محمد سلیمانی | ۵
فرمانده عراقی بداد ما رسید
در همان زمانی که از عرض جاده رد شدیم تا قبل از آمدن نیروهای دشمن یک عدد آرم سنجاق دار سپاه روی در جيبم داشتم.بلافاصله جهت جدا کردن آن اقدام کردم وليکن چون دست راستم بی حس و از کارافتاده بود دیدم با دست چپ نمیتوانم آن را از در جيبم جدا کنم با هر سختی بود درب جیب را کندم و همراه پولهای عراقی پای یکی از نخلها دفن کردم. هنگامی که به اسارت دشمن درآمدیم ۸ نفر بودیم که آخرین گروه باقیمانده از گردان بودیم.جمعا در تاریخ دوم بهمن ماه ۳۳ نفر از رزمندگان یک گردان به اسارت درامدیم؛بعد از اسير شدن ما ابتدا با تشکیل جوخه اعدام قصد اعدام ما را داشتند.همگیمان را به خط کرده و قصد شلیک داشتند که یکی از نیروهای عراقی از سمت اتاقهای کاهگلی که ظاهرا مقر فرماندهی خط بود با سرعت و فریادکنان سمت ما آمد و به عربی گفت: فرمانده اسرا را زنده میخواهد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی | ۶
سرباز عراقی خوش قلب
این بود که به خواست خدا تا مرز شهادت رفتیم؛ولی ظاهرا لياقت شهادت نداشتیم.بعد از آن ما را به محوطهای که اتاقهای کاهگلی بود بردند.بعد از اسیر شدن بدلیل نداشتن لباس گرم و سزمای هوا محل مجروحیت(دستم)تیر میکشید؛؛یکی از سربازان عراقی که شاهد درد کشیدن من بود به سراغ پزسک مستقر در منطقه رفت به او گفت:یک نفر مجروح داریم.آقای دکتر از درب اتاقش بيرون آمد و نگاهی به محوطه کرد؛وقتی دید اسیر ایرانی است رفت داخل اتاقش و اصلا حاضر نشد نزدیک بیاید.در مدتی که در آن محل معطل انتقال به پشت جبهه بودیم يکی از سربازان عراقی با استفاده از تاريکی شب به هر یک از ما تکهای موز داد.اولش بدلیل اینکه شاید بخواهد ما را مسموم کند از خوردن امتناع کردیم ولی دوستان دیگر به آرامی گفتند:این موز است بخورید نگران نباشید. چند ساعتی در آنجا معطل بودیم؛تا ایفای حمل غذا آمد.بعد از توزيع غذای نیروهای آن منطقه؛هنگام برگشت ما را سوار کردند که به پشت جبهه منتقل کند.بعد از سوار شدن در پشت کامیون حمل غذا مسیر آنقدر چاله چوله داشت که همگی را له کرد.البته چند جایی هم برای توزيع غذا توقف داشت.چون دستها و چشمان ما را بسته بودند زیاد متوجه محلهای توقف نشدیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی ۷
◾بازجویی
خودروی حمل غذا که عقب آن نشسته بوديم پر از موادغذایی و خوراکی بود. همانطور که نوشتم دست راستم از کار افتاده بود و دست چپم از پشت بسته بود.به همین دلیل نمیتوانستم از داخل دیگ غذا و خوراکیها چیزی بردارم.نفر کنار دستم اصغر رشتبری از داخل دیگ غذایی که برنج داشت چند لقمهای برايم برداشت و همچنین چند عدد بیسکویت داد بخورم چون ازصبح بدلیل نداشتن غذا و محاصره منطقه گرسنه بودیم؛تا برسيم به عقبه نیروهای عراقی که فکر می کنم مقر سپاه هفتم بود.
آن شب بعد از ورود به ساختمان یک یک ما را برای بازجویی به اتاقی که چند افسر عراقی به همراه مترجم و ... در آن اتاق حضور داشتند میبردند و مشخصات فرماندهان و اینکه چکاره هستی؛آیا فرمانده گردان بین شما هست یا خیر؟چرا به آن منطقه آمدی؟و ... نوبت من که شد بردند داخل اتاق و پرسیدند تو چکاره بودی؟با زیرکی جواب دادم من اصلا این چیزهایی که میپرسید نمیدانم چی هست؟؟من مأمور غذا بودم آمدم ببينم راه تا کجا باز است که بروم ماشین غذا را بیارم که در محاصره گرفتار شدم.بعد از اینکه این حرفها را زدم افسر عراقی گفت:راستش را بگو؛هنوز حرفش تمام نشده بود؛یک نفر از سمت چپ اتاق که یک عدد تیرچوبی(سقف ساختمانهای قدیمی)دستش بود یک ضربه تو زانوی چپم زد که چند دقیقهای زانویم بیحس شد.
🔹آزاده مفقودالاثر تکریت۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
علیرضا دودانگه/ ۴
▪️هر چه سعی کردند ما دین گریز نشدیم!
لذت بخش ترین کار دوران اسارتم کاری بود که در پنجم شهریور ۶۹ در اردوگاه تکریت ۱۱ انجام شد.
از ابتدای اسارت بخاطر نماز خواندن و روزه گرفتن چه قدر سخت گیری ها می کردند و تنبیهات سخت و طاقت فرسا میکردند و با نمایش دادن فیلم های مستهجن و با اوردن مجله های منافقین خواستند ما را شستشوی مغزی دهند و از دین گریزان کنند اما روز آزادی، با اقامه نمازجماعت در وسط محوطه اردوگاه تکریت محل و زادگاه صدام همه را نقش بر آب کردیم.
بخصوص با آن همه جمعیت که ساعتها قبل از اذان ظهر به همدیگر اطلاع میدادند که الان خلوت هست برو وضو بگیر .
زمانیکه دوستان چند ساعت قبل اذان میرفتند وضو میگرفتند خود این عمل باعث حیرت و تعجب نگهبانها شده بود و زمانی که وقت اذان رسید همه رو به قبله نشستند و یکی از عزیزان با صدای بلند اذان گفت و یک برادر هم بعنوان امام جماعت ایستاد.
عراقیها خواستند نظم را به هم بریزند و مانع نماز جماعت ما شوند برای همین اعلام کردند «یالله تعال مسئول غذا» یعنی مسئول غذا بیاد! اما به لطف خدا بچه ها زرنگی کردند و از صف آخر به تعداد نیاز بلند شدند ظروف غذا را برداشتند رفتند برای گرفتن غذا و مابقی نماز جماعت را برپا کردند چون مسئولان صلیب سرخ هم حضور داشتند نگهبانها نتوانستن کاری انجام بدهند و ما آزاده ها با اقامه نمازظهر و عصر به جماعت به دشمنان خود بصورت عملی ثابت کردیم که در طول چند سال گذشته ما تحت تاثیر تبلیغات شما قرار نگرفته ایم و تمام تلاش شما در طول این مدت بیهوده وبی اثر وبی ثمر بوده است ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۱۷
عمو حسن!
یادش بخیر عمو حسن! رحمة الله علیه، یا همان حاج حسن حسین زاده.موحد. بعد از آزادی. من در آسایشگاه ۶ با ایشان هم آسایشگاهی بودم، خیلی انسان با خدا و مومنی بود، همیشه مشغول ذکر و دعا بود، بدلیل مجروحیتی که داشت راه رفتن برایش خیلی سخت بود اما با آن وضعیت به همه واجبات دینی خود میرسید، بنظرم یک جلد قرآن جداگانه داشت که همیشه مشغول قرائت آن بود از دوستان شنیده بودم مفاتیح را حفظ بود، یک حوله کوچکی داشت که معمولا بر روی سرش قرار داشت.
جایش در آسایشگاه نزدیک در، تقریبا پشت دیوار محل سرویس بود. اکثرا آقا « جواد کاملان» به کمک سایر عزیزان کارهای مربوطه ایشان را انجام میدادند، چند باری که بنده توفیق خدمت را داشتم به بنده گفت اگر خواستی ازدواج کنی بعد از آزادی بیا بازار تهران، فلان جا، اسم منو بدی نشونت میدن آئینه و شمعدان را من هدیه میدم که بعلت کم کاری من و هماهنگ نشدن کارهای دو خانواده انجام نشد.
تن نحیف و لاغری داشت نورانیت از چهره اش نمایان بود،انسان مهربانی بود. دیده بودم به بعضی از سوالات شرعی عزیزان جواب میداد، یکبار به موزه عبرت رفتم عکسش جزوه زندانیان سياسی زمان شاه بود.نگهبانها بعلت مجروحیت باهاش زیاد کاری نداشتن، یادمه مجروحین را از ما جدا کرده و جداگانه آزاد شدند.بعداز آزادی چندبار در هیات آزادگان میدان فردوسی ایشان را ملاقات کردم، با حاج آقا ابوترابی رحمة الله علیه در اکثر پیاده روی ها به مشهد و مهران برای دعای عرفه شرکت داشت، روح هر دو ایشان و همه شهدا و اموات آزادگان شاد و قرین رحمت واسعه الهی باد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
عبدی:
عارفی با دو حکم شهادت | مستند
https://www.doctv.ir/program/151822
در باره زنده یاد، حاج حسن حسین زاده موحد
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۱۱
اردوگاه بعقوبه
وقتی که ما را به عنوان متمرد و نافرمان از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل کردند به رغم تمام سختی ها، جو جالبی داشتیم، بچه ها همه یکدل و یک جان بودند، همه اسرا از بزرگان جمع مثل حاج آقا باطنی ، مرحوم حاج اسدالله خالدی ، آقا نادر دشتی پور و... عزیزانی که خاطرم نیست اطاعت پذیری محض داشتند ، برنامه ی نظافت اردوگاه در حد لالیگا بود ، و یک نکته جالبی که اردوگاه بعقوبه رو از اردوگاه های دیگه متمایز میکرد وضعیت حفاظتی بود که غیر قابل تصور بود ، تعداد نگهبان در اردوگاه خیلی کم بود ،در واقع محل استراحت سربازان عراقی در بیرون اردوگاه بود به همین خاطر ما هم راحتتر بودیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/ ۱۲
با یک ملاقات، اردوگاه شورش کرد!
فرمانده اردوگاه ۱۸، یک افسر تقریبا با اخلاق و با سواد بود. وقتی نظم، انضباط و پاکیزگی ما تبعیدی ها را دید هم تعجب کرد و هم خیلی خوشش آمد به او گفته بودند این اسرا خیلی نافرمان و بی نظم هستند اما او عکس آن را می دید. به همین جهت اعلام کرد که شما چه خواسته ای دارید که اجابت کنم؟
ما هم که از خدا خواسته گفتیم ، حدود شش هزار نفر از اسرای ما در نزدیکی ( ۱۰۰۰متری) اردوگاه ما هستند ،اجازه بدید ما با اونا ملاقات کنیم!
فرمانده اردوگاه ابتدا زیر بار نرفت ولی
صبح روز جمعه بود که فرمانده اردوگاه همه ما رو به خط کرد و اجازه داد که ما از سایر اسرا که حدود پنج هزار نفر بودند دیدن کنیم .
بچه های ما نهصد نفر بودند وقتی رسیدیم آنجا ، هر کدوم از ما با همشهری های خودش گعده تشکیل داد .
از هر دری با همدیگه صحبت کردیم بخصوص جو شادی که ما داشتیم برای آنها خیلی جالب بود و آنرا اظهار می کردند برای ما هم که واقعا یک روز بیاد ماندنی و عید بود ، البته نحوه اسارت اون پنج هزار نفر هم در جای خودش جای تامل و بررسی و نقطه ابهام بود ، وقتی از اونا سوال میکردیم چه جوری امکان داره بعداز قطعنامه و در زمان صلح پنح هزار نفر اونم با تمام تجهیزات نظامی اسیر شوند ، خلاصه میگفتند ما که تجربه ای از زمان صلح نداشتیم !
در خلال این گفتگوها از عزیزان مان صحبت های عجیب و غریبی شنیدیم ، هم نحوه اسارت اون پنج هزار نفر، برای ما خیلی عجیب بود و هم نحوه اسارت کشیدنشون ، اونا میگفتند تعداد بیست نفر داخل ما هستند که بر ما حکومت میکنند ،ما رو میزنند ،به عراقی ها نحوه برخورد با ما رو نشون میدن ، خلاصه اینکه اردوگاه رو برای اونا جهنم کرده بودند ،خب ما هم که فرصت رو غنیمت میدیدیم و شرایط رو برای آزادی فکری آنها از زنجیرهای اسارتی که بخاطر ترس از کتک و شکنجه اضافه بر اسارت جسم بر خود بسته بودند آماده کردیم، برای اونا از وضعیت اردوگاه یازده گفتیم و بالاخره سعی کردیم آنها هم مثل خود ما بسیجی وار اجازه ندهند نوچه های عراقیها هر بلایی خواستند سر آنها بیاورند.
روز بعد از ملاقات با اسرای اردوگاه کناری ، به یکباره اردوگاه انها بهم ریخت ،صدای الله اکبر آنها منطقه ی بعقوبه رو در هم تنیده بود صدای درگیری ها رو می شنیدیم ، بین اون چند هزار نفر و اون بیست نفر درگیری بوجود اومده بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/ ۱۳
مجازات جنایتکاران و جاسوسان
زنگ مبادله اسرا بین دو کشور ایران و عراق به صدا درآمده بود ، بیم آن میرفت که بیست نفر از جاسوسانی که در طول اسارت در اردوگاه های مختلف اسرا را از راه های مختلف از جمله تشنگی دادن بشهادت رسانده بودند یا با جاسوسی و گزارش به عراقیها، اسباب شکنجه و اذیت و آزار و یا شهادت آنها را بدست عراقیها فراهم کرده بودند و الان از طرف عراقیها در این اردوگاه، مکان امنی برای آنها تهیه شده بود بدون هیچ مجازاتی پناهنده منافقین شوند و از انتقام اعمال جنایتکارانه خود در امان باشند.
مسئولین مورد اعتماد در اردوگاه هجده بعقوبه، تصمیم گرفتند یک درس حسابی به آنها بدهند ، هوا بسیار گرم شده بود ، معمولا در اردوگاه هجده برخلاف اردوگاه یازده که فقط در طول روز ۳/۵ساعت بیرون بودیم اما در اردوگاه هجده تمام ساعات روز بیرون بودیم ، رفت و آمد ها در بعداز ظهر اون روز زیاد شد تا جایی که نگهبانان بیرون اردوگاه مشکوک شده بودند ،چون برای تنبیه هر کدوم از اون بیست نفر ۷ الی۹ نفر از مردان قوی اردوگاه انتخاب شده بودند. اقا نادر دشتی پور فرماندهی عملیات رو بعهده داشت ، برای اینکه عملیات اصلی سرکوب نشه ، دستور بازی گمراه کننده فوتبال اونم در اون هوای گرم برای فریب نگهبانان صادر شد ،همه بشکل خنده داری بدنبال توپ پارچه ای بودند! تا نگهبانان متوجه هدف اصلی از تحرکات و تجمع بچه ها نشوند.
در ابتدا میبایست اول منتظر میشدیم تا تمام نگهبانان عراقی از اردوگاه خارج شوند تا اصطحکاک بین ما و عراقی ها به حداقل برسه ، موقعیت مورد نظر مهیا شده بود ،تنها عراقی موجود در اردوگاه با ابتکار گروه ضربت به غرفه نگهبانی هدایت و در آنجا محبوس شد ، جهنمی شده بود برای مزدوران و خائنان به مرز و بوم و به همنوع راه فراری نمانده بود
دیگه کنترل دوستان هم از دست فرمانده میدان بدر شده بود ، وقتی میگفتند ناصر عرب قصر در رفته و در سرویس بهداشتی قائم شده ،بجای اینکه ۷ الی ۹ نفر به سمتش بروند و تنبیهش کنند ،نهصد نفر بدنبال ناصر عرب بودند ، نقل قول بود که حاج آقا باطنی گفته است بنده حاکم شرع نیستم که حکم اعدامشون رو صادر کنم ،بزنید اما نکشید.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و اردوگاه ۱۸