#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار)| ۶۸
▪️دلم لک زده بود برای آب خنک
زمانیکه تلویزیون عراق در آسایشگاه نشان میداد که وزرای خارجه ایران و عراق و نمایندگان سازمان ملل در ژنو دور هم جمع میشدند و پیرامون قطعنامه ۵۹۸ و تبادل اسرا بحث میکردند من زیاد توجه نمیکردم فقط و فقط چشمم به طرف بطریهای آب معدنی خنک بود که روی میز به ترتیب چیده شده بود. به اونا نگاه میکردم و با خودم میگفتم ایکاش یکی از اون بطریهای آب سرد خنک رو به من بدن!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار) ۶۹
▪️دیدید سیگاری بودن ما هم بدردتان خورد!
روزهای اول که تازه عراقیها سیگار مجانی آورده بودند بعضی ازدوستان سیگاری حسابی دود میکردند و کیف میکردند و اصلا حواسشون به سلامتی خودشان نبود، ولی تعداد دیگری از دوستان هم از دود سیگار و هم بخاطر افراط سیگاریها ناراحت میشدند و نصیحت میکردند که چرا اینقدر سیگار میکشید؟ سیگار ضرر داره و سرطان میاره! خلاصه هرچه دلسوزی برای سیگاریها میشد فایده نداشت و سیگاریها هم احساس گناه داشتند برای همین رابطه بین سیگاری و غیرسیگاری کمی کمرنگ میشد.
مدتها گذشت تا اینکه بالاخره سیگاری بودن هم بدرد خورد. ماجرا به اینصورت بود که اسرای غیرسیگاری بعلت ممنوعیت دفتر و کاغذ، نیاز شدید به کاغذ داشتند و کاغذ هم غیر از همین زرورق و پاکت سیگار و پاکت تاید و کارتون گوشت موجود نبود. ولی در عین حال بهترین اینها همین زرورق سیگار بود که برای نوشتن دعا و غیره استفاده میشد و دوستان سیگاری هم کمی سرشون را بالا گرفتند که بله دیدید که بالاخره ما هم به یک دردی خوردیم و با خیال راحت و بدون نصیحت دود دود مثل لوله بخاری زغالی راه اندخته بودند!
یک کاربرد دیگر سیگار که خیلی مهم بود و کمک به نظافت میشد کشتن شپشها بود که وقتی با آتیش سیگار میترکیدند چه حالی میداد! اون اوایل بخاطر همین مسأله اکثر لباسها درز دوختشان بخاطر آتیش سیگار سوخته بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن ( نجار ) | ۷۰
بخاطر دخترم!
دخترم اولم فلج بدنیا آمد و از کمر به پایین هیچ حرکتی نداشت و سرش بزرگ بود و یک شیلنک از بغل سر به مثانه وصل شده بود که آب سر را تخلیه کند. از پشت کمرش استخوان دندهها بیرون زده بود و هرچه که عمل میشد و بخیه میزدند به مرور که بزرگ میشد و استخوانها رشد میکرد. دوباره جراحت پیدا میکرد و همیشه از درد شدید ناله میکرد و منم یک عکس روی مجله بود دیدم و دخترم هم خوشش میآمد بخاطر سرگرم شدنش این قاب ماهی را شروع کردم به ساختن و شروع کردم این طرح رو روی چوب کندهکاری و منبتکاری کردم. دو تا ماهی سال ۷۵ برای دخترم که فوت کرد و ما را یک عمر عزادار خود کرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن
▪️وقتی به ملاقات همرزم میروم
عباس نجار که یک آزاده رنج کشیده است توضیح میدهد چگونه وقتی به ملاقات یک آزاده و جانباز بیمار میرود سبب التیام روحی و شادی روان او میشود.
حاج آقا مازندرانی باور کن به جان حاج محمد سلیمانی (رفیقم) من سعی میکنم هروقت با دوستان آزاده و جانبازی که بیمار هستند ملاقات میکنم از گرانی و مشکلات روزمره صحبت نکنیم همون خاطرات تلخ و شیرین را با هم صحبت کنیم و میدونم که چقدر حالمون خوب میشه و از بس سرگرم خاطرات هستیم گاهی فراموش میشود که پذیرایی کنیم و موقع خداحافظی خوش بحال میزبان میشه چون همه میوه و شیرینیها دست نخورده باقی میماند، وقتی میرفتیم بیرون تازه یادمان میآمد میوه و شیرینی نخوردیم!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار)| ۷۱
آمپول گاوی معجزه گر
محمد خمپاره با لهجه مشهدی می گفت،
زمانی که آسایشگاه چهار قدیم و ۵ جدید بودم کمردرد شدیدی گرفته بودم یعنی طوری شده بود که به هیچ عنوان نمی شد کمرم را راست نگهدارم تا اینکه چندین بار پیش نگهبان التماس کردم که اجازه بدهد بروم پیش دکتر همینکه نگهبان اجازه داد با مجتبی جندقی رفتیم دکتر چون مجتبی جندقی مضمد یعنی بهیار بود و گاهی بر حسب ضرورت آمپول میزد .دکتر یک آمپول گاوی بزرگ به مجتبی داد و چند قطره دارو هم داخل آمپول ریخت. تا چشمم به آمپول افتاد همانجا نزدیک بود از حال بروم.
گفتم مجتبی این رو به فیل بزنی جا در جا خشک میشه!
مجتبی گفت: یره زیاد حرف نزن و دراز بکش.
منم چشمام رو محکم به هم فشار دادم و نفسم رو حبس کردم. مجتبی نامرد! چنان این آمپول را زد که یهو سیخ ایستادم و مجتبی داد زد:
دراز بکش یره ( لهجه مشهدی ) الان نگهبان فکر می کند سرکار گذاشتی و الکی آمدی بهداری!
گفتم مجتبی آمپول چی بود زدی ! بخدا نه درد دارم نه کمر خم میشه!
یعنی در لحظه خوب شدم ولی کمرم دیگه خم نمی شه!
محمد خمپاره می گفت حالا یا دست مجتبی شفابخش بود یا آمپولی که زد بهترین بود.
بعد چند روز فهمیده بود که سنگ کلیه دارد و کم کم خارج میشد.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار)
نقش جهادی آزاده دفاع مقدس در برپایی هئیت عزاداری
چند سال قبل، هیئت امام صادق(ع) توسط بچه های محل در مسجد محل قاسم آباد مشهد در خیابان دکتر حسابی افتتاح شد و کم کم تعداد عزاداران زیاد شد و دبیرستان دخترانه که من در آنجا مشغول به کار بودم با همکاری مدیریت مدرسه اجازه داده شد که تمام مدرسه در اختیار هیئت گذاشته و تمام مدرسه که خیلی بزرگ است چادر و سیاه پوش شد و یک مدرسه ابتدائی که دیوار به دیوار دبیرستان بود برای مجلس خانمها آماده کردیم و از یک دیگ غذا که مردم کمک میکردند به مرور زمان به ۱۵ دیگ رسید و در همان مدرسه پخت می شود و در اختیار عاشقان آقاجان امام حسین(ع)پخش می شود. امروز به لطف آقاجان، یکی از هیئت های بزرگ مشهد در منطقه قاسم اباد است.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار)| ۷۲
▪️با هدیه آزادی، برای خواهر تازه عروسم روسری گلدار خریدم
ما در اردوگاه تکریت ۱۱ اسیر بودیم که بعد از چهار سال اسارت در ۵ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم و به جهت قرنطینه ۳روز در پادگان شهید منتظری کرمانشاه ماندیم و همینکه سکه و کت و شلوار و یک ساک دستی دادن و سوار بر هواپیمای ارتشی به مقصد مشهد پرواز کردیم.
یادم رفت بگم که از مرز که رد شدیم چقدر خوشحال بودیم که قابل وصف نیست اسلام آباد را رد کردیم در نیمه های شب به پادگان شهید منتظری در ۱۵ کیلومتری کرمانشاه رسیدیم و از اتوبوسها پیاده شدیم و بچه های سپاه با استقبال گرم یکی یکی وارد یک ساختمان بزرگی شدیم و همان شب، بچه های سپاه، فیلم رحلت امام خمینی (ره) را برامون گذاشتند و همه شروع کردیم به گریه و بعدش من رفتم حمام آب گرم صابون شامپو تا جای که جا داشت خودم را کیسه کردم بخصوص صورتم وقتی از حمام آمدم بیرون، صورتم زخم شده بود.
زمانی که به مشهد رسیدیم اول ما را بردند پادگان طرقبه و بعد بسمت حرم حرکت کردیم و امام رضا علیه السلام را بعد از چند سال با شوق و شور زیاد زیارت کردیم .
زمانی که منو با ماشین سپاه به محل خودم رساندند دیدم که جای سوزن انداختن نبود و مردم محل و اقوام به استقبال آمده بودند و حدود ۲۷ راس گوسفند ذبح کردند و تا یک هفته مشهد و مردم فریمان و روستای دایی بزرگم تربت جام خرج میدادند، ولی الان پیر فرسوده و زوار در رفته شدیم کسی تحویل نمیگیرد.
من مجرد بودم، تو پادگان شهید منتظری کرمانشاه در فضای باز زیر سایه درختان میز گذاشته بودند و بخاطر تحمل اسارت و جانبازی از طرف دولت برای ما هدیه در نظر گرفته بودند. بچهها تو صف نوبت به نوبت یک چک بیست هزار تومانی و یک سکه بهار آزادی میگرفتند. من بعد از اینکه مشهد رسیدم بعد از چند روز رفتم بانک ملی میدان شهدای مشهد و نقدش کردم و همه اسکناسها صد تومانی نبود، پنجاه تومانی هم بود برای همین چون خرد بود زیاد شده بود. اسکناسها رو گذاشتم داخل جیبم. جیبم چنان بالا آمده بود که نگو و هی با جیب پر از پول پز میدادم و با این پول برای خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود و عروس شده بود چادر مشکی و یک روسری گلدار خریدم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رحلت_امام
عباسعلی مومن ( نجار ):
▪️ماشین سیار پزشکی عراقیها
گرچه در زندان الرشید و ماقبل اردوگاه و حتی خود اردوگاه بخصوص آن اوایل رسیدگی پزشکی عراقیها تعریفی نداشت و تعدادی از مجروحین بخاطر عدم توجه کافی مفت مفت از بین رفتند ولی داخل اردوگاه که بودیم انگار یک تعهداتی ولو نصف و نیمه داشتند از جمله یک ماشین کانکس به رنگ خاکی و آرم هلال احمر هر از گاهی میآمد داخل اردوگاه و سمت چپ، درب کوچکی با دوتا پله فلزی داشت، همه بچهها را به خط میکردند و یکی یکی میرفتیم داخل و سینه را به یک صفحه چسبانده و به قول خودشون عکس میگرفتند. در واقع عکس سینه و ریه را میگرفتند بخاطر بیماریهای ریوی مثل بیماری سل چون چند نفر مشکوک به سل بودند. علی سوسرایی هم یادش میاد که عکس از سینه بخاطر سل بود علی بمن گفت منم یه بار عکس گرفتم تو اون ماشین.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن( نجار)| ۷۳
عباس! گناه گناه! زنها سرلوچ هستند!
در اردوگاه تکریت ۱۱ در بند یک با یکی از بچههای بسیجی تربت جام به نام قاسم فراهانی که به گفته خودش یک جورایی همشهری بودیم با هم دوست شده بودیم. بچههای اسایشگاه دو و تقربیا اکثر اسرای اردوگاه تکریت ۱۱ این عزیز را بخوبی میشناسند.
قاسم با همان زبان ساده روستایی میگفت: من در روستا چوپان بودم و همیشه در بیابان با گوسفندان روز را به شب میرساندم و هیچوقت نشد که به شهر بروم و یا به زیارت آقا امام رضا(ع) بروم تا اینکه به جبهه امدم.
▪️قاسم از سمت راست بدن، ترکش خورده بود و به اندازه بیست سانت شکافته شده بود و زمانیکه اسیر شده بود ایشان را به بیمارستان انتقال داده و فقط چند تا بخیه سرپایی زده بعد او را به اردوگاه فرستاده بودند. قاسم در تقسیم بندی به آسایشگاه دو فرستاده شده بود آسایشگاهی که من بیشترین زمان را آنجا گذراندم و من همیشه هوای قاسم را داشتم چون هم زبان بودیم.
▪️قاسم خیلی آدم ساکت و کم حرفی بود، اگر کسی ازش سوال میکرد با لبخند جواب میداد و سوادی نداشت و حتی نماز هم بلد نبود یادم نمیآید از ورود به آسایشگاه تا روز آزادی قاسم برای جراحت و عفونت شدیدی که داشت دوباره به بیمارستان منتقل بشه.
▪️گاهی مرا یا دوستان دیگر را صدا میزد و عفونت زخمش را نشان میداد. تو این مدت یک باند بزرگی که همون روزهای اول روی زخم بسته بودند باز میکرد، میشست دوباره استفاده میکرد. چهار سال این باند زخم با قاسم بود باورش برای دیگران سخت است، میرفتم پیش قاسم کمی شوخی میکردم که روحیهاش عوض بشه ولی اینقدر این مرد به قول خودم ساده، انقدر صبور بود که درد را در چهره ایشان نمیدیدم و همیشه یک لبخند نرم تو چهرهاش نمایان بود.
قاسم جایش نزدیک دیوار دستشویی بود میگفتم: قاسم! بیا جلوی تلویزیون نگاه کن. قاسم اخم بر چهره میگفت: عباس! گناه گناه ! من گفتم گناهش چیه؟
قاسم سرش را پایین انداخت و با کمی مکث و خجالت گفت: زنها سرلوچ هستند، زدم زیر خنده، سرلوچ یعنی: سرلخت!
استاد من همین بچه چوپان بود که با مظلومیت و درد ناشی از زخم تنش مرا از دیدن تلویزیون منصرف کرد و دوستان همکاری کردند نماز خواندن را به قاسم آموزش دادند و یکی از دوستان سواد خواندن و نوشتن را آموزش داد.
روحش شاد یادش گرامی
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن| ۷۴
ضایع کاری من در جمع همکاران
یک روز با جمعی از همکاران خانم و آقای فرهنگی به مناسبت روز معلم رستوران شاندیز رفتیم. جاتون خالی هم شیشلیک زدیم هم کادو روز معلم گرفتیم. یکی از همکاران بدون هماهنگی گفت: آقای مؤمن میخواد خاطره دوران اسارتش را تعریف کند. یک کمی هول شدم ولی خدا خدا میکردم که کمک کند چند کلمه صحبت کنم، همه روی صندلی نشسته بودند. با صلوات یکی از دوستان شروع کردم به تعریف از زندان الرشید همانطور که روی غلطک افتاده بودم و جاهای حساس و دردآور مجروحین رسیدم دیدم که خانمها گوشه چادر روی صورت گریه میکنند و آقایان هم سرشون پایین هی نرم نرم اشک میریختند.
یک مرتبه عطسه زدم بی ادبی میشه ببخشید آب بینیام آویزان شد و خانمها که اشک میریختند و آقایانی که از ناراحتی اشک میریختند چنان زدند زیر خنده که من از شدت خجالت به هوای اینکه بروم دستشویی آبی به صورتم بزنم، سوار ماشین شدم ٍده بدو سمت خانه!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار)| ۷۵
▪️ملعون به فارسی فحش ناموسی میداد!
خدا رحمت کند محمد خارکشان رو، بچه طرقبه مشهد بود. بهش محمد طرقبه میگفتیم. محمد طرقبه داخل اتاق نگهبانی رفت و آمد داشت، یک روز بعد از آمار صبح که بچهها رو برای هواخوری آزادباش دادند من جلوی آبخوری ایستاده بودم، موقعی که داشتم چوب رو با دستگاه برقی، برش میزدم، یک تراشه ریز چوب رفت تو چشمم، سعی می کردم با آب بیرون بیارم که یک هو صدای خرکی عدنان بلند شد و میشنیدم داشت به فارسی به محمد فحش میداد و با لگد از اتاق انداخت بیرون و دیدم یک جفت نیم چکمه پوز باریک تو دست محمد است، طفلکی چقدر ناراحت شده بود جلوی بچهها کتک میخورد و فحش ناموسی میشنید! چون عدنان فارسی هم بلد بود، زمان شاه چند سال ایران بود.
رفتم طرفش، گفتم: چی شده!؟ چشماش پر از اشک شده بود، بغض کرده بود! گفت: بیشرف کتک بزنه اما چرا فحش ناموسی میده! کشیدمش سمت پشت دیوار اتاق نگهبانی، روبروی اتاق نقاشی و نجاری، کمی بهش دلداری دادم. حالش بهتر شد. گفت: حواسم نبود، عدنان، چکمههاش رو واکس زده بود و جلوی درب ورودی گذاشته بود، من ندیدم و بدون قصد لگد کردم! کی جرات داشت کفش عدنان را لگد کنه! کمی کثیف شد بخاطر همین منو کتک زد، بعدش یک دستمال دادم کفشها رو تمیز کرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار) ۷۶
▪️اندر احوال سیگاریهای داخل اردوگاه!!!
خدا بیامرزد غلام بوشهری رو! (فامیلیش فراموش کردم) اوایل سیگار فراوان و رایگان بود. اما بعد که فروشگاهی شد مسئول حانوت روزهای اول بخاطر اینکه کمتر سیگار بکشیم، سیگار به مقدار کم وارد میکرد. من تمام یک دینار و نیم، حقوق اسارت رو سیگار میخریدم. بسته سیگار بغداد ۲۵۰ فلس بود. ۶ بسته سیگار را با یک دینار و نیم میگرفتم و دو هفتهای تمام میشد. ولی غلام بوشهری همیشه سیگار داشت و روزی سه نخ سیگار میکشید و باقی سیگارهایش رو ته کیسه انفرادی جاسازی میکرد و روی سیگار لباس و لیف حمام و حوله صورت میگذاشت، من سیگارم تمام شده بود، غلام زمانی که سیگار روشن میکرد دل منو میبرد و بوی سیگارش هزار جور فکر به سرم میانداخت که چطور برم پیشش رفاقت و دلبری کنم تا یک نخ سیگار ازش بگیرم. اما غلام موقعی که سیگار روشن میکرد چنان چهرهاش خشن میشد که جرأت نداشتم نزدیکش بشم!!!
یک روز برای هواخوری رفته بودیم بیرون غلام رو زیرنظر گرفتم تا این که نوبت حمام شد رفت داخل حمام من از فرصت استفاده کردم رفتم داخل آسایشگاه هیچکس نبود کیسه انفرادی غلام را از کف (درز) دوخت با تیزی قفل ساعت مچی سیکو پنج به اندازه چهار سانت باز کردم. ررورق بسته سیگار را طوری پاره کردم که هر وقت خواستم یواشکی یک نخ سیگار بیرون بکشم.
یک نخ برداشتم و آمدم بیرون، چند روزی گذشت و غلام نفهمید. من هم هر وقت هوس سیگار میکردم میرفتم پیش غلام برای خوش و بش. خدا رحمتش کند چقدر مهربون، مظلوم و خوش صحبت بود. همینطور که به دیوار تکیه میدادم دستم رو یواش یواش میبردم سمت سوراخ کیسه و یک نخ سیگار کش میرفتم، تا اینکه یک روز چنان ناراحت شده بود که نگو! گفتم چی شده اینقدر با خودت غرغر میکنی!؟
خدابیامرز گفت: نمیدونم بدون اینکه لباسهای داخل کیسه بهم بخوره، سیگارهام خالی شده و پاکت خالی، مانده ته کیسه!
جرات نمیکردم بگم کار من بوده ولی زمانی که تاجر سیگار شدم هواشو داشتم و همیشه بسته سیگار سومر میدادم, غلام جون، منو عفو کن! روحت شاد یادت گرامی.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65