هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد نیم ساعت گریه میگه دمت گرم درد نداشت😂
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
هدایت شده از زندگی از غسالخونه تا برزخ
♻دلسوزی ملک الموت برای دو نفر♻
💚روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
اولی روزی دریا 🌊طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی⛵️ غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و💰 ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد
وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب🐎 پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
💟در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید:
به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
⚫️در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم ‼️
📗[جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ، صفحه ۳۳۰]
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
دختری عجیب الخلقه با دو سر 😳
چقدرم محجبه وزیبا هستند 🙈
سبحان الله از خلقت خدا
فیلم این دختران بهم چسبیده👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
پست سنجاقه ایتا نشون نداد از ادمین بگیرید
#ترس_از_تنهایی
با سلام وخسته نباشید
من به تازگی دچار ترس از تنهایی شدم 29 ساله هستم ودو فرزند دارم وبه شدت به پسر 9 ساله ام وابسته هستم و وقتی بیرون بره تپش قلب و استرس میگیرم به خاطر اینکه تنها یی میترسم در ضمن وقتی شب میشه و شوهرم دیر میکنه دیگه نمی تونم خونه بمونم .چه کار کنم این ترس بر طرف بشه چون هم خودم وهم اطرافیانم اذیت میشیم .ممنون از راهنماییتون
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
#رخت_دامادی_پوشید....
#رخت_شهادت_پوشاندند!!
🌷میگفت: «توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند: چرا این قدر ناراحتی و ناله میکنی؟ عرض کردم: آقا تاب و توانم کم شده. نظر لطفی کردند و باز فرمودند: چه میخواهی؟ گفتم: آقاجان، شما اول شفایم بدهید؛ بعد هم شهادت را نصیبم کنید.»
🌷شفایش را از امام رضا (ع) گرفته بود. برای شهادتش هم فرموده بودند: «وقتی به شهادت میرسی که ازدواج کرده باشی.» روی همین حساب برای ازدواج سریع اقدام کرد. برایش خواستگاری رفتم و چیزی نگذشت که رخت دامادی پوشید. وعده امام رضا (ع) خیلی زود تحقق پیدا کرد. رخت دامادی که پوشید رخت شهادت را به تنش پوشاندند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسین کشاورزیان، شهادت: ام الرصاص- ۱۳۶۵
راوی: مادر شهید
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
@hamsaranekhoob
1_5582683883880579074.mp3
1.23M
#ترس_از_تنهایی
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
💗زندگی بانوی بهشتی
💚 قسمت یازدهم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ مریم که صدای جیغ و داد میثم رو شنیده بود از راه رسید.
💚 قسمت دوازدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد.
دیگه خونه مریم و سعید مثل همیشه نبود. یعنی آروم نبود. علی رغم مخالفت مریم، سعید هم چنان اصرار داشت که ساعات بیشتری سر کار باشه و درآمد بیشتری داشته باشه. او اراده کرده بود تا پایان سال خودروشون رو تبدیل به یه مدل بالاتر کنه.
جسم و روح خسته ی سعید با روزای گرم و سوزان تابستونی دست به دست هم داده بودن تا آرامش خونه مریم و سعید رو ذوب کنند و از بین ببرند.
چند ماهی میشد که مریم و سعید نتونسته بودند مثل قبلاًها وقتی که بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو داشته باشند. مضاف بر این سعید هم به خاطر فشار کاری زیاد خیلی ناآروم و عصبی شده بود.
شب ها اونقدر خسته بود که تا سرشو روی بالش می ذاشت به دیدار پادشاه هفتم می رفت. مدتی میشد که قبل خواب مریم رو نمی بوسید و به آغوش نمی گرفت.
مریم داشت تو آشپزخونه غذا رو آماده می کرد. یه هو صدای گریه و فریاد محمد و فاطمه از اتاق بلند شد. هر دو با ناله و فریاد رفتند آشپزخونه پیش مامان.
اول فاطمه شروع کرد:
_مامان یه چیزی به علی بگو. بادکنک من و محمد رو برداشته و میخواد با سوزن بترکوندش.
بعدش محمد با عصبانیت گفت:
_مامان. علی منو زد.
بعد هم با صدای بلند زد زیر گریه.
مریم از ناآرومی ها و دعوای مدام بچه ها کلافه بود. دوست داشت یه جای خلوت پیدا کنه و یه دل سیر گریه کنه. همه ش با خودش فکر می کرد که چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده ن؟
با صدای جیغ محمد از فکر بیرون اومد. رو به بچه ها کرد و گفت:
_از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارید دعوا می کنید. دیگه کاری باهاتون ندارم. خودتون مشکلتونو حل کنید. فقط اینو بگم اگه این دفعه همدیگرو اذیت کنید به بابا میگم که پارک نریم.
خود مریم هم به شدت مضطرب بود و زود عصبی میشد. روح و روان مریم و بچه ها به هم ریخته بود چون این روزا سعید کمتر خونه بود تا بتونه باهاشون باشه و براشون وقت بذاره. تو این مدت مریم با روش های مختلف سعی کرد سعید رو متقاعد کنه تا برای بچه ها وقت بذاره و مثل قبل باهاشون هم بازی بشه. اما سعید انگار اصلاً نمی تونست شرایط او و بچه ها رو درک کنه.
فاطمه و محمد مشغول خاله بازی بودند. فاطمه چادر گل گلی و رنگ و وارنگشو سر کرده بود. تلفن خونه زنگ خورد. همون طور چادر به سر، عروسکشو بغل گرفت و دوید سمت تلفن.
_بله. سلام. بفرمایید.
_سلام بابایی. خوبی خوشگلم؟
_بله خوبم.
_چه خبر فاطمه خانم؟ از صبح چی بازی کردید؟
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_از صبح؟!... اولش که صبحونه خوردیم. بعد مامان کمکمون کرد و یه کاردستی ساختیم.ممم..... بعدشم مممممم.... بعدش منچ بازی کردیم. الان الانشم داشتیم خاله بازی می کردیم که شما زنگ زدید.
_آخ قربون دختر خوشگلم بشم.
فاطمه با ناز و کمی هم خجالت گفت:
_بابا به این علی یه چیزی میگی؟ امروز چند بار من و محمد رو زده.
_خب شما چی کار کردین که اون شما رو زده؟
_هیچی. فقط کتاب داستانش رو پاره کردیم. با محمد داشتیم دنبال بازی میکردیم پامون رفت روی کتاب داستانش.
_آخ آخ آخ. خب نباید پاره می کردید بابایی. علی هم کار خوبی نکرده. حالا مامانو صدا میزنی؟
_مامان تو آشپزخونه ست. الان صداش میکنم.
بعد دوید تا گوشی رو بده به مریم و مثل همیشه داد زد:
_مامان، بابا کارت داره.
مریم میخواست کوکو سیب زمینی درست کنه و داشت سیب زمینی های آب پز شده رو از قابلمه بیرون می آورد. به فاطمه گفت بگو دست مامان بنده. تا چند دقیقه دیگه خودم تماس میگیرم. دستهاشو شست و خشک کرد و گوشی رو از دست فاطمه گرفت. یک نفس عمیق کشید شماره سعید رو گرفت. نمی خواست سعید متوجه عصبانیت و خستگی او بشه. با مهربونی و خنده گفت:
_سلام آقااااا. خدا قوت. چه خبر؟
_سلام خوشگلم. خوبی؟
_شکرخدا. صبح بعد نماز انگار سرت درد می کرد. بهتر شدی؟ میخواستم بهت زنگ بزنم.
_آره الحمدلله. خوب شد. احتمالاً به خاطر کم خوابیه.
_خب خدا رو شکر. آقا سعید قرار امشبو که فراموش نکردی؟!
سعید اما چیزی یادش نمی اومد. با تعجب پرسید:
_چه قراری؟
_امشب شب جمعه ست.
سعید کمی خندید و گفت:
_ باور کن هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چه قراری داشتیم.
_به بچه ها قول داده بودی ببریمشون پارک. آقا سعید بچه ها به این خاطر عصبیند که باباشون باهاشون بازی نکرده و اصلاً ندیدنش. سعیدجان این بچه ها گناه دارن.
_ ای وای اصلاً یادم نبود. امشب تا ساعت 10 سر کارم. حالا چه کنیم؟
_شما هیچ وقت به بچه ها بدقولی نکردی. اگه بدقولی کنی بد میشه. الان چند ماهه بیرون نرفته ن. از هفته پیش که بهشون قول دادی تا الان دارند برای پارک لحظه شماری میکنند.
_باشه. اصلا به کلی یادم رفته بود، خوب شد گفتی. سعی می کنم مرخصی بگیرم و تا عصر خودمو برسونم.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
#بهترین_اسباب_بازی
سلام خدمت استاد بزرگوار سوالی در مورد پسرم داشتم لطفا جواب بدید. فرزند پسر چهار ساله ای داریم که خیلی علاقمند به اسباب بازیه، با اینکه خیلی وسیله برای بازی داره باز هم اصرار میکنه براش اسباب بازی بخریم. البته اینقدر اسباب بازی داره که اتاقش داره میترکه توی اتاقش شتر با بارش گم میشه از شما میخوام لطفا در مورد اینکه چه اسباب بازی هایی برای بچه هایمان بخریم هم راهنمایی کنیم. استاد مشکل دیگه ای که با پسرم دارم اینکه من وقتی اسباب بازی میگیرم برای پسرم به یه ماه نمیرسه که خرابش میکنهو دیگه به هیچ دردی نمیخوره
حالا میخواستم بدونم من و همسرم چطوری باید بگیم که اثر داشته باشهو به حرفمون گوش بده و اسباب بازیهایش رو اینجوری خراب نکنه و مراقبشون باشه
خیلی ممنونم به خاطر وقتی که برای مشاوره دادن و راهنمایی ما در کانال میزارید
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
s634.mp3
7.69M
#بهترین_اسباب_بازی
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
هدایت شده از آشپزی ونکات اسلامی
شگفتانه ای دیگر از روسری غدیر، ویژه دوستان همراهمون فقط به مدت محدود 😍
🎀طرح عید تا عید
💐از ولادت حضرت علی(ع)
💐 تا مبعث حضرت رسول (ص)
1⃣❄️باخرید بالای ۱۰۰ هزار تومن گیره روسری از ما هدیه بگیرید.🙂
2⃣❄️باخرید بالای ۳۰۰ هزار تومن یک جفت جوراب از ما هدیه بگیرید.😃
3⃣❄️باخرید بالای ۵۰۰ هزار تومن یک عدد روسری به انتخاب خودتون از ما هدیه بگیرید.🤩
📣💥تخفیف دیگه تکرار نمیشه
پس این فرصت طلایی رو از دست ندید
به جمع ما بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1077543136C2ab4df40be
💗زندگی بانوی بهشتی
💚 قسمت دوازدهم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد. دیگه خون
💚 قسمت سیزدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
دیگه حدودای ١١ بود که سعید و مریم و بچه ها از پارک برگشتند. این پارک رفتن کلی تو روحیه مریم تاثیر مثبت گذاشته بود. رو به بچه ها کرد و گفت:
_بچه ها از بابا تشکر کردید که ما رو برد پارک؟
البته بچه ها از ذوق زیاد فراموش کرده بودند تشکر کنند. آخه بعد از مدت ها همراه بابا به پارک رفته بودند. با کلی هیجان و همه با هم شروع کردند به تشکر.
_علی گفت بابا دستت درد نکنه.
_فاطمه گفت بابا خیلی کیف کردیم، عالی بود. دست شما درد نکنه.
_ محمد هم با هیجان همیشگی اش گفت بابا بازم بریم. همین فردا شب.
سعید هم سر حوصله به تک تکشون جواب می داد:
_خواهش میکنم دختر گلم. قابلی نداشت پسر خوشگلم. باشه بازم میریم ان شاءالله ولی فردا شب نه. باشه برای زمان مناسب دیگه.
مریم به بچه ها گفت که اول دستاشون رو بشورن و بعدش از سعید خواست که دستای محمد رو هم بشوره.
سعید که رفت سمتش، محمد زد زیر خنده و طبق معمول فرار کرد و این اعتراض مامان رو در پی داشت:
_ساعت ١١ شبه و شما دارید دنبال بازی می کنید؟
بعدش میثمو بغل کرد و برد تا تو ظرفشویی دستاشو بشوره. سعید هم بالاخره دستای محمد رو شست و لباسش رو عوض کرد. بعد اومد نشست و تکیه داد به پشتی. بلافاصله فاطمه پرید تو بغل بابا و با ناز همیشگی و مخصوص خودش گفت:
_بابا فردا که تعطیله میای با هم بازی کنیم؟
بعدش میخواست یه چیزی بگه اما انگار تردید داشت بین گفتن و نگفتنش. بالاخره تصمیمشو گرفت و رو به سعید گفت:
_بابا یه سوال بپرسم؟
_بپرس بابا جون.
مریم که هنوز مشغول میثم بود با خودش گفت یعنی فاطمه چی می خواد بپرسه از سعید؟ علی هم حواسش جلب گفتگوی فاطمه و بابا شده بود.
فاطمه که کمی هم بغض کرده بود ادامه داد:
_بابا..... چرا دیگه با ما بازی نمی کنی؟
کمتر از چند ثانیه چشماش پر از اشک شد و ادامه داد:
_چرا شبا اینقدر دیر میای و دیگه قبل از خواب برامون قصه نمیگی؟
سعید از شنیدن حرفای فاطمه حسابی تعجب کرده و تقریباً شوکه شده بود. بی معطلی فاطمه رو تو آغوش گرفت. سرش رو بوسید. در حالی که موهای فاطمه رو با دستش مرتب می کرد، گفت:
_خب میدونی بابایی..... می خوام بیشتر کار کنم تا پولمون زیادتر بشه و بتونیم یه ماشین بزرگ تر بخریم و وقتی میریم مسافرت تو ماشین جا دار راحت تر باشیم.
علی هم وارد بحث شد و گفت:
_بابا ما اصلاً نمی خوایم ماشینمون بزرگ تر باشه. همین ماشینی هم که داریم خیلیا ندارن ولی باباهاشون باهاشون بازی می کنن.
مریم از تو آشپزخونه به دقت صحبت های بچه ها با سعید رو دنبال می کرد اما مصلحت نمی دید بیرون بیاد.
فاطمه رو کرد به بابا و گفت:
_آره بابا ما نمی خوایم ماشینمون رو عوض کنیم ولی به جاش مثل همیشه با هم بازی کنیم. باشه بابا؟ باشه؟
مریم هم اومد تو اتاق. نشست کنار دیوار تا لباسای میثم رو عوض کنه. اما خودش رو زد به اون راه و انگار صحبت بچه ها رو نشنیده و وارد بحث نشد. در واقع بچه ها حرف دل او رو می زدند.
دل سعید اما آشوب بود. حالا دیگه کاملاً مطمئن شده بود که در حق مریم و بچه ها حسابی کوتاهی کرده. لبخند سردی زد و گفت:
_بذارید با مامان هم مشورت کنیم ببینیم نظرش چیه؟
علی پرید وسط که:
_من مطمئنم مامان هم ناراحته. خودم چند بار دیدم که با هم صحبت می کردید و به شما گفت که عوض کردن ماشین برامون اولویت نداره. اصلاً بابا مگه خودتون قبلاً نگفتید که روزی همه دست خداست و خدا خودش هرطور صلاح بدونه به بنده هاش روزی میده؟
مریم اما هم چنان ساکت بود و سردرگم. تو فکر عمیقی فرو رفته بود. این اولین بار بود که بچه ها از سعید انتقاد می کردند. اون هم این طور مستدل و منطقی. خوشحال بود از اینکه بچه ها اینقدر فهمیده شده ن. از طرفی هم ناراحت بود از اذیت هایی که بچه ها در دوری پدرشون متحمل شدند. از همه مهم تر اینکه چندین بار عین همین حرف ها رو به سعید گفته بود و تاثیری نذاشته بود. اما بچه ها امروز غوغا کردند.
مریم رو به بچه ها کرد و با لبخند و مهربونی همیشگی و اندکی دوراندیشی گفت:
_ببینید بابا چون ما رو خیلی دوست داره میخواست ماشینو عوض کنه. حالا که شما مخالفید منم هر تصمیمی که بابا بگیره باهاش موافقم.
سعید لبخندی زد که نشون از رضایت درونیش داشت. بعدش گفت:
_منم با نظر شما و مامان موافقم ولی چون با شرکت قرارداد بستم تا ٨ ماه دیگه نمی تونم ساعت کاریم رو تغییر بدم. اما قول میدم بعد از ٨ ماه دیگه تمدید نمی کنم. حالام پاشید برید بخوابید که فردا ان شاالله می خوایم کلی با هم بازی کنیم.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ این آقا باید به خانم خودش بگه: خانم من دوست دارم تغییر کنم اما نیاز به کمک دارم...
⭕️ قسمت چهل و یکم
🔹 جلسه پرسش و پاسخ مهارت های ارتباطی زوجین (قم، مسجد و حسینیه بقیة الله عج)
🔺محسن پوراحمد خمینی، روانشناس
🌼 #ادامه_دارد...
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
دخترخانومی محجبه با دوسر و یک بدن
بببین تا قدر سلامتی خودتو بدونی
پست اخر کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
※ رفت خدمت امام کاظم علیهالسلام
اما ایشان او را نپذیرفت!
گفت من رفیق صمیمی امام هستم... چرا؟
علّت را از زبان امام بشنوید.
▪️ویژهی شهادت #امام_موسی_کاظم علیهالسلام
instagram.com/ostad.shojae1
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
ماه رجب ۵.mp3
13.1M
🌙مجموعه ویژه #ماه_رجب ۵
#استاد_انصاریان
#استاد_شجاعی
#استاد_دینانی
در روایات آمده؛
عدهای در جهنم چند سال زحمت میکشند و طول میکشد، خود را از جهنم به زحمت خارج کنند، اما کمی بالا که میآیند چند مأمور عذاب دوباره آنها را در آتش سوق میدهند.
※ این افراد در دنیا چگونه زیستند؟
@Ostad_Shojae
#حسودی_به_خواهر_شوهر
سلام. خسته نباشید و تشکر از کانال مفیدتون. من یک دختر 21 ساله هستم که 8 ماهه عقد کردم. ازدواجمونم سنتی بود. من بچه آخری هستم و به عبارتی لوس خونمون مونم. الان عروس اول خانواده ی همسرم هستم و یک خواهر شوهردارم که 4 سالشه و بعد از 3تا پسر ب دنیا اومده و خیلی برای همه عزیزه همسرمم خیلی دوستش داره و بهش محبت میکنه. من رو شوهرم خیلی حساسم دلم میخواد فقط ماله من باشه. دوست ندارم غیر از من به کس دیگه ای محبت کنه و کسی رو دوست داشته باشه. نمیخوام کسیو بغل کنه و بش بگه عزیزم آخه عزیزش باید فقط من باشم نه هیچکس دیگه حتی اگر خواهرش باشه. بقیه هم میدونن من حساسم و متوجه رفتارهای من شدن.خیلی اذیت میشم از این موضوع و ناراحتم. شاید بگید بچه بازی درمیارم ولی مشکلاتی هست که من همه امیدم بعد خدا شده شوهرم.
ممنون میشم راهنماییم کنین
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
s244.mp3
2.71M
#حسودی_به_خواهر_شوهر
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
📚پیری
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد، گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم، روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است، بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز. مرد گفت: نمیتوانم.
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. عالم گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمیرود
عالم گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟ گفت: نه. عالم گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی !!! در پـیـری انـســان زود رنج میشود ، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میکند. پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن. اقتضای سن پیری جز این نیست
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
@hamsaranekhoob
#حیا
#رعایت_نکردن_موقع_شیردهی
با سلام و خسته نباشید
ببخشید یه سوال داشتم
خانواده همسرم و همسرم الحمدلله مذهبی و اهل رعایت هستند .خاله همسرم بچه شیر خواره داره اما موقع شیر دادن به بچه جلوی همسرم یا سایر محارمشون متاسفانه رعایت نمیکنن و بدنشون پیداست من از این موضوع واقعا اعصابم خورد میشه
الان راه درست برخورد با این قضیه نمیدونم چیه
باید بهشون تذکر بدم یا از طریق واسطه یا مستقیم
یا کلا حساسیت من بی جاست ؟؟
🌷پاسخ #مشاور_امین کانال تربیتی همسران خوب،
سرکار خانم #رضوانی
🌷بسماللهالرحمنالرحیم🌷
سلام و خداقوت خدمت شما🌸
❇️لازم است این نکته را در نظر داشته باشید که :
ممکن است بعضی افراد ، مثل این خانم ، واقعا از رفتار اشتباهشان مطلع نباشند ، بنابراین ؛
🍃 چون همسرتان اهل رعایت هستند ؛
اولین کاری که شما انجام میدهید اینه که
⬅️ در یک فرصت مناسب و با ادبیات زنانه به همسرتان بگوئید که : بهتر است موقع شیر دادن خاله به فرزندش ، برای راحتی بیشتر خاله تان اتاق را ترک کند و به اتاق دیگر رود ...
🍃از طرفی اگر رابطه تان با مادرشوهرتان صمیمی هست ،
و از طرفی دیگر رابطه ی مادرشوهرتان با خواهرش ( خاله ی همسرتان) خوب هست ،
⬅️در یک شرایط مناسب ؛ می توانید خیلی محترمانه از مادرشوهرتان بخواهید که با خواهرش در مورد این موضوع صحبت کند ...
✅ (در واقع از طریق "واسطه" هم می توانید به خاله شوهرتان ، محترمانه ، تذکر دهید.)
⬅️یا اینکه خودتان با ظرافت به ایشان بگوئید ، که هر موقع می خواهید شیر دهید ، بگید تا از همسرم بخواهم برای راحتی شما به اتاق دیگر رود .
♻️و نکته ی آخر این را در نظر داشته باشید که :
ما نمی توانیم ، رفتار اشتباه همه را عوض کنیم ؛
لذا نهایتا ( اگر راهکارهای بالا جواب نداد)
⬅️ موقع شیر دادن این خانم ، مدیریت کنید و باشوهرتان سر حرف را باز کنید و به نوعی حواس همسرتان را به موضوع دیگر منعطف کنید ، یا حتی با هم بیرون بروید .
⬅️و یا وقت هایی که این خانم حضور دارند ، به آنجا نروید .
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
@hamsaranekhoob
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
🔺آدامس میفروخت. یه خانوم بهش گفت اون پرچم رو بردار تا همه ازت آدامس بخرن. خیلی قشنگ جواب داد. گفت :
من ایرانیم و تو ایران دارم زندگی میکنم شما اگه با ایران مشکل داری چرا داری تو ایران زندگی میکنی .
حالا که داری زندگی میکنی چرا از خدمات ایران که مترو هست استفاده میکنی.
من هیچی هم نفروشم پرچم رو برنمیدارم.
#غیرت
✍️ مسافر
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
#خشونت_با_کودکان
با سلام و خدا قوت به استاد پوراحمد و همکاران زحمتکششون. واقعا خدا خیرتون بده خیلی کانال مفید و آموزنده ای دارید من همه ی مشاوره هارو گوش میکنم. یه سوالی از استاد دارم که میخوام اگه امکان داره منو راهنمایی کنن. بنده یک پسر 11 ماهه دارم که شیطنتهای خاص خودش رو داره. پدرش خیلی با پسرمون خشن برخورد میکنه. مثلا برای نشون دادن اینکه لیوان داغ رو نباید دست بزنه چند بار دست بچه چند ماهه رو زده به لیوان داغ تا دیگه اینکار رو نکنه و بفهمه لیوان داغه یا خیلی داد میزنه سر بچه. من از این میترسم که این رفتار ایشون هم باعث بشه بچه عصبی و لجباز و خشن بار بیاد. و هم اینکه بقیه افراد به خودشون این اجازه رو بدن که باهاش خشن برخورد کنن. امکانش هست راهنمایی کنید که من چیکار باید انجام بدم که ایشون این رفتارشون رو ترک کنن
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
s22.mp3
3.61M
#خشونت_با_کودکان
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
🔴 جعفر پلنگ و غذای حضرتی
آقای راست نجات، معاون مهمانسرای حرم مطهر امام رضا علیه السلام، ماه گذشته در شب میلاد حضرت امام محمدالجواد علیه السلام این داستان جالب رو نقل کردن:
زمانی که معاون امداد حرم امام رضا علیه السلام بودم، وظیفه داشتیم، غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم مسجد آخر بلوار توس، تماس گرفته و به او گفتم: امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم و آماده همکاری با ما باش.
نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ، با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند مواجه شدیم 🙄 بطوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم، نداشتیم! خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است؟! گفت : حواسم نبود و در بلندگو📣 اعلام کردم : امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد و کاری از دستم بر نمی آید🙄
تصمیم به برگشت داشتیم که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی، نظرم را به خود جلب کرد و از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم افتاد و همانجا در دلم، از خود امام رضا علیه السلام خواستم: آقا جان🤲خودت راه حلی ارائه بده که بتونیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند، دست خالی برنگردند که ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند : از خادم محله بپرسم لات این محله کیه؟!🤔 از خادم مسجد پرسیدم : لات این محله کیه و با تعجب پرسید برای چی؟!!! گفتم کارش دارم. گفت: اسمش جعفر پلنگه
گفتم بگو بیاد و زنگش زد که تا نیم ساعت دیگه میرسم ومنتظرش موندیم.
جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز و سوار موتور اومد و سلام کرد که فرمایش: گفتم ما از حرم امام رضا علیه السلام اومدیم و غذای متبرک آوردیم و نمیدونیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشن و از شما میخواهیم در این کار کمکمون کنی😥 جعفر با کمال میل گفت : نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم وچشم.
به بقیه خدام گفتم ماشین غذا رو تحویل جعفر بدین و بهش کمک کنید تا غذاهارو تقسیم کنه. جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش به آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد و گفتم چهارتا غذاهم بهخودش و خانواده ش بدهید. بعد از اتمام کار ، به من گفت: آقای راست نجات شماره تلفنت را به من میدهید؟ همکاران با اشاره گفتند اینکارو نکن و برات دردسر درست میکنه و....
اما با کمال میل به او شماره را دادم و رفتیم.
ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت که جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم و به دفتر کاری م در حرم آمد!
آنجا به من گفت: من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم و بنده با تعجب گفتم: بله؟!!!😲گفت : منم روزهای پنج شنبه میام حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها میچرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری و سرجاهایشان میذارم و برمیگردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت میدانم و اتفاقا همان روز در راه برگشتم به درب مهمانسرا رسیدم و به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم : میشه امروز غذای متبرکی از حرمتون برای خواهر بیمارم ببرم؟! وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت: آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو!😔
وقتی نا امید شدم و خواستمبه خانه برگردم، پشت سرم، آن خادم به همکارش گفت مواظبش باشید جیب مردم رو نزند!!!😞 هنگامی که این را شنیدم به او گفتم : خدایا توبه، من جیب بر نیستم و دلم شکست و تا بست نواب گریه میکردم و به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمیام و خداحافظ😢
که ناگهان گوشی م زنگ خورد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند وبا ترس و لرز که من جیب بری نکردم و چه زود گزارش دادند و احضارم کردند
پیش شما اومدم😕
حالا آمده ام بگویم: امام رضا علیه السلام چقدر مهربونه😭یک غذا میخواستم ولی به من یک ماشین غذا داد و بجای یکی،چهارتا غذا برای خانواده م بردم😇
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak