علی سوسرایی
🔻سالگرد اسارتم است!
بیست و یکم دی ماه ۱۳۶۵ ساعت حدودا ۱۰ صبح در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتم و به اسارت درآمدم .شب دوم عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت تیر گرینوف بشدت زخمی و زمینگیر شدم.
نمیدانم بخودم تبریک بگویم یا تسلیت بخاطر این اتفاق مهم در زندگی ام اما از آن واقعه تلخ سالها میگذرد و من هنوز اثر اون شب رو به یادگار دارم. زحمات و رنجهای اسارت ما هدر نرفت و دشمن ما به آرزوهای خود نرسید و ایران عزیز حفظ شد.
خدا را شکر در کشورم، در کنار مردم و ملت قهرمانم، آزاد و مستقل نفس میکشم. قدر ایران، مردم و رهبر حکیم آن را می دانم. تا آخر خداوند را برای این آزادی و زندگی دوباره سپاسگزارم.
زنده و پاینده باد کشورم، ایران زیبا
آزادی همه اسرا بخصوص اسرای مسلمان را از خداوند متعال خواهانم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی
💐 احمد چلداوی | ۱۵۳
▪️نشانه های آزادی
بالأخره در تاریخ شنبه ۶۹/۶/۳۱ سر و کله صلیب سرخ پیدا شد. قبل از آن در طی چهار سال اسارت کاملا گمنام و مفقودالاثر بودیم و هیچکس در ایران از وجود ما اطلاعی نداشت. یک خانم هم همراه آنها بود که برای ورود حجاب گذاشته بود.
🔻سوال تکراری و مسخره صلیب
آنها اسامی ما را ثبت کردند و در ضمن ثبت نام از همه این سؤال را می پرسیدند که آیا حاضری به کشورت برگردی؟ طاهرا این سوال را همه جا و در همه اردوگاهها از همه اسرا نیز پرسیده بودند اما این سؤال برای ما خیلی عجیب و خنده دار بود چون تمام آرزوی ما تنفس در کشور عزیزمان ایران بود. اما آنها میگفتند این قانون است. با مأموران صلیب سرخ در موارد مختلفی صحبت کردیم، از شکنجه هایی که شده بودیم از اسرایی که هنوز هم مفقود بودند و معلوم نبود عراق آنها را برای چه منظوری و چه روز مبادایی نگه داشته است.
🔻حالا که وقت آزادی بود بما قلم و کاغذ دادند!
از آنها تاریخ مبادله را پرسیدیم ولی آنها اظهار بی اطلاعی کردند. گفتند ما آمده ایم که اگر نیازی دارید برآورده کنیم. مقداری کتاب و توپ و قلم و دفتر و وسایل بازی تحویل دادند و رفتند و این شد بازدید صلیب سرخ از اردوگاه ما.
🔻دفترچه یادگاری
از فرصت استفاده کردم و دفتری درست کردم و دست به دست بین بچه ها چرخاندم و از آنها خواستم هر کدام برایم جملاتی را به یادگاری بنویسند. این دفتر را هنوز پیش خودم نگه داشته ام.
🔻پناهنده ها را از ما جدا کرده بودند
البته در یکی از بندهای دیگر اردوگاه چند نفر از پناهندگان به سازمان منافقین نگهداری میشدند که عراقیها (شاید برای اجتناب از درگیری بین ما و آن پناهنده ها ) به شدت مواظب آنها بودند و از اختلاط آنها با ما جلوگیری میکردند. ( البته شاید اگر اختلاط می شد نه تنها درگیری نمی شد بلکه با آشنایی آنها با ما افکار آنها که حالا کاملا شکست خورده بود و پوچی آن آشکارا به اثبات رسیده بود متحول می شد .)
🔻نماز جماعت و عزاداری های دٓم آخری
با آمدن صلیب سرخ خیالمان راحت تر شده بود و فشار بیش تری به بعثی ها می آوردیم و توانستیم کلیه برنامه های مذهبی از قبیل نماز جماعت و عزاداری مولایمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام را از آن به بعد آزادانه و علنی برگزار کنیم. یکی از شبها یک عزاداری دویست نفری جانانهای برگزار کردیم. صدای سوگواری مان در همه اردوگاه پیچیده بود. اگر چه ماه محرم نبود اما عزاداری آن روز خیلی به ما چسبید؛ چون اولین عزاداری در اسارت بود که لازم نبود مراقب بعثی ها باشیم و یا صدا و بغض هایمان را مخفی کنیم.
