💐 اسدالله خالدی | ۱
▪️خانم خانما
- اسد الله ... ا ... سد ... الله ....
صدای خانم خانما است. مادرم را میگویم. صورتش از حرص به کبودی میزند. لب پایینیاش ریزریز میلرزد. برای لحظهای پاهایم به زمین میخ میشود. دستپاچه هسته هلو خرما و گردوها را تو جیب شلوارم میتپانم. مثل مشت بستهای تو جیبام قلمبه میشوند. پاهای خانم خانما هم به زمین چسبیده انگار احساس میکنم صورتش هر لحظه کوچک و کوچکتر میشود. یکهو پا به دویدن میگذارم. چنان که انگار با بچه های محله کوی بابل دست به یقه شده ام و بعد از خونیمالی کردنشان پا به فرار گذاشته ام.
🔻بچه زبل منطقه شاهپور و محله ارمنیها
کوی بابل، کوچه عروضی و بن بست ایرج (حوالی خیابان وحدت اسلامی کنونی) و خانه ته کوچه، با در چوبی کوچکش جلو چشمم ظاهر میشود. از تک درخت پیر و سر به آسمان کشیده اش بالا میروم. پاتوقم بود، پاتوق اسدالله، عجب کیفی داشت.
در منطقه شاهپور و محله ارمنیها ( منطقه ای در تهران - بین میدان حسن آباد و میدان راه آهن) تنها من بودم که میتوانستم از آن درخت بالا بروم. مثل گربه ای تن به تنه قطور درخت میکشیدم و ازش بالا میرفتم. بیچاره کلاغ ها مانده بودند با من چکار کنند. با صدای گوش خراششان جیغ میکشیدند و عاقبت نفرین کنان خودشان را به دل آسمان شهر میکوبیدن. ککم هم نمیگزید. از آن بالا کلیسای ارامنه و مسجد حاج حسن که خیابان مهدیخانی بینشان خط کشیده بود، دیده میشد.
🔻 شاباجی خدا بیامرز قرآن یادم می داد
شاباجی خدا بیامرز (مادربزرگم را میگویم) روزی چند خط قرآن خواندن یادم میداد. همین باعث تعصبم نسبت به مسجد حاج حسن شده بود. گنبد و گلدسته ها تمام جاذبههای ساختمان کلیسا را گرفته بود. رنگ فیروزه ای کاشیها چشمانم را پر میکرد.
🔻از ترس کتک به اتاق شاباجی می رفتم
خیلی وقتها با همان رنگ تو رؤیاهای کودکانهام فرو میرفتم. وقتی به خود می آمدم آسمان به سیاهی قیر شده بود. ترس از خانم خانما و داداش عباس وجودم را می لرزاند. قلبم مثل طبل میکوبید. هزار تا نقشه یکهو تو سرم میریخت. هیچ کدام کاری نبود. باید خودم را به اتاق شاباجی میرساندم تا از کتک در امان باشم.
🔻اتاق شاباجی تاریک ، نمور و یخ بود
اتاق هیچ پنجره ای نداشت. دیوارهای آجری و نمورش سرما را تا مغز استخوان نفوذ میداد. تاریکی مثل پرده سیاهی در همه جای آن آویزان بود. آنجا به نظرم به لانه سگی میماند. طفلک شاباجی با آن کمر خمیده اش دوخت و دوز خانه را هم میکرد. خیلی از روزها روی قالیچه نخ نما و مندرسی دراز میکشیدم و شاباجی با آن انگشتان استخوانی اش شپشهای سر و تنم را میکشت. تق تقی که از صدای کشته شدن شپشها پخش میشد به آهنگهای کوچه بازاری شبیه بود.
- ننه ... چرا شاباجی نمیآد تو اتاق بالا؟
- فضولیش به تو نیامده تو به فکر کارهای خودت باش. خانم خانما دوست نداشت شاباجی با ما باشد. بارها شنیده بودم میگفت: شاباجی کثیفه ولی من هیچ کثیفیای تو دست و صورت رنگ پریده پیرزن ندیده بودم. بارها خواسته بودم فریاد بکشم و بگویم شماها دل سیاهید اما هیچ وقت جراتش را پیدا نکردم.
🔻شاباجی منو تنها گذاشت
شاباجی در همان اتاق زیر پله مُرد. فکر میکنم تنها کسی که بیشتر از همه برایش دلسوزاند و اشک ریخت من بودم. زندگی با شاباجی درس خوبی برایم بود. فهمیدم حتی تو زیرزمین هم میشود زندگی کرد. ز ... ن ... د ...گ ... ی .... کرد!.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسداله_خالدی
♦️با سلام و عرض ادب و احترام ،
▪️همکاری بفرمایید
عزیزان ، خاطرات مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته مرحوم بختیاری است که در قالب داستانی در کانال به اشتراک گذاشته میشود و شامل سه فصل پر جریان در سه مقطع زندگی است .
• پیش از انقلاب و دورانمبارزه
• دوران دفاع مقدس
• و دوران سخت اسارت
جهت نشر ارزشهای والای انقلاب اسلامی و دفینه های گرانسنگ دفاع مقدس، شایسته است در حد امکان در گروههایی که عضو هستیم از اولین قسمت اشتراک گذاری کنیم و سهمی در جهاد تبیین داشته باشیم. ان شاءالله
محمد مجیدی | ۸
▪️۱۴ سالم بود رفتم جبهه
من در تاریخ ۶۵/۱۲/۱۲ در ۱۴ سالگی در منطقه عملیاتی کربلای ۵ از ناحیه سر و سینه مجروح و بیهوش شدم و پس از ۵ ساعت بیهوشی لحظه ای که چشمم رو باز کردم به اسارت در آمدم. حدود ۴ سال در اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه اسیر بودم.
خوشبختانه در رور ۲۴ شهریور به عنوان آخرین گروه از آزادگان با سربلندی آزاد شدیم و وارد کشور عزیزمان شدیم.
چون بعد از اسارت هیچ خبری از ما به ایران مخابره نشده بود ما مفقود الاثر بودیم اما یکی از بچه های لشگر به منزل ما رفته و گفته بود مطمئنا ایشون شهید شدند و شما بیخود منتظر ایشان هستید!
پدر و مادرم حالا بخاطر خوابی که دیده بودند یا هر چی که بود من نمی دانم حرفش را قبول نکردند و همچنان منتظر خبری از من بودند. وقتی که وارد شهر شدیم به خانواده اطلاع میدهند که ما آزاد شده و در سپاه مستقر هستیم. تمام اقوام و آشنایان و اهالی روستا خود را در شب ۲۸ صفر به محل استقرار ما رسانده بودند.
🔻خواهرم غش کرد!
من در نمازخانه سپاه در حال نماز خواندن بودم دیدم سیل جمعیت وارد سپاه شدند و یک خانم وارد نماز خانه سپاه شد و با دیدن من غش کرد و روی زمین افتاد که مشخص شد خواهر عزیزم بود. بهر حال بنده را از همانجا روی دوش گرفتند و به بیرون از ساختمان سپاه منتقل کردند درحالی که من خیلی ها را نمی شناختم .
🔻چشم انتظار دیدن مادر
در آن لحظه هر کسی سعی داشت خودش را به من معرفی کند و بشناساند ولی من چشمم دنبال پدر و مادرم بود. شکر خدا از میان جمعیت به زحمت پدر بزرگوارم و دایی ام و خواهر دیگرم را شناختم اما مادرم کجا بود! می دانستم که بیشتر از همه شکسته شده و تغییر کرده است اما هر چه نگاه کردم بی نتیجه بود! جرات نداشتم از کسی سراغ مادرم رو بگیرم .خدایا نکند مادرم .....خدایا چرا کسی چیزی نمی گوید .سوار تویوتا ی سپاه شدیم و به سمت منزل حرکت کردیم .
معمولا آزادگان را در روز تحویل خانواده ها می دادند اما چون ما در پادگان لشگرک تهران قرنطینه شده بودیم و تا از تهران به سنندج و از سنندج به همدان و از همدان به ملایر منتقل شدیم شب شده بود لذا سپاه به خانواده زودتر این مسأله را اطلاع داده بودند که نگران چیزی نباشند.
وارد روستای خودمان شدیم که من گفتم من نذر دارم به محض ورود بر سر مزار شهدا و رفقای قدیمم حاضر شده و با آنها دیدار کنم بعدا وارد خونه خواهم شد . هرچه اصرار کردند حریف من نشدند و من شبانه جمعیت چند صد نفری را به گلزار شهدا کشاندم و بعد از قرائت فاتحه به سمت خانه حرکت کردیم .نزدیک دو گونی لنگ کفش از جمعیت به جا مانده بود !
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_مجیدی
✍️ عبدالکریم مازندرانی
♦️ «شجاع» کم کم بعضی بچه ها رو بیاد می اورد
خیلی مهم است که اسارت ما از زبان نگهبان های عراقی بازگو شود تا جنبه های مهمی از مقاومت تاریخی ملت ما بازگو شود اما متاسفانه در این امر کمتر موفق بودیم. اما با این حال هیچگاه دست از تلاش نکشیدیم و یکی از آن نگهبانان که هنوز الحمدالله با ایشان کن و بیش ارتباط داریم شجاع است.
غروبی با شجاع (نگهبان عراقی اردوگاه تکریت ۱۱ ) صحبت کردم . برای دوستانی که شجاع را نمی شناسند باید بگم که «شجاع» یک نگهبان شیعه عراقی بود که بچه ها در بیمارستان صلاح الدین تکریت و در اردوگاه تکریت ۱۱ خاطرات زیادی از ایشان دارند.
عباس آقا نجار هم در قسمت نجاری اردوگاه کار می کرد و نگهبانها همه ایشان را می شناختند اما الان سی و چند سال از آن ماجرا می گذرد و شاید شجاع بچه ها را نشناسد برای همین عباس نجار از من تقاضا کرد که یک کاری بکنم . خب یک عکس قدیمی فرستاد تا به شجاع بفرستم ببینم می شناسه یا نه که امروز این عکس را به شجاع نشان دادم و نوشتم:
«سید شجاع تذکر عباس نجار؟ یسلم علیک» یعنی عباس نجار رو بیاد می آری ؟
شناخت، گفت: عین همان قبلش هست اصلا عوض نشده! (از سال ۶۹ که آزاد شدیم تا الان اینها همدیگه رو ندیدند)
گفت: اخلاقش عالی بود. سلام بهش برسان, اصلا پیر نشده!
البته شجاع فکر کرد این عکس عباس مال آلانه خخخ
[۱/۳۱، ۱۷:۵۸] شجاع: نعم اتذكره
[۱/۳۱، ۱۷:۵۸] شجاع: وهو نفس ما كان
[۱/۳۱، ۱۷:۵۸] شجاع: نفس العمر
[۱/۳۱، ۱۷:۵۹] شجاع: اخلاق عاليه
[۱/۳۱، ۱۷:۵۹] شجاع: سلامي له
محسن جامِ بزرگ | ۷۲
▪️خبری که با شنیدن آن دلم یهو ریخت
دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن
پرسیدم: چه می گن؟
گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده!
یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است!
گفت: می گن اخبار اعلام کرده...
جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد.
در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.
🔻 خبر رحلت امام تایید شد!
تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟!
به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!
🔻صبح آن شب تلخ!
آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد.
خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف، نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید.
🔻عراقی ها کاری نداشتند!
عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم.
اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند.
از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
🔻همایش آزادگان اردوگاه مفقودالاثر تکریت ۱۱
همزمان با ایام مبارک دهه فجر انقلاب اسلامی، همایش آزادگان تکریت ۱۱ از ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ در مشهد مقدس نیز در حال برگزاری است . این اردوگاه تا روز آخر از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی بود و تنها در روزهای آخر و برای تبادل اسرا را ثبت نام کردند.
آزادگان این اردوگاه تاکنون بیش از ۱۲ همایش کشوری برگزار کرده اند.
جمعیت بخش اصلی اردوگاه تکریت ۱۱ حدود ۱۵۰۰ نفر بود و اگر دو ملحق الف و ب را مستقل ندانیم و آنها را جزو بخش اصلی در نظر بگیریم حدود ۲۵۰۰ بود.
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻دیروز اسارت و امروز آزادی و لبخند
جهاد در راه خدا و دفاع از کشور و سرزمین بعد از گذشت سی و سه سال از زمان آزادی همچنان لبخند بر لبان آنها می نشاند و همچنان خاطرات با هم بودنشان و مقاومت سترگ آنان برایشان مسرت بخش و افتخارآمیز است و تا ابد افتخارآمیز خواهد بود.
🔻باز هم دیدار و باز هم لبخند
شور و شعف و خنده و سرور و وجد مجاهدان دیروز جبهه های جنگ و دفاع مقدس را شاهد هستید، همان آزادگان اردوگاه تکریت ۱۱ که چهار سال زجر کشیدند و الان آزاد و رها به استقلال کشور و قدرت نیروهای مسلح خود می بالند.
مشهد - همایش کشوری این اردوگاه - امروز پنج شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