حسینعلی قادری| ۲۴
▪️وقت های بیرون باش و دستشویی
در کل این چهار سال که در اردوگاه بودیم صبح ها یک ساعت و نیم تا دو ساعت بیرون بودیم و بعد از ظهرها هم یک ساعت تا یک ساعت و نیم.
🔻بیرون آمدن از آسایشگاه نوبتی بود!
هر دفعه یک بند که شامل سه تا آسایشگاه بود با هم بیرون می آمدند. صبح ها هر بند که نوبتش زودتر بود اول و از ساعت هشت تا ده می اومد بیرون و بعد اینها می رفتند داخل آسایشگاه و بعد بند مقابل می آمد بیرون که آن هم از ساعت ده تا دوازده بیرون بودند.
🔻آمارگیری پردردسر
در هر صورت حداقل نیم ساعت رو بخاطر آمار و مسایل متفرقه بود یعنی عملا، نیم ساعت زمان از دست رفته داشتیم و استفاده مفید ما از زمان یک ساعت بود که همین یک ساعت هم خیلی وقت ها در صف دستشویی یا حموم بودیم.
🔻وقت بیرون آمدن از آسایشگاه
صبح ها ساعت ۸ درها باز می شد بعد آمارگیری داخل آسایشگاه انجام می شد بعد می آمدیم تو حیاط و در حیاط، پنج نفر، پنج نفر، پشت سر هم می نشستیم، یک افسر یک بار می امد آمار می گرفت. یک بار هم فرمانده کل اردوگاه از بیرون می امد آمار می گرفت، بعد آزاد باش می دادند.
🔻 دستشویی نوبتی بود
ترتیب نوبت دستشویی و حمام هم حالا مثلا نیم ساعت اول مال آسایشگاه ۱ بود نیم ساعت دوم مال آسایشگاه ۲ و نیم ساعت سوم آسایشگاه ۳.
🔻وقت دستشویی بشدت کم بود
هر آسایشگاهی نیم ساعت، فرصت داشت که از این سرویس بهداشتی و حموم استفاده کنه. زمان گرفته بودیم تقریبا به هر نفر یک دقیقه و سی ثانیه زمان می رسید یعنی یک دقیقه و سی ثانیه دستشویی شخص باید تموم شد و باید می اومدی بیرون چون اگر بیرون نمی اومدی نفر بعدی می موند! حالا چه کارت تموم شده بود یا نشده بود باید تو یک دقیقه و نیم کارت رو انجام می دادی و می آمدی بیرون!
🔻برای حمام کردن آب نداشتیم!
اوایل اردوگاه، حمام را هر روز که محال بود بتونیم استفاده کنیم، آبی نداشت که بریم استفاده کنیم. درها باز بود ولی عملا آبی برای استفاده وجود نداشت چون همش برای دستشویی استفاده می شد. یک تانکر آب که بیشتر نبود.
🔻یک آبگرمکن برقی کوچک برای کل اردوگاه!
برای گرم کردن آب حمام یک آبگرمکن برقی کوچک اونجا بیشتر نداشت و عملا با چهار پنج تا دوشی که اوایل بود عملا در روز نوبت حمام به هیچ کس نمی رسید.
🔻حمام شاید هفته ای!
شاید در هفته یک بار یا مثلا هر ده روز یک بار نوبتمون می شد که بریم همون دوش با آب سرد نه با آب گرم،چرا اون نفرات اولی که اولین آسایشگاه که می رفتن هنوز اون آبگرمکن گرم بود اونا یه مقداری آب گرم نصیبشون می شد ولی به ما که می رسید اون نفرات بعدی دیگه اب گرمی وجود نداشت و با همون آب سرد باید خودشون و می شستند این شد روال زمان بندی اردوگاه .
🔻بیشتر اوقات را داخل آسایشگاه بودیم !
غیر از ساعت های بیرون باش به بعدش دیگه اجازه بیرون آمدن نمی دادند و اصلا نمی شد چون داخل آسایشگاه که می شدیم در را قبل می کردند و به هیچ عنوان اگر می مردیم هم دیگه در آسایشگاه باز نمی شد تا ساعت بیرون باش بعدی بشود. در آسایشگاه را قفل می کردند هیچ نگهبانی هم حق نداشت که این در رو باز کنه مگر این که فرمانده اصلی اردوگاه از بیرون می اومد و یا اتفاق خاصی باید افتاده باشه که اون هم خیلی کم پیش می آمد. من یادم نمیاد که مثلا شبی در رو باز کرده باشن یا کسی رو مثلا بیرون برده باشند.
🔻دستشویی ساختیم!
سرویس بهداشتی کم کم بهتر شد و با مصالحی که عراقی ها اوردند ما برای خودمان برای هر شش آسایشگاه هشت تا دوش حموم و هشت تا دهنه دستشویی ساختیم و یک تانکر آب هم آوردند و چاه فاضلاب بهتر و عمیق تری زدیم و شرایط بهداشتی یک مقداری بهتر شد. عراقی ها هم در این ساخت و ساز کارفرما بودند!
