eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۶                                              ▪️برمی گشتم اردوگاه که بمیرم! بسیاری می خواستند از اردوگاه به بیمارستان بیایند و من می خواستم به اردوگاه برگردم. آن روز وقتی برای نمونه گیری به دست شویی رفتم از یکی از بیماران که وضع مزاجی اش بهتر بود خواستم نمونه هایمان را با هم عوض کنیم!( دور از چشم نگهبانها از او خواستم کمکم کند.) گفت: خُل شدی؟ همه می خواهند بیایند بیمارستان یک نفسی بکشند. تو می خواهی برگردی آن خراب شده؟! گفتم: برادر! من خوب شدنی نیستم. کارم تمام است. می خواهم پیش رفقایم بمیرم! گفت: عجله نکن خوب می شوی. - نه، هفده روز است که در بیمارستانم و نزدیک دو ماه است که این جوری ام. ببین حال و روزم را. کارم تمام است راضی ام به رضای او. با التماس و تمنا و خواهش، سخاوت بخرج داد و از نمونه اش داد! ظرف را به نگهبان دادم و رفتم روی تخت دراز شدم و منتظر جواب ماندم. حساب اینکه در این همه مدت و این یک روز چندبار به موال رفتم و حالت تهوع گرفتم از دستم خارج است. 🔻نقشه هاشم انتظاری برای فرار دو سه روز قبل از این مبادله کالا به کالا، هاشم انتظاری(او مشهدی بود و الان دندانپزشک است) که از دوستان و فعالان در اردوگاه بود، پیشم آمد. حس ششمم به من می گفت او فکرهایی در سر دارد. بالاخره مُقُر آمد و گفت: می گویند از اینجا راحت می شود فرار کرد! گفتم: هاشم جان! ممکن است تو بتوانی فرار کنی، اما از نگهبان ها سلب اعتماد می کنی و آنها دیگر به هیچ قیمتی حاضر نمی شوند بچه های بیمار را به بیمارستان بیاورند. آن وقت خون آنها به گردن تو می افتد. تازه اگر گیر نیفتی! مگر یادت نیست با آن دو نفر که با ماشین آشغال قصد فرار داشتند چه کردند؟ دانستم او با رفقا تصمیمشان را گرفته اند( هاشم انتظاری در یک فرمول نگفتنی مدفوعش را آغشته به خون کرده و با این حقه به بیمارستان منتقل شده بود. خود بیمارستان آمدن هفت خوان رستم می خواست. او برنامه مفصّلی چیده بود و به اتفاق دو نفر دیگر تصمیمشان را عملی کردند. احمد چلداوی داستان فرار بزرگ خودشان را در کتاب یازده که نوشته خود اوست مفصل بیان کرده است.) و حرف های من تاثیری بر اراده آنها ندارد. 🔻او بیشتر از من نیاز دارد! وقتی هاشم به بیمارستان آمد دکتر برایش یک سِرُم نوشت. نگهبان که خواست آن را برایش وصل کند، به او گفت: به آن بیمار بزن، او بیشتر از من نیاز دارد! گفتم: هاشم چکار می کنی؟ - برایت می گویم. - بابا بگذار بزند. - من هیچیم نیست. - باشد نهایتاً می شود ادار. 🔻داستان فرار نگهبان که رفت داستان فرار را برایم تعریف کرد و گفت دو نفر دیگر هم می آیند. گفتم: خوب برنامه چطوری است؟ گفت: فکر کنم اگر بتوانیم وارد تاسیسات زیر بیمارستان شویم از آنجا می توانیم خودمان را به بیرون برسانیم و از سیم خاردار عبور کنیم و ... خلاص! صبح فرداش گفتم: هان! هاشم چی شد؟ گفت: با سختی رفتیم و تاسیسات رو دیدیم اما هیچ روزنه ای برای خروج نداشت. 🔻من خوب شدم! فردا با مشخص شدن جواب آزمایش ها، من و تعدادی دیگر با ماشین به اردوگاه برگردانده شدیم. بر خلاف تصورم، هنوز عمرم تمام نشده بود و خدا نمی خواست که من به شهادت برسم و خود به خود خوب شدم و از بند آن بیماری وحشتناک رها شدم. بچه ها با دیدن قیافه وارفته و چشمان فرو رفته و رنگ و روی پریده من تشر زدند که چرا برگشته ام! راست می گفتند. واقعاً کار من تمام بود، اما به لطف خدا با نخوردن قرص ها، کم کم حالم تا بهبودی کامل پیش رفت.    آزاده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65
نوریان_2.opus
4.1M
محمدعلی نوریان قسمت دوم کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
مصاحبه قدیمی از محمد علی نوریان, نیروی لشکر ۸ نجف‌ اشرف https://www.aparat.com/v/1mS2Yا
اسدالله خالدی | ۶ ▪️دنبال ده شاهی پول بودم! تا تمام چاله چوله های جوی پر از لجن را برای پیدا کردن ده شاهی زیر و رو نمی‌کردم خانه برو نبودم. مگر آسمان به رنگ قیر در می آمد. - عجب رویی دارد! خدا کند سر سالم به گور ببرد. این را زن‌های محله که صبح تا شام تو کوچه پلاس بودند می‌گفتند. مات مات نگاه‌شان می‌کردم و بعد شانه بالا می‌انداختم و داشوار از کنارشان می‌گذشتم. - خدا به دور بی‌چاره مادر و پدر دلش خوش است بچه تربیت کرده. 🔻باید جزو شعبان بی مخ بشی اسدالله! تا سر می‌چرخاندم چاک دهن‌ها بسته می‌شد. شده بودم یک پا لات. فقط نوچه کم داشتم. برای خودم خوش می‌گذراندم. - کله‌ات را به کار بینداز اسدالله .باید هر طور شده خودت را تو دار و دسته شعبان بی مخ جاکنی. اسم شعبان بی مخ را که می‌بردم شانه هایم خود به خود بالا کشیده می‌شد و ابروهایم تو هم گره می‌خورد. چشم‌هایم چنان از حدقه بیرون می‌زد که خودم هم می‌ترسیدم. فقط سبیل کم داشتم. شست‌هایم را با تمام قدرت رو بالای لبم می‌کشیدم. شنیده بودم این کار باعث رشد سبیل‌های آدم می‌شود. حتی به کله ام زده بود تیغی بکشم تا زودتر بیرون بزنند. 🔻چه اتفاقی افتاده بود!؟ خانم خانما در آستانه در ایستاده بود؛ اما همان آدمی نبود که ظهر دیده بودمش. آستین‌های پیراهنش بالا بود. دست‌هایش از چلاندن لباس‌ها کبود شده بود. این حالتش دلم را ریش ریش می‌کرد. دوستش داشتم. از بی‌خیالی پدرم حرصم می‌گرفت. صورت و دست‌ها و حالت بدنش از شکل افتاده و ترس یا درد جسمانی رنج آوری چهره‌اش را تغییر داده بود. بینی و لب‌ها و همه اسباب صورتش ریز ریز می لرزیدند. انگار می‌خواستند از صورتش کنده شوند. با سنگینی تا جلوی پله‌های طبقه دوم رفتم و سرجایم میخکوب شدم. کسی تو خانه نیست جیغ و ویغ فخری و صدیقه شنیده نمی‌شود. خدا به خیر بگذراند. به هر جای خانه نگاه می‌کردم به نظرم مثل گودالی تاریک، سرد و عمیق می آمد که از آن حتی داش اسدالله هم گریز نداشت. فشاری به سنگینی کوه رو شانه هایم احساس می‌کردم. حتی چندبار یکهو زانوهایم خم شدند. دلم می‌خواست یک کله می افتادم و هیچ وقت بلند نمی‌شدم. اما این کار غیر ممکن بود. نباید خودم را جلو چشم خانم خانما از تک و تا می‌انداختم. پاهایم را رو زمین قرص کردم. همه چیز از سر تا ته خبر از طوفانی می‌دادند که قرار بود شروع شود. زیر چشمی به خانم خانما نگاهی انداختم. تکان نمی خورد. اما انگار چشم‌های گشاد شده‌اش هر لحظه سیاه تر می‌شد و در کاسه سرش فرو می رفت. رد اشکی که روی گونه هایش برق می‌زد گواهی می‌داد قبل از رسیدن من یک دل سیر زار زده است. زیر سنگینی نگاه‌های خانم خانما کم کم نفسم پس می‌زد. دست به دیوار گرفتم. بالاخره خانم خانما لب باز کرد. - گورت ... کنده ... است. از این حرف تیره پشتم لرزید. آب دهانم خشکید و فکم قفل شد. چشم‌هایم داشت جر می‌خورد. انگار یک دسته زالو مغز استخوانم را می‌مکیدند. همه جا جلو چشمم سیاه و سفید شده بود. اما راستی چه اتفاقی افتاده؟ آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عکس های یادگاری از آزادگان اردوگاه تکریت ۱۱ در همایش بهمن ۱۴۰۲ در مشهد مقدس
آزادگان سرافراز تکریت ۱۱ که چهار سال مفقودالاثر بودند از راست : ولی اله تقي پور حسن حدادی حیدر احمدی