eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
حضور آزادگان سرافراز در حوزه های انتخابیه و مشارکت در رای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی| ۳۲ ▪️کتک بخاطر بی توجهی به عکس صدام! یکی از بچه ها کفشاش رو گذاشته بود روی روزنامه ای که بقول عراقی ها عکس سیدالرئیس صدام داشت! نمی‌دونم کی بود و یادم نمیاد چه سالی بود اما دستاش رو از پشت از لای نرده ها جلو آسایشگاه رد کردند و چقدر زدندش، احتمال سال دوم بود. یادم نیست دقیقا کدام آسایشگاه بود ولی به گمانم آسایشگاه ۱۳ در بند ۴ بود وقتی که با مشت و لگد به شکمش می زدند ! پرسیدم چکارکرده؟ بچه ها گفتند حواسش نبوده کفشهاش رو گذاشته بود رو عکس صدام و نگهبان ها دیده بودند یا جاسوس ها خبر داده بودند. یک جا هم یکی از مامورین ریزه میزه خودشون رو چند نفری می زدند، می‌گفتند پوتین هاش رو گذاشته روی روزنامه ای که پشت اون صفحه عکس صدام بوده! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی | ۹ ▪️۱۲ اسفند ۶۵ گرامی باد سال ۶۵ بود و سرمای زمستان نسبت به الان سوز بیشتری داشت .سر کلاس درس در پایه دوم راهنمایی در مدرسه نبوت روستای داویجان ، روستای بغل دست روستای خودم یعنی روستای جوراب را عرض میکنم از توابع شهرستان ملایر ،نشسته بودیم که ناظم مدرسه درب کلاس را باز کرد و با بغض خاصی در گلو اعلام کرد بچه ها یکی از همکلاسی های شما ، بنام محمد موسوی در جبهه شهید شده و همین خبر کافی بود تا حقیر برای اعزام به جبهه مصمم تر شده و تصمیم نهایی رو بگیرم . روز دوم اسفند ماه بود و روز اعزام نیرو به جبهه در قالب سپاه حضرت مهدی (ص). به همراه ۴ نفر از دوستان به سپاه شهرستان رفتیم و با ترفند معمول آن زمان ( دستکاری شناسنامه ها) توانستیم رضایت مسئولین اعزام رو جلب نموده و با چند دستگاه اتوبوس به پادگان شهید مفتح دزفول اعزام شدیم و با یک سری آموزش فشرده ، در تاریخ ۱۱ اسفند به منطقه شلمچه وارد شدیم تا در مرحله تکمیلی کربلای ۵ شرکت کنیم . ساعت ۴ عصر همان روز در سنگر نشسته بودم که یک روحانی وارد سنگرمان شد و با خوشروئی یک کمپوت گیلاس به بنده تعارف کرد. باور کنید که خوشمزه ترین کمپوتی بود که خورده بودم. از لهجه این روحانی عزیز معلوم بود که از مبلغین گردان یا لشگر خودمان یعنی لشگر ۳۲ انصارالحسین ع همدان نبود. این روحانی عزیز و با روحیه همان حاج آقا عبدالکریم مازندرانی نازنین از لشگر ۲۵ کربلا از مازندران بود که برای بالا بردن روحیه و ایجاد انگیزه بیشتر به سنگرها سرکشی می کرد . ساعت ۳۰ دقیقه صبح روز ۱۲ اسفند ماه بود که از قرار گاه دستور عملیات صادر شد و ما به خط زدیم. ساعت ۵ صبح بود که باران شدیدی گرفت و ما در پشت خاکریزهای تازه تصرف شده مستقر بودیم که با شلیک گلوله تانک مجروح شدم و از ناحیه سر و صورت و پا مورد اصابت ترکش و تیر قرار گرفتم و خونریزی زیاد باعث بیهوشی شد، چند ساعت بعد از بیهوشی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم دور تا دورم عراقی هستند و من اسیر شدم . آزاده اردوگاه ۱۱ تکریت https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۹                                      ▪️در دمادم آزادی     بعد از چند سال اسارت، در آستانه آزادی بودیم. ما مجروحین را از اردوگاه به بغداد آورده بودند و بعد از سه روز توقف در یکی از پادگان ها در روز چهارم ما بیدار کردند و به هر نفر یک نان دادند و ما را سوار اتوبوس کردند و دوباره پرده ها افتاد. به دستور نگهبانها، سرهایمان را پایین آوردیم و اتوبوس ها حرکت کردند. مقداری که رفتیم، احساس کردیم نزدیک فرودگاه بغداد هستیم، زیرا صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شد. وقتی وارد فرودگاه شدیم نگهبانی اعلام کرد: شما از مرز هوایی مبادله می شوید! 🔻ما واقعا در فرودگاه بودیم! ما نمی توانستیم باور کنیم، اما این واقعیت داشت که در فرودگاه هستیم. ما را به ساختمانی مخروبه و قدیمی و در حال تعمیر بردند. آن روز از صبح زود تا دو بعد از ظهر منتظر ماندیم تا ماموران صلیب سرخ بیایند و معاینات و امور اداری را انجام دهند. قرار گذاشتیم اگر کارمندان صلیب سرخ خانم بی حجاب باشند سکوت کنیم و حرفی نزنیم و به مسئولان صلیب سرخ اولین حرفی که خواهیم زد داستان مفقودالاثری اردوگاه تکریت یازده باشد و هر کس آمار آسایشگاه یا اردوگاه خودش را به آنها انتقال دهد. 🔻خانم های صلیب سرخ، روسری داشتند! ساعت دو و نیم سر و کله کارکنان صلیب سرخ که دو خانم و یک آقا بودند پیدا شد. خانم ها عقاید ما را می دانستند و شاید برای اینکه برای کارشان مشکلی پیش نیاید روسری سر کرده بودند . دوستانی که انگلیسی می دانستند جلو رفتند و Hello,Hello تمام موارد و از جمله برخورد بد این چند روز را به آنها گوشزد کردند و آنها هم تندتند یادداشت! این سه نفر با روی خوش و لب خندان به ما خبر آزادی قطعی مان را دادند و گفتند: شما امروز به ایران برمی گردید. وقتی به آنها فهماندیم که مثلاً همین امروز هم نه صبحانه خورده ایم و نه ناهار، یکی از خانم ها که سوئیسی بود گریه کرد و دو بسته کوچک خرما را که به عنوان سوغاتی برای همسرش خریده بود به ما داد تا بخوریم. 🔻دوباره ما را به پادگان برگرداندند! حدود چهل و پنج دقیقه ای از رفتن صلیب سرخی ها گذشته بود که میر غضب ها آمدند: یالّا یالّا! گُم گُم! آنها به داد و فریاد و به ضرب باتوم ما را مجدد سوار اتوبوس ها کردند. پرده ها کشیده شد و دوباره داد و تشر که: چشم ها بسته، سرها پایین! اتوبوس سه ربعی راه رفت تا ما خودمان را در همان پادگان قبلی در بغداد دیدیم. سئوال کردیم: پس چه شد؟ چرا مبادله نشدیم؟ با بد و بیراه و غیض و غضب جواب دادند: لا تجسّسوا! 🔻در نهایت یک اتوبوس را به فرودگاه بردند دو روز دیگر بلا تکلیف و نگران در پادگان ماندیم. باز همان آش و همان‌ کاسه. روز سوم ابتدا ما را به خط کردند. درجه دار عراقی با اشاره به نفرات، یکی یکی ما را بلند کرد تا به اندازه ظرفیت دو اتوبوس شدیم. از قرار معلوم فقط حدود پنجاه نفر را آزاد می کردند، هر چند این هم خیال بود. بهر حال با داد و بیداد و هوار و بد و بیراه، ما جدا شده ها را سوار اتوبوس ها کردند. سوار و پیاده شدن برای من که لنگ بودم و برای بسیاری دیگر کار آسانی نبود. من همچنان روی پای چپم تک چرخ می زدم. اتوبوس ها به راه افتادند و با کمال تعجب، این بار در خیابانی فرعی در کنار فرودگاه توقف کردند. ما از لای پرده ها دور از چشم نگهبانها فرود و پرواز هواپیما ها را دید می زدیم. تا ظهر گرسنه و تشنه بودیم. هر چند شوق پرواز به ایران گرسنگی و تشنگی را پاک از یادمان برده بود. بشارت آزادی از جهنم، بشارت بهشت بود. بهشتی که خیلی ها شاید قدرش را ندانند، بهشتی بنام وطن، بنام ایران. نگهبانها در رفت و آمد بودند و هر بار که می آمدند چشم ها به دهان آنها دوخته می شد. بالاخره دستور حرکت داده شد. فقط اتوبوس ما یعنی یک اتوبوس وارد محوطه فرودگاه بین المللی بغداد شد و بقیه در انتظار ماندند تا روزهای بعد. چشمم به تابلوی فرودگاه افتاد: المطار البغداد الدّولی. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ کوتاهی از همایش آزادگان سرافراز تکریت ۱۱ در شهرستان همدان کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
نگهبان عراقی کرد و شیعه اردوگاه تکریت ۱۱، «شجاع» در هنگام زیارت در کربلا، ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن ميرزایی | ۱۴ ▪️چهار سال مخفی کاری دلهره‌آور! خدا لعنت کنه نگهبان خبیث، بدترکیب و زشت صفت، علی جلاد یا علی کابلی را، این نگهبان از هفت دولت آزاد بود، به بهانه‌های الکی خیلی از اسرا رو بخصوص مرا با اون چوب بزرگ ضخیمی که داشت خیلی می‌زد. این نامرد در بند ۳ که بودم هر روز مرا بخاطر چهره‌ام که شبیه ژاپنی‌ها یا کره‌ای‌ها بود بطور خاص کتک می‌زد. یه روز علی کابلی صدایم زد و گفت: محسن کوری! (محسن کُره‌ای) رفتم پیشش و پا کوبیدم و‌ گفتم: نعم سیدی! نامرد بی وجدان، همینطوری و بدون هیچ دلیلی یک سیلی محکم به صورتم زد که در عمرم چنین سیلی محکمی نخورده بودم! یه اسم که نداشتم، چند تا اسم داشتم: محسن نادر، محسن کوری، محسن یابانی (ژاپنی) محسن فیلیبینی،‌ محسن مغول، البته هیچ‌کدام اسامی بالا اسم من نبود اینها القابی بود که عراقی‌ها از ابتدای اسارت بخاطر چهره‌ام بمن می‌دادند. اسم من ایرانی نبودنم رو معلوم نمی‌کرد ولی اسم پدرم هویت افغانی من را آشکار می‌کرد. من محسن میرزایی فرزند ناظر حسین و اسم‌ پدربزرگم میرزا حسین بود. و من بخاطر این‌که هویتم فاش نشود و بر علیه جمهوری اسلامی تبلیغات سوء نشود از روز اول تا روز آخر اسارت و حتی موقع آزادی هم بنام فقط محسن نادر بودم و حتی موقع آزادی رادیو مشهد نامم را محسن نادر اعلام کرده بود و به همین خاطر خانواده‌ام نمی‌دانستند محسن نادر همان محسن میرزائی است! من یک نیروی رزمنده ساده و داوطلب غیرایرانی واحد اطلاعات و عملیات و غواص لشگر ۵ نصر مشهد بودم و موقع اسارت یک کالک، چند کلمه کد‌ رمز در زیر لباس غواصیم و یک پرچم یا ابوالفضل العباس هم همراهم بود که در صورت فتح خاکریزهای دشمن روی خاکریز نصب نمایم، همچنین از همه‌ مهمتر وصیتنامه‌ام همراهم بود که در زیر لباس غواصی داخل پلاستیک گذاشته بودم و در وصیتنامه‌ام هویت افغانیم را نوشته بودم. در وصیتنامه بعد از چند خط نوشته بودم اینجانب محسن میرزائی فرزند ناظر حسین اهل کشور‌ افغانستان با آگاهی کامل و بخاطر دفاع از اسلام و انقلاب در چندین نوبت به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شدم و بارها مجروح شدم و بارها به شهادت نزدیک شدم وووو ....... خلاصه آنچه که مهم بود افشای هویت غیر ایرانیم بود که اگر خدای نکرده نیروهای بعثی ارتش بعث صدام متوجه هویت افغانستانی بودنم می‌شدند معلوم نبود چه بلایی سر خودم و همرزمانم می‌آمد، ممکن بود هم برای خودم و هم برای همرزمانم که با هم اسیر شده بودیم دردسر زیادی ایجاد می‌شد. همچنین بخاطر هویت غیر ایرانیم تبلیغات فراوان می‌کردند و از حقیر علیه ایران اسلامی تبلیغ سوء می‌کردند و خدا را شکر که تا روز آخر و آزادی دشمن متوجه هویت اصلیم نشدند. البته خودم در مدت ۴۴ ماه اسارت در‌ اردوگاه تکریت ۱۱ و استخبارات و در زندان الرشید همیشه از این بابت بیم و ترس و دلهره داشتم که دشمن متوجه هویتم نشود و با هر سوت غیرعادی فکر می‌کردم سوت زدن نگهبان‌ها‌ بخاطر حقیر باشد و متوجه هویت حقیر شده‌اند! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65