eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻غواصان بوشهری درحال آماده شدن برای عملیات کربلای ۴ تعدادی از آزادگانی که در این کانال خاطرات خود را عرضه کردند مربوط به عملیات کربلای ۴ و ۵ هستند. دی ماه سالروز عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ است، خداوند روح شهدای این عملیات‌ها رو غریق رحمت کند و درجات آنها را ارتقاء داده و با شهدای صدر اسلام محشور بفرماید. https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۷                                           نگهبان‌های اردوگاه یکسان نبودند نگهبان‌ها (کریم سیاه، امجد، علی ابلیس، عَبِد، عدنان، علی آمریکایی، مصطفی چاقه، محمد امشی و سلام) از نظر شخصیتی و افکار و نوع برخورد و هوش و ذکاوت و همچنین مهربانی یا قسی القلب بودن یکسان نبودند بلکه حداقل دو دسته بودند: یک گروه ماموران بعثی جلادی بودند که با دقت و هوش زیاد همه چیز را کنترل می‌کردند و تعدادی دیگر سربازهای معمولی بودند که بعضی‌هاشون خیلی گیج بودند و می‌شد و گاه مورد استفاده بچه‌های ما قرار می‌گرفتند. 🔻 تیمسار تو کدام گوری هستی! گروهبان بند، به یکی از این شاهکارهای گروه دوم سپرده بود که اگر تیمسار آمد خبر بده که غافگیر نشویم. این سرباز از هر مامور غریبه‌ای که از کنار بند رد می‌شد می‌پرسید: تو تیمساری؟! تا این‌که تیمسار با چند نفر آجودان و افسر، یک بار از اردوگاه بازدید می‌کند تا به بند نگهبانی او می‌رسد. سرباز با دیدن تیمسار و اطرافیان بدون کمترین توجه و ذکاوتی می‌پرسد: تو تیمساری؟! می‌گوید: بله؟ این سرباز می‌گوید: پس تو کدام گوری هستی؟ این سرگروهبان ما دق مرگ شد از بس دنبال شما گشت! هر لحظه از من می‌پرسد تیمسار آمد، نیامد! معروف بود که عدنان می‌گفت: این سرباز اگه چوپان بود نمی‌توانست چهار تا گوسفند را بچراند، ولی به او مسئولیت زندانبانی این همه اسیر را داده‌اند...! 🔻عدنان از جاسوس‌ها متنفر بود! در میان ماموران زندان، «عدنان» با همه خباثتش، با خبرچین‌ها میانه خوبی نداشت. خبر را از خبرچین می‌گرفت، ولی اگر همین فردا او را جایی گیر می‌آورد به قصد کُشت می‌زد، می‌گفت: کسی که برای نخوردن یک سیلی یا یک نخ سیگار و یک تکه نان، هم وطنش را می‌فروشد آدم نیست، با شرف نیست. او اگر دستش برسد، مرا هم می‌فروشد! برای همین خبرچین‌ها مثل موش از دست او فرار می‌کردند و سعی می‌کردند دم دست او نباشند. به گمانم او مامور استخبارات عراق بود، زیرا مسئولان رده بالا وقتی می‌آمدند، دنبال عدنان می‌گشتند و از او گزارش‌ها را می‌گرفتند.) 🔻روزه گرفتن با هزار مشکل ماه رمضان سال اول رسید و اما انگار این بعثی‌ها مسلمان نبودند! از روزه و روزه داری آنها خبری نبود. بچه‌ها شامشان را برای سحر نگه می‌داشتند. سحر که بلند می‌شدیم، نگهبان‌ها می‌پرسیدند: چرا بیدار شدید، چه دارید می‌خورید؟ چرا نصف شب؟! آنها اغلب معتقد بودند در ارتش نمی‌شود دین داری کرد. فهمیدن وقت سحری در زمان تعویض نگهبان‌ها بیدار می‌شدیم و می‌فهمیدیم وقت سحری خوردن است، آبی یا چیزی اگر بود، می خوردیم و روزه می‌گرفتیم. ولی برای فهمیدن وقت سحری خوردن بیشتر از ساعت مچی آقا کریم روحی، بچه روستای آرومند (آبرومند)‌ همدان استفاده می کردیم. با اینکه در وقت اسارت همه چیزمان را غارت می کردند، نفهمیدیم کریم چگونه ساعت را از دستبرد عراقی‌ها حفظ کرده بود!؟) و بعد اذان نماز ها را می‌خواندیم، یعنی از این ستاره تا آن ستاره یک ماه تمام روزه گرفتیم. (از روی طلوع و غروب خورشید هم تشخیص می‌دادیم) 🔻دل عراقی‌ها به رحم آمد در سال دوم برنامه را در ماه رمضان تغییر دادند. سحر وعده آش داشتیم، البته ابتدا آمار روزه‌گیران را گرفتند. اکثریت با ما بود نصف شب درِ آسایشگاه باز می‌شد و مسئول غذا می‌رفت غذا را تحویل می‌گرفت و دوباره درها بسته می‌شد. برای رضای خدا باید حرف بزنیم! به برکت ماه مبارک، آش رمضان از غیر رمضان غلیظ تر شد، واقعاً برنج و عدس در آب قابل مشاهده بود، اما ماه مبارک که رفت، عدس و برنج آش هم تقریباً غیب شد و رفت! غذای ظهر را که چلو برگ بود (همانطور که در قبل گفتم، چلو برگ یعنی چلو برگ انواع مختصر سبزی مانند کرفس، کلم و ... )، در عصر می‌دادند که در شب بعنوان افطار میل می‌کردیم. با این حساب سال اول در ماه رمضان یک وعده و در سال دوم، دو وعده غذا می‌خوردیم.    آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵ آخرین دیدار شهید حاج حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع) با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع) آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند ...
50.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی زیر خاکی از اسرای ایرانی یک اردوگاه در عراق. البته این اردوگاه در نزد صلیب سرخ جهانی شناخته شده و ثبت شده بود ولی با این‌حال بعضی کارهایی که این گزارش تبلیغاتی که توسط خبرنگاران فرانسوی و با نظارت ارتش بعث صدام تهیه شده و آنرا نشان می‌دهد معمولا به این خوبی نبوده است. فرانسه در زمان جنگ ایران و عراق به صدام تسلیحات پیشرفته می‌فروخت و حتی بعضی از تسلیحات را اجاره می‌داد و رابطه خیلی خوبی با نظام صدام داشت. کانال خاطرات ازادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
◼️ درگذشت آزاده و جانباز نبی اله غلامی (شهرستان محمودآباد) از اردوگاه ۱۰ رمادی را به خانواده محترم معزا، آزادگان و جانبازان تسلیت عرض می‌کنیم. برای آن عزیز سفر کرده غفران و رحمت الهی و برای بازماندگان صبر و اجرجزیل از خداوندمنان خواستاریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری | ۴۰ 🔻نماز جمعه و جماعت روزای آخر چون جابجا شدیم و اردوگاه ما عوض شد و شرایط خاصی بوجود امد حتی اونجا در اردوگاه ۱۸ بعقوبه نماز عید فطر رو هم به جماعت خوندیم. البته در آسایشگاه امام جماعت نداشتیم ولی در یک صف ایستادیم و نماز وحدت خوندیم. 🔻بحث نماز در تکریت ۱۱ اما در اردوگاه تکریت ۱۱ بحث نماز تا آخر اسارت نماز جماعت ممنوع بود و همچنین قانونا تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود و بچه ها اجازه نداشتند سه نفری در کنار همدیگر تجمع کنند نه توی آسایشگاه و نه توی حیاط این کار نبابد انجام می شد 🔻بحث آموزش در کنار ممنوعیت تجمع با اینکه تجمع ممنوع بود ولی با همه این سختگیری بچه ها خیلی از حفظیات و کلاس هاشون را برگزار می کردند. کلاس های مختلفی داشتیم از جمله فراگیری عربی و زبان انگلیسی و حفظیات قران دو نفر دونفر انجام می دادیم و بعضیا موفق شدند کل قرآن و دروس رو حفظ کنند. 🔻آموزش خطاطی با قلم پارچه ای من در اردوگاه تکریت ۱۱ خطاطی رو خیلی تمرین می‌کردم، با پارچه قلم درست کرده بودم اینا رو بهم دوخته بودم نوکش رو کج کرده بودم قلم درست کرده بودم توی حیاط روی زمین می نشستیم و خط کار می کردم.توی آسایشگاه یک ذره اب روی پارچه می ریختم خیسش می کردم روی سیمان می نوشتم و تمرین خطاطی می کردم به همین نحو اگر فرمولی چیزی می خواستیم بنویسیم دو نفری کنار هم روی کف آسایشگاه یا روی زمین در حیاط کار می کردیم و اثری هم نمی ماند که عراقی ها گیر بدن. 🔻چطور قلم تهیه می کردیم ! قلم و کاغذ ممنوع بود و برابر با شکنجه بود اما اینجور نبود که اصلا قلم نداشته باشیم، بچه هایی که دسترسی به آسایشگاه عراقی ها داشتند بعنوان نظافتچی می رفتند اونجا رو نظافت کنند از اونجا مداد یا خودکار تک می‌زدند می آوردند آسایشگاه و مداد ها رو تکه تکه و کوچک تر می کردیم چون هم اینکه چند نفر بیشتر استفاده کنند هم وقتی مداد دستمون می گیریم عراقی ها متوجه اپن نشوند یا بچه های که پیش عراقی ها کار می کردند باتری رادیو ها رو بر می داشتند می آوردند داخل اسایشگاه اون ذغال وسطش خط میده قشنگ مثل مداد نوکش رو تیز می کردیم می نوشتیم. یا ذغالی که عراقیا برای اتیش استفاده می کردند یا باز بچه هایی که اونجا دسترسی داشتند مداد یا خودکار رو از عراقی ها کش می رفتند. 🔻بحث کاغذ در اردوگاه کاغذ هم قوطی های پودر لباسشویی دستی که برامون می اوردند توی اب خیس می‌کردیم لایه لایه میشه وقتی اب می خوره می گذاشتیم خشک می شد و استفاده می‌کردیم سیگار می دادند زر ورق سیگار یک طرفش مثل کاغذ قابل نوشتن هست. 🔻استفاده از حاشیه روزنامه چند ماه که گذشت به هر اسایشگاه یک روزنامه می دادند و یک نشریه مال منافقین بود ما حاشیه سفید دور این روزنامه و نشریه رو برش می زدیم و به عنوان کاغذ استفاده می کردیم و ما انواع و اقسام آموزش ها را به همین ترتیب انتقال می دادیم. 🔻نحوه حفظ دعای کمیل یادم میاد دعای کمیل رو یکی از بچه ها روی دستمال نوشته بود. یکی از بچه ها یک خودکار تونسته بود از اتاق عراقی ها بیاره یه دستمال یه تیکه پارچه سفید رنگی پیدا کرده بودند کل دعای کمیل با یک خط زیبا و خوشگلی یا یک نستعلیقی نوشته بود هنوز که هنوزه نفهمیدم اون چه شد دست کی افتاد. بچه هایی که می خواستند دعای کمیل رو حفظ کنند از روی اون‌ پارچه هم بود قابلیت مخفی کردنش هم راحت تر بود و می تونستند هر گوشه ای مخفیش کنند .زمانی که می خواستی بخونی سرو صدا هم نداشت. فامیل اون بزرگوار رو متاسفانه یادم نمیاد. انسان وقتی در محدودیتی قرار می گیره میتونه دست به خیلی از ابتکارات بزنه اگه هدف داشته باشه برای زنده موندنش و عقیده ای که داشته پایبند باشه خیلی کارا براش اسون میشه و میتونه انجام بده. برای اون هدفی که امده حتی شکنجه ش هم به جون می خره. 🔻نقش بارز دانشجویان نخبه جمع، جمع بچه های متدین و باسواد و حزب اللهی بود و همه توی مجموعه دانشجو و استاد و از طیف های مختلفی بودن دانشجوهای نمونه و دوستان زیادی در مجموعه بودند که دانشجویان نخبه بودند این شرایط ایجاب می کرد بحث اموزش و اعتقادات در اردوگاه یازده پر رنگتر باشه برخلاف برخی اردوگاههای دیگه که در اون اردوگاهها شرایط خفقان و محیط عادی را داشتند اینها خیلی محدود بودند و اجازه ی کاری رو نداشتند. 🔻نقش مهم وحدت و ابمان در یادگیری حالا هم خود ما هم طوری بود که اجازه ی کاری نداشتیم اما توی این اردوگاه چون از طرف قریب به اتفاق بچه ها پذیرش بود و بعد اتحاد بچه های ارتش و بسیجی و طلبه و سپاهی که همه اینها توی اسایشگاه بودند این شد برگ برنده که همه کم کم یک دست شدند مثلا من به عنوان یک سرباز وقتی می دیدم یک بسیجی داره قران می خونه منم علاقه پیدا می کردم به قرآن. اینجوری بچه ها نخبه ها رو شناختند و از آنها استفاده کردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
با دعا برای نجات و آزادی سرزمین و مردم فلسطین و نابودی صهیونیسم، برای تازه ترین سردار شهید ایرانی فاتحه می خوانیم.
علی پیران | ۱ خاطره آزادی سلام اله روز جمعه دهم شهریورماه 69 آزاده سرافراز، سلام الله کاظم خانی وارد شهر آبیک شد، مردم شریف و انقلابی زیادی جهت استقبال ایشان در محل سپاه پاسداران حضور داشتند برایم خیلی خوشحال کننده بود. دیدار با برادر آزاده و استقبال باشکوه مردم در آن روز فراموش نشدنی بود. در اوج شادی و خوشحال به منزل پدری ایشان رسیدیم. خوشحالی و‌ شوق دیدار پدر و مادر در چهره برادر عزیزمان نمایان بود اما زمانی که وارد منزل شدند خانه را خالی از صفای مهر و محبت مادر مشاهده کردند، لحظه غریبی بود مادری که پس از سال‌ها انتظار باید آن لحظه فرزند عزیزش را در آغوش خود فشار می‌دادند متاسفانه در اثر دوری و فراق آن به ندای ایزدمنان لبیک گفتند: با این صحنه ناراحت کننده برادر سلام اله کاظم خانی درخواست دیدار قبر شریف مادر را کردند و بلافاصله با همراهی عزیزان و مردم حاضر جهت زیارت مادرشان به گلزار شهدای آبیک رفتند و بر سر مزار مادر لحظاتی را خلوت کرده و به سوگ نشستند و اشک ریختند. ان‌شاالله که خداوند این مادر غم دیده را با حضرت زهرا (س) محشور گرداند. 🔻 دیدار مقام معظم رهبری یک روز شانس در خانه ما را زد! در مراسم ستاد بزرگداشت قرار شد به دیدار مقام معظم رهبری برویم، اما سعادت دوم همراه شدن با برادر عزیزم آقای سلام اله کاظم خانی بود. رسیدیم تهران، دانشگاه فرهنگیان، بعد از پذیرش یک بی‌قراری خاصی در چهره ایشان بود. گفتم: حاجی بریم یک دوری بزنیم؟ انگار منتظر این جمله بود! آماده شدیم با دوتا از همکارای دیگر و سوار ماشین شدیم. ظاهرا مکان خاصی هم مدنظر نبود! یک مسیر تقریبا طولانی را با ماشین رفتیم. آقای کاظم خانی گفت: پیاده شیم. یکمی پیاده رفتیم و گفتیم: آبمیوه و بستنی بخوریم؟! می‌خواستیم وارد مغازه بشیم و ایشان تمایل نداشت. من احساس کردم شاید بخاطر حضور برخی خانم‌ها بود که حجاب مناسبی نداشتند. رفتیم مغازه بعدی بازم نگاه کردن و گفتن بریم. احساس کردم دنبال یک چیزی هست ولی نمی‌دونستم چی خدایا دنبال مغازه خوب یا آبمیوه با کیفیت یا... » رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک مغازه و ایشان گفتن بریم همینجا. مغازه زیاد نویی نبود، داخل مغازه خانم‌های کم حجاب هم بودند پس چرا اومد اینجا به شوخی گفتم: حاجی دوربین مخفیه؟! سرکاریه؟! یک ساعته داری مارو این مغازه اون مغازه می‌بری! با یک لبخند مهربون گفت: «اینجا خوبه !.» 🔻کارت شناسایی من بالای سر شماست! آبمیوه و بستنی را خوردیم و آمدیم بیرون ایشان گفت: بریم یکی از دوستای خوب و قدیمی را ببینیم گفتم: باشه بریم. رفتیم و رسیدیم به حوزه علمیه چیذر، ایشون رفت جلو نزد نگهبانی و گفت: «آقا من با آیت... الله کار دارم.» نگهبان گفت: ایشون الان تشریف ندارن می‌تونید بیایید داخل منتظر بمانید. فقط لطفا یک کارت شناسایی بدید. آقای کاظم خانی گفت: کارت شناسایی من بالای سر شماست! نگهبان گفت: بله؟! متوجه نشدم! آقای کاظم خانی به تصاویر شهدای بالای سر در حوزه اشاره کرد و گفت: آن شهید را ببین، سلام الله کاظم خانی! ما هم با تعجب نگاه کردیم. تصویر و نام حاجی بعنوان شهید روی سر در حوزه بود! سپس کارت شناساییشون رو به نگهبان دادند و اونم مثل ما با تعجب نگاه می‌کرد. نگهبان یکی از طلبه‌ها رو صدا کرد: آقا من گیج شدم! ایشون می‌گه من شهید زنده هستم! طلبه که آقای تحصیلی بود دوربین به دست جلو آمد و بعد از بررسی موضوع با خوشحالی و هیجان گفت: ما داریم کنگره شهدا رو برگزار می‌کنیم و از این شهید اطلاعاتی نداشتیم! از ما به گرمی استقبال شد و سریع جلسه تشکیل شد و آقای کاظم خانی خاطرات شهدای حوزه رو با لحن زیبا همراه با گریه تعریف می‌کردند، تازه فهمیدیم که در آخرین دیدارشون با یکی از شهدا در اون مغازه آبمیوه خوردند و دوست داشتن با ما هم در اون مکان آبمیوه بخورن. با خود گفتم :خدایا می‌شه ما هم لیاقت شهادت داشته باشیم؟ آبمیوه‌اش را که خوردیم! رزمنده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد زارع | ۱ . بگو ببينم چطور شد كه تو ۲۰ گرفتی؟ سلام اله که بتازگی از اسارت آزاد شده بود بعد از آزادی با من در دانشگاه همکلاس شده بود. در دانشگاه کرج، درس «سلام اله» از من بهتر بود. نمی‌دانم مادرزادی بود يا وقتی در زندان بعثی‌ها بود بر اثر شكنجه زياد يهو باهوش شده بود. بگذريم، استاد روز امتحان ۱۰ سوال ۲ نمره‌ای داد سلام اله به ۹ سوال جواب داده بود و ۱۸ گرفت و من از ۱۰ سوال ۷ سوال جواب داده بودم و بايد ۱۴ می‌گرفتم اما من ۲۰ گرفتم و دليل آن اين بود كه استاد ما عاشق منصور حلاج بود، من هم اين موضوع را به خوبی می‌دانستم لذا در جواب سوال ۸ و ۹ و ۱۰ به توصيف منصور حلاج پرداختم. حتی بيشتر از آنچه كه در مورد حلاج در ذهن استاد بود بنا بر اين استاد به سوالات ۸ و ۹ و ۱۰ شش نمره داده بود و من ۲۰ گرفتم. «سلام اله» آمد پيش من و گفت: این‌كه از ورزش قهر كرده‌ای بگو ببينم چطور شد كه تو ۲۰ گرفتی ماجرا را به او گفتم خنديد و گفت: درود بر ورزش. رزمنده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65