️ شرایط مرا که بررسی کرد، حدس زد درست گفته باشم. بلافاصله مقدمات لازم را فراهم کرد. یک ماسک به صورتم زد و مرا به یک اتاق کوچک ایزوله انتقال دادند و مشغول گرفتن آزمایش ها شدند. به شدت سردرد داشتم. چشمانم هیچ جا را نمی دید. هیچ دستگاهی به من وصل نبود.
▫️ همسرم که تازه شیمی درمانی کرده بود داشت کارهای بستری شدن مرا انجام میداد. اورژانس شلوغ بود و به غیر از من، چند مریض دیگر در بخش بودند. صدا و نور خیلی مرا اذیت می کرد. من به یک اتاق مخصوص یک تخته منتقل شدم. از شدت سردرد سرم را به تخت فشار میدادم و ذکر می گفتم. صدای دکتر که به همسرم در مورد وضعیت وخیم من توضیح میداد را شنیدم.
▫️ می گفت: چرا این قدر دیر مریض رو رساندید!؟ اما وقتی شرایط همسر مرا دید دیگر حرفی نزد. من این قدر درد داشتم که به مرگم راضی بودم. صدای قلبم هرلحظه شدیدتر میشد. دیگه صدای بیمارستان رو نمی شنیدم. فقط صدای تپش قلبم بود. تا اینکه یکباره تنفس من قطع شد! برای کمتر از چند ثانیه صدای قلبم نیز قطع شد!
▫️ سالها قبل، وقتی در دوره آموزشی مشغول غواصی بودم، در چند متر زیر آب گیر کردم و نزدیک بود غرق شوم. آن لحظات وقتی به سطح آب نگاه میکردم، خورشید را مانند یک گوی نورانی بر سطح آب میدیدم که هر لحظه آرزو داشتم به آن نزدیک شوم. آنجا مسیر نور خورشید را شبیه یک دالان نورانی به سمت بالا میدیدم.
▫️ حالا پس از سالها که از آن روز می گذشت، یک بار دیگر همان اتفاق افتاد! تمام دنیا سیاه شد. فقط بالای سرم را می دیدم که یک نقطه بسیار روشن می درخشید.
▫️ در همان اتاق کوچک بیمارستان، احساس کردم سی متر زیر آب دریا قرار دارم و می خواهم خودم را به سطح آب برسانم. خورشید را همانند قبل، مثل یک گوی یا دالان نورانی بر روی آب میدیدم و می خواستم به سویش بروم. با تلاش می خواستم به سطح آب برسم که صداهای مبهمی به گوشم خورد.
▫️ صدای مادربزرگ مرحوم خودم را کامل شناختم که از شخص نامعلومی می پرسید: هنوز وقتش نشده که فلانی بیاد؟ دیگری می گفت: الان می یاد پیش ما و... بعد صدای همهمه ای آمد که گویی تعداد زیادی در آن سوی نور منتظر من هستند! من صدای گفتگوی اموات فامیل را شنیدم. پدر بزرگ، مادر بزرگ و...
▫️ دکتر منتظر جواب آزمایش ها بود و هنوز هیچ دستگاهی برای بررسی وضعیت، به من وصل نشده بود. من دردی را حس نمی کردم. صدای تپش قلبم را هم نمی شنیدم و انگار راحت شده بودم. در همین حین که تلاش می کردم به سطح آب بیایم، احساس کردم سینه ام سنگین شد! چنان سنگین که گویی یک بار سنگین را روی آن قرار داده اند؟
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
وقتی #مهران_مدیری صداوسیما را تحریم میکند
#ارتش_سلبریتی ها علیه نظام
از #کشف_حجاب پیر زنان بازیگر
تا #تحریم صدا و سیما
در این کشور محبوب و مشهور شدن لگدشم همین نظام مظلوم میخوره
بببینید همه افاضات مهران مدیری رو😡😡😡👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
**واکنش های عجیب و پر سرو صدای بازیگران مشهور برای ماجرای اخیر** 🙄
همه واکنش های اهالی سینما در این کانال
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
سلام دوستان. التماستون میکنم کمکم کنید😭 یه برادر دارم 26 ساله مجرد خیلی درگیری های فکری داره بارها تصمیم ب خودکشی میگره وقتی میرم حال و روزشو میبینم داغون میشم مثلا توی خونه اگ کسی با گوشی حرف بزنه یا حتی توی خونه خانواده باهم حرف بزنن ناراحت میشه خود زنی میکنه میگ بقیه صدای ما رو میشنون بقیه از زندگیمون با خبر میشن.درصورتی ک حرف هایی خاصی هم نمیزنم حرف های معمولی حرف هایی ک بین همه رد وبدل میشه.بهش میگم بیا مشاوره هم قبول نمیکنه میگ من مشکی ندارم. مشاوره حرف هامو میشنوه توی خیابون منو میبینی. بعد ب بقیه میگه فلانی این مشکلو داره.بخدا زندگی نداریم شب روز توی خونه دعوا آسایش نداریم. هرچه حرف میزنیم بازم حرفای خودشو میزنه خواهش میکنم راهنمایم کنید 🙏🙏
قربانی هر گونه اعتماد زایی از نیروهای مسلح خود ما خواهیم بود.
