ایمان مردم فلسطین، رمز پیروزی انهاست
▪️بمناسبت جنگ غزه
از لحاظ اسباب مادی و تجهیزات و جنگ افزار، کفه نبرد به نفع صهیونیستها میچربد اما قدرت ایمان و صبر عجیب مردم فلسطین تاکنون بسیاری از غیر ممکنها را ممکن ساخته است، همیشه این قدرت لایزال الهی بوده که در این مواقع به کمک مؤمنان آمده است و این وعده نصرت الهی را ما رزمندگان دهها بار بشخصه در جنگ و در اثنای انقلاب اسلامی مشاهده کردهایم. امیدواریم نصرت الهی هرچه زودتر شامل مبارزان شجاع و فداکار فلسطینی و لبنانی شود.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
نقطه ضعف رژیم جعلی اسرائیل
▪️فلسطین، الگوی فراموش نشدنی
این رژیم اشغالگر و وحشی از این میترسد که مردم غزه و مقاومت غزه و نیروهای جهادی آن اگر بدون تسلیم و یا بدون ذلت بمیرند و کشته شوند الگوی کنترل نشدنی برای سایر مردم مسلمان دنیا شوند و قطعا اسرائیل این را نمیخواهد. اگر مقاومت فلسطین بتواند کمی بیشتر دوام بیاورد پیروزی شیرینی نصیب آنها خواهد شد.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
علیرضا باطنی| ۷
▪️بیمارستان فرصتی برای آشنایی و ارتباط
در جریان شکنجههایی که اوایل راهاندازی اردوگاه میشدیم من خودم را به بیهوشی زدم، سر یکی از بچهها هنگام خروج از آسایشگاه به نبشی خورد و خون زیادی آمد و دو تا هم از قبل حالشون بد شده بود. برداشت ما این بود که عراقیها آن روزها برای حفظ تعداد اسرا ملاحظاتی داشتند. لذا شکنجه میکردند تا زمانی که شخص نمیرد ولی وقتی اوضاع خرابتر میشد که بر اثر شکنجهها کنترل از دستشان در میرفت و ممکن بود شخص به شهادت برسد. از این جهت عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند.
بیمارستان تکریت، چگونه جایی بود؟
بیمارستان تکریت، یک بخش کوچک که دارای یک راهرو و سه چهار تا اتاق بود این بخش را گذاشته بودند برای اسرا که با مردم ارتباط و تماس نداشته باشند.
سه چهار روز اول من آنجا بیهوش بودم. وقت نماز که میشد به هوش میآمدم، یک چیزی پیدا میکردم میخوردم دوباره مثلا بیهوش میشدم.
آشنایی و ارتباط با کادر شیعه ارتش بعث
این بیمارستان رفتن ما باعث شد با یک عراقی آشنا شویم به نام «اسماعیل»، اسماعیل درجه دار شیعه و اهل باسط عراق بود. بعدها او را فرستادند اردوگاه و پل ارتباطی ما درباره بعضی از مسائل بیرون شد.
عملکرد دوگانه اسماعیل
این اسماعیل وقتی که با بقیه بود بدتر از بقیه رفتار میکرد چون میترسید مورد سوءظن قرار بگیرد ولی وقتی تنها میشد با ما رفیق بود. میآمد مسائل شرعی، حتی تعبیر خواب میپرسید، با او زیاد بحثهای سیاسی میکردم. غرضم اینجای مطلب بود.
از اسماعیل دعای کمیل خواستم دعای افتتاح آورد
من ساعت یک یا دو نصف شب بود زیر پنجره نشسته بودم، اسماعیل نگهبان بود، دید من بیدارم صدا زد. دیدم فرصت خوبی است به او گفتم: ما یک دعای کمیل میخواهیم، گفت الآن می آورم، رفت آسایشگاهشان یک کاغذ A4 آورد. گفت: این هم دعای کمیل, وقتی باز کردم دیدم دعای افتتاح است. وقتی که آمد تحویل بگیرد به او گفتم: این دعای افتتاح است و ما دعای کمیل میخواستیم.
دعای کمیل که از حفظ نوشته بودیم
بعد آن دعای کمیلی که خودمان سرهم کرده بودیم روی دوتا کاغذ زرورق سیگار و خیلی ریز نوشته بودیم را آوردم. میخواستیم بدهیم یک بند دیگر چون بچههای بند خودمان حفظ کرده بودند. به او گفتم: دعای کمیل این است. اگر جایی کلمهای را اشتباه نوشتیم یا جا انداختیم یا اضافه نوشتیم اصلاح کن و برایمان بیاور. گفت باشه، گرفت و رفت هنوز که نیاورده؛ بیست و هفت هشت سال گذشته ولی هنوز نیاورده!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
توییت دختر جوان فلسطینی:
من بیان هستم، ۲۷سال در شهر زیبای خود غزه زندگی کردم و شاید امروز آخرین روز من در اینجا باشد. من و خانواده ام اشتباه روز نکبت در سال ۱۹۴۸ را تکرار نمی کنیم و خانه خود را به سمت جنوب ترک نمی کنیم. همه ما تا آخرین نفس به فلسطینی بودن خود افتخار می کنیم.
من جهان را از شرق تا غرب، به خاطر آنچه بر سر ما خواهد آمد نمی بخشم و امیدوارم تصاویر ما تا آخر عمر شما را آزار دهند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #آزادگان
مرتضی رستی| ۴
دعوایی که پدر پیرمرد رو درآورد!
در بند ۴ آسایشگاه ۱۲، هنگام شب یکی از دوستان گیلانی با یک نفر دیگه بحثش شد و اون طرف را هول داد. طرف افتاد روی یک پیرمرد کُرد. متاسفانه پایش روی مناطق حساس پیرمرد افتاد. پیرمرد بدبخت هم که در خواب بود و بی هوا، پای طرف با ضرب کوبیده شد روی ... پیرمرد! خودش هم با قد بلندش روی او افتاد. پیرمرد بیچاره داشت از درد به خود میپیچید!
نگهبان شاهد همه چی بود!
نگهبان عراقی از پشت پنجره آسایشگاه شاهد ماجرا بود. (کسی متوجه بیرون نبود چون همه به فکر رفع و رجوع بحث دو طرف بودند ولی تمام اتفاق ظرف چند ثانیه انجام شد. یعنی فرصت نشد که آنها را از هم جدا کنند) نگهبان دو طرف دعوا را صدا کرد گفت: دستهایتان را از لای میله های پنجره بیرون بیارید و چند تا با باتوم به دستهای آنها زد طوری که دیگه از درد توان صحبت نداشتند!
فردا صبح دخلتون رو میارم!
نگهبان همون جمله همیشگی را گفت: «الله حطی هزک» یعنی «فردا صبح شانست رو میبرم» منظور اینکه فردا صبح دخلت رو در میارم.
تلویزیون را می بریم!
صبح بعد از آمار حدود ساعت ۸ تا ۱۰ بعثی ها گفتند: چون دیشب تو آسایشگاه ۱۲ دعوا کردند مجازات شما این است که تلویزیون را می بریم آسایشگاه دیگه و بعد هم کتک. خلاصه افتادند به جون بچه ها با همان کابل و...
یالله برو حمام - ۱
نمیدونم لطف الهی و یا دعای کی بود که اول تنبیه یکی از بعثیون به من گفت: «یالله رح حمام» از ابتدای ورود به اردوگاه حتی یک بار هم این چنین نشده بود که تک و تنها با آبگرم حمام بروم. یعنی همیشه همان مقدار کم آبی بود که دوستان سالم می ریختن روی سر و کله من و بقولی گربه شور می کردیم اونم ظرف چند ثانیه چون نفر بعدی کنارمان بود.
در دستشویی وقت نمی دادند تخلی کنیم!
▪️توالت هم همینطور با تعداد زیاد اسیر و تعداد محدود توالت و وقت کم هواخوری به محض اینکه وارد توالت میشدی هنوز برای تخلی ننشسته بودی که نفر بعدی می کوبید به در و می آمد تو.
یالله برو حمام - ۲
▪️یک بار دیگه هم تو فصل سرما که دوستان رو می ریختند تو حوض آب سرد و بعد هم غلت زدن روی زمین و تنبیهات مختلف دیگه (مثل لگد زدن با پوتین به پهلو و سر و صورت و یا پریدن روی بدن های لاغر ما) بعثیه گفت: چسمک ؟ (اسمت چیه؟) گفتم: مرتضی، محمد.... گفت: « یاالله گم رح توالت، رح حمام بعدا تعال اوگد احنا (یالله برو حمام و بعد بیا بشین اینجا). رفتم توالت و حمام و آمدم دیدم هنوز دارن تنبیه می کنند.
خدایا ! چقدر تو رحیمی!
همانجا رو کردم به آسمان به خدا گفتم: خدایا دعای کی بود؟ چی شد که این بعثی جانی رو وادار کردی و رحم تو دلش انداختی در بین این نگهبانان سفاک و در بین این جمعیت، فقط به من تنها بگه پاشو برو حمام و توالت (پس از گذشت سال ها هنوز هم این معما برایم حل نشده)!
در همان حال گریه ام گرفت و گفتم: خدایا قبل از اسارت، در کشور خودمون چقدر تو ناز و نعمت و فراوانی بودیم و قدر ندانستیم! آیا میاد اون روزی که آزاد بشیم و براحتی بخوابیم بیدار شیم غذا بخوریم وووو...
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #مرتضی_رستی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
▪️کتاب نامه رسان خاطرات محمود منصوری، قصه اسارت یک پستچی در دستان بعثیها در زمان جنگ ایران و عراق را روایت میکند.
🔻خاطرات سربازان جنگ نزدیکترین و بهترین روایت از جنگ را به ما میدهد، چرا که این افراد جنگ را با تمام وجود لمس کردهاند.
🔻 این خاطرات را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. بخش اول روایتهایی که محمود منصوری از اتفاقات شهر ایلام قبل از شروع جنگ هشت ساله میکند و بخش دوم اسیر شدنش در عملیات والفجر 10 در سال 1366 و تحمل زندان و شکنجه در عراق را به تصویر میکشد.
🔻محمود منصوری قبل از پیروزی انقلاب چند سالی را در عراق ساکن بوده و به همین دلیل به زبان عربی تسلط داشتهاست، بعد از انقلاب به ایران برمیگردد و در اداره پست شهرستان ایلام مشغول کار میشود. او آزاده و جانباز 55 درصد جنگ تحمیلی است.
🔻همه رویدادهایی که در این کتاب از آن سخن گفته شده واقعی هستند و هیچکدام ساخته و پرداخته ذهن نیستند. این کتاب خاطرات محمود منصوری از دوران کودکی و نوجوانیاش، آغاز انقلاب، فعالیتهایی که قبل از جنگ انجام میداد، خدمت سربازی، ازدواج و تمامی دوران حضورش در جبهه و اسارت را شامل میشود.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#نامه_رسان #آزادگان #منصوری #خاطرات
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