🔻عکس های یادگاری
یکی از روزها هم، چند تا عکاس آمدند و تعدادی زیادی عکس با لباسهای زرد رنگ اسارت از ما گرفتند و تحویل مان دادند. فقط یک عکس گرفتم و متأسفانه همان یک عکس را هم گم کردم.
🔻لحظات افتخار به مبارزه
در همین ایام برای درمان به بیمارستانی که حوالی اردوگاه بود اعزام شدم. البته این بار با چشمها و دستان باز. داخل شهر فقط یک مغازه مواد خوراکی باز بود. وضعیت ظاهری شهر نشان میداد که از وقتی که استکبار جهانی در تعارض منافع با صدام قرار گرفته و پشت او را خالی کرده است بدجوری به عراق فشار آمده و نزدیک است کمر صدام بشکند. زمانی بود که پیشرفته ترین جنگنده های خود را به صدام اجاره می دادند اما الان حتی مواد غذایی را هم از نظام صدام دریغ می کردند. من در آن لحظات افتخار میکردم که ما با دستان خالی و بدون تکیه به ابرقدرت ها یا سایرین و فقط با توکل به خداوند عزوجل توانستیم سالها در برابر تمام دنیای استکبار بایستیم و در نهایت پیروز شویم.
🔻حواسم به بازمانده های احتمالی بود
در بیمارستان چند نفر را دیدم که حدس زدم اسیر باشند لذا به محض بازگشت به اردوگاه موضوع را به مأموران صلیب سرخ گزارش دادم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
✍️ علی سوسرایی | ۳۱
▪️چهار سرباز عراقی منو محاصره کردند و..
۱۶ ساله بودم. دقیق نمی دانم چه ساعتی از نیمه شب بود بر اثر خون ریزی زیاد بیهوش شدم تقریبا هوا روشن شده بود بهوش آمدم «شهید باقری جمنانی» در چند قدمی من افتاده بود صداش زدم جوابی نشنیدم . وقتی بهش نگاه کردم دیدم راحت خوابیده انگار که سالهاست خوابیده رنگ پوست بدنش به سفیدی میزد مطمئن شدم شهید شده سکوتی عحیب منطقه را فرا گرفته بود انگار نه انگار دیشب اینجا قیامتی به پا شده بوده. صدای پرندگان به وضوح شنیده می شد، خبر نداشتم در چند متری سربازان عراقی هستم.
کم کم بفکر برگشت به عقب شدم وقتی شروع به حرکت کردم متوجه شدم قادر به تکان خوردن نیستم. تشنگی عجیبی بسراغم آمد. هر چند دقیقه از قمقمه آب می نوشیدم به خیال خودم در منطقه تنها مانده ام و کسی مرا نمی بیند.
حدودای ساعت ۱۰ صبح، چهار سرباز عراقی منو محاصره کردند و یکی از آنها با قنداق اسلحه اش به سرم ضربه زد. از حالت نشسته نقش بر زمین شدم که متوجه شدند مجروحم و قادر به حرکت نیستم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۵
بعد از پذیرش قطعنامه، غیرنظامیان را اسیر می گرفتند!
از سال ۱۳۶۷ و بعد از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ توسط ایران تعداد اسرای غیر نظامی در اردوگاه اضافه شد. افرادی که ربطی به جبهه و جنگ نداشتند، ولی اسیر می شدند تا هر کدام برگ برنده ای برای عراق باشند. برای مثال ضدانقلاب، چند کشاورز بینوا را به بهای یک پتو، تحویل عراقی ها داده بود که آنها به اردوگاه ما منتقل شدند. جالب اینکه یکی از همان مزدورها توسط گروه دیگری اسیر شده و مبادله پایاپای اتفاق افتاده بود!
عراقی ها پیرمرد کردی را که به او حاجی کُرده می گفتند، اسیر کرده بودند. او که شصت ساله و دیوانه بود، مدتی در بغداد گدایی می کرد و بعد که متوجه می شوند ایرانی است، او را بعنوان اسیر به اردوگاه می فرستند. متاسفانه او شده بود اسباب مسخره بازی یک گروه دیگر از همین دزدان دریایی امثال جلیل. از او کارهایی می خواستند که اخلاقی نبود.( تحریکش می کردند تا کارهایی بکند. بیچاره وقتی به سراغ نگهبانها می رفت تا ماموریتش را انجام دهد کتک می خورد و اسباب خنده این بی انصاف ها می شد. متاسفانه گوششان به نصیحت های دوستان هم بدهکار نبود که نبود.)
🔻 قبر خودت را با دست خودت کندهای!
در این آسایشگاه جدید نیز یکی دو نفر نظامی برجسته جا زده هم بودند که یکی شان پناهنده شده بود و به امام و انقلاب توهین می کرد. من با او مجادله می کردم. با اینکه خلبان هلی کوپتر بود، من به او شوفر می گفتم. او خبرچین بی جیره و مواجب عراقیها بود و نصیحت پذیر خاطر آبرویش بیش از این چیزی نمیگویم. کار او به جایی رسید که عراقیها هم او را تحویل نمیگرفتند. بیچاره به شدت منزوی شده بود. ماجرا از آنجا شروع شد که او یک بار به من گفت: خدا باعث و بانی کسی که ما را به این روز انداخت، نابود کند! من چیزی نگفتم، ولی او دوباره تکرار کرد. گفتم: برادر این حرف را نزن، خوب نیست، ما اینجا اسیریم باید با هم بسازیم. گفت: مگر غیر از این است؟! گفتم: تو میدانی چه میگویی من هم میدانم، لطفاً دیگر تکرار نکن! ولی او نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به من و گفت: تو بچههای مردم را به کشتن دادهای، حالا طلبکار هم هستی؟! گفتم: تا آنجا که من خبر دارم، قشر نیروی هوایی آدمهای تحصیل کردهای هستند. فرضاً اگر بعضیشان با انقلاب هم خوب نباشند، ولی به کشورمان، به خاکشان وفادارند ...
اما او چرندیات تحویلم داد و ول کن نبود. به او گفتم: علت این کج فهمی تو مال آن است که تو خلبان نیستی، تو فقط یک شوفری!
این جواب سنگین اعصابش را به هم ریخت و گفت: تو که فرق خلبان و شوفر را نمیدانی، حرف نزن، آدمکش! من هم به او که بدجوری برجکش پیاده شده بود، گفتم: میبینی که این بچهها، منِ آدمکش را چقدر دوست دارند، ولی تو چه؟ قبر خودت را با دست خودت کندهای، چون همه میدانند که پناهنده دشمن ملت و کشورشان شدهای!)
🔻جلیل را به خط کردم
به جلیل تذکر دادم که از اوضاع او پند بگیرد و اجازه بدهد بچهها این چند وقت را آسوده باشند. او با اینکه نظامی نبود، حرفهای مرا که سن و سالی داشتم پذیرفت. کم کم که میانه من و او خوب تر شد، یک شب به دوستان آسایشگاه گفتم: برای اینکه آقا جلیل برایمان از خاطراتش بگوید صلواتی بفرستید!
او ترسید و گفت: نه، نه، نه. میخواهید پدرمان را دربیاورند!
گفتم: نترس مرد!
- آخه خاطرات من زیاد نیست.
- عیب ندارد، هر بار یک تکهاش را بگو، مشغول میشویم.
و گاه چیزهایی برایمان تعریف میکرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
🌹آقای من......
وقتی بیایی
تپش چشمه ها
بشارت می دهد بیابان را
که بهار
در رگ های تشنه
حضوری مداوم دارد...
آزاده سرافراز، #یکتایی لنگرودی ۱۴۰۲/۱۰/۲۲
ابراهیم فخاری| ۴
🔻محبت کردند و پتو دادند!
هنگام اسارت به جهت سوختن لباس ها تقربیا لباسی به تنم نداشتم. عراقیها یک شورت دادند که آنرا پوشیدم و یک پتو هم دادند که دور خودم پیچیدم چون هوا بسیار سرد بود درد زیادی داشتم تشنگی ناشی از سوختگی هم به من فشار آورده بود رفتم داخل دستشویی یک آفتابه پر از آب بود آن را برداشتم خوردم.
🔻یکی از آنها می خواست واقعا ما را بکشه
عراقی ها ما را داخل یک گودال جمع کردند و اطرافمان را گرفته بودند. یکی از سربازان اسلحه ش را به سمت ما گرفت و جدی جدی خواست ما را بکشد ولی یکی از خودشان مانع شد.
🔻چند ساعت داخل گودال بودیم
بین اسرا چند نفر دیگه هم زخمی بودند و همه آه و ناله میکردند. اول صبح اسیر شده بودیم و تو اون سرما و با آن جراحت حدودا تا ساعت ۳ بعدازظهر داخل همان گودال بودیم تا ماشین ایفا آوردند و ما از از آن پاسگاه به منطقهای دیگر منتقل کردند و پتویی که صبح به من داده بودند را گرفتند.
🔻اولویت اول آنها نمایش ما بود
همه اسرا را در یک منطقه جمع کردند. ایفاها آمدند و در هر کدام حدود ۲۰ نفر را سوار کردند. دست و چشمان همه را بسته بودند، ولی چون دستها و صورت من سوخته بود نبستند، از طرفی چون پشتم سوخته بود و نمیتوانستم بنشینم وسط ماشین ایستاده بودم. داخل ماشین هم یک سرباز مسلح بود که مراقبت از ما را برعهده داشت. وقتی همه اسرا را سوار کردند و بجای بیمارستان ما را به سمت شهر العماره حرکت داده و وارد شهر شدند. مردم دو طرف خیابان ایستاده و با دیدن اسرا شادی میکردند. برخی توهین، بعضی رقص و پایکوبی و بالاخره هر چه در دست داشتند به سمت ما پرتاب میکردند. بعضی هم آب دهان طرف ما میانداختند. خودروها آرام آرام حرکت می کردند. عراقی ها هم شعار میدادند و شعر میخواندند.
🔻چطوری جرات کرد!؟
همانطور که در حال حرکت بودیم ناگهان چشمم به نوجوانی افتاد که حدوداً هم سن خودم بود، ظاهراً داشت از مدرسه به سمت منزل میرفت و کاری هم به مردم نداشت، چون کیف مدرسه داشت او هم نگاهش به من افتاد دید لباس بر تن ندارم در مقابل چشمان بعثیها سریع کاپشنش را که تنش بود بیرون آورد و به سمتم پرتاب کرد کاپشن را برداشتم و پوشیدم. سرباز عراقی هم حرفی نزد! خیلی جرات داشت چون این کارها برای بعثی ها قابل تحمل نبود و برایم خیلی مهم بود یک نوجوان چگونه توانست در یک لحظه چنین تصمیمی بگیرد. خیلی دوست دارم که بتوانم دوباره او را ببینم، برای او و خانوادهاش دعا کرده و میکنم.
🔻صبح اسیر شدیم و مغرب رسیدیم به یک پایکاه
خودروها به حرکت خود ادامه دادند و بالاخره با تحمل سرمای زیاد و تحقیر و گرسنگی و تشنگی حدود مغرب بود به مدرسهای رسیدیم که قرار بود ما را داخل آن ببرند مقابل درب مدرسه ایستادند. اسرا را تک تک پیاده کردند، برای ورود به مدرسه راهرویی بود که باید از آن راهرو رد میشدیم تا به حیاط مدرسه برسیم. ما که باید بیمارستان بودیم و یک روز کامل ما را در وضعیت درد و سرما معطل کرده بودند الان می خواستند بما کابل بزنند!
دوطرف راهرو سربازان عراقی کابل در دست ایستاده بودند و به قول معروف باید از تونل مرگ رد میشدیم. در حال رد شدن کتک مفصلی خوردیم بعد همه را داخل حیاط مدرسه جمع کردند و شروع به ثبت نام اسرا کردند. اسمهایمان را نوشتند. بعد هر ۵۰ نفر را داخل یک کلاس فرستادند میز و نیمکت را جمع کرده بودند و کلاس خالی بود. برخی از اسرا زخمی بودند.
ادامه دارد..
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری