حسینعلی قادری! ۲۱
روز اول اردوگاه، خسته تر از قبل
روز اول اردوگاه با اسم نویسی اسرا گذشت که خیلی علافی داشت زخمی و محروح بودیم، خسته بودیم ۱۸۰ کیلومتر را از بغداد تا تکریت با با اتوبوس عهد بوق آمده بودیم و بعد کتک و از راهروی وحشتناک کتک گذشته بودیم . شب را با دلهره صبح کرده بودیم و حالا یک روز نشستن در هوای سرد و زمستانی اسفند در تکریت خشک و یخ زده بدون لباس زمستانی و گرم برای اسم نویسی .
علت اسم نویسی
این بود که می خواستند اسرا را طبق لیست تحویل بگیرند اسامی رو می خواستند بخوانند اسامی که مثلا این لیستی که این اتوبوس آورده با اینایی که وارد اینجا شدند یکی هست یا نیستش. اصل مطلبش رو این قضیه بود چون اینها یک لیستی از قبل داشتند بعد این لیست تحویل اردوگاه تازه تاسیس شد و اونم می خواست ببینه که آیا این لیست با نیروهایی که وارد شدند تطبیق می کنه یا نمی کنه.
هوا هم مثل دل ما تیره و تار شده بود
تو همین گیرو دار که مدت طولانی در هوای بدون سرد زمستانی در بیرون تو حیاط تو صف برای اسم نویسی نشسته بودیم هوا هم ابری و تیره و تار و نارنجی رنگ شد. یعنی باد و طوفان تقریبا نارنجی رنگی کل این آسمان رو گرفتش .تا نزدیک های ظهر و ظهر به بعد هوا ابری شد بارونم گرفت. حالا همه تو محوطه نشستیم اینها هم یکی یکی دارند می خوانند بعد می گن برو اون گوشه باز اون ردیف باشه که مشخص باشه هر کی اسمش رو خونده تو اون ردیف هستن بعد یک تعدادی که می خوندش بعد اینا رو بلند می کرد سی چهل نفر که می شدند یا پنجاه تا می شدن بلند می کرد می برد اون پشت که نمی دونستیم هنوز چی هستش یکی یکی اسرا را بلند می کردند می بردند پشت آسایشگاه حالا اون پشت آسایشگاه چی هست نمی دونیم تا نوبت خودمون برسه .
مشکل گرسنگی
باز همون مشکل تغذیه که هیچی از دیروز صبحی که از اونجا حرکت کرده بودیم همون صبحانه ای که مثلا همونجا خوردیم با همون یک تکه نونی که دیشب دادند دیگه از صبحانه هم که خبری نبود ناهار هم که خبری نیست و دستشویی هم باز خبری نیستش بچه ها دیگه همونجا سر جایی که نشسته بودند گاهی این جور کارها رو می کردند.
مشکل خستگی و دستشویی
دیگه چاره ای نداشتیم نه اجازه می دادند که بلند شی نه اجازه می دادند که جایی بری و نه می دانستند که اینجا سرویس بهداشتی داره یا نداره ! چون دور و بر رو هرچی نگاه می کردیم می دیدیم هیچی نیست غیر از این 5،6 تا سالنی که اینجا هست هیچ چیز دیگه ای نداشت. نزدیک های غروب شد که دیگه نوبت ما شد. ما جزو آخرین گروه بودیم تو این چیدمانی که انجام شده بود.
لباس جدید داده بودند!
ما نفرات آخر بودیم و نوبت ما شد تا نزدیک های غروب اسمهامون رو خوندند و رفتیم کنار نشستیم و دیگه آخرین گروه بود که بلند شدیم رفتیم که دیگه حالا اون پشت ببینیم چه خبره و دارند چه کار می کنند در همین گیرو دار بودیم نشسته بودیم دیدیم که بله بچه ها رفتن اونجا و لباس جدید رو پوشیدند که یک کم بهتر از آن لباس های مندس و پاره پاره ما در الرشید بود و داشتند بر می گشتند آسایشگاه. یعنی از ساعت چهار به بعد دیگه متوجه شدیم که دیگه اون پشت چه یه خبر هست .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
قابل توجه اعضای گرانقدر کانال
ضمن تقدیر و تشکر از همراهی مستمر و ارزشمند شما، به اطلاع می رساند استیکرهای اختصاصی کانال همانند سایر استیکرها با کلیک کردن روی آن ها قابل ذخیره شدن است. عزیزان در صورت تمایل می توانند بعد از ذخیره، جهت ترویج کانال از آنها در سایر گروه ها استفاده کنند.
رهبر معظم انقلاب:
«اسراییل نه یک کشور که یک پادگان تروریستی علیه ملت فلسطین و دیگر ملتهای مسلمان است»
عملیات قهرمانانه صبح امروز گردانهای مقاومت فلسطین را به همه مؤمنان تبریک عرض میکنیم و برای استمرار و پیروزی مقاومت به درگاه الهی دعا میکنیم.
اللهم انصر الاسلام والمسلمین واخذل اعدائهم اجمعین.
سلام الله کاظم خانی| ۷
قبل از اسارت رفقای زیادی را از دست دادم
سالها در عملیات های مختلف شرکت داشتم و در این مسیر و قبل از اینکه در آخرین عملیات اسیر شوم دهها تن از دوستانم در این عملیات های پرافتخار بشهادت رسیدند. اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. همانطور که در قسمت های قبلی نوشتم در اسفند سال ۱۳۶۰ به همراه جمعی از دانش آموزان دبیرستان شهید بهشتی آبیک قزوین از جمله شجاعی؛ حسن حسامی، علی اکبری؛ محمددوست و رمضانی و .. عازم جنوب شدیم.
ارزشمندی نیروهای بسیجی
وارد اهواز که شدیم گردان قزوین را به دسته های مختلف تقسیم کردند. من، حسن حسامی و طاهرخانی از تاکستان را به دسته دیده بان بردند و یک دوره ۱۰ روزه دیده بانی دیدیم که از کارهای فوق العاده ارزشمند و کاربردی نظامی است . گردان ما با لشگر ۷۷ پیروز خراسان ادغام شد و قرار شد که هرکدام از ما سه نفر، دیده بان یکی از گروهان ها شود. بعد از آموزش به همراه گردان قزوین، با لشگر ۷۷ خراسان عازم شهر شوش شدیم که آن زمان در محاصره کامل بود و دائما عراق با توپخانه این شهر از جمله مرقد شریف دانیال نبی (ع) را میزد. شهر خالی از سکنه بود و ساکنین آن به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.
چند روز قبل از عملیات در محل مورد نظر گردان ما شامل سربازان و درجه داران و افسران لشگر ۷۷ خراسان مستقر شدیم.
هیچکس قبول نمی کرد در عملیات شرکت نکند!
🔻روز عید سال ۶۱ اعلام شد که امشب عملیات است و ۳ گروهان باید آماده شرکت در حمله باشند و دو گروهان باید شبانه وارد عمل شوند و یک گروهان به عنوان پشتیبان در محل استقرار باقی می ماند تا فردا صبح، برای جایگزین شهدا و مجروحین برای ادامه عملیات وارد میدان شود. فرماندهان گروهان ها از فرمانده گردان سوال کردند که کدام گروهان عمل کننده و کدام باید به عنوان گردان پشتیبانی باشد که هیچکدام از گروهان ها با صحبت و گفتگو قبول نکردند که به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شود و هر سه اصرار داشتند به عنوان گروهان اصلی وارد جنگ شوند. در نهایت با قرعه کشی گروهان ما به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شد که البته هیچکدام از این انتخاب راضی نبودیم ولی چاره ای نبود.
من باید غسل شهادت کنم!
🔻غروب روز عید که قرار شد دو گروهان برای رفتن به محل عملیات حرکت کنند «حسن حسامی» به من گفت: باید برم عقب و غسل شهادت کنم. عصر شد و دو گروهان عمل کننده داشتند برای شرکت در عملیات حرکت می کردند ولی حسن حسامی هنوز به مقر برنگشته بود و هرچه گروهان منتظر ماند برنگشت، بناچار فرمانده گردان به بنده گفت: طاهری خودش را آماده کند و به جای حسن حسامی با گروهان حرکت کند. حرکت ما شروع شد و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از مقر فاصله گرفتیم که یک باره حسن حسامی، دوان دوان آمد و به فرمانده گردان گفت: من باید خودم برم و هرچه فرمانده گردان و گروهان گفتند: شما نیا و طاهری برود قبول نکرد. به ناچار من برگشتم و حسامی عازم جبهه برای انجام عملیات در شب شد. عملیات در ساعت ۲ نیمه شب دوم فروردین سال ۶۱ در جبهه ای گسترده شروع شد.
شهادت پایان کار حسن حسامی
در همان روز اول عملیات گروهان حسامی در محاصره کامل قرار گرفت و بیشتر اعضای گروهان از جمله حسن حسامی، رفیق عزیزم، به شهادت رسیدند. صبح روز عملیات، گروهان ما که به عنوان پشتیبان بود وارد عمل شد ولی آتش سنگین توپخانه و تانک های دشمن گروهان ما را زمین گیر کرد و در حال محاصره بودیم. آن روز را تا شب در محل عملیات ماندیم. محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و در تاریکی شب فرمانده گردان که خودش هم مجروح شده بود دستور داد که به مقر برگردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیرضا باطنی| ۶
▪️افرادی را ویژه شکنجه می کردند
بعد از اسارت بالاخره به اردوگاه منتقل شدیم. سال اول تا حد زیادی مشکوک بودند که من طلبه هستم، شاید هم مطمئن شده بودند. از این جهت خیلی به من پرداختند و گیر دادند و کم کم در روحیه بقیه هم داشت تأثیر می کرد چون می آمدند شکنجه می کردند و اذیت می کردند. همه را عمومی اذیت می کردند و گاهی هم افراد که به نظر خودشان پاسدار یا طلبه یا افراد خاصی بودند را سفارشی و انفرادی شکنجه می کردند. غیر از من که شکنجه سفارشی کردند مسئول آسایشگاه را هم آوردند و او را هم به بهانه های پوچ خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل، خیلی داد و بیداد می کرد. عراقی ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه های قزوین قلبش گرفت و بچه ها پاهایش را بلند می کردند و قلبش را ماساژ می دادند. من را هم که تازه شکنجه کرده بودند و مرتب هم شکنجه می کردند احساس کردم که فرصت خوبی است تا حدی خودم را از شکنجه رها کنم! البته خود من بخاطر این شکنجه ها دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود حتی در این حدی که این مگس های روی زخم های صورتم را نمی توانستم بزنم.
ترفندی برای زنده ماندن در آخرین تلاش ها
یکی از رفقای اصفهان آقای شاه نظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می شوم. او فهمید من چه می گویم. یکی از بچه ها را صدا زد گفت: بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی دانسته. دیگر بچه ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند: همه بروند بیرون و فقط مریض ها بمانند.
زخمی شدن صباغی و بهم ریختن اوضاع عراقی ها
در بیرون آمدن خروجی ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می شدند و می آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی ها دست و پایشان را گم کردند. نمی دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟ مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره تبادل اسرا می شد، اینها فکر می کردند که حالا تبادل انجام می شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می کردند، گرچه بچه ها همه مفقود بودند و دست عراقی ها هم باز بود.
بیهوش بودم تا اینکه خواستند با سیگار بسوزانند
به هرحال پزشکشان آمد و مرا معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت: چیزیش نیست. یک دفعه گفت: خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می شود، کم کم دهانم را شُل کردم. دوباره آمدند دیدند که می توانند دهانم را باز کنند، زیرپوش مرا گوشه دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند و بدین ترتیب تا حدی از شکنجه مستمر نجات پیدا کردم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
احمد چلداوی | ۱۲۸
چای آتشی در اردوگاه جدید
زمستان سال ۱۳۶۸ هم از راه رسید و دیگر خبری از آن شکنجه های عمومی نبود. هر روز چای داشتیم، خوشمزه تر آنکه در اردوگاه ۱۸ بعقوبه (برخلاف محدودیت های تکریت ۱۱) گاهی چای آن هم با آتش هیزم و یک کتری سیاه داشتیم با این حال حدود یک سال و نیم از پذیرش قطعنامه میگذشت اما خبری از آمدن صلیب سرخ نبود.
در فکر رادیو بودم
یک روز رحیم رو به من کرد و گفت: «احمد! کاش میشد یک رادیو گیر می آوردیم و یه خبری از ایران میگرفتیم. به رحیم گفتم: من سعی خودم رو میکنم تا یک رادیو جور کنم». او گفت: «چه طوری؟» گفتم اگه بتونم خودم رو به بیمارستان برسونم، اونجا شاید بشه از دفتر نگهبان ها یه رادیو کش رفت» نقشه خوبی بود ولی نیاز به یک بهانه برای اعزام به بیمارستان داشتیم.
هاشم انتظاری، همه فن حریف
موضوع را با هاشم انتظاری مطرح کردم. او جوان خلاقی بود. از جمله اینکه مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی را برای هرکس که میخواست فیلم اسهال خونی بازی کند، آماده میکرد و در اختیارش میگذاشت. برایم خیلی تعجب آور بود که این آدم از کجا این میکروب ها را به دست آورده و توانسته آنها را زنده نگهدارد. هاشم مقداری از این مایع به من داد تا بتوانم برای نمونه برداری از آن استفاده کنم. مایع را گرفتم و برنامه تمارض به اسهال خونی را شروع کردم. نمونه برداری هم انجام شد و تست اسهال خونی مثبت شد.
به بهداری رفتم
به این ترتیب توانستم به بهداری داخل اردوگاه (ردهه) بروم. دو روزی را در بهداری بودم اما هر کاری کردم نتوانستم خودم را به رادیوی عراقی ها برسانم. عراقی ها هم هر روز از من نمونه گیری می کردند و من هم از همان مایع داخل نمونه ها میریختم تا بلکه بیشتر بمانم و بتوانم یک رادیو کش بروم. خیلی کش پیدا کرده بود و شک عراقی ها داشت زیاد میشد.
آمدن مشکوک چند سرشناس به بهداری اردوگاه !
بعد از دو سه روز یک مرتبه سه چهار نفر از بچه هایی که میشناختم شان به بهداری آمدند. حاج آقا باطنی که به شدت از درد فتق می نالید، روی تخت کناریام جا گرفت. بالای سرش رفتم و کمی با او صحبت کردم، اوضاع مشکوک بود. حاج آقا چیزی لو نمی داد. بعد از مدتی مسعود ماهوتچی با درد کلیه، هاشم انتظاری با درد دیگری، رسول چیتگر اهل همدان با درد آپاندیس و مصطفی مصطفوی هم با یک درد دیگر همگی با فاصله کمی در یک شب به ردهه یا همان بهداری اردوگاه آمدند.
با ورود هم زمان این چند نفر، به اوضاع مشکوک شدم. این وضعیت به هیچ وجه عادی نبود. فکرش را بکنید یک شبه پنج نفر از افراد ویژه با هم مریض شوند. در تعجب بودم چطور بعثی ها شک نکرده بودند.
زمینه سازی برای فرار از اردوگاه
با توجه به برنامه فراری که در اردوگاه ۱۱ به دلیل خبر پذیرش قطعنامه ناتمام ماند و با توجه به شناختی که از این بچه ها داشتم فهمیدم خبری در راه است. دهانم را نزدیک گوش یکیشان بردم و گفتم: من که میدونم دارید فیلم بازی میکنید بگو ببینم قضیه از چه قراره؟ او حاشا کرد. پیش یکی دیگرشان رفتم حتی به حاج آقا هم گفتم: «نمی شه شما یک دفعه همگی با هم مریض شده باشيد» بالأخره مُغور آمدند که بله! قرار است با نقشه ای از پیش تعیین شده فرار کنیم.
من هم عضو تیم فرار شدم!
گفتم: «جا دارید منم بیام؟» حاج آقا باطنی خیلی استقبال کرد و گفت: اتفاقاً به یک نفر که مسلط به عربی باشد نیاز داشتیم. نقشه فرار از بیمارستان بعقوبه برنامه ریزی شده بود. باید خودمان را به بیمارستان بعقوبه میرساندیم. قرار شد هرکس فیلمی بازی کند و هر جور که می تواند خودش را به بیمارستان برساند.
قرار فرار از بیمارستان
میعادمان شد بیمارستان بعقوبه برای اجرای نقشه فرار، من شروع کردم به تهیه یک مایع خونی و قرار دادن آن در دهانم، بچه ها هم با و سر و صدا پرستار را خبر کردند تا پرستار بالای سرم رسید و مایع را بالا آوردم. پرستار با دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی وحشت کرد. بلافاصله پزشک را خبر کردند و پزشک هم دستور اعزام فوری ام به بیمارستان بعقوبه را صادر کرد. نقشه ام گرفته بود، حالا نوبت بقیه بود. همان شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدند و همه با هم به بیمارستان اعزام شدیم. رسول و مصطفی مصطفوی هم بعداً اعزام شدند.
همه خود را به بیمارستان رساندیم
حالا به طور کامل داخل بیمارستان جمع شده بودیم. متاسفانه رسول که مثلا درد آپاندیس داشت نتوانست خود را از جراحی معاف کند و آپاندیس سالمش خارج شد! او قبل از به هوش آمدن کامل، مرتب هذیان می گفت: من هیچیم نبود، چرا عملم کردید و از این حرف ها که نزدیک بود همه چیز را لو بدهد. مصطفی هم برگشت. مانده بودیم ما چهار نفر؛ یعنی حاج آقا باطنی و من و هاشم و مسعود... ادامه دارد
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #احمد_چلداوی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