سعید دافعیان | ۱
یک عمر ازت می ترسیدم اما الان خوش آمدی!
من در ملحق اردوگاه ۱۸ بعقوبه در اسایشگاه ۲ با شهید حسین پیراینده و حسین مدیری هم آسایشگاهی بودم. آقای مدیری دو سه باری در آسایشگاه تئاتر اجرا کرده بود و به رغم مجروحیتی که از ناحیه پاش داشت خیلی پر انرژی بود در ضمن صدای خوبی هم داشت. گاهی که پیش می آمد با صدای دلنشینش اشعاری میخواند.
حسین مدیری با حسین پیراینده دوست بود. یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء و شاید به درخواست شهید پیراینده بود یا نه نمی دانم اما وقتی این اشعار را می خواند، چهره پیراینده که روبروی من بود هنوز در نظرم هست.
اشعار، این ابیات بودند که بعد پس از شهادتش یک بار دیگر آقای حاج حسین مدیری آن را باز صدای خوب اما این بار بدون حسین پیراینده خواند!
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ.....
ترسان ز اشارت تو بودم ای مرگ .....
امروز خوش امدی صفا آوردی .....
مشتاق زیارت تو هستم ای مرگ.....
و در نهایت در حالیکه همه برای بازگشت آماده می شدیم حسین پیراینده، پیر جبهه های نبرد، آن عاشق عارف در ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ در حالیکه اولین روز تبادل اسرا بود در اردوگاه ۱۸ بعقوبه، مشتاقانه شهادت را در آغوش گرفت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سعید_,دافعیان
اسماعیل یکتایی لنگرودی| ۲
تی بلا می سر اسماعیل جان
به زحمت از بین جمعیت گذشتیم و وارد اتاق شدیم. طولی نکشید که مادرم در حالی که صدایم میزد وارد شد. جمعیت را کنار زد و به سمتم آمد. گریه میکرد و با دیدن من برق شادی در چشمهایش موج میزد.
آنقدر دیدن مادرم برایم شیرین بود که حالم را فراموش کرده بودم. دست در گردنم انداخت و چنان مرا در آغوش کشید که انگار اولین بار است میبیندم . دیگر نمیشد جلوی گریه را گرفت مادر را بغل کردم و تا میتوانستیم همدیگر را بو کشیدیم و گریه کردیم. مادرم خم شد و پایم را گرفت:
《تی بلا می سر اسماعیل جان》
یعنی بلات بخوره به سرم اسماعیل جان!
بلندش کردم:《مامان جان گریه نکن، شاید اینجا یه خانواده شهید باشه و ناراحت بشن، خوب نیست》
پاچه خالی شلوارم را در دست گرفته بود و گریه میکرد، از روی زمین که بلندش کردم، سنگینی دست پدر روی شانهام، باعث شد برگردم
برگشتم و به چهره تکیدهاش نگاه کردم. قبل از اینکه اشکش سرازیر شود مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:《اسماعیل، من تورو از خدا خواستم و گرفتم》
اوضاع که کمی آرام شد ، اسامی همرزمانم را به من دادند. من باید میگفتم کدام یک زنده هستند و کدام شهید شدهاند. همین که چشمم به اسم غلامرضا سعیدی، حسین املاکی، قربانعلی ترابنژاد، زین العابدین پور، ایرج توحیدی و .... افتاد بی اختیار گریهام گرفت، وقتی حالم را دیدند، لیست را گرفتند و گفتند: تو یک فرصت دیگر به اینکار میرسند و به سراغم خواهند آمد.