#مقام_معظم_رهبری
تحریم صداوسیما توسط مهران مدیری😡👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
خواهرم #حجاب تو چه دارد که دشمن این همه از آن می ترسد؟
کمی فکر کن !!
ببینید حمله توپخانه دشمن به کدام سمت است و کجا را بیشتر می کوبد؟
اعتقادات مارا هدف قرار داده و خط مقدم آن تویی!
خواهرم بدان! حجابت دیوار مقدسی بر گرد وجود با ارزشت کشیده که مانع از حراج گذاشتنش می شود و گرمای وجودت شعله مقدسی است که کانون #خانواده را حفظ می کند.
خانواده محیط مقدسی است که فرزندان را برای آینده این جامعه پرورش می دهد و حفظ آن با حجاب تو ای خواهرم کامل می شود.
خواهرم تو خط مقدم حمله دشمنی !
کافیست چادرت را محکم بچسبی همین!
چادرت ای ماه من، آغاز صبحی دیگر است
ابروانت زیر ابر روسری زیباتر است
سخت گیری نیست چادر؛ ابتدای راحتی ست
دخترم؛ این بهترین ارثیه ی یک مادر است.
رخت زیبای آسمانی راخواهرم
با غرور بر سر کن
نه خجالت بکش نه غمگین باش
چادرت ارزش است باور کن
#من_حیا_را_دوست_دارم
#غیرت_دینی
#جهاد_تبیین
"حسینی"
@twiita
سلام
دوست عزیز ک برادرتون درگیری های فکری داره حتما اصلاح طبع ببرید انجام بدن پیش یک کارشناس طب سنتی
ایشون سودای بدنشون غلبه پیدا کرده و زیاد شده
سودا اندازه ش عالیه زیادش باعث بیماریهای فکری و روانی میشه
سوظن ها بدگمانی ها همه از سودا هست
و استاد نظری زاده معتقدن بیماریهای روحی روانی از ضعف قلب هم هست
سیب .به .انار .کدو حلوایی بهشون بدید بخورن
غلبه سودا رفع بشه کلا همه این حالت ها از بین میره خودش
قربانی هر گونه اعتماد زایی از نیروهای مسلح خود ما خواهیم بود.
#مقام_معظم_رهبری
تحریم صداوسیما توسط مهران مدیری😡👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🌿 #همسرداری | آقا و خانم عزیز سرزنش ممنوع!
🔹خانم و آقا در زندگی مشترک طبیعتا از بعضی معایب همدیگر مطلع میشوند و میتوانند در برطرف شدن آن معایب به هم کمک کنند و برای هم دعا کنند.
☝️ اما یکی از عواملی که باعث میشه عیبها و نقصها معضل زندگی بشه، اخلاق زشت سرزنش کردنه.
آثار سرزنش:
🔹ارتکاب همون مورد سرزنش توسط سرزنشکننده
🔹 شعلهور شدن آتش لجاجت
🔹 بیباک شدن برای ادامه اشتباه
🔹بیاثر شدن سرزنش
🔹شعلهور شدن آتش کینه و دشمنی
🔹ایجاد تردید در زندگی مشترک
🔺 و از همه بدتر بردن آبروی یک انسان مؤمن که بسیار آثار بدی برای آن است.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
💗زندگی بانوی بهشتی
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۴ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مننژیت ▫️ در اورژانس یادم هست که یک دکتر بالای سرم آمد و مرا
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۵
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
ملک الموت ۱
🗯 سینه ام سنگین بود. توجه من از آن نقطه نورانی به پایین پایم در همان اتاق کوچک جلب شد. یکباره دیدم پیرمردی بسیار نورانی و مهربان که نمی توانم زیبایی چهره و محبتش را وصف کنم، با فاصله کمی روی سینه ام نشسته!
🗯 با مهربانی به من لبخند زد و گفت: می خواهی با من بیایی؟ آمده ام جان تو را بگیرم، آماده هستی؟ من که وحشت تمام وجودم را گرفته بود، مات و مبهوت نگاهش کردم. مثل نگاه ملتمسانه یک دانش آموز در سر جلسه امتحان، وقتی امتحان تمام شده و او هیچ جوابی ننوشته نگاهش کردم.
🗯 به خودم قوت قلب دادم و گفتم: بد نیست همراهش بروم. من که در زندگی خیلی کارهای مهم و خوب کرده ام و آدم خیلی خوبی بودم. برای همین دستانم را به سمت حضرت عزرائیل بلند کردم تا مرا همراهش ببرد. خیلی خیالم از خودم راحت بود. به خودم اعتماد داشتم و مطمئن بودم به بهشت خواهم رفت!
🗯 بدنی شبیه من روی تخت بیمارستان بود و خودم در مقابل پیرمرد! چه عشق و محبتی بین ما بود. اصلا با آنچه اهل دنیا از عشق تعریف می کنند تفاوت داشت. نمی خواستم چشم از آن پیرمرد نورانی بردارم. لبخند زیبایش، محاسن سفید و بلندش و پیراهن سفیدش که مانند نور میدرخشید را فراموش نمی کنم. او مانند پدری مهربان، که دلسوزانه به پسرش نگاه می کند، به من خیره بود. برای همین ماندم چه جوابی بدهم. راضی بودم که با او بروم. این پیر مهربان، به یقین خیر مرا می خواست.
🗯 درست در همان زمان و شاید در کمتر از یک لحظه، تمام زندگی ام، از لحظه تولد تا زمان ورود به این اتاق بیمارستان در مقابلم ظاهر شد. آن هم با تمام جزئیات! آنجا تکلمی صورت نمی گرفت. حرفی رد و بدل نمی شد، اما تمام سؤالات من به طور کامل جواب داده می شد. من نتیجه تمام کارهایم را در همان لحظه دیدم و مرور کردم! من آنچه از خوبی ها و بدی ها انجام داده بودم به طور کامل مشاهده کردم. من میدیدم کدام کارهایم کاملا برای رضای خدا بوده و کدام کارهایم نیت غیر خدایی داشته!
🗯 برای کارهایی که فقط برای رضای خدا انجام داده بودم، (که متأسفانه تعداد آنها خیلی کم بود) درجات و مقامات معنوی برایم ایجاد شده بود و می فهمیدم که تمام ملائک به من مباهات می کردند، اما برای کارهایی که نیت غير الهی داشتم، میدیدم که ضرر کردم.
🗯 در مشاهده اعمال، کسی مرا قضاوت نکرد. کسی مرا توبیخ ننمود، خودم بودم و وجدان خودم. حتی دیدم که بارها و بارها تا پای مرگ رفته بودم و این خداوند بود که مرا در آن لحظات نجات میداد.
🗯 بارها در مأموریت های مهم مرزی، مشکلات و سختی ها را به چشم دیده بودم و حالا با یقین متوجه می شدم که در تمام آن لحظات، عنایت خاص خداوند مانع مرگم شده بود. حتی مشاهده کردم که در بسیاری از مأموریت ها، اگر عنایت خداوند نبود هیچ گونه موفقیتی به دست نمی آوردیم. دست قدرت خدا در تمام هستی، همواره با ما بود.
🗯 من یقین کردم که در تمام امور، حتی مسائل مربوط به امنیت کشور، دست عنایت خداوند و اهل بیت (علیهم السلام) همواره پشتیبان ما بوده و هست.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
💗زندگی بانوی بهشتی
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۵ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ ملک الموت ۱ 🗯 سینه ام سنگین بود. توجه من از آن نقطه نورانی ب
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۶
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
ملک الموت ۲
🗯 محاسبه آغاز شد. گاهی به برخی اعمالم فکر می کردم که به نظر من خیلی خوب بوده، اما می دیدم که به علت نیت غير خدایی که داشتم پوچ شده و اصلا در محاسبات الهی به حساب نیامده بود!
🗯 می خواستم بگویم که این شغل را که با هزاران خطر و گرفتاری همراه است برای خدا انتخاب کردم، اما نشانم دادند که من به دنبال یک شغل ثابت و آبرومند بودم و سر از اینجا درآوردم. یعنی خیلی نیت الهی در آن نمایان نبود.
🗯 حتی اشاره کردم که من در فلان مأموریت خیلی سختی کشیدم تا آبروی اسلام و ایران حفظ شود، اما به من نشان دادند که خیلی اصرار داشتی به نام خودت این مأموریت گزارش شود و به خاطر آن مأموریت، حسابی تشویق شدی و مزدت را گرفتی!
🗯 نمیدانم چه مثالی بزنم که بهتر شرایط مرا در آن لحظات درک کنید. یک کار ساده و کوچک، اما با نیت الهی و جهت رضای خدا، به قدری برایم ارزش داشت که صدها کار سخت و طاقت فرسا، اما با نیت غير الهی، آن تأثیر را نداشت!
🗯 با ناامیدی از خودم و اعمالم، از محاسبه دست کشیدم. چقدر عمرم را مفت باخته بودم! چه کارهای بزرگی که با سختی و با تلاش شبانه روزی انجام داده بودم اما کمی توقع تشویق از طرف مافوق و یا دیده شدن از سوی مردم، یا حس غرور و منیّت که من این کار را انجام دادم، تمام آنها را پوچ کرده بود. خیلی احساس بدبختی و ضرر می کردم. مثل آدمی که به امید یک تجارت پر سود، تمام سرمایه اش را داده و طلا گرفته و بعد از کلی سختی، متوجه می شود که تمام طلاهایی که جمع کرده بدلی بوده! در بازاری که خریدار، یک گرم طلای خالص را به قیمت بسیار خوبی می خرد من حسرت عجیبی وجودم را فرا گرفت.
🗯 در آن لحظات و در حضور ملک الموت، فقط آرزو داشتم که برگردم، بلکه بتوانم کارهایم را فقط با نیت الهی به جا آورم. هرچه که می خواستم در مورد کارهایم توضیح بدهم، توجیه می شدم که کارم با نیت الهی و برای رضای خدا نبوده.
🗯 در بررسی اعمال، حسرت می خوردم برای کارهایی که به خاطر اسم و رسم و ریا و پول و منفعت مالی انجام دادم. در واقع می دیدم که خیلی از کارهایم در میزان و حسابرسی وزنی ندارد! وزن اعمالم فقط به میزان اخلاص در کارها بستگی داشت و ربطی به کمیت آنها نداشت. در بعضی مأموریت ها که مسئولین من، بارها از کارم تعریف کرده بودند، اصلا چیزی از معنویات و پاداش الهی به حسابم نیامده بود! من فقط حسرت می خوردم که چقدر برای هیچ و پوچ دویده ام. حتی گاهی کارهایم، به جای بار مثبت، بار منفی داشت و علت آن عدم اخلاص و ریا در کارهایم بود.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
💗زندگی بانوی بهشتی
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۶ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ ملک الموت ۲ 🗯 محاسبه آغاز شد. گاهی به برخی اعمالم فکر می کرد
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۷
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
بازگشت
🔘 آنجا میدیدم که تمام قدرت دست خداست. اگر من نیت الهی خودم را حفظ می کردم، خداوند هم اگر به صلاح من بود، از خزانه غیبی خودش، مشکل مرا برطرف می کرد.
🔘 من میدیدم که برخی کارهای الهی ام، چقدر در حل مشکلات دنیایی ام تأثیر داشت و حسرت می خوردم که چرا تمام کارهایم، حتی ساده ترین کارهای زندگی روزمره را با نیت الهی انجام نداده ام.
🔘 در آن لحظات و در اوج ناامیدی با خودم گفتم چقدر خوب می شود که اجازه دهند من برگردم. دیگر هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمیدهم. مگر اهل دنیا ارزش این را دارند که انسان، کارهایش را برای رضای خاطر آنها انجام دهد!؟ اما یکباره، یاد دو هفته مأموریت اخیر افتادم. من باید به مسئولین گزارش بدهم. شرایط امنیتی خاصی ایجاد شده که فقط من خبر دارم. لذا به آن پیر مهربان که فهمیدم حضرت عزرائیل است گفتم: «می شود مرگم را به تأخیر بیاندازید؟» اما مرگ من فرا رسیده بود. راه بازگشتی نداشتم. با اشاره ای تسلیم حضرت عزرائیل شدم. البته این را اشاره کنم که هیچ تکلمی صورت نمی گرفت. آنچه در دل من بود و می خواستم به زبان بیاورم، ملک الموت متوجه می شد و آنچه ایشان می خواست بگوید، من می فهمیدم. یک ارتباط روحی داشتیم.
🔘 نگاه مهربانش را از چهره من برداشت و از جا بلند شد و به من گفت: الان نوبت تو نیست، بر می گردم. ایشان بدون عبور از در اتاق، از دیوار گذشت و به اتاق سمت راست رفت و بالای سر یک مریض قرار گرفت.
🔘 یک جوان درشت هیکل روی تخت خوابیده بود و چند دستگاه به او متصل بود. برخلاف من، خیلی با آن مريض حرف نزد. مثل اینکه پشت یقه کسی را بگیرند، گردنش را گرفت و روح این جوان را بیرون آورد و با خود به آسمان برد. من هم مثل کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد و یکباره به سطح آب بیاید، یک دفعه داد زدم و با صدای بلند نفس کشیدم!
🔘 ضربان قلب من دوباره شروع شد و دردها دوباره بازگشت. از صدای نفس کشیدنم، همسرم از جا پرید. بنده خدا فکر کرده بود که من خوابم. باتعجب گفت: چیزی شده؟ گفتم: عزرائیل... عزرائيل الان اینجا بود؟ خانمم با تعجب گفت: چی میگی؟ عزرائیل کجا بود؟! با سختی سرم را به سمت راست چرخاندم وگفتم: حضرت عزرائیل از این طرف رفت. همین الان جان یک جوان درشت هیکل را گرفت و با خودش برد.
🔘 خانمم که فکر می کرد هذیان میگویم، خواست حرفی بزند که صدای جیغ از اتاق بغل که بخش اصلی اورژانس بود به گوش رسید؟ یک نگاه متعجب به من کرد و یک نگاه به داخل سالن، بعد سریع به اتاق بغل رفت.
🔘 خانمی که به عنوان همراه، در اتاق سمت راست من قرار داشت همین طور جیغ میزد. لحظاتی بعد، خانم من برگشت و با تعجب گفت: «تو واقعا چی دیدی؟ یک جوان درشت هیکل تو اتاق بغل بود که همین الان از دنیا رفت، تو چطور فهمیدی؟» نفس کشیدن برایم سخت بود. کمی مکث کردم و گفتم: خانم، من حضرت عزرائیل را دیدم که می خواست مرا ببرد. اما به من اجازه داد که بمانم.
🔘 نفسی تازه کردم و گفتم: من دیدم که ایشان به اتاق بغل رفت و بدون درنگ، روح جوانی که روی تخت خوابیده بود را از پشت گردنش بیرون کشید و با خودش برد. همین طور که حرف می زدم بی حال شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
🔘 بلافاصله مرا به یکی از اتاق های ایزوله در بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. برادرم نیز به عنوان همراه به کنارم آمد. البته اینها را بعدها فهمیدم.. صبح فردا وقتی چشم باز کردم، خودم را اینگونه دیدم که به گوشه سقف اتاق ایزوله چسبیده ام!
🔘 هوا روشن شده بود و معلوم بود از دیشب که به این بخش آمدم، مرا زیر دستگاه تنفس قرار دادند. از آن بالا به بدن خودم که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم. چندین سرم به من وصل بود و دستگاهی بالای سرم روشن بود. دردی حس نمی کردم. نزدیک ظهر شده بود اما برادرم، هنوز در کنار من روی صندلی خواب بود. بنده خدا دیشب تا صبح بالای سرم بیدار بود. اما من، آرام و سبکبار بودم. هرچه اراده می کردم می توانستم انجام دهم. هرجا می خواستم می رفتم. کافی بود فقط اراده کنم! مثل اینکه به حال خودم رها شده باشم و به من اجازه داده باشند که پرواز در آن وضعیت را تجربه کنم.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 زوجهای عزیز سلام!✋😊
ما جمعی از اساتید #حوزه_علمیه_قم بدلیل اختلاف زن و شوهرها و نیاز شدید آنها به ریزهکاریهای #همسرداری کانالی بسیار عالی راهاندازی کردیم.
🌷با ذکر صلوات به جمع 180 هزار نفری همسران بپیوندید!👏
👇🏼👇🏼👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/1130430467Ca0c7cbea7d