احمد چلداوی| ۳۱
▪️آیا واقعا رعد اخراج شده است!؟
افسران و حتی نگهبانان عراقی خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا فرمانده یا پاسدار یا روحانی است یا نه .
و باز همینطور خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا چه می گذرد و ما چه می کنیم البته گاهی هم این موارد نبود بلکه انگیزه های دیگری داشتند مثل انتقام و غیره و برای بدست آوردن این اطلاعات هر کدام از آنها طبق عقل و استعدادش روش های مختلفی را دنبال می کرد.
گروهبان عبدالکریم میخواست با تطمیع جاسوس پروری کند اما رعد به زور کتک و شکنجه و تهدید.
روزی که رعد مرا به جهت درمان به بهداری برد چیزی راجع به پیشنهاد جاسوسی و مهلتی که برای آن تعیین کرده بود نگفت اما وقتی من را برگرداند مهلت ۲۴ ساعته را به رخم کشاند و گفت: «آن مهلت که گذشت و کسی رو معرفی نکردی. ۴۸ ساعت دیگه بهت فرصت میدم اگه معرفی کردی که هیچ والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می گشت تا آنها را شکنجه کند. نمیدانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گریه را که تنها اسلحه اسرا بود، به کار گرفتم و از خدایم خواستم که «ارحم من رأس ماله الرّجاء و سلاحه البكاء». لحظات دردناکی بود، در غربت و در چنگال دشمنی گرفتار بودیم که از انسانیت بویی نبرده بود. دشمنانی که به راحتی ما را می کشتند و روی هیتلر را سفید کرده بودند.
هر لحظه سایه نحسشان را روی سرمان احساس میکردیم. اگر خطا می کردیم یا نمی کردیم فرقی نداشت هر روز کتک میخوردیم. بالاخره باز حضرت حق راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. باز هم صبر کردم تا ۴۸ ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم. هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم. خوشبختانه بعد از ۴۸ ساعت خبری از او نشد. روز بعد هم خبری نشد. سعی میکردم جلوی چشم بعثی ها نباشم. فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آنها هر ۲۰ روز ۵ روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود. روزهای بعد نیز خبری از او نشد. بعدها فهمیدم در همان فاصله ۴۸ ساعته، ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود. او با دعای یک اسیر غریب گمنام چنان گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند به خاطر این لطفش تشکر کردم. خدا عملاً به من ثابت کرد که اراده اش بر همه غالب بود و اصلاً اراده ای جز اراده او نافذ نبود. " وَ ما تَشاون إِلَّا أَن يَشَاءَ الله" و به قول مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام، آن مظلوم مقتدر؛ عَرَفتُ اللهَ بِفَسخ العزائم وحل العقود. تازه فهمیدم آن طوری هم که عراقی ها می گفتند فراموش شده نبودیم. اگر چه روی زمین کمتر کسی به فکر ما بود اما در آسمانها کسی بود که به فکر ما باشد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۸
▪️خالکوبی برای یادگاری !
چون نیروهای ما از یگان های مختلف و گاه بصورت شخصی اسیر شده بودند، همه جور فکری در اردوگاه وجود داشت. در اندک آرامش متزلزل و ناپایداری که بعد از تحمل کتک های وحشیانه، بوجود آمده بود هر کسی به شکلی به شخصیت و افکار و علاقمندی خود می پرداخت.
در کنار فعالیت ها و اشتغال دینی و اعتقادی تعداد زیادی از اسرا به حفظ قرآن و فعالیت های علمی مثل آموزش عربی و انگلیسی بعضی هم به کارهای متفاوت دیگری مشغول می شدند از جمله یکی از کارها این بود که برخی از اسرا روی بدن خود خالکوبی میکردند که معمولا بشکل قلب که داخلش کلمات P.W و یا مادر که یک تیر از وسطش رد شده بود بر روی بازوی خود خالکوبی میکردند.
چون یک مورد را خودم شاهد بودم، دیدم که بوسیله یک دسته مسواک شکسته چندین میله باریک سیم خاردار را در داخل آن تعبیه شده بود به شکل تقریبا چنگال و جوهر که میگفتند کش شلوار را سوزانده و بشکل یک ماده تیره رنگ خمیری جوهر مانند در میآمد، ابتدا شکل اولیه توسط همان جوهر روی بدن نقاشی کرده و سپس بوسیله آن چنگال مانند بر روی آن نقاشی زده و آن ماده را داخل پوست قرار میدادند که کار بسیار دردناکی بود و موجب خونریزی میشد که البته بعد از چند روز این زخم خوب میشد و آن شکل روی بدن ثابت میماند.
با یکی از افرادی که این کار را روی بدن خود انجام داد علت را سوال کردم گفت که یک یادگاری از اسارت باید با خود در بدن داشته باشیم!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۲
▪️ روزهایی که هر روزش هزار روز بود!
