♦️از همه اعضای گرانقدری که مرتبا پیگیر افزایش اعضای کانال خاطرات آزادگان بوده و همچنان مصمم به اینکار ادامه می دهند متشکریم آنهایی که تا آخرش هستند یعنی تا عدد اعضا در کانال را نبینند که افزایش پیدا کرده ول کن شخص نیستند. این عزیزان که برای انتشار خاطرات آزادگان که خواسته رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی از آزادگان عزیز است تلاش می کنند ان شاءالله موفق و موید باشند.
سیگار از جمله چیزهایی بود که از طریق فروشکاه اردوگاه (حانوت) به اسرا فروخته می شد. یکی از مارک های معروف آن زمان سیگار سومر بود .این پاکت سیگار مربوط به آزاده عزیز، آقای محسن محمدی اراکی است که آن زمان در اردوگاه تکریت ۱۱ در عراق، سیگاری قهاری بود!🤣 برای اینکه بدانید محسن چقدر وابسته به سیگار بود این خاطره را بخوانید.
محسن محمدی| ۶
حفاظت از پاکت سیگار تا زندان الرشید!
وقتی که من اسیر شدم دو بسته سیگار با خودم داشتم.یک بسته در جیب بلوزم دیگری در جیب شلوارم بود.که اگر این یکی تمام شد بسته دیگری داشته باشم. اون بسته که در جیب شلوارم بود درست نزدیک به جایی بود که گلوله به پایم خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود.از زانو به پایین خونی شده بود.وقتی که در قرارگاه اول بدنها را تفتیش میکردند و هر کی هر چی داشت ازش میگرفتند، از انگشتر بگیر و تا گردنبند و غیره. خلاصه بسته سیگار و فندکی که در جیب بلوزم بود را در هنگام تفتیش گرفتن.چون قسمت زانویم که تیر خورده بود و شلوارم خونی شده بود. و بسته دیگر سیگار همونجا بود.اونجا را دیگه تفتیش نکردند در نتیجه اون بسته توی جیبم ماند تا زندان الرشید که در زندان الرشید با دوستان تقسیم کردیم و کشیدیم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
محسن محمدی | ۷
▪️تکههای خشک شده نان اردوگاه
اینها تکههایی از نان اردوگاه است که بهش صمون میگفتند. وقتی این نانها را بهمان میدادند روی نون که پخته شده بود را میخوردیم و وسط نون را که خوب پخته نشده بود یا خمیر بود را به تکههای خیلی ریزی خرد میکردیم و وقتی غذا را میآوردند و تقسیم میشد، اون تکه نانها را با غذا مخلوط میکردیم و میخوردیم تا کمتر گرسنه باشیم و میشه گفت: از نظر روحی روانی حس میکردیم یه جورایی غذامون با مخلوط کردن این نانها زیادتر میشد.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
هادی حاجی زمان| ۳
▪️ ترک سیگار در اردوگاه!
مدتی بود عباس که از سیگاری های حرفهای اردوگاه بود سیگار را کاملا و واقعا ترک کرده بود. سییل زرد شده عباس بهترین گواه برحرفهای بودن او در کشیدن سیگار بود. باورش برای من یکی سخت بود که قبول کنم عباس سیگار را ترک کرده است. ولی عباس دلیل این تصمیمش را اینطور برایم توضیح داد [به هر دلیل که من نمیدونم] جبار نگهبان عراقی که مسئول خرید فروشگاه اردوگاه (حانوت) بود سیگار نمیآورد و همین موضوع سبب کمبود شدید سیگار در بند ۱ و ۲ شده بود و باعث شده بود تا سیگاریهای بند ۱ سراغ فیلترهای سیگارهای کشیده شده بروند تا دوباره از ته مانده توتونهای باقیمانده در فیلترهای دور ریخته شده حال اساسی به خودشان بدهند.
البته سیگاریهای دوراندیش تر چند نخ سیگار باقیمانده را با وسواس و پک پک مصرف میکردند تا مبادا با اتمام ذخایر سیگار مواجه گردند. آن شب حس بویایی و شامه عباس به ناگاه متوجه شد یکی از بچهها در داخل آسایشگاه در حال سیگار کشیدن است. هرچند این دلاور زیر پتو بیشتر از دو سه پک نزده بود. ولی بوی سیگار برای هر سیگاری چشم انتظاری قابل تشخیص بود چه برسد به عباس حرفه ای! عباس با بو کشیدن محل دقیق، دوست سیگاری را پیدا کرد. عباس بالای سر او ایستاده بود و او زیر پتو در حال پک زدن به سیگار با صدای عباس سرش را به آرامی از زیر پتو بیرون آورد. عباس با حالتی متواضعانه درخواست خودش را مطرح کرد :
میشه بدی منم بکشم؟ و عباس جوابی شنید که باعث شد تصمیم مهمی در زندگیش بگیرد. سیگاری زیر پتو در حالیکه سیگار کشیدنش کاملا واضح و اثبات شده بود گفت: به جان بچم سیگار ندارم!!!
و عباس به آرامی برگشت و روی پتو کنارمان نشست و گفت: اگه نتیجه سیگار کشیدن اینه که باعث بشه در این شرایط که دلمان برای یک لحظه دیدن بچههایمان لک زده جان بچههای عزیزمان را برای یک دروغ آشکار قسم بخوریم پس من دیگه سیگار نمیکشم و عباس دیگر سیگار نکشید!
آزاده ۱۱ تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#هادی_حاجی_زمان
محمد عبدلی نژاد| ۳
▪️وقتی پیک ها دستها رو بالا گرفتند فهمیدیم گرفتار شدیم!
خرداد ماه سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه، شبها مىرفتيم خط مقدم و بعد از نماز صبح به پشت خط باز می گشتیم. صبح چهارم خرداد بود، نماز صبح رو داخل سنگر مهديه خونديم و صبحونه خورديم، بعد به طرف پشت خط حرکت کردیم، وقتى رسيديم اونجا، بچهها حلب پنیری را که قبلاً شسته بوديم پر آب کردند تا چاى درست کنيم. هنوز آتش روشن نشده بود که چند ماشين لندکروز با سرعت زيادی به محل استقرار ما آمدند و گفتند: سريع سوار شيد بريم خط که عراق حمله کرده! خودمون رو به خط رسونديم، توی راه که میرفتیم دیدیم تعداد زيادى از بچهها شهيد شدهاند، تا ساعت يک بعدازظهر مقاومت کرديم. مهمات مان تموم شده بود، با سختى چند فشنگ کلاش گير آوردم و رفتم بالاي خاکريز، به طرف عراقیها تيراندازی کردم، يک مرتبه یک گلوله توپ در نزدیکیم به زمین خورد چند ترکش خوردم. آمدم پايين خاکريز و زخمها رو پانسمان کردم. عراقىها لحظه به لحظه به ما نزديکتر میشدند، از پشت خط با بیسيم تماس گرفتند، گفتند: بايد عقب نشينی کنيد. از چهار طرف محاصره شده بوديم. با تعدادى از بچهها رفتيم عقب. نزديک به خط سوم خودمون تعدادى نيرو بود. عدهاى از بچهها گفتند: نيروهاى خودى هستند. عدهای هم گفتند اينا عراقين، دو نفر از بچهها رفتند نزديک طولی نکشید که ديديم دستاشون بالاست، فهميدم اينها نيروهاى دشمنن هستند و فهمیدیم که گرفتار شدهايم! سعی کردیم خودمان را مخفی کنیم به همین جهت تا ساعت سه و نيم بعدازظهر روى زمين با اون هواى بسيار داغ خوزستان خوابيديم. تشنگی امانمان رو بريده بود در نهایت عراقیها امدن بالای سرمون و گفتند: بلند شید دستاتونو ببريد بالا ... دستامون رو بستند بعد بردند کنار خاکريز، همه بچهها رو خوابوندن بغل خاکريز و انگار با تانک میخواستند از روی ما رد بشن که يکي از فرماندهان عراقى نگذاشت اینکار صورت بگيره. دقيق يادم نيست فکر کنم نفر سوم يا چهارم بودم وقتى تانک نزديکمان آمد ديگه شهادتين رو گفتم و چشمام رو بستم اما اتفاقی نيفتاد. بعد همه مارو داخل سنگر فرماندهى خودشون بردند و اسامىمان را نوشتند. گروهی از خبرنگاران خارجى هم اونجا از ما فيلم گرفتند. عراقیها جلوى دوربين باهامون خوشرفتاری کردند، بعدش مارو به طرف بصره حرکت دادند، اونجا که رسيديم ديگه غروب شده بود. يک مکانى که بيشتر شبيه زمين بسکتبال بود، دور زمين فنس کشيده بودند، همه رو ريختند داخل آن زمین، شب را همونجا بوديم اکثر بچهها زخمى بودند. به مجروحان رسيدگى نمیکردند، تشته بوديم آب نمیدادند، روز بعد عکاسان و فيلمبرداران خارجى که اومدن دوباره جلوى دوربين آب میدادند. بعدازظهر روز دوم ما رو داخل يک سوله خيلى بزرگ بردند. يک روز هم اونجا بوديم. روز سوم اسارت، ما رو به سمت بصره بردند، هفتصد نفر بودیم. خودروهای ايفا که براي جابجایی نيرو ازش استفاده میکنند حدود سی نفر گنجايش داشت ولی توى هر ماشين ده نفر قرار دادند تا جلوه بيشترى داشته باشد، بردند داخل شهر جمعيت زيادى از مردم بصره برای تماشا آمده بودند، رفتار مردم با ما خشن و ناراحت کننده بود، آنها با پرتاب سنگ و چوب، خرده شيشه و بعضیها با مشت زدن از ما اظهار تنفر میکردند. ما فقط زير پيراهن تنمان بود. تو جمعیت يک جوان قدبلندی بود آمد نزديک ماشينی که من داخلش بودم مشت محکمی به بازویم زد که تا مدت زيادى ورم داشت. آن موقع من نوجوانى هفده ساله بودم.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
محمد عبدلی نژاد| ۴
▪️بعد از اسارت...
🔸بعد از اسارت و چرخوندن در بصره، ما رو به همان سوله ای که اول ما را بدانجا برده بودند برگرداندند بعد هم با چشم و دست های بسته ما را با اتوبوس روانه بغداد کردند. بعداز طي مسافت طولاني به بغداد رسیدیم، تعداد زيادي از سربازان عراقي اونجا بودند که دو صف تشکیل داده بودند و هرکدام باطوم و يا کابل به دست منتظر ما بودند، به محض اينکه از اتوبوس پياده مي شديم بايد از بین آنها رد مي شديم. آنها بصورت وحشيانه بچهها رو زير کابل و باطوم گرفتند. عمدا آب ريخته بودند روي سيمانها که لغزنده شود. هرکدام به زمين مي خوردیم ديگه بايد زير شلاقها له مي شدیم.
🔸بعد از کتک، رفتيم داخل سلولها که اتاق هاي خيلي کوچکي بودن 3×2. داخل هرکدام سي نفر را به زور جای دادند، چون باندازه کافی جا نبود، بايد سرپا مي ايستاديم تا راحتتر باشيم نوبت به نوبت مي نشستيم که پاهامون از خستگي دربياد (زندان الرشيد)معروف بود تقريباً اکثر اسراي ايراني اونجا رو تجربه کرده بودند. 27 روز رو با سختي رو تحمل کرديم. اگر بخواهم لحظه لحظه اونها رو بنويسم يک کتاب قطور در مياد. کمبود غذا، آب، سرويس بهداشتي، درمان جاي تير و ترکش روي بدن بچهها و.....الان که دارم اينها رو مي نويسم اشک توي چشمام حلقه زده. بعد از سه روز که بصره و بيست و هفت روزي بغداد بوديم.
🔸 عصر جمعه پس از گرفتن آمار، سوار اتوبوس شديم با چشمان و دستان بسته از زندان مخوف الرشيد بغداد حرکت کرديم. در بين راه باسختي بدون اينکه سربازان عراقي متوجه بشن. پارچه روي چشمم رو زدم بالا بيرون رو تماشا مي کردم يک مرتبه گنبد طلايي رنگي رو ديدم سلامي دادم. بعدا دوستان گفتند حرم مطهر امامين عسکريين سامرا بوده.
🔸نزديک غروب رسيديم تکريت، يک پادگان نظامي بود که وسط پادگان با سيم خاردار جداشده بود. سيم هاي خاردار هم عرض پنج متر و ارتفاع درحدود سه متر بود. داخل اردوگاه هم به سه قسمت تقسيم شده بود. قسمت اول و دوم هرکدام 9 آسايشگاه و قسمت سوم بصورت قلعه بود. آشپزخانه و بهداري آن بصورت مشترک بود. به محض ورود ما رو بردن داخل قسمت دوم ، وارد آسايشگاه شديم. آماري گرفتند درها قفل شد.
🔸ساعت هفت صبح روز شنبه درها باز شد و گفتند بيابيد بيرون که آمار بگیرند. بعد دستور دادند کساني که از شانزده سال کمتر دارند بياد بيرون، تعداد زيادي از بچهها زير شانزده سال بودن، خب اونها جدا شدند من مونده بودم با بزرگترها باشم يا همراه بچهها،خلاصه رفتم همراه بزرگترها، کوچکترها رو داخل آسايشگاه بردند و بزرگترها توي محوطه موندند. يکي يکي مي بردند داخل آسايشگاه، اونجا تونل تشکيل داده بودند و بايد از بين آنها رد مي شديم. از شدت ضرب و کتک از نفس افتاده بوديم، با ضربات کابل و باطوم بدون اختيار مي رفتيم جلو، جايي از بدن ما سالم نبود. دوباره با سختي و درد امديم بيرون. لباس هاي ما ها رو مي زدند بالا ببينند کسي از قلم نیافتاده باشه، خدا رو شکر اينقدر کابل خورده بوديم تا کار به تکرار نکشد. حين شکنجه فقط روي چشمام رو گرفته بودم تا کابل به چشمام اصابت نکند چون عراقيها وقتی شکنجه مي کردند ظاهراً براشون هم نمي کرد ضربه کجا فرود بياد.
🔸 شب نمي شد بخوابيم چون اينقدر کتک خورده بوديم که هر جايی از بدن روي زمين گذاشته مي شد درد داشت. دوستان جاي ضربات رو مي شمردند، يکي مي گفت دويستا خوردم اون يکي چهارصدتا و... خلاصه سه روز اونجا بوديم.
🔸روز چهارم ماها رو بردن قسمت اول کنار اسرایی که توي فاو اسير شده بودند. چون عراق به جزيره مجنون حمله کرده بود و تعدادي از رزمندگان رو به اسارت گرفته بود و آورده بودند اینجا.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
محسن محمدی| ۸
▪️معامله کارهای دستی با نگهبانها
بیشتر اسرا بخصوص نیروهای بسیج حتی در بدترین شرایط سیگار نمی کشیدند اما بالاخره ما سیگار می کشیدیم در اردوگاه ۱۸ مثل تکریت ۱۱ با بن پولی که داشتیم میتوانستیم بصورت محدود سیگار سومر یا بغداد یا توتون بخریم. سیگار سومر از همه گرانتر و خالص تر بود اما من چون تسبیح و پلاک سنگی درست می کردم اگر بن پول هم نداشتم بعد از اتمام کار آنها را در مقابل سیگار سومر با نگهبانها معامله می کردم البته بیشتر با نگهبانهای پشت سیم خار دار وارد معامله می شدم.بدین صورت که مثلا اگر یک تسبیح مار کبرایی را به ۱۰ بسته سیگار به توافق می رسیدیم اون سه بسته پرت میکرد اینور سیم خاردار منم چون دانه تسبیح را شماره بندی کرده بودم یک چهارم یک تسبیح را پرت میکردم انور سیم خاردار، وقتی اون اخرین بسته را می داد منم اخرین مهره های تسبیح را بهش می دادم ولی با نگهبانهای داخل سخت بود معامله مثلا با ده بسته به توافق می رسیدیم ولی دو یا چهار بسته بیشتر نمی داد تازه اگر مهره ها را کامل بهش نمی دادیم کتک هم می خوردیم.
آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۵
کوچه را براش آذین بسته بودند اما او شهید شده بود !
در ۱۳۶۷ وقتی در شلمچه اسیر شدیم بعد از مدتی سرگردانی و بازجویی در بصره و بغداد، بالاخره ما را به دوازدهمین اردوگاه اسرای ایرانی در تکریت منتقل کردند و آنجا شامل سه قسمت بود که هر کدام ۹ آسایشگاه داشت در روز چهارم که آنجا بودیم ماها رو بردند پیش اسرایی که در فاو اسير شده بودند. چون عراق به جزيره مجنون حمله کرده بود و تعدادي از رزمندگان رو به اسارت گرفته بود و آورده بودند اینجا. وقتی با اسراي جزيره مجنون یکی شدیم همه ما رو به قسمت اول از سه قسمت اردوگاه بردند، قسمت اول مثل دو قسمت دیگر ۹ تا آسايشگاه داشت. بنده با تعدادي از دوستان، از جمله محمود حسن زاده، حسن کفیلی، علی حاج حسینی، عباس ابولی، به آسايشگاه چهار منتقل شديم. حاج حسین جعفری راد، اصغر محمدی،حمید محمد جعفری فرستاده شدن آسایشگاه ۹ حسن رضایی، احمد حسنی، محمد جعفری منتقل شدن آسایشگاه ۸،عبدالرحیم علیزاده، علی اکبر میرزایی، رفتند آسایشگاه ۳، عباس علیزاده و مجید احمد بیگی فرستاده شدند آسایشگاه ۲، محمود توکلی فر رفت به آسایشگاه پنج، محمود حسنی و جلال حیدریان همون قسمت دوم ماندند که یکسال بعد هم به قسمت اول منتقل شدند... دوستان خوبي پيدا کرديم. از همه قشري بودن. دکتر، مهندس، کارمند، کشاورز، دانشجو، دانش آموز، پيرمرد هشتاد نود سال تا نوجوان دوازده ساله، جو دوستانه اي اونجا حاکم بود. هر مشکلي پيش مي آمد از تجربه بزرگترها استفاده مي شد. نگهبان های عراقی هرچند روز يکبار به بهانهاي بچه ها رو شکنجه مي کردند. مثلا وقتي دوستان دعاي کميل، توسل، هر نوع دعايي مي خواندند کل آسايشگاه شکنجه مي شدن صد و پنجاه نفر داخل آسايشگاه بوديم. عراقي ها اعتقاد داشتند شما دعا مي کنيد. صدام حسين و عراق نابود بشن. اسمشان مسلمان بود. حتي از تحويل قرآن به ما خودداري مي کردند. خيلي بهشون التماس کرديم. تا اينکه يک جلد قرآن براي هر آسايشگاه صد و پنجاه نفري آوردند و بيش از يک نفر هم کسي حق نداشت با هم قرآن بخوانند. براي خواندن قرآن هم نوبت بندي شده بود حتي شبها تا صبح قرآن دست بچه ها بود. به جرأت مي تونم بگم در مدت اسارت قرآن اصلا روي زمين نبود. خودکار کاغذ، دفتر ممنوع بود. اما بچهها دور از چشم عراقي ها از جعبه تايد دفتر يادداشت درست مي کردند. کارتون تايد رو داخل آب مي خيساندن و لايه لايه مي کردند مي گذاشتن خشک بشه بعد دفتر يادداشت درست مي کرديم، باطري ضبط صوت را که عراقي ها دور انداخته بودند رو برمي داشتيم. مغز ذغالي داخل باطري در مي اورديم نوکش را تيز کرده و مثل مداد ازش استفاده مي کرديم. دليل ممنوعيت استفاده از خودکار و دفتر هم، چون اردوگاه دوازده تکريت زير نظر سازمان صليب سرخ جهاني نبود و ما مفقود بوديم. گاهي اوقات بعضي از نگهبانان عراقي به ما مي گفتند مي توانيم شما ها همه رو اعدام کنيم بدون اينکه کسي متوجه بشه. خانوادههاي اسرا هم از سرنوشت فرزندان خود اطلاعي نداشتند. فکر مي کردند که ماها شهيد شديم. خودم پسر عمويي داشتم هم نام خودم يعني ( محمد ) شلمچه باهم بوديم. همان روزي که بنده اسير شدم. اين بزرگوار شهيد شد. وقتي اسرا آزاد شدند ، اسامي آزادگان از طريق راديو و تلويزيون اعلام شد. خانواده او فکر مي کردند که فرزند آنها آزاد شده است برای همین کوچه و خيابان رو آذين بندي کرده بودند اما قسمت اين بود که ايشان شهيد بشوند و من زنده برگردم. خود من خيلي ناراحت شدم. چون شهيد محمد متاهل بود و سه فرزند دختر داشت. جنازه اين شهيد بزرگوار رو سال 1375 بعد از يازده سال آوردند.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
▪️محمد عبدلی نژاد| ۶
اردوگاه ۱۲ تکریت یکپارچه فریاد الله اکبر شد!
🔸 اردوگاه ۱۲ تکریت از نظر امکانات و بدی وضعیت با اردوگاههای صلیب دیده به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و حتی با اردوگاه ۱۱ تکریت هم که آنها هم مثل ما صلیب ندیده بودند قابل مقایسه نبود با اینکه اردوگاه ۱۱ شنیدیم خیلی خیلی اوضاع از جوانب مختلف غیر قابل تحمل بود ولی اردوگاه ما حتی از اون هم بدتر بود، وضعيت بهداشت واقعاً خيلی افتضاح بود. در طول مدت اسارت يک بار هم حمام حسابی نکرديم. فقط يک حوض آب بود که با حلب از داخل آن آب بر میداشتيم و با صابون خودمون رو میشستيم. اون هم به دور از چشم عراقیها انجام میشد.
🔸 شپش امانمان رو بريده بود. مسئول آسايشگاه، يکی از برادران ارتشی بود بنام اسماعيل بشخورده، اهل کرمانشاه بود. بسيار انسان شريف و بزرگواری بودند. ايشون میگفتند عراقیها رسيدگی نمیکنند. بيابيد خودمون هر شب پانصد تا شپش بکشيم لااقل کمتر بشن.
🔸تعداد زيادی از بچهها بدليل عدم رسيدگی پزشکی و بهداشتی در زمان اسارت حتی با يک بيماری بسيار ساده جون خودشون رو از دست دادن، يک شب کل بچههای اردوگاه مسموم شدند، نه دستشویی داخل آسايشگاه بود. نه درهای آسايشگاه رو باز میکردند، بچهها هيچگونه اختياری از خودشان نداشتن. البته عذرخواهی میکنم به دور از ادب است، ولی اون شب تمام ظرفهای غذاخوری، سطل چای، پلاستيک نان، پر شده بود از کثافت. روز بعد دوباره همون ظروف شسته شد و دوباره داخل آن غذا خورديم. اسم اون شب رو بچهها گذاشتند شب جهانی اس اس! خيلی سخت بود.
🔸بچهها از هر چیزی يک هنردستی میساختند. از سيم خاردار، سوزن خياطی يا سوزن قلاب بافی، درست میکردند کلاه، جوراب، دستکش، شال گردن میبافتند. البته اين کارها به دور از چشم عراقیها انجام میشد. هر چند روز يکبار به بهانهای آسايشگاهها رو تفتيش میکردند و هرچه وسايلی که بود جمع میکردند و با خودشون میبردند.
🔸وسايل گرمکن توی زمستان رو جمع میکردند و جلوی چشم ما اونها رو آتيش میزدند.
🔸وضعيت غذا هم کمتر از بهداشت نبود. صبحانه بعضی وقتها يک پنجم ليوان عدسی، با يک نون ساندويچی که بهش میگفتند صمون. روز بعد هم يک استکان کوچک چای شيرين، البته نه زياد شيرين با يک نون ساندويچی، نهار هم يک ليوان سرخالی برنج با خورشت آب پياز، پياز رو داخل آب مي پختند میشد خورشت. يک روز هم خورشت برگ چغندر آب پز، بهترين خورشت آن لپه بود. لپه را با آب میپختند له که میشد خورشت لقب میگرفت. شام يک مرغ متوسط که آب پز پخته شده بود. بدون هیچگونه ادويهجات و يا رب گوجه فرنگي. يک شام هم گوشت قرمز بود. به هر نفر اندازه دو حبه قند با دوقاشق آب گوشت، باور کردنش مشکله، اما واقعيت داشت. قدم زدن در محوطه اردوگاه، بيش از دو نفر ممنوع بود.
🔸در بين اسرا افرادی هم بودن که بدلیل گرسنگی یا ضعیف النفس بودن برای يک لقمه نان بیشتر يا دو نخ سيگار به هر ذلتی تن میدادند. جاسوسی بچهها رو میکردند. مثلا اگر کسی به صورت مخفیانه نماز شب و يا دعا میخواند به عراقیها خبر میدادند. اونها هم صمون و سيگار پاداش میدادند.
🔸اسرا يکی از خودفروختهها رو شناسایی کردند داخل دستشويی گيرش انداختند و با تيغ شاهرگش را زدند، چون آدم درشت هيکلی بود. سريع فرار میکند و خودشو به عراقیها میرسونه. بعد از اينکه مداوا شد. با تعدادی از نگهبانان آمد و تک تک آسايشگاهها رو میگشتند تا افرادی که او را تيغ زده بودن رو شناسایی کند تا اينکه رسيدند به اتاق ما، همه بچهها به خط شدن، عراقیها آمار گرفتن و همه ما رو شروع کردن به زدن با کابل، کابلهایی که قطر آنها به اندازه لامپهای مهتابی بود. وقتی که يک ضربه اون روی پشت فردی فرود میآمد نفس او قطع میشد. چون جای من دم در آسایشگاه بود. جزو اولين نفرات صفهای پنج نفره بودم. سی صف پنج نفره بود من صف سوم بودم. تمام بچهها را کتک زدند، دوباره از صف اول شروع کردن به زدن به صف جلوی ما که رسيد يکی از دوستان از آخر آسايشگاه بلند شد و شروع به تکبير گفتن کرد، در يک چشم به هم زدن کل بچهها بلند شدن و اللهاکبر گفتند. نگهبانان هم از ترس فرار کردند. همزمان کل اردوگاه همين حرکت رو شروع کردن. ديگه هيچ عراقی داخل اردوگاه نبود. تمام شيشههای اتاقها شکسته شد. با تانک اطراف اردوگاه رو محاصره کردند. شروع به تيراندازی به سوی بچهها کردند، خدارو شکر اون روز هيچکس آسيب نديد. اين حرکت به فرمانده کل اسرا گزارش شده بود. روز بعد خودش شخصاً وارد اردوگاه شد. ظاهرا آدم بدی نبود. اولين کاری که پس از ورود به اردوگاه کرد. افسری که دستور شليک داده بود را خلع درجه و از اردوگاه اخراج کرد. با نمايندگی از طرف ما وارد مذاکره شد. از مشکلات سوال کرده بود. مشکلات رو بهش گفتند. از اون روز مقدار کمی از مشکلات حل شد.
تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
♦️اعضای ارجمند کانال،
با سلام و عرض ادب، با توجه به زحماتی که در جهت ثبت خاطرات تحمل می شود تا ملت شریف، از حوادثی که بر فرزندان آنها در طی سالها اسارت در دست دشمنان کشور بر آنان گذشته است خبردار شوند خواهشمندیم با همت و عزمی استوار به آشنایان و دوستان خود وجود این کانال را اطلاع بدهند و حدالامکان با فرستادن لینک کانال به آن عزیزان آنها را عضو کانال کنند تا پیوسته در جریان خاطرات باشند. فرقی هم نمی کند آن آشنای شما چه افکاری داشته باشد چون مهم اطلاع همه افراد از این وقایع تاریخی است .
موفق و سربلند و سلامت باشید.
مدیریت کانال
لینک کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد عبدلی نژاد| ۷
▪️ده روز بی آب و غذا بخاطر گفتن اذان
در اردوگاه ۱۲ تکریت نماز جماعت، دعا و اذان ممنوع بود. البته ممکن است در بعضی اردوگاهها قانون دیگری بوده باشد بهرحال هر اردوگاه قانون خودش را داشت گرچه آنطور که من از دوستان آزاده در اردوگاههای دیگر شنیدم اگر نگوییم همه حداقل کل اردوگاههای مفقود الاثر این مسائل ممنوع بود از جمله در تکریت ۱۲ اینها ممنوع بود و مجازات شدیدی داشت. یک روز، يکي از دوستان براي اذان صبح بلند شد و در حال اذان گفتن بود که نگهبان عراقي متوجه شد. اما اون برادري که اذان مي گفت رو نشناخت، اومد پشت پنجره و گفت چه کسي اذان گفته خودش بياد بيرون با بقيه کاري نداريم، هيچکس نرفت. از چند نفر سوال کرد کسي جواب نداد. هيچي نگفت و رفت، دوساعت بعد که هوا روشن شد. براي آمار گيري با نفرات بيشتري آمدن، يکي از آنها گفت هرکس که اذان گفته خودش بياد بيرون. کاري باهاش نداريم, اما اگر نياد کل آسايشگاه تنبيه ميشن. بچه ها اونو لو ندادند، در آسايشگاه رو قفل کردند و رفتند و گفتند تا يک ماه نه از غذا خبري هست و نه از آب، لذا بچهها بعد از اذان صبح انتظار چنين حرکتي از عراقيها داشتند تمام ظرفها، قوطي ها و سطل چاي را پر از آب کردند، روزها روز مي گرفتيم و شب ها با مقدار کمي نان خشک که بچهها نگهداشته بودند با آب افطار مي کرديم. اين برنامه ادامه داشت تا ده روز، روز دهم چون عراقيها نمي دانستند ما چه کلکي زديم از ترس، در رو باز کردند و گفتند ديگر کسي حق ندارد اذان بگويد.
▪️مجازات یک ملاقات
🔸اردوگاه دوازده تکريت طوري بود که آسايشگاه هاي يک تا شش از يک محوطه مشترک براي قدم زدن استفاده مي کردند و آسايشگاههاي هفت و هشت و نُه هم از يک محوطه، بين شش آسايشگاه اول و دوم با سيم خاردار جدا شده بود.
اسراي اين دو قسمت هيچ ارتباطي با هم نداشتند. از اوايل اسارت تقريباً شش ماهي بود که دوستان خود را نديده بوديم. يک روز با يکي از دوستان بنام حسن کفيلي اتفاقا با همديگه نسبت خويشاوندي هم داشتيم. تصميم گرفتيم بريم قسمت دوم دوستان خود را ملاقات کنيم. اطراف خود مون رو نگاه کرديم ديديم نگهبان عراقي نزديکي ما نيست. رفتيم کنار دژبان اونهم خودش اسير بود. بهش گفتيم مي خواهيم دوستان خودمون رو توي اون قسمت هستند ببينيم، اجازه داد و گفت بريد و سريع برگرديد. ما هم خوشحال رفتيم اونور و دوستان را بعد از شش ماه ملاقات کرديم. بعد از اينکه ديدار ما تموم شد. با بچهها داشتيم روبوسي و خداحافظي مي کرديم که يکي از عراقيها متوجه شد که از قسمت اول اومديم به ما گفت از دژبان سوال کردين اومدين اينور؟
ما هم که از دژبان اجازه گرفته بوديم خيالمان راحت بود. دوتايي مون روبردن پيش دژبان. بهش گفت اين دوتا از تو اجازه گرفتند؟
اون هم گفت نه! من اينها رو نديدم. اين دژبان قبلاً هم با ما مشکل داشت، آدم خائني بود. اهل شهرستان. ....بود بعد از آزادي دوستان حسابي از خجالتش در آمدند. خلاصه اينکه ما دوتا رو بردند و اينقدر شکنجه مان کردند که ناي راه رفتن نداشتيم.
🔸شکنجه هاي اونها يکي زدن با کابل بود که نرخ شاه عباسی بود اول هر شکنجه کابل بود.
🔸يکي ديگر بايد شلوار رو تا زانو مي زديم بالا و با زانو روي سنگها راه مي رفتيم.
🔸 يکي از اونها این بود که باید بحالت رکوع، انگشت اشاره رو روي زمين مي گذاشتيم و دور خودمون مي چرخيديم اگر هم زمين مي خورديم با کابل ما رو مي زدند.
🔸يکي از شکنجهها هم شنای هندی بود به این صورت که سر و پاهامون روی زمين پر از خاک و شن بود و بدن بالا بود و شنهای ريز و درشت به پيشانی و قسمتی از سر فرو میرفت اين حرکت الان روی فرش قالی سخت میشه انجام داد و آنجا با آن شرایط خیلی سخت تر بود. خلاصه اینکه حدود دو ساعت شکنجه شديم، خيلي سخت بود اما ارزش ديدار با دوستان رو داشت.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
احمد چلداوی| ۸۷
▪️توجیه عرب زبانها در حسن غول (۵ )
یکســـــــــــــــال گذشــــــــــت!
حدود یک ماه و نیم شاید هم بیشتر از آمدنمان به زندان استخبارات یا همان حسن غول میگذشت ولی هیچ خبری نبود. سالگرد اسارتمان را هم آنجا بودیم. باورم نمیشد یک سال را در اسارت دوام بیاورم.
بالأخره یک روز آمدند و گفتند: آماده شویم. چشمهایمان را طبق معمول بستند و گفتند: دست همديگر را بگیریم. یکی از عراقیها کشان کشان نفر اول را میکشید و او هم نفر بعدی را تا آخر، یک قطار انسانی با لکوموتیوی حیوانی به راه افتاد. ما را به جایی در همان نزدیکی بردند. چون راه را پیاده رفتیم و زود هم هوا خیلی سرد بود و ما پابرهنه و سرپایین روی کاشیهای سرد نشسته بودیم.
بالاخره نوبت من شد!
حدود دو سه ساعت بعد، یک نفر با پرخاش گفت: «ذوله اهنا شيسوون؟ ابسرعه جيبهوم ترا اهوايه مستعجل!». يعنى؛ أه اینا اینجا چکار میکنن؟ سریع بیارشون تو که خیلی عجله دارم. معلوم بود رتبهای دارد چون در عراق هرکس رتبهای داشت با زیر دستهایش تندی و پرخاش میکرد. متوجه شدیم که قبلاً چند نفر از ما را برای بازجویی برده بودند و افسر بازجو میخواست برای استراحت برود که متوجه مابقی ما شده بود.چشمهایمان بسته بود و نمیدانستیم چه کسی را اول برای بازجویی برده اند. الحمدالله صدای شکنجه و داد و فریاد نمیآمد.
بالاخره نوبت به منرسید. نگهبان چشم بندم را کنترل کرد و من را داخل اتاقی برد و روی صندلی نشاند. موقف بازجویی قبلاً از بچهها نحوه بازجویی را شنیده بودم. میدانستم که باید منتظر شکنجههای مختلف و حتى صندلی برق دار هم باشم. سؤال و جوابها شروع شد. هر لحظه منتظر بودم کابلی، مشتی، ضربهای و یا برق قاتی سؤال و جوابها بشود. خیلی سخت بود. با چشمان بسته هر لحظه فکر میکنی الآن است که یک مشت توی صورتت جای بگیرد. از لحن بازجو احتمال فرود یک کابل یا یک مشت را محاسبه و تا حدودی خودم را آماده میکردم. امداد الهی در بازجویی مسأله عادی پیش نمی رفت! هر بار بعد از پرخاش و تشرِ بازجو، خبری از شکنجه نمیشد. این انتظار شکنجه، از شکنجه دردآورتر بود. با خودم میگفتم: خدایا چرا نمیزنه؟ شاید هم این نوع تازهای از شکنجه باشه، سعی کردم بر خودم مسلط باشم. نام و مشخصات و شغل و محل کار خودم و پدرم را پرسید و اینکه ساکن کجا هستم و عضو کدام یگان و محل استقرار یگانمان کجاست. مدت دوره نظامی و از این قبیل سؤالها را که ابداً در اسارت عادی نبود هم پرسید. گاهی سؤالات تکراری میپرسید و دقت میکرد که تناقض گویی میکنم یا نه. خوشحالی علی القاعده باید ما را به اتاق شکنجه میبردند و بعد از کتک کاری دوباره بازجویی میکردند، ولی ظاهراً افسر بازجو، وقت نداشت و دستور داد بدون انجام مراحل بعدی با چشم بسته زیر یک ورقه را انگشت بزنیم و دوباره ما را به جای نامعلومی بردند. وقتی چشمانمان را باز کردند و دیدم داخل سلول هستم به قدری خوشحال شدم که انگار از اسارت نجات پیدا میکردم. انتقال به سلول به معنای نجات از مهلکه بود. رحمت خدا باورمان نمیشد به این زودی دست از سرمان برداشته باشند. آری، باز هم رحمت الهی در اسارت شامل حالمان شده بود و از یک شکنجه وحشتناک خلاص شده بودیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 #احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان