احمد چلداوی | ۱۲۹
دقیقه ۹۰ به گروه فرار پیوستم!
من برای کش رفتن رادیو از بهداری اردوگاه خودم را به آنجا رسانده بودم. اما یهو متوجه شدم چند نفر خودشان را به بهانههای ساختگی به بهداری رساندند ولی در حقیقت قصد فرار دارند، من با آنها صحبت کردم و چون من عرب زبان بودم و به من نیاز داشتند اجازه دادند من هم عضو تیم فرار باشم و قرارمان شد بیمارستان بعقوبه.
بیمارستان شل و ول بعقوبه مناسب برای فرار
وقتی از بهداری اردوگاه به بیمارستان بعقوبه منتقل شدیم وضعیت بخش اسرا در بیمارستان بعقوبه خیلی جالب بود. آنجا یک اتاق افتاده که کاملاً از بیمارستان دور بود. دست شویی اش هم بیرون بخش بود. نگهبانها هم کنار ما روی مبل میخوابیدند. درب اتاق هم قفل نداشت، به همین خاطر شبها نگهبانها دستهای ما را با دستبند به تخت می بستند و پشت در اتاق هم یک صندلی میگذاشتند و با خیال راحت میخوابیدند. برای دستشويی رفتن هم یکی از نگهبانها را بیدار میکردیم تا دستانمان را باز کند و همراهمان بیاید. چند بار بیدار کردنشان از خواب ناز کافی بود تا شبها دستانمان را باز بگذارند که تنهایی به دستشويی برویم. همه چیز برای شروع عملیات فرار آماده بود.
هم اتاقیها مانع فرار ما شدند!
نیمه شب که نگهبانها در خواب ناز بودند نقشه را شروع کردیم. هم اتاقیها بیدار بودند و اول باید آنها را می خواباندیم. حاج آقا باطنی از هاشم خواست که آنها را توجیه کند. هاشم هم به آنها گفت: ما میخوایم فرار کنیم، شما ساکت باشید و چیزی نگید. ولی آنها هول کردند و سر و صدایشان درآمد که شما میخواهید با این کارتان ما را توی دردسر بیندازید و تهدید کردند که عراقیها را خبر میکنند. کار داشت خراب میشد که هاشم بلافاصله موضوع را به خنده زد که ای بابا شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید! خلاصه آن شب بچههای تختهای روبرویی بودند که به جای نگهبانها چهار چشمی مواظب ما بودند تا یک وقت کاری نکنیم و به این ترتیب آن شب برنامه فرار کنسل شد.
نصف تیم جا ماندند و برگشتند اردوگاه
فردای آن روز هم پزشکان به حاج آقا باطنی گفتند: یا اجازه بدهد فتقش را عمل کنند یا اینکه به اردوگاه برگردد. حاج آقا هم حاضر به عمل جراحی نشد و به اردوگاه بازگشت.
تا این جا سه نفر از اعضای تیم از عملیات جا ماندند و ماندیم ما سه نفر؛ هاشم، مسعود و من بودیم. چه کنیم عملیات را ادامه بدهیم یا بی خیال نقشه فرار بشویم. از طرفی احتمال موفقیت کمتر شده بود و از طرفی هم من و هاشم هرکدام یک لیست بلند بالا از اسامی بچههای مفقودالاثر داشتیم که میخواستیم با خودمان به ایران ببریم. تصمیم قطعی گرفتیم راه را ادامه دهیم.
از تنبلی نگهبانها، کمال استفاده را کردیم
بعد از قدری مشورت با هم تصمیم گرفتیم که عملیات را ادامه بدهیم. باید سریع عمل میکردیم؛ چون دیگر برای من امکان تکرار فیلم استفراغ خونی وجود نداشت. قرار شد دو سه شب قبل از ۲۲ بهمن نقشه را عملی کنیم تا به امید خدا روز جشن انقلاب را در ایران باشیم. با کمی تأخیر روز ۲۱ بهمن سال ۶۸ را به عنوان روز فرار انتخاب کردیم. تا شب فرار هر شب، وقت و بی وقت نگهبانها را برای دستشويی از خواب بیدار میکردیم تا دستانمان را باز کنند. در نتیجه نگهبانها عاصی شدند و تصمیم گرفتند دستانمان را باز بگذارند تا هر وقت دستشويی داشتیم خودمان برویم و آنها را بیدار نکنیم.
باران داشت نقشه ما را خراب میکرد
قرار گذاشتیم تا خوابیدن سایر اسرا و نگهبانها صبر کنیم. متأسفانه آن شب باران تندی گرفت و سقف اتاق شروع به چکه کرد و بچهها شروع به داد و فریاد و بیدار کردن نگهبانها کردند.
وقت گذشته بود!
خودمان تخت بچه.ها را جابجا کردیم و صبر کردیم تا خوابشان ببرد غافل از اینکه حالا دیگر نزدیک صبح شده و ما چون ساعت نداشتیم نمیدانستیم. کمی بعد همه نگهبانها و اسرا خوابیده بودند. به هاشم گفتم شاید فیلم بازی میکنند!
کار خطرناک هاشم
هاشم که تخصص عجیبی در فهمیدن خواب و بیداری آدمها داشت بالای سرشان رفت و آنقدر به آنها نزدیک شد که ترسیدم از صدای نفسش نگهبانها بیدار شوند. بعد برگشت و گفت: «مطمئن باشید خواب خواب هستند».
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_ازادگان #فرار #احمد_چلداوی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