روزهای اول، نُقلِٕ محفلٕ بچه ها، قصهِ سنگدلی نگهبانها بود. و این که کدامشان بی رحم تر است و شیوه مخصوصش برای شکنجه چیست.
بچه ها به من می گفتند: خدا بهتون رحم کرد که شب اول ورودتون « عدنان يوسف » مرخصی بود!. البته اون به زودی برمیگرده و احتمالاً قضای کتک های نزده به شما رو به جا می آره. عدنان به دلیل قساوت خاصش و این که به زبان فارسی مسلط بود در بین بچه ها و حتى بعثی ها معروف بود. او توانسته بود در دل همه بچه ها رعب و وحشت وصف ناپذیری ایجاد کند. عدنان آدم عجیبی بود و هنگام شکنجه با وقار خاصی رفتار می کرد به گونه ای که انگار کشتن برای او اصلاً مهم نیست. بالاخره او آمد و با آمدنش، شکنجه ها تشدید شد. البته شانس آوردیم که گیر اختصاصی به تازه واردها نداد. بعثی ها هر از چندگاهی برای عبرت بقیه یکی را زیر ضربات کابل به شهادت میرساندند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۳۳
▪️ اردوگاه هیچوقت به آرامش نرسید!
جو حاکم بر اردوگاه تا اواخر اسارت جو رعب و وحشت بود. با هر فعالیت یا خطای کوچکی که از یکی از اسرا سر میزد همه آسایشگاه و گاهی تمام افراد بند را تنبیه میکردند. این موضوع باعث میشد که اگر کسی می خواست در خفا هم فعالیتی بکند، مثلاً با دوستانش گعده ای داشته باشد یا به آنها درس بدهد، همه اطرافیان حتی دوستان صمیمی اش او را منع میکردند. تکیه کلام اسرا در این مواقع این بود که: «می خوای یک بند رو به کتک بدی؟!». بعثی ها جو جاسوسی و جاسوس پروری را شایع کرده بودند. جوری بود که جاسوسها با عنوان خیرخواهی برای بچه ها و مثلاً برای این که یک بند کتک نخورد کارشان را توجیه می کردند. حتی در بعضی مواقع اگر از کسی چیزی میدیدند برای خبر ندادن به بعثی ها از او باج خواهی میکردند. با این همه هم کلاس داشتیم و هم فعالیت زیاد دیگری انجام می دادیم و البته گاهی هم لو می رفتیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۳۴
▪️ تنبیه بی دلیل برای ایجاد وحشت !
عراقی ها گاهی بدون هیچ دلیلی مسئولین آسایشگاهها را تنبیه می کردند تا اگر هر حرکتی در آسایشگاهش می بیند، سریع گزارش دهد. خلاصه رعب و وحشت به حدی بود که به اصطلاح از سایه خودت هم می ترسیدی و به نزدیک ترین دوستانت هم اعتماد نداشتی؛ چون ممکن بود بی دلیل، آن قدر شکنجه اش بکنند که برای فرار از شکنجه مجبور به همکاری با عراقی ها بشود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۳۵
▪️هیچکس آمار شما را ندارد!
یک روز گروهبان « عبدالکریم یاسین » بچه ها را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد و گفت: «شما مفقود هستین، هیچکی حتی مسئولین کشورتون هم از شما خبر ندارن و فکر میکنن شما مردید. سعی کنید مخالفتی نکنید تا زنده بمونید. بدونید که هر کاری انجام میدید زیر نظر ماست. تصور کنید؛ هر کاری که انجام میدید حتی اگه یه نفر هم اون رو ببینه همون یه نفر ممکنه خبرش رو به ما برسونه!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۳۶
▪️چرا یکی را معرفی نمی کنید کتک بزنیم!
اوایل آن قدر سخت بود که عراقیها گاهی به مسئولین آسایشگاهها گیر می دادند که مثلاً چرا مدتی است کسی را تحویل نداده ای و باید هر روز یک نفر را برای شکنجه تحویل دهی وگرنه خودت شکنجه میشوی. البته اکثر مسئولین آسایشگاهها تن به این ذلت نمیدادند و خودشان شکنجه می شدند، اما تعداد اندکی هم از ترس جان مجبور بودند با بعثی ها همکاری کنند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
بهمن دبیریان| ۳
▪️اشتباه بزرگ مسئول نان
زمانی که در بند ۲ بودیم من مسئول تقسیم نان بودم وقتی که ماشین نان وارد اردوگاه میشد من خبر نداشتم از کدام طرف میآمد اول بند ۱ میرفت آنها سهم خودشان رو میبردند بعدا بند ۲ رو صدا میزدند و من که مسئول نان بودم هر نفر یک عدد و نصفی جدا میکردم بقیه نان را از اردوگاه به بیرون میبردند. من فکر می کردم فقط ما دو تا بند هستیم و از بند ۳ و ۴ خبر نداشتم.
یه روز فکر مردم نان اضافه است گفتم ندم بره بیرون بگیرم برای بچه ها، کل نان را که داخل ماشین بود خالی کردم و به هر نفر سه عدد نان دادم. ده دقیقه نگذشت که استوار کریم آمد گفت « ونه بهمن مسئول سمون » یعنی بهمن، مسئول نان کجاست؟
بچه ها صدام زدند گفتند کریم آمده دنبالت! منم رفتم گفت نان برای بند ۳ و ۴ نمانده چند تا نان تقسیم کردی ؟
منم ترسیدم و به دروغ گفتم به هر نفر یکی و نصفی دادم.
یک مرتبه صدا زد محمد امین کجاس؟
محمد امین آمد گفت نعم سیدی!
گفت برو داخل آسایشگاه و ببین چند تا نان دارید.
رفت و برگشت گفت سیصد تا نان آوردند.
کریم یک مرتبه گوشم رو گرفت و برد پشت آشپزخانه و منو انداخت داخل چاه فاضلاب! یک کم که تو فاضلاب بودم، عدنان از بند ۳ و ۴ آمد دید من آنجا هستم به کریم گفت: این چکار کرده؟ کریم گفت: دزدی کرده! عدنان سوال کرد چی دزدیده ؟ کریم گفت همه نان بند ۳و ۴ رو برده ! عدنان گفت همش رو برای خودش برده؟ گفت نه و بین بچه های بند ۲ تقسیم کرده. عدنان گفت خب الآن میخواهی چکار کنی؟ کریم گفت میخوام بکشمش! عدنان گفت این کار رو نکن ،کریم گفت خودت چرا کردی ؟ عدنان یه آهی کشید و گفت من اشتباه کردم هر شب کابوس می بینم! به هرحال عدنان و امجد منو از دست کریم نجات دادند ولی متاسفانه لباسی که تنم بود ریخت داخل فاضلاب و لخت مادر زاد شدم. حدود یکماه بدون لباس بودم و فقط یک عدد شورت داشتم ،تا یه روز همشهری ام آقا پرویز رسولی در بند یک آسایشگاه ۱ بودن یه دست لباس خواب به من دادند چون بند ۱ و ۳ و ۴ لباس زرد رنگ هم داشتند ولی ما لباس زرد نداشتیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
احمد چلداوی| ۳۷
▪️دردی که بابت «شپش» کشیدیم!
🔹 شپش در اردوگاه رایج شده بود. هیچ دارویی هم برای از بین بردن شپشها نداشتیم. شبها کارمان شده بود درآوردن لباسهای زیر و کشتن شیشها. صدای تق و تق ترکیدن شپشهای بینوانی که تا خرخره خون ما را مکیده بودند و پاشیدن خون آنها به اطراف، بهانه ای شده بود برای شوخی و خنده بچه ها. یاد گرفته بودیم که لباسهای زیرمان را پشت و رو بپوشیدیم چون شپش ها معمولاً بین درزهای دوخته شده لباس جا میگرفتند و با این کار بسیاری از شپش ها بی خانمان و در به در میشدند.
مجروحینی که قسمتی از بدنشان داخل گچ بود به شدت عذاب میکشیدند چون حتی نمیتوانستند محل نیش شپشها را بخارانند. لذا تعداد زیادی شپش در زیر گچ جمع شدند و شروع میکردند به خوردن آن قسمت بدن. این مجروحان گاهی تا پاسی از شب فقط آرام گریه میکردند، بدون این که بتوانند فریاد بزنند و کمک بخواهند. در بعضی موارد بچه ها مجبور میشدند خودسرانه گچ این مجروحین را باز کنند. در یکی از موارد آثار زخم شپشها شبیه خراش چنگال یک حیوان درنده روی بدن یکی از بچه ها دیده میشد. بعد از مدتی بعثی ها متوجه شدند که وجود شپش و گال سلامتی خودشان را هم تهدید میکند. لذا به فکر درمان افتادند و بعد از چند ماه داروی ضد شپش و ضدگال آوردند و بین بچه ها توزیع کردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۳۸
▪️در بی خبری، هر خبری قابل پذیرش بود!
🔸 شنیده بودیم عملیات کربلای پنج هم انجام شده ولی اطلاع بیشتری نداشتیم یک روز از نائب عريف عبدالکریم پرسیدم: از جنگ چه خبر؟ گفت: «شما کدوم عملیات اسیر شدید؟ گفتم «کربلای ۴». گفت: «اوه! الان تا کربلای ۴۰ هم رفته». من از ساده لوحی فکر کردم راست میگوید و با خوشحالی خبر را به بچه ها رساندم و شروع کردیم به محاسبه فاصله زمانی لازم برای انجام ۳۶ عملیات
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان