#مغناطیس_تمام_نشدنی۳
روز دوم اقامتمان در نجف، تقریبا تا آخر شب در #موکب طلاب بصره مشغول خدمت بودیم.
واکنش مردم به #خدمت_رسانی چند روحانی به زائرین، دیدنی و جالب بود.
#ابو_سجاد گفته بود که بعد از اتمام کارمان با او تماس بگیریم تا با خودرو #ون که برای مسافرکشی خریده بود، بیاید ما را به منزلشان ببرد.
بعد از رسیدن به منزل من رفتم برای استراحت، ولی ابوسجاد و آقای حسنی، یکی از زائرین را که ناخوشاحوال بود، برده بودند به مستشفی(بیمارستان خودمان) و در مسیر برگشت آقای حسنی را برده بود به یک رستوران درجهیک در نجف و یک غذای حسابی سفارش دادهبود و گفته بود که دوست دارم تو غذا بخوری و من تماشا کنم و بعد هم دوتا انگشتر باباقوری به ما هدیه داده بود(اینها را آقای حسنی برایم تعریف کرد).
فردا(یعنی چهارشنبه) بعد از صبحانه راهی مسیر پیاده روی نجف به کربلا شدیم.
در همین یک روز و کمتر از نصفی، ابوسجاد بدجوری وابسته شده بود و با هزار خواهش و تمنا میخواست از ما قول بگیرد که بعد از رسیدن به کربلا، برای یک روز هم که شده به نجف برگردیم و دوباره همدیگر را ببینیم، اما حیف که شدنی نبود.
شنیدم که موقع خداحافظی، #اشک چشمانش را پُر کرده بود.
بالاخره راه افتادیم و قدم گذاشتیم در مسیر #عشق، شروع شد...
@t_manzome_f_r