هادی گفت:《اسماعیل ماشین اومده که سوار شویم بریم محل》
از اتاق که بیرون رفتیم، مقابل در، یکی سلام کرد و من هم بی آنکه بشناسم جوابش را دادم و رد شدم برادرم هادی به من گفت:《اسماعیل نشناختی؟》
《کیو؟《همین که بهت سلام کرد، حجت دیگه چطور نشناختی!》
برگشتم و به صورت حجت برادر کوجکترم نگاه انداختم. بزرگ شده بود و خیلی تغییر کرده بود. بغلش کردم:《حجت جان خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!》حجت گردنم را گرفته بود و بغض اجازه نمی داد حرفی بزند. هادی آمد و گفت که زودتر باید برویم. سوار ماشین شدیم برگشتم به سمت حجت که پشت سرم نشسته بود :《حجت جان کلاس چندمی؟》گفت:《دیپلم رو گرفتم. نمیدونی چطوری هم گرفتم》
《مگه چطوری گرفتی؟》
《بعدا برات میگم ،حکایتش مفصله》《خب حالا چکار میکنی؟》
سرش را پایین انداخت و سرخ شد. هادی که فهمیده بود حجت خجالت کشیده، آرام توی گوشم گفت:《اسماعیل جان چیزی میخوام بهت بگم اونم اینکه حجت ازدواج کرده و روش نمیشه بهت بگه》
نگاهی به حجت انداختم و با خنده گفتم:《یادته صورتم رو سیاه کرده بودی ناقلا؟سرش را پایین انداخت، به پایم خیره شد و حرفی نزد گفتم:《معلومه از من خیلی زرنگتری که رفتی قاطی مرغها شدی.》
وارد محل که شدیم انگار روحم تازه شد. خیلی تغییر کرده بود و خیلیها را نمیشناختم. از هادی میپرسیدم و او معرفی میکرد. اهالی محل گاو و گوسفندی را به مناسبت و میمنت ورود من سر بریدند.گاهی برمیگشتم و نگاهی به صورت پدر و مادرم میانداختم و آنها هم با لبخند جوابم را می دادند. دو تا نوجوان، جلو ماشین میدویدند و شعار میدادند:《آزاده دلاور/خوش آمدی به ایران》نامشان را که پرسیدم، فهمیدم اینها برادران کوچکترم《رضا》 و《مرتضی هستند که اینطور با شور و شعف دنبال ماشین می دوند.
ماشین نزدیک خانه متوقف شد و پیاده شدم. به سمت خانه که راه افتادم،تنم گُر گرفته بود.وارد حیاط شدم. نگاهی به اطراف انداختم. همان خانه قدیمی با همان ایوان و همان پلهها ... دوباره کودکیام برایم زنده شد. روی دیوار مغازه پدر جلوی خونه ما، چند تاکبوتر نقاشی شده بود و با خطی زیبا به رنگ قرمز و درشت زیر آن نوشته شده بود:《اسماعیل جان به وطن خوش آمدی》
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی
مسعودخوش نظر| ۱
دیگر کسی برای دستشویی ها نمی دوید!
۲۸ مرداد سال ۶۹، روز تبادل ۱۰۰۰ نفر از موصل ۲ بود. آن روز حال و هوا با روزهای قبل متفاوت بود. از آسایشگاه خارج شدم، نه مثل هرروز نه کسی برای دستشویی ها دوید، نه کسی برای گرفتن شوربا ظرفی برد. در محوطه قدم می زدم.۴ دیگ پر از شوربابی مشتری مانده بود. شوربایی که در آن کمبودها نعمت بود. در آسایشگاهها همه مشغول نوشتن آدرس دوستانشان بودند.
لحظات به کندی میگذشت. چه سالهای سختی بود، چه غنچههایی که اینجا پرپر شدند. حال عجیبی داشتم.حال پس از سالها که فکر میکنم چه چیزی به من صبر داد این سالها را تحمل کنم، چیزی نبود به جز روضههای کربلا آنجا که حاج حسین غلامی روضه خرابه شام را میخواند و دل آدم برای اسرای کربلا کباب می شد. اگر انسان پای این روضه همراه رقیه جان دهد رواست.
نمیدونم ساعت چند بود که اتوبوسها آمدند. داوود گودرزی از موصل ۴ برای مترجمی صلیب یا کار دیگری به موصل ۲ آمد. صحنههای جالبی بود همه کیسه بدست منتظر بودند. خیاط اردوگاه، چرخ خیاطی را که سالیان سال با او مانوس و همراه او بود را از پایه جدا کرده بود و برای یادگاری همراه خود میبرد. آرایشگر اردوگاه و کتابدار هم همینطور مقداری از وسایل را همراه خود میبردند. همچنان ۴ دیگ پر از شوربا لبالب با کمال تعجب، بهدما نگاه میکردند!؟
آزاده موصل ۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مسعود_خوش_نظر
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات آزاده ای سرافراز از دیار سربداران....!
توجه مخاطبین محترم را به شنیدن بخش کوتاهی از خاطرات آقای عباسعلی بیدخوری از آزادگان غیور شهرستان سبزوار جلب می کنیم..
با تشکر از موسسه پیام ازادگان واحد خراسان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ
مجید نصیری| ۱
حضور حسین پیراینده برای جاسوسها آزار دهنده بود
من یادم نیست که حسین پیراینده چه زمانی به بند یک آمدند و چه اتفاقاتی آنجا داشتند ولی در بند ۳ اردوگاه ۱۱ تکریت که بودیم ناصر عرب که سردسته جاسوسهای بند بود و با چند نفر از بچه ها خیلی لج بود. اول از همه بقول بچه ها با رحمان کوچیکه ازبس با ناصر کل کل میکرد ولی بخصوص با شهید حسین پیراینده خیلی بد بود و علتش این بود که پیراینده پختگی کامل داشت و بسیار متین و صبور بود و اصلا ناصر را آدم حساب نمی کرد.
حسین پیراینده بعد از تبعید اردوگاه تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ بعقوبه در اولین روز تبادل اسرا در داخل اردوگاه در جریان تیراندازی کور نیروهای عراقی بشهادت رسید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مجید_نصیری
محمدرضا کریم زاده| ۵
اولین کار پیراینده در اردوگاه ۱۸ اذان گفتن بود
روح حسین پیراینده شاد باشه. تازه رسیده بودیم اردوگاه و هنوز جا نیفتاده بودیم. تو ملحق ۱۸ بعقوبه که بودیم با اینکه تازه وارد بودیم و از برخورد احتمالی عراقیها بی اطلاع بودیم چند شبی بود که حسین پیراینده بی توجه به عواقب آن اذان مغرب رو شروع کرده بود و با صدای بلند اذان می گفت و من بعد از مدتی بهش گفتم میتونم من هم موذن باشم که با کمال خوشروئی قبول کرد . از اون به بعد بعضی شبها رو من اذان میگفتم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_رضا_کریم_زاده
محمدرضا کریم زاده| ۶
انگار خدا خواسته بود این عکس بماند
این عکسی که از شهید حسین پیراینده از اسارت به جا مونده من و برادر عزیز دکتر سعید دانشپور هم در کنارش بودیم چون عکسها ۳ نفره بود ولی بعضی از عکسها دو بار ظاهر شده بود و تکی بود و چون دوبار چاپ شده بود و دیگه بدرد آنها نمی خورد به عنوان یک جور لطف می دادند دست خودمان که داشته باشیم. این هم یکی از آنها بود.
متاسفانه عکس من در اردوگاه گم شد و الحمدلله عکس این شهید عزیز باقی ماند همانطور که یاد و خاطره اش در ذهن همه ما باقی مانده است. انگار خدا خواسته بود این عکس بماند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده
فیلم/ خاطرات دوران اسارت جمعی از آزادگان هرمزگانی
https://hormozgan.navideshahed.com/fa/news/485231/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%AC%D9%85%D8%B9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️روز دوم اسارت محل بازجویی در کلاس مدرسه مقر ارتش حزب بعث صدام- عملیات کربلای چهار، ۱۳۶۵/۱۰/۴
نفر وسط، محسن میرزائی با تن و صورت مجروح و دست بسته و سمت راست مرحوم قاسم فراهانی یا فرهانی از شهرستان تایباد.( عزیزی که چوپان بود و از روی سادگی می خواست از عراقی ها مرخصی بگیرد و بیاید به گوسفندان خود آب و علف بدهد و دوباره برگردد اسارت!!!)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
عکس زوم شده آزاده سرافراز مرحوم قاسم فراهانی، متأسفانه عکس بهتری از ایشان نداریم این هم از غربت آزادگان است!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۴
▪️ماقبل اسارت چه گذشت!
سال ۱۳۶۱ بعد از یک سال حضور در جبهه کردستان، دارخوین، خط محمدیه یا خط شیر، دکل ابوذر (دیدهبانی) در ۲۶ خرداد همان سال اومدم برای عملیات رمضان تا ۲۳ تیر که این عملیات آغاز شد و ما ۴۰ کیلومتر وارد خاک عراق شدیم.
عملیات رمضان، اولین عملیات برون مرزی ما بود. عملیات به بن بست خورده بود و مجبور بودیم عقب نشینی کنیم. ما عصر بعد از اعلام عقب نشینی سوار یک نفربر شدیم و به طرف عقب رهسپار که در راه نفربر جلویی را که اول قرار بود سوار شویم را با گلوله مستقیم زدند که بچههای روی آن شهید و خودش آتش گرفت و بلافاصله نفربر ما را هم زدند که آن لحظه را اصلا یادم نمیآید!
من از روی نفربر پریدم پائین و به سمتی دویدم و یک دفعه جایی قرار گرفتم که جلوی رویم یک دسته تانک مثل پارکینگ ایستاده بودند. با سلاح انفرادی کلاشینکف شروع به تیراندازی به سمت خدمه آن کردم که یکی از آنان داخل تانک شد و لوله تانک را به سمت من نشانه گرفت سپس شلیک کرد که بطور معجزهآسا از کنارم رد شد بطوری که گرمای آن را حس کردم و نصیب ۴_۵ شهید شد که قبلاً داشتند میدویدند و احتمالا پودر شدند چون چیزی از آنان باقی نماند.
شروع به دویدن کردم و در هنگام پرش به داخل سنگر درازکش از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفتم بطوری که حس کردم دست چپ ندارم.
بلافاصله بعد از فرود در سنگر با دست راست، دست چپ خود را لمس کردم ...
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
مهدی وطنخواهان اصفهانی| ۵
راننده عراقی متوجه شد یکی از جنازهها نشسته و به او زل زده است!
در درگیری ماقبل اسارت دستم تیر خورد کمی بعد مطمئن شدم دستم سرجاشه منتها کلا بی حس مثل یک تکه گوشت لخم شده بود.
خلاصه ما را آوردند به سمت اسرای دیگر، منتهی در طی این مسیر ما را روی قسمت موتور بی ام پی که از صبح تا آن وقت حسابی آفتاب خورده بود نشاندند!
بعد یکی دو ساعتی که هر کدام یکسال گذشت ما را سوار ماشین آیفا کردند که من ۲۰ متری آیفا در بیهوشی راه رفتم و پس از برخورد صورتم با درب پشتی کالسکه ایفا پخش زمین شدم. بعثیها مرا پشت وانت تویوتا غنیمتی از سپاه انداختند و به طرف بصره حرکت کردند. چندین بار در راه بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم.
تا نزدیک بصره که کاملا بیهوش شدم بطوری که بدنم سرد سرد (در آن گرمای تیر ماه بصره) و بدون نبض! بعثیها پس از پیاده کردن اسرا و پذیرایی با کابل و مشت و لگد سراغ ما آمدند، اول شهید سپاهی که در اول تویوتا وانت بود به روی وانت بزرگ حامل شهدا انداختند سپس سراغ من آمدند.
_ یالله گم یالله گم یعنی بلند شو!
عکسالعملی از من ندیدند نبضم نمیزد بدنم سرد بود تنفسم بسیار کم بطوری که قابل احساس نبود و خودم در کنار تویوتا وانت در حالیکه سالم بودم و دست چپم را به لبه تویوتا وانت تکیه داده بودم ماجرا را تماشا میکردم! (جدایی روح از بدن)
چهار دست و پای مرا گرفتند و راننده راهی گورستان بصره شد، نمیدانم خدا چه مرضی بجان راننده انداخت که برای گرفتن دارو یا ... الله اعلم! وارد بیمارستان شد.
قبل از آن با توجه به حکومت نظامی در بصره و بخاطر گشتیها ، وانت حامل شهدا را زیر چراغی که لامپش سوخته بود پارک کرده بود. لذا با فاصله چند متری نور و به طرف خودرو وانت ظلمت شدیدی حکم فرما بود.
دقایقی بعد سرباز بعثی از بیمارستان خارج و جلوی بیمارستان با دوست سرباز خود خداحافظی میکرد. در همین اثنا نسیم خنکی سیلی بیدار باش به صورتم نواخت و من که هنوز چشمانم سیاهی میرفت و اطراف خود را بسیار محو میدیدم روی پای خود به زحمت نشستم.
زیر پای خود را با دست راست لمس کردم و متوجه چیزهای نرمی شدم غافل از اینکه اینها صورت نازنین شهدا بود که لمس مینمودم. حرفهای سرباز تمام شد و از رفیق خود خداحافظی کرد و به سمت خودرو آمد.
تا نزدیک سیاهی، متوجه من نشد وقتی داخل سیاهی شد چند قدمی که پیش آمد و چشمانش به سیاهی عادت کرد ناگهان متوجه شد یکی از جنازهها نشسته و به او زل زده است از وحشت به قهقرا رفت و پس از کمی لکنت فریاد زد!
"های حیه ، های حیه"
و بعد به کمک دوست سربازش مرا از خودرو پائین کشید و بداخل بیمارستان راهنمایی کردند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی