eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۴ ▪️مدیریت آثار قطع آب               قطع آب در وسط مجازات ها خیلی مشکوک بود و من برای ساعت مبادا و بناچار آب کمی که برای آسایشگاه مانده بود را کنار خودم نگه داشتم تا موارد ضروری تر را علاج کنیم اما دو سرباز تهرانی بمن شک داشتند. شاید یک ساعت نگذشته بود که دو نفر از بچه ها دچار تشنج شدند و از حال رفتند. مقداری آب که به آنها دادیم زنده شدند! به آن دو سرباز گفتم: دیدید عزیزان من، اگر می خواستم این آب را تقسیم کنم به هر نفر فقط چند تا قطره می رسید و هیچ فایده ای نداشت، ولی الان همان یک لیوان آب این بندگان خدا را از مرگ نجات داد. با خنکی هوای شب، از تشنگی ما کاسته شد. به جریمه عزاداری برای حضرت امام، صبح از هواخوری خبری نشد. آب خواستیم. گفتند: دیشب یک سطل آب دادیم، پس چکارش کردید؟ گفتیم: یک سطل آب به هر نفر یک لیوان رسید و خلاص! نگهبان گفت: فکر کرده اید آمده اید تفریح، شما اسیرید. آب نداریم! 🔻بلای فراگیر اسهال در اردوگاه در پاییز ۱۳۶۸ اسهال خونی در اردوگاه فراگیر شد. این مصیبت در آسایشگاه ما بعلت دم کردگی فضای داخلی بیشتر بود. هر روز هفت هشت نفر به بیمارها اضافه می شد. تخلیه مدفوع خونی در سطل ته سالن، عفونت را در فضای بسته گسترش می داد. رفقا برای اینکه از گسترش بیشتر آلودگی و بیماری جلوگیری کنند، بیماران را در جلوی در ورودی اسکان دادند تا بیماران تردد کمتری داشته باشند. چیزی نگذشت که من هم به جمع اسهالیون پیوستم! عباس قربانی، جوان بسیجی شاد و شنگول و پردل و جرئت نجف آبادی که با هم حسابی اَیاغ بودیم و دعا می خواندیم، از دور صدا می زد: دیدی چه طور شد حاجی! فلز ما را از هم جدا کردند! می گفتم: حالا خیلی دلت تنگ شده بیا پیش گردان اسهالی ها یا من بیایم پیش شما؟ می گفت: دلم تنگ شده، ولی نه تا این حدّ!( با توجه به لَنگی و ناتوانی ام، عباس همیشه کنارم بود و زیر بغلم را می گرفت و کمکم می کرد.) 🔻عراقی ها داشتند انتقام می گرفتند عراقی ها با توجه به سابقه ام در اول اسارت که بخاطر شدت جراحت و برای اینکه مرا در منطقه نکشند یا نگذارند همانجا بمیرم و تشویق شوند مرا به خط عقب انتقال دهند خودم را دروغکی افسر معرفی کرده بودم دیگر مرا به درمانگاه نمی بردند. هر چند از بیماران دیگر قاچاقی قرص می گرفتم هرچند که هیچ تاثیری نداشت. کم کم بیماری تشدید شد و ادامه یافت. من بیش از چهل روز اسهال خونی و غیر خونی داشتم و در درد و ناتوانی و بیرون روی مکرّر دست و پا می زدم، اما نمی دانم چرا نمی مُردم! من فقط پوست و استخوانی بودم که چشم انتظار مرگ بودم. قرص های جور واجور، تغذیه نامناسب و آلودگی ها حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی می کردم غذا کم بخورم و حتی هر غذایی را نمی خوردم. رستم اهل زنجان که از پا و چشم مجروح بود مثل من بود، اما هر چه دستش می رسید می خورد، خمیر نان، چربی گوشت و .... می گفتم: رستم! نخور بیچاره تر می شوی، نخور! می گفت: نترس من چیزیم نمی شود! با این ناپرهیزی ها او به فضل خدا خوب شد ولی بیماری من رو به وخامت گذاشت تا سرانجام عراقی ها مجبور شدند مرا به بیمارستان تکریت اعزام کنند. 🔻در بیمارستان بلبشویی بپا بود که نگو در بیمارستان انبوهی از اسرای اسهال خونی اردوگاه های دیگر وجود داشتند.( بیماران از اردوگاه های دوازده، ده، سینزده و پانزده بودند.) نگهبانهایی که مرا به بیمارستان بردند به کادر بیمارستان سابقه پزشکی ام را گفتند. با این سفارش، دیگر توجه کافی به من نمی شد. ساعت به ساعت حالم وخیم تر می شد و داروها تاثیری بر من نداشت. پرستار می گفت: از این پنی سیلین به هر کس می زنیم، اگر سد هم باشد می بندد ولی به تو نمی زنیم، اکبر کذّاب! ولی قرص و سِرُم دادند و من خوب نشدم. آن مقدار توانایی به دست آورده را هم از دست دادم و کاملاً زمین گیر شده. برایم لگن می آوردند. یکی از نگهبانها دلش به رحم‌ آمد و به من عصایی داد تا بتوانم به کمک آن راه بروم و خودم به دستشویی بروم. تا عصا را آورد به دست شویی احتیاج پیدا کردم! هر چه با عصا و لگد به در زدم، کسی بیرون نمی آمد. پیچ و تاب می خوردم و به در و دیوار می کوبیدم و یالّا یالّا می کردم. دو سه نفر پرسیدند: چکار داری؟ گفتم: دستشویی! گفتند: اینجا که دست شویی نیست، حمام است! نگهبان آدرس اشتباهی داده بود یا خودم براثر بیماری گیج می زدم! یکی گفت: بفرما تو. گفتم: چی بفرما تو، بیا بیرون حالم خرابه، مُردم، بیا بیرون! در این بیا نیا بودم که یک نفر آمد و رفت داخل. لحظه ای نگذشت نفر دوم و بعد سوم و چهارم و پنجم همه رفتند داخل . دست شویی خانوادگی بود! لابد ده نفری در آنجا حضور به هم رسانده بودند. من به در می زدم و از داخل صدا می کردند: بیا تو. بیا تو.  آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
یادآوری ایام الله آزادی اسرا
به بهانه پاسداشت رنج و فداکاری آزادگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز یک خاطره از نیمه پنهان دفاع مقدس آزاده سرافراز: سید مجتبی میرشجاع خاطره شماره 17: نماز ابوترابی موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی https://eitaa.com/payamazadegankhorasan https://splus.ir/payamazadegankhorasan
▪️دعوت نگهبان اردوگاه «شجاع» نگهبان اردوگاه تکریت ۱۱ «شجاع» که کرد و شیعه بوده و در یکی از شهرهای نزدیک مرزی عراق زندگی می کند، از اسرای این اردوگاه دعوت کرد تا هنگام زیارت مشاهده در عراق، مهمان ایشان باشند.‌ شجاع بعد از سقوط صدام سه بار به ایران آمده و به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) و حضرت فاطمه معصومه (ع) در قم مشرف شده است. «شجاع» در ایام اسارت علاقه خود به ایمان مخلصانه اسرا را نشان داده بود و اکنون هم با اعتقاد به ایمانی که اسرای ایرانی داشتند همچنان علاقمند است. «شجاع» بارها از اسرای اردوگاه به جهت خطاهایی که در نظام صدام ملعون مرتکب شده اند عذرخواهی و طلب حلالیت کرده است و گفته است من از روزی که دیدم اسیر ایرانی با آن سختی روزه گرفته است متعبد و نمازخوان شده و به شریعت پایبند شدم‌. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۴ ▪️بچه اینقدر نترس و شیطان! خیلی ناآرام بودم، دنیا راه خودش را می‌رفت و من هم راه خودم را. انگار فقط تو کله خودم زندگی می‌کردم. می‌گفتند: مخش عیب دارد. مگر بچه این قدر نترس می‌شود. حتما شیطان تو جلدش رفته. بعضی وقت‌ها مادرم چنان برّوبرّ نگاهم می‌کرد که انگار شیطان دیده بود. با همان ریخت و قیافه ای که خودش به تصویر کشیده. نکند شیطان باشم و خودم خبر ندارم؟ این فکر می‌ترساندم. تو خواب چنان نعره می‌کشیدم که چند تا خانه آن طرف تر از خواب می‌پریدند. - چته اسدالله؟! دهنت را ببند همسایه ها جنی شدند. - هیچی ننه جان شیطان را تو خواب دیدم انگار سگ هار بود. خانم خانما با چشمان از حدقه درآمده نگاهم می‌کرد و بعد غرغرکنان سر رو بالش می‌گذاشت و لحظه بعد تو سیاهی خواب فرو می‌رفت. شب تا صبح خوابم نمی‌برد. سایه‌های خاکستری و سیاهی روی دیوار اتاق به رقص در می‌آمدند. سایه ها لباس‌های رو پشت پنجره بودند. 🔻وارد دسته لوطی ها شدم تا صلات ظهر تو کوچه پس کوچه های منطقه شاهپور که پر بود از لوتی‌ها و داشی‌ها ول می‌گشتم. کارم شده بود هسته خرما، هلو و گردو جمع کردن، همه را از بازی با بچه های بی سروپا برده بودم. قبل از داخل شدن تو دسته لوتی‌ها باید کار را اینجور شروع می کردیم. بعد همان لوتی‌ها و داشی‌ها با همان فکر داش وارشان کمک‌ات می‌کردند. یادت می‌دادند چکار بکنی. به همین راحتی، مثل آب خوردن ولی نه دفعه اول. آدم جا می‌خورد. سنگینی اش را تو بندبند استخوان هایش حس می‌کرد. برای آن که از هفت خوان رستم رد می‌شدی باید طوری ژست می‌گرفتی که یعنی مادرزاد لوتی به دنیا آمده‌ای، آن وقت بود که تو دیگر بچه ننه نبودی. می‌توانستی کارد دستت بگیری و دستمال ابریشمی روی شانه هایت بیندازی. - هی اسدالله دستمال مال خودته؟ - فضولی به تو نیامده، برو دنبال بازیت، دهنت هنوز بوی شیر می‌ده. چنان شیشکی‌ای پشت گوشم بسته می‌شد که سر جا میخکوب می‌شدم. می‌دانستم حسودیشان می‌شود، همین. 🔻چنان چاخان می کردم که دهانشان باز می ماند! از آن همه تیز و بزی احساس غرور می‌کردم. به آرزویی که تمام پسرهای محله داشتند رسیده بودم. نهایت آرزویی که یک پسر هم‌سن و سال من داشت. فکرش هم هیجان انگیز بود. داش اسدالله. هیچ فکرش را می‌کردی پسر؟ داش اسدالله. کم کم چاخان کردن را هم به کارهای خلافم اضافه می‌کردم. مادرم چنان نگاه های دور و درازی بهم می‌انداخت که انگار با سنگ تو صورتم می‌کوبید. با آن حال چنان بامبول می‌زدم و کلک سوار می‌کردم که لوتی‌های دستمال پوسانده هم دهانشان باز می‌ماند. دیگر هرجور که دلم می‌خواست خرم را می‌تازاندم. مادرم به این نتیجه رسیده بود که پسره یک تخته اش کم است و عقلش پاره سنگ می‌برد. بعضی وقت‌ها که تو کنج حیاط گیرم می‌انداخت بارانی از چک و مشت و نیشگون و سقلمه به سر و تنم می‌بارید. آخر سر تحویل داداش عبدالله که فقط به فکر درس خواندن و کار کردن بود می‌داد، آن هم در کمال بی‌رحمی آن قدر می‌کوبیدم که له و لورده شوم. وقتی ولم می‌کرد مثل سنگ میان تیر و کمان تو کوچه پس کوچه نیست می‌شدم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تدفین آزاده سرافراز محرمعلی دیبانژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۷۵                                             ▪️اسهال منو بیچاره کرده بود! دیگر طاقتم تمام شده بود اگر نمی رفتم حلباسم را خراب می کردم. باور کردنی نبود. بیماران اسیر دور تا دور چاله دست شویی. رو به دیوارِ دست شویی شش متری پشت به پشت هم نشسته بودند! مجالی نبود من هم نشستم. بوی تعفنی وحشتناک فضای دستشویی را خفه آور کرده بود. درد و دل پیچه تاب و توان همه را بریده بود. ما همدیگر را اصلاً نمی دیدیم و هر کس درگیر بیچارگی خودش بود. این شرایط حس خوب زندگی را از آدم دور می کرد. خدا می داند چند نفر برای یک بیماری ساده، مثل اسهال در اردوگاه ها شهید شدند و کسی به دادشان نرسید. و این فاجعه در بیمارستان تکریت، مکرر در مکرر بود. اسهال خفتم را چسبیده بود و رهایم نمی کرد. در چهار مرحله، هر شش ساعت هفت قرص می دادند. در مجموع بیست و چهار ساعته بیست و هشت قرص لوبیایی شکل بزرگ می خوردم! این قرص ها باعث شد کلیه ها خوب کار نکند. برای رفع این مشکل جدید در هر وعده یک قرص روان کننده ادرار هم اضافه شد! بیست و هشت قرص لوبیایی بزرگ و چهار قرص مُدر( ادرارآور) هم به حالم توفیری نداشت. 🔻من تقربیا مرده بودم! آرام آرام احساس کردم که در حال مردن هستم. نوک انگشتان هر دو دست و پاها بی حس و سرد شدند. انگشتانم هیچ درد و فشاری را تشخیص نمی دادند. بی حسی تا ساق و سپس به زانوها رسید. برایم سِرُم زدند. هیچ دردی از سوزن انژیوکت(وسیله انتقال دهنده مواد سِرُم شده از محفظه و شیلنگ سِرُم به بیمار) در دستم احساس نکردم. گویی بدنم خون و آب نداشت و پوستم به استخوان چسبیده بود. قطرات سِرُمی محلول آمپی سیلین که وارد بدنم می شد مثل این بود که بر روی قلبم پتک می کوبند. شهادت نزدیک نزدیک بود! نگهبان قرص ها را کف دستم می گذاشت، اما نمی خواستم بخورم. قرص ها از یقه دشداشه به روی سینه ام می ریخت. نمی خواستم بخورم، قرص ها هیچ تاثیری نداشت و فقط مرا به مرگ نزدیک تر می کرد، بنابراین علاقه ای به خوردنشان نداشتم. انبوه قرص ها را در یک فرصت مناسب در دست شویی ریختم. از بوی غذا، حالت تهوع و استفراغ خالی تمام وجودم را فرا می گرفت و احساس می کردم چشم هایم دارد از حدقه بیرون می آید. از شدت درد و ناتوانی، ناخوآگاه اشک می ریختم. شکمم خالی بود و فقط عُق می زدم. از شدت این حالت تهوع، تمام عضلات نداشته شکم و سینه به شدت کوفته بودند. لابد من هم در اینجا در غربت به شهادت می رسیدم. دیگر به شهادت فکر می کردم و فقط این حقیقتِ نزدیک مرا خشنود می کرد، اما از یک چیز ناراحت بودم: شهدای مظلوم بیمارستان، پس از کالبد شکافی و آموزش، بدون هیچ مراسم و تشریفات مذهبی، در مظلومیت تمام در گورستان های عراق دفن می شدند. 🔻دوست داشتم در اردوگاه بمیرم! حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟! در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام!     آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65