🔻مشکلات حمام در فصل زمستان
حالا چه دیر یا زود اینطور نبود که حمام نریم پنج دقیقه هم که می شد هفته ای یکبار شاید می رفتیم اما مشکل بیشتر این بود که آب گرمی که داغ باشه نبود حداکثر شاید ولرم بود. حالا با این داغ نبودن اب تو فصل تابستون که مشکلی نداشتیم چون تابستون هوا داغ بود و آب اونجا اگر آب می داشت قابل استفاده بود اما در زمستون این مشکل گرم نبودن آب رو همیشه در طول این سالها داشتیم گرچه سالهای بعد عراقی ها یک بشکه 200 لیتری دادند که آن را آب می کردیم و گرم می کردیم بالاخره دو تا پارج آب گرم می شد که با اون تو حموم خودمون رو بشوریم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
احمد چلداوی| ۱۳۱
◾در حین فرار از اردوگاه، گرفتار سگها شدیم
بعد از ماجراهای زیادی که در حین آماده سازی و اجرای نقشه فرار صورت گرفته بود بالاخره ما سه نفر: هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من احمد چلداوی، در یک شب بارانی نقشه خود را اجرا کردیم و با همه خطراتی که اینکار داشت در حین خواب بودن نگهبانها از بیمارستان بعقوبه زدیم بیرون، اولین مشکل ما عبور از سیم خاردار بود که از آن گذشتیم اما چیزی نگذشت که چند تا سگ پارس کنان دنبالمان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثیها سگها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم .
🔻باز هم سیم خاردار!
داشتیم از دست سگ ها فرار میکردیم که که رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر، با مصیبت از آنها هم رد شدیم. سگ ها از دنبال کردنمان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند. سیم خاردارها مانعشان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
🔻حالا دیگر در جاده بعقوبه بودیم اما نگران
حالا دیگر میشد رفت و آمد اتومبیلها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد میشد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم ایستاد. هدف ما رسیدن به مندلی بود و برای رسیدن به شهر مندلی باید به سه راهی بعقوبه می رفتیم و از آنجا با یک ماشین عبوری خود را به مندلی می رساندیم. تا مندلی چیزی حدود دو ساعت راه بود و از مندلی تا مرز سومار ۱۵ کیلومتر راه آسفالته بود که باید امیدوار بودیم انجا ماشین مناسب گیرمان بیاید.
🔻زمان زیادی نمانده بود و کار ما سخت شد
من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کلهام سوت کشید؛ ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم اما چارهای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ در آورد و اشاره کرد به راننده یعنی راننده را تهدید کن که تا هرجایی که میخواهیم ما را برساند. من صلاح ندانستم و با اشاره ابرو گفتم: نه.
🔻چند کلمه فارسی حرف زدن ما را لو داد!
شیشههای عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعو الجام، یعنی؛ شیشه رو بدید بالا، حواسم نبود و به فارسی برای بچهها ترجمه کردم بچهها شیشهها رو بدید بالا! راننده چشمهایش گرد شد. خیلی ترسیده بود.
🔻دلمون برای راننده سوخت اما اون نه
او شروع کرد به التماس کردن که من عيال دارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین - مندلی رسیدیم.
راننده که چه بسا از طرفداران بعثیها بود با اینکه قرار بود ما را تا مندلی ببرد ولی جا زد و با التماس گفت: اگر میشه همین جا پیاده بشید، من از یه مسیر دیگه میرم. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود.
🔻نگهبان به ما مشکوک شد!
الله اعلم، ولی بهر دلیل نگهبان به ما مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد به راننده گفتم: «جلوتر برو»، آنقدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیالمان شده و دنبالمان نمیآید.ما برای رفتن به مندلی باید از سه راهی بسمت مندلی می پیچیدیم دیگر خیلی داشتیم از سه راهی دور میشدیم. به راننده گفتم: «اوگف» یعنی؛ بایست به بچهها هم گفتم پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود مقداری دنبالمان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل نکردیم و آنقدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۱
برخورد متفاوت نگهبانان عراقی
🔻قبلا اشاره کردم در بیمارستان صلاح الدین در حوالی شهر تکریت یک نگهبان داشتیم بنام «جبار» که زیاد از حد ترس و واهمه داشت. حتی میگفت: با گربه صحبت نکنید! این گربه مونس ما بود، میآمد بلکه غذایی گیرش بیاد، ما هم سرگرم میشدیم.
🔻قساوت و سنگدلی جبار
یکی از روزها، جبار کشیک گربه را میکشید، رفت و مقابل گربه نشست. گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با قساوت تمام سرنگ دارو را توی چشمهای گربه کوبید! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد!
🔻نگهبان عراقی برای ما اشک میریخت!
اما هم شیفت جبار، نگهبان بسیار مهربان و دلرحمی بود. او وقتی دستبند محکم شده روی دست زندانی را باز میکرد مینشست و محل سرخ و متورم شده را با دستهای خودش مالش میداد و اشک میریخت.
🔻نگهبان عراقی برای آزادی ما دعا میکرد
همان روزهای اول بستری در بیمارستان، نگهبان عراقی «محمد» پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟
گفتم: آره
- اولاد؟
با سوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمیدانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا «ابومهدی» صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود میروی ایران، عیال و بچه خوشحال میشوند. اشتباه کردم نباید دروغ میگفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود.
🔻ما نمیمیریم بلکه شهید میشویم!
در همین لحظه درد پیچید توی بدنم، محمد برگشت و احوال مرا پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی ...
از کلمه مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمیشویم، شهید میشویم، برایش خواندم:
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ...
آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشمهای او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفتههای دروغین دشمن درباره ما را برملا میکرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تخت مرا با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانهام زد و رفت.
🔻این جوشکاریها را یک طلبه انجام میداد
وقتی اسماعیل و جاسم (یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم میخورد، نور علی نور بود. این جوشکاریها و پیوندهای بین نگهبان خوب مثل اسماعیل و پرستار خوب مثل جاسم را یک طلبه، «عبدالکریم مازندرانی» انجام میداد و میتوانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید دادن آزادی بیشتر به ما، کارهای انسان دوستانه و پرستاری بهتر از ما را خیلی با احتیاط انجام میدادند، وگرنه صدام به جرم محبت به اسرای دشمن، خودشان و خانوادههایشان را نابود میکرد.
🔻شهادت مریضهای عفونی
در همین روزهای اول، دو نفر از بچهها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند، ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار باخبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی میکنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند.
🔻من مسیحی نیستم!
با این شرایط من به رسم گذشتهام سعی میکردم بچهها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمیشود همهاش را گفت. این فیلم بازی کردن، آنهم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانان عراقی را هم به خنده وا میداشت و از من تکرار مجدد برنامه را میخواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچهها آمد، من به سبک مسیحیها که در کلیسا کُر میخوانند، داشتم کُر میخواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبانها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا، باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم قبول کرد و گفت: دوباره بخوان، دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع
حسینعلی قادری|۲۵
◾چندین ماه در انتظار لباس و کفش
سه چهار ماه طول کشید تا به همه لباس و کفش دادند چون روزهای اول که داده بودند به همه نرسیده بود. افرادی مثل ما که لباس نو و کفش به آنها نرسیده بود سه چهار ماه رو با همین وضع یعنی پا برهنه دستشویی برو، حموم برو، تو حیاط برو، تو سنگها برو، حداقل فکر می کنم سه چهار ماهی این شرایط رو داشتیم.
🔻 بدون بهانه هم کتک می زدند
به اضافه این که به آسایشگاه می رفتیم یا می آمدیم باید کتک می خوردیم، حالا به چه خاطر! هیچی! حتی بهانه هم نمی گرفتند تا به بهانه بزنند! می خواستیم وارد بشیم کتک می خوردیم، تو حیاط می نشستیم کتک می خوردیم! این دیگه روال شده بود برای همیشه، تقریبا این روال روزهای اول و ماه های اول دیگه عادی شده بود. تو حیاط هم می نشستیم یکی دو نگهبان با این کابل های بلند یک و نیم متری با عرض ۲ نفری! یکی، دو تا به همه می زدند و وقتی که می خواستیم بریم داخل آسایشگاه یکی می خوردیم و بیرونم که می خواستیم بیاییم باز همین وضع رو داشتیم.
🔻از هر کسی خوششان نمی آمد کتکش می زدند! « حاکمیت بربریت »
به اضافه این که حالا از کسی هم که خوششون نمی اومد شدیدا کتک می خورد و زیر شکنجه قرار می گرفت که باز شرایط خاص خودش رو داشت و این که باز بهانه گیری می کردند سر یک موضوع خاصی که مثلا چرا صحبت کردی یا چرا حرف زدی یا چرا دو نفری با هم راه رفتید یا مثلا چرا نماز خواندید و شرایط اینجوری اون ها هم که باز شرایط خاص خودش رو داشت.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
💐 احمد چلداوی| ۱۳۲
◾سبز شدن مشکلات ناگهانی جلوی راه فرار
بعد از اینکه با موفقیت از بیمارستان بعقوبه فرار کردیم اما در تهیه ماشین که ما را به اولین و مهمترین مقصدمان یعنی مندلی برساند ناکام بودیم. راننده وسط راه جا زد .
🔻مسایل بین ما تقسیم بندی شده بود
در موضوعاتی که من بعنوان عرب زبان طرف صحبت راننده عراقی یا سایر عراقیها بودم من تصمیمگیری میکردم و دیگر بچهها روی حرف و تصمیمهایم اعتراضی نمیکردند.
🔻پرهیز از هرگونه درگیری و حفظ جان
برنامه این بود که هیچگونه درگیری فیزیکی با نظامیان و حتی غیرنظامیان نداشته باشیم. بنابر این با هرگونه درگیری مخالفت کردم؛ چون معلوم نبود عکس العمل عراقیها چه میشود و مسلماً ما از درگیری جان سالم بدر نمیبردیم. هر چند اگر ماشین را از او میگرفتیم احتمال موفقیتمان کمی بیشتر میشد، اما به خطر و آسیبی که در صورت عدم موفقیت متوجهمان میشد نمیارزید.
🔻باتلاقهای بین راه
از بیراهه به سمت مندلی راه افتادیم. باران مسیر حرکتمان را کاملاً گل کرده بود و امکان حرکت سریع را از ما میگرفت. دیگر هوا داشت روشن میشد. نمیدانم سردرگمی و تشویش و اضطراب در باتلاق گلی از کجا در تقدیرم نوشته شده! آن از شب اول عملیات کربلای ۴ که در باتلاقهای کنار اروند گیر کردیم و این هم از شب عملیات فرار در نزدیکی بعقوبه هر دوی این باتلاقها یک مأموریت داشتند، اینکه نگذارند از زندان آزاد شویم. آنجا زندان دنیا و اینجا زندان بعقوبه ۱۸، اما اضطراب امشب کجا و سردرگمی آن شب کجا! ....
🔻دوباره سگها دنبالمون کردند!
همین طور که با فاصله از کنار جاده میدویدیم ناگهان یک گله سگ به سمت ما حمله ور شدند. پا به فرار گذاشتیم ول کن نبودند و هر لحظه ممکن بود پاچهمان را بگیرند. چاره دیگری نداشتیم، به بچهها گفتم: نباید از سگها فرار کنیم. بهترین کار اینه که برگردیم و حالت هجومی بهشون بگیریم. برگشتیم و هر کدام با یک سنگ و کلوخی به سمت سگها حمله کردیم. سگها ترسیدند و فرار کردند. مدتی که رفتیم رسیدیم به یک زیرگذر جادهای آنجا نماز صبح را خواندیم و کمی هم استراحت کردیم امکان ادامه مسیر در شانه جاده وجود نداشت و از طرفی بیراهه هم كُلاً گِلی بود و سرعتمان را میگرفت. مشورت کردیم که چکار کنیم. هاشم استخاره گرفت و گفت: بریم سر جاده و تا مندلی رو با ماشین بریم.
🔻بعد از این همه دردسر تازه ۱۰ کیلومتر از بیمارستان دور شده بودیم!
رفتیم سرجاده، دیگر هوا داشت روشن میشد و لباسهایمان هم کاملاً گلی شده بود. با روشن شدن هوا و بیدار شدن بچهها نگهبانها هم بیدار میشدند و قضيه لو میرفت و ارتش عراق میافتاد دنبالمان تا اینجا حدود ده پانزده کیلومتر از بیمارستان بعقوبه دور شده بودیم و تازه رسیده بودیم به سیم خاردارهای اردوگاه ۱۸، صحنه باشکوهی بود. برای اولین بار بعد از سه سال از بیرون اردوگاه و بدون نگهبان بالا سر به اردوگاه نگاه میکردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ| ۴۲
◾تفریح با آواز کُر
در بیمارستان تکریت، با بچه ها شوخی می کردم یک بار مطالب الکی را که از خودم ساخته بودم بشکلی که در کلیسا می خوانند بصورت کُر خواندم که شجاع بشدت تحت تاثیر قرار گرفت و فکر کرد من مسیحی هستم! و اصرار داشت دوباره بخوانم پس یک بار دیگر برای دادن انرژی به بچه ها با ریتم می خواندم و آنها تک بند بله را تکرار می کردند. این آقا گله؟
- بعله.
- خیلی هم شله؟
- بعله.
- پایش بد بوئه؟
- بعله.
- اخلاقش بده؟
- بعله.
- بوی بد می ده؟
- بعله. ( معرکه می گرفتم در بیمارستان تا بچه ها دمی بخندند و غصه ها را فراموش کنند.
🔻خوشی ما به علت وجود چند نگهبان خوب و با انصاف بود!
البته این جسارت ها و خوشی ها از رویِ خوشِ این نگهبان های مسلمان بود وگرنه اگر جبار می آمد باید موش می شدیم و در می رفتیم!)
🔻سوال شرعی نگهبان شجاع
یک روز شجاع، از من سئوال شرعی پرسید:
- محسن؟!
-بله.
- اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟
- مو صحیحُُ، درست نیست، باطل!
خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان!
گفت: شکراً.
رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟
لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم.
رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. باز الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟!
با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل!
پرسید: آن یکی هم باطل؟
گفتم: بله، آن یکی هم باطل!
من جواب سئوالات شرعی شجاع را می دادم و این شش نفر هماتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند.
یکی از رفقای نوجوان اسالمی، با آن لهجه شیرین تعریف می کرد، می گفت: حاج محسن! باور کن ما در این شمال خودمان، گردوهایی داریم دراز به چه بزرگی؟
گفتم: آخر، اگر دراز باشد که گردو نیست. بابا گردو چون گرد است می گویند گردو. لابد آنکه تو می گویی گردو نیست، درازه! بادامه!
می گفت: نه گردو گردو، بادام که جداست، می دانم...
استخوان پای او به سختی شکسته بود و عفونت دائمی داشت و باید مرتب تمیزش می کردند. او از این شرایط سخت کم آورده بود! ما به او قوت قلب می دادیم تا بتواند مشکلات را تحمل کند.
مسعود، سرباز تهرانی، جوان خوش تیپی که فقط به خاطر یک تیر پایش را از زیر زانو بریده بودن، روزی آمد پیشم و گفت: حاجی من دیگه بریدم، داغونم، داغون!
گفتم: بیا بنشین، ببینم چی شده جوان خوش تیپ!
گفت: رفته ام پیش سید مهدی یک ساعت عرض حال کردم. آخرش می گوید: حالا یعنی ناراحتی؟! یک کاری بکن تا خوب بشوی، طفلک این بچه ها نمی توانند لباس هایشان را بشویند، برو لباس هایشان را بشور!
با عصبانیت ادامه داد، من به او می گویم داغونم، می گوید برو لباس این زخمی ها را بشور! من هم که خودم یک پا ندارم!
گفتم: او خیلی هم بی راه نگفته. اعتقادش را گفته، بد هم نیست!
از این حرف من ناراحت شد و گفت: برو بابا، ول کن خدا پدرت را بیامرزد! من چه می گویم، شما چه می گویی!
گفتم: بنشین. عصبانی نشو مسعودجان. بنشین کارت دارم. اگر دو رکعت نماز بخوانی و با خدا حرف بزنی همه چیز درست می شود.
بالاخره آن قدر از خدا و نماز و ایمان و صبر برایش گفتم تا الحمدالله شارژ شد.
🔻جو بیمارستان تکریت معنوی بود!
من حدود چهل روز در بیمارستان بستری بودم. جوّ بیمارستان به برکت عبدالکریم ( طلبه گلستانی ) و رفقای دیگر فضای معنوی خوبی یافته بود. گاهی دعای توسل و دعاهای دیگر را می خواندیم. صبح ها همدیگر را برای نماز بیدار می کردیم، البته در بسیاری از موارد همانجا روی پتو تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
🔻بخشی از گچ هایم را باز کردند
دو هفته ای طول کشید تا تمام زخم ها و عفونت هایم خشک شد. بعد از اینکه گچ های شکم و سینه را به طور کامل از بدنم جدا کردند( کمر و پایم باید در گچ می ماند زیرا اذیتش باندازه بالا بدنه ام نبود.) .
🔻اگر وزنه وصل نکرده بودند باید پایم را قطع می کردم
علاوه بر زخم های فراوان از دو ناحیه کمر و ران و زانوی پای راست، متوجه خشکی و کم توانی در حرکت شدم. پای من چوب خشکی بود که دیگر خم نمی شد. خشک و تکیده و ثابت.( خدا خیر بدهد آن دکتر و پرستارهایی که پای مرا هر چند بدون بی هوشی، با مته سوراخ و با وزنه آویزان کردند، اگر این کار را نمی کردند، قطعاً پایم باید قطع می شد.)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع
💐 محسن جام بزرگ | ۴۳
◾فیزیوتراپی با کمک سایر اسرا
به علت شکستگیها زیادی که بر اثر اصابت تیرهای مختلف در بدنم بوجود آمده بود بعد از اسارت دکتر های عراقی بدنم را گچ گرفته بودند و مدت زیادی بدنم در گچ بودند و تحرکی نداشتند به همین علت بعد از اینکه در بیمارستان گچها را باز کردند متوجه شدم آن قدر پا و کمر من ضعیف شده بود که توان چرخیدن به پشت را نداشتم. بچه ها کمک می کردند تا بتوانم به پهلو یا به رو بخوابم. باید فیزیوتراپی می شدم، اما مشکلم یکی دو تا نبود. آخر آن دو تا تیر که به لگنم خورده بود،کارم را سخت تر کرده بود، اما تیر مانده در کتف چندان کاری با من نداشت من هم با او کاری نداشتم و ندارم! پا را با کمک بچه های بیمارستان کم کم خم و راست کردم. هر جا که فشار باعث درد شدید می شد، به فرمان و خواهش من نگه می داشتند و به فضل خدا مشکل من تا حدود زیادی رفع شد.( دوستانی که این فعالیت ها را نکردند الان دچار مشکلات حرکتی هستند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
حسینعلی قادری | ۲۶
◾آسایشگاه بدون گرمایش
بعد از ورود به اردوگاه و انجام سرشماری و دادن لباس و .. اسایشگاه شکل گرفت و کنار همدیگه قرار گرفتیم و جاها مشخص شد. کف آسفالت لخت بود اگرچه یک پتو رو زیرمان پهن می کردیم و یکی را رومون می انداختیم ولی هوای سرد زمستان و ساختمون های سیمانی و بتونی با یک دو تا پتوی زمخت سربازی جواب نمی داد یعنی اون سرمای استخوان سوز همچنان سرجاش بود درسته حالا دو سه پتویی داده بودند ولی خب کف سیمان و در داخل آسایشگاه هیچ وسیله گرمایشی هم وجود نداشت ضمن این که صبح هم که در باز می شد برای تهویه اتاق باید در آن زمستان پنکه های داخل رو هم روشن می کردیم که یک تهویه ایی انجام بشه و بوی بد تنفس ۱۰۰ نفر در داخل آسایشگاه و بوی دستشویی انها، افسری را که می خواد بیاد داخل آسایشگاه اذیت نکنه.
🔻ظرف غذا و سطل آب دادند
لباسها رو که دادند روز بعدش به هر آسایشگاهی دو تا سطل یکی برای دستشویی و یکی برای آب یا چای اوردن دادند و به هر نفر هم یک قاشق و یک بشقاب دادند. یک کم وضعیت بهتر شد.
به هر آسایشگاهی هفت یا هشت تا ظرف غذا دادند که به آن قصعه می گفتند. قصعه یک ظرف غذای تقریبا مستطیل شکل شبیه ماهی تابه های بزرگ مستطیل شکل بود که دادند که بتونیم بریم غذا بگیریم و ببریم داخل آسایشگاه.
بدین صورت با اومدن این امکانات و این تشکیلات روال عادی آسایشگاه شکل گرفت.
🔻 آشپزخانه
وسط اردوگاه یعنی یک فضایی بین چهار تا بند اردوگاه، یک ساختمون به اسم آشپز خونه از قدیم وجود داشت که سقفش ایرانیت داشت و در محوطه باز بود. اونجا دو تا اجاق گاز گذاشته بودند و گاز و تشکیلاتی و اونجا رو به عنوان آشپزخونه مشخص کردند .
🔻آشپز مصلحتی
اومدند گفتند کی آشپزی بلده؟ خب شرایط بسیار سخت بود و بچه ها برای فرار از کتک دنبال هر راه حلی بودند. یک سری از بچه ها برای فرار از این کتک های جنون آور و برای این که اونجا راحت باشند و چونکه فکر می کردند اون آشپزخونه است و لابد گرمتره یا بخاطر اینکه مثلا تغذیه راحتی داشته باشند دست بلند کردند و رفتند آشپزخانه ولی چون نتونستند غذایی درست کنند و شب دوم یک برنج کته شده که اصلا قابل خوردن نبود درست کردند و به همین خاطر یک کتک مفصلی هم خوردند. چون واقعا آشپز نبودند. برنج ها رو می ریختند تا نگاه می کردند می دیدند خمیر شده و بعد برای اینکه درستش کنند می گذاشتند دم بکشد ولی باز بدتر خمیر می شد و این دو سه روز اول این مشکل رو داشتیم.
🔻آشپز واقعی
تا بالاخره گفتند اونی که واقعا آشپزه بلده بیاد وگرنه کتک می خوره. دو سه تا از بچه هایی که واقعا آشپز بودند رفتند و تقریبا دیگه آشپزی خوب شد. دیگه غذا درست می کردند اما غذایی که می اومد باز اون خودش یه شرایطی داشت .
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری #خاطرات_آزادگان #آشپزی #آشپزخانه
💐 احمد چلداوی | ۱۳۳
◾دردسر پیدا کردن ماشین
از بیمارستان بعقوبه که فرار کردیم هدف اول ما رسیدن به شهر کوچک مندلی بود که تنها ۱۵ کیلومتر با مرز سومار فاصله داشت.
راننده اول که بصورت عبوری و کرایه ای گرفته بودیم به ما مشکوک شد و ما را نزدیکی سه راه مندلی - خانقین پیاده کرد و ما مجبور شدیم پیاده به سمت مندلی راه بیفتیم و منتظر یک ماشین شخصی عبوری دیگر باشیم. اولش یک ماشین نظامی رد شد. روی شانه جاده خوابیدیم تا ما را نبیند.
🔻ماشین از راه رسید اما..
ماشین بعدی یک تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره من جلو نشستم و بچه ها هم عقب سوار شدند. کارها داشت خوب پیش میرفت. رادیو قرآنی با صدای یکی از قاریان معروف عراقی که خیلی هم بد صدا بود پخش میکرد. راننده تاکسی بخاطر لباس ها و قیافه خاص مان و سکوت هاشم و مسعود به ما مشکوک شده بود ولی هنوز مظمئن نبود.
🔻نقشه راننده عراقی برای لو دادن ما
راننده بی خیال نشد، دنبال شکش را گرفت. او وارد یک پمپ بنزین شد ولی بنزین نزد. در حقیقت آمده بود زیر نور چراغ های پمپ بنزین تا ما را ورانداز کند. با دیدن سر و وضع گلیمان شکش به یقین تبدیل شد.
🔻راننده خیلی حرفه ای بود
حالا دیگر کاملاً هوا هم روشن شده بود و ما باید سریعاً از جاهای شلوغ و شهرها دور میشدیم. راننده بدون اینکه حرفی با ما بزند با سرعت ما را به یک بلدروز در نزدیکی مندلی رساند و وارد یک ترمینال شد.
🔻دردسر کرایه و معرکه گیری راننده مرموز
به عربی گفت: «کرایه». فکر اینجایش را نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمان نداشتیم. همین الان هم عراق بروید حتما مشکل کرایه را با راننده های عراقی دارید بهرحال ما که چاره ای نداشتیم سعی کردیم خودمان را به نفهمیدم بزنیم لذا پیاده شدیم و بی توجه به او راه افتادیم دنبال مان کرد و دعوا و سر و صدا راه انداخت. هر چه ما سعی میکردیم از اجتماع مردم دوری کنیم نشد.
🔻سعی کردیم چاره جویی کنیم اما...
حالا دیگر همه راننده های ترمینال با دیدن سر و وضع به هم ریخته ما، حسابی مشکوک شده بودند. گفتم: «ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم. دیشب آمبولانس مون چپ کرد و باید برویم از گل درش بیاریم.
🔻هماهنگی راننده ها
یکی از رانندگانی که آنجا بود گفت: من شما رو به مندلی میرسونم. ما هم سوار ماشین پیکابش شدیم. دور و برمان پر شده بود از رانندگان ترمینال که همگی منتظر مسافر بودند و حالا به تماشای سر و روی گلی ما. باید هر چه سریع تر آنجا را ترک میکردیم، اما حتی نمیدانستیم از کجا باید برویم. در آن شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. راننده پیکاب ما را سوار کرد و به طرف مندلی راه افتاد.
جلوی دژبانی ایستاد!
کمی بعد ماشین جلوی درب دژبانی ایستاد. نگاه کردم، ای دل غافل! راننده تاکسی خودمان هم همانجا ایستاده بود. در حقیقت این دو راننده با هم هماهنگ شده بودند تا یکی جلوتر برود و دیگری ما را به محل مأموران برساند. دژبان مسلح دستور داد که پیاده شویم. راننده تاکسی هنوز هم غُر میزد و کرایه می خواست. من مرتب میگفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنيد. هاشم و مسعود همه اش ساکت بودند و فقط من صحبت میکردم و این باعث شده بود بیشتر شک کنند. البته لهجه من کاملاً عراقی بود و امکان نداشت از روی لهجه ام مشکوک بشوند.
🔻بازداشت شدیم
چند ثانیه ای بیشتر از پیاده شدن مان نگذشته بود که ما را به یک اتاق بردند. بیرون آمدیم که ببینیم اوضاع چطور است که چند تا نگهبان با کابل افتادند به جانمان. باز هم سایه سنگین اسارت را بالای سرم احساس کردم. نفهمیدم
چند تا و از کجا خوردم؛
🔻دوباره فرار کردیم
بلافاصله تصمیمم را گرفتم و با یک یا علی! فرار کردم. با فرار من هاشم هم از طرف دیگر فرار کرد. هاشم آن طرف جاده پرید داخل یک باغ خرما ولی یک لنگه کفشش که لیست بچه ها داخل آن جاسازی شده بود، به سیم خاردارها گیر کرد و جا ماند. یکی از نگهبانها هم به دنبال من که از سمت دیگری فرار کرده بودم می دوید و فریاد میزد «اذبحک!» یعنی؛ سرت رو میبرم! تا آن موقع بارها تهدید به مرگ شده بودم اما این مدلی تهدید نشده بودم. در آن لحظه فقط میخواستم به هر قیمتی شده چند قدم بیشتر از آن جلادها فاصله بگیرم. بعدش هر چه میخواهد بشود. توجهی نکردم و فقط می دویدم دژبان شلیک کرد، ولی تیرها به من نخورد. در طول جاده و روی شانه خاکی آن می دویدم.
🔻سوئیچ نبود!
به یک تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده درب ماشینش را باز گذاشته بود و منتظر مسافر بود. راننده را هل دادم و در برابر چشمان بهت زده ی راننده و مسافران پریدم داخل ماشین جای راننده. میخواستم اتومبیل را هر جوری شده روشن کنم و با اتومبیل به سمت مرز حرکت کنم ولی سوئیچ روی ماشین نبود. چاره ای نداشتم نگهبانها داشتند میرسیدند.
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🔻دوباره فرار
از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ. دژبان ترسید وارد نخلستان شود و برگشت. مسیری که انتخاب کرده بودم تقریباً عمود بر مسیری بود که هاشم وارد باغ شده بود و بعد از کمی دویدن هاشم را دیدم. گفتم چه خبر از مسعود؟ گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی به حالش سوخت؛ حکماً در تمام مدت تعقیب و گریز ما، او را به شدت کتک می زدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ| ۴۴
◾ وضعیت تغذیه بهتر در بیمارستان
در بیمارستان، وضعیت غذایی مان بهتر از اردوگاه بود. ناهار یک کف دست برنج با یک تکه کوچک گوشت یا نصف ران مرغ و یک ماست بسته بندی لیوانی بود. وعده شام نیز طبق برنامه غذایی، آب گوشت بود که ترکیباتش شامل یک بند انگشت گوشت و کمی آب گوجه می شد. صبحانه شوربا و یک روز در میان یک بسته کوچک مربای مشمشه و پنیر با یک عدد نان فانتزی یا صمّون و گاهی هم تخم مرغ بود. وضعیت غذایی بیمارستان ویژه بیمار بود و ما راضی بودیم! ولی آنها تلاش می کردند زودتر ما را از بیمارستان روانه اردوگاه ها کنند.
🔻دستشویی برام خیلی سخت بود
در مدت بستری برای دستشویی من لگن می آوردند. من از این موضوع زجر می کشیدم چون رفقا این کار را انجام می دادند. برای همین سعی می کردم کمتر بخورم تا کمتر به دست شویی نیاز داشته باشم، حتی شجاع را هم که صدا می زدم، ده بار عفواً عفواً می گفتم، تا مثلاً از خجالتم کمی کم شود که نمی شد.
🔻روز اول بعد از باز کردن گچ، سرم گیج می رفت
بعد از اینکه بیشتر گچ ها را باز کرند و روز اولی که توانستم بعد از چند ماه بنشینم، سرم به شدت گیج خورد و چشمم سیاهی رفت. کم مانده بود از تخت به زمین سرنگون شوم. چند ماه همه چیز را درازکش و غیرمتعارف دیده بودم، حتی فکر می کردم از بس به بالا نگاه کرده ام، مردمک چشم هایم به بالای حدقه چشم تمایل پیدا کرده است.
🔻 تصمیم گرفتم روی پاهای خودم بایستم
آرام آرام کنترل خود را به دست گرفتم و بعد از شاید نیم ساعت توانستم پایم را از تخت آویزان کنم. بر اثر این فشار از بعضی قسمت های ترکش خورده، قلپی عفونت می زد بیرون و صحنه بدی بود. کم کم تصمیم گرفتم روی پاهای خودم بایستم، اما کار سختی بود. آن روز ابتدا از تخت سُر خوردم پایین و نشستم. سپس تلاش کردم به کمک لبه تخت روی پا بلند شوم، دستم را محکم از ملحفه گرفتم و موفق شدم! اما متوجه شدم پاها بر اثر شدت ضعفِ چند ماهه توان نگهداشتن هیکل سبک مرا ندارند. آن موقع شاید چهل کیلو بیشتر نبودم. فشار را انداختم روی پای چپ که فقط یک تیر خورده و فقط پنجه اش آسیب دیده بود، اما نتوانستم و به زمین افتادم. هر کاری کردم بلکه بتوانم از تخت بالا بکشم، نتوانستم. هم اتاقی های من هم از من بدتر بودند و کمکی نمی توانستند بکنند.
🔻نگهبان عراقی کمک کرد و توانستم روی تخت بخوابم
روی زمین ماندم تا نگهبان آمد و زیر بغلم را گرفت و روی تخت خواباندم. اقدام به حرکت زود بود، بنابراین باید حوصله می کردم تا گچ پا و کمرم هم باز شود. هر چند مختصر حرکاتی کردم تا بدنم آمادگی حرکت پیدا کند.
🔻عبدالکریم ترجمه می کرد اما سایه شمشیر روی سر او بود!
عبدالکریم که از سئوال آن روز من که گفتم: شما طلبه هستی جا خورده بود، سعی می کرد بجز کارهای ضروری با من ارتباط زیادی نداشته باشد. منتظر شدم تا فرصتی پیش آمد و به او عرض کردم: اگر من آن جوری با شما حرف زدم، منظوری نداشنم. من خیر شما را می خواهم. می ترسم برای خودت دردسر درست کنی! با خونسردی گفت: شما از کجا فهمیدی من طلبه هستم؟
- خوب معلومه، کتابی و فصیح صحبت کردنت، شمرده شمرده حرف زدنت، علمایی حرف می زنی! شما روحانی هستی، آنها هم متوجه می شوند! من نمی دانستم ولی عبدالکریم خودش می دانست که فصیح صحبت کردن او را لو می دهد ولی در واقع او از خیلی قبل می دانست توسط یکی از جاسوس ها قبلا لو رفته است و کاظم بعثی هر دفعه از اردوگاه می آمد او را تهدید می کرد چون طلبه است بیاید اردوگاه او را شکنجه خواهد کرد.
به هرحال با این خیرخواهی آشنایی و دوستی ما بیشتر شد. عبدالکریم پاهایش سالم بود و با بزرگواری تمام به زخمی های ناتوانی مثل من خیلی کمک می کرد.
🔻ایجاد ارتباط فعال با کارکنان شیعه بیمارستان
عبدالکریم نه تنها با اسماعیل و محمد بلکه با بعضی دیگر از سایر کارکنان شیعه و زحمتکش عراقی مثل جاسم، علی، قاسم و ... و بعضی دکترها در خارج از بخش حسابی مرتبط شده بود و کمکم یک شبکه انقلابی درون پرسنل بیمارستان را طرح ریزی کرده بود .
🔻نگهبان عراقی از من عذرخواهی کرد! اسماعیل که نگهبان و سرپرست بخش اسرای بیمارستان بود توسط عبدالکریم از من به خاطر برخورد بد روز اول عذرخواهی کرد و گفت: من خواستم وانمود کنم که آدم خشنی هستم و هیچ ارتباط و علاقه ای به ایرانی ها ندارم.
با خنده گفتم: آره آره اسماعیل، تو خیلی آدم بدی هستی، بد هم بمان!
او هم با خنده گفت: بله بله. تو را به خدا به کسی نگویید که من این جوری ام.
او جلوی نگهبان های دیگر شمر می شد. فریاد می زد، گاهی حتی لگد می زد تا بتواند به خدمتش به ایرانی ها ادامه بدهد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #شجاع
علی خواجه علی ( زابلی) ۳۴
▪️چگونگی شناسایی شهید محمد رضایی
همان اوایل که وارد اردوگاه شدیم هر روز صبح همه مون را تنبیه میکردند و نگهبانهای بند ۱ و ۲ هم گاهی می آمدند و تنبیهمون میکردند که یک روز صبح گفتند: زود زود، پنج، پنج به صف! چون عدنان و علی آمریکایی و یک جوان قدبلند خوشتیپی رو هم همراه شون آوردند و مترجم هم ناصر عرب دست چلاق بود.
وقتی وارد شدند گفتند: سرها بالا و مجدد گفتند: سرها پایین و اطراف دور میخوردند و از آن جوان می پرسیدند: این بوده و یا آن بوده زود بگو که کیه و این بنده خدایی را که از بند یک و ۲ آورده بودند تا جایی که یادم میاد خیلی زده بودند، بطوریکه لباسهایش بعضاً پاره شده بود و بعضی جاهای بدنش خونی بود و سروکلهاش خاکی و دستش هم شکسته بود که بعد از چند لحظه دربها را بستند و رفتند.
بعداً زمزمه شد که شهید رضایی را بردند, آن موقع میگفتند: فلان شخص عامل این کار بود و اتهامش را هم میگفتند: به نگهبانها گزارش داده که شهید رضایی چند تا افسر عراقی را کشته و این بنده خدا با شهید رضایی رفیق بوده و باهم نیز اسیر شدند ولی ما هیچوقت واقعیت را نفهمیدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان