لیوان، صمون، قاشق غذاخوری یادگاری از دوران اسارت برادر آزاده جواد اسفندیاری
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۵
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
لحظه رفتن فرا رسید. دور تا دور آسایشگاه ایستادند و یکی رفت وسط و بر سینه زد.
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله ..
قطرات اشک بر روی سینههای سرخ و ملتهب میچکید و آنگاه با فرود آمدن دستها برروی سینه به اطراف تراوش میکرد. اذان گفته شد بعد از خواندن نمازی که با همیشه فرق داشت، با صدای «یا الله! اسرع» عراقیها، از زیر قرآنها گذشتند. بعد از نیم ساعت که در حیاط نشستیم دستور حرکت داده شد، سوار بر اتوبوسها از اردوگاه دور شدیم.
بیرون از اردوگاه را میدیدم که بعد از چند سال برای اولین بار بود.
آسمان تاریک بود و ستارهها همچون فانوس بر سقف سیاه شب، تلائلو می کردند. چند سرباز جلو و چند نفر دیگر هم عقب اتوبوس نشسته مجذوب و نظاره گر عرفان و عشق بودند. اکثرا در حال ذکر گفتن بودند. چند نفر دیگر با زبان بی زبانی مشغول صحبت با عراقیها.
ساعتی بعد اتوبوس در ایستگاه قطار موصل ایستاد و ما از میان انبوه سربازان مسلح سوار قطار شدیم. هر کوپه قطار از دو قسمت تشکیل میشد و هر قسمت بیست صندلی دو نفره داشت.
قطار با سروصدا و سوت و فغان از جا کنده شد و به سوی مقصدی نامعلوم به راه افتاد. عراقیها هر چند ساعت یک بار آمار میگرفتند تا اسرا از میان آن همه سرباز و افسر فرار نکنند.
قطار دل سیاه شب را میشکافت و مانند ماری برروی زمین میخزید و به پیش می تاخت. اطراف قطار را که نگاه میکردی به جز سیاهی که گاه در آن دور دستها چراغی درونش سوسو میزد، چیز دیگری نمیدیدی. بعضی به آسمان پرستاره نگاه میکردند و بعد به همدیگر میگفتند: «ببین مثل اینکه آسمان عراق هم ستاره داره!» چندین سال بود که در شب آسمان را ندیده بودند. شام مختصری که شامل تکهای نان و گوشت که در اردوگاه تهیه شده بود پخش شد. فقط ذکر بود و دعا و گفتگو راجع به کربلا و مظلومیت آقا اباعبدالله علیه السلام. سربازها کم و بیش از جریان دعا و نماز مطلع بودند، اما اعتراض و برخوردی نمیکردند. نماز را در قطار خواندیم. قبل از طلوع آفتاب بود که قطار در ایستگاه بغداد متوقف شد.
در میان تدابیر شدید امنیتی از قطار به اتوبوسها منتقل شدیم. در فاصله کوتاهی که اتوبوسها در کنار یک خیابان متوقف شدند یک سرباز عراقی پوتینهایش را در آورد و بعد از گرفتن وضو به نماز ایستاد. اهل سنت بود و باوقار نماز میخواند. مجذوب او شده بودند یکی گفت: «چه عجب! بالاخره در ارتش عراق یکی پیدا شد که نمازخوان باشد!»
آن سرباز وقتی سوار اتوبوس شد با احترام و مهربانی بچهها سینه به سینه شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
2.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یک قطعه
دفاع مقدس
حمل مجروح در معرکه نبرد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه
#زیر_خاکی
🇮🇷 کانال اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸فردای آن روز بابا خانه نبود. حدود ساعت ده صبح در زدند.. نفیسه که آن موقع شش ساله بود در را باز کرد. آمد و گفت: «خواهر جون، علی آقا اومده»
مادر چادر سر کرد و دوید جلوی در هرچه تعارف کرد علی آقا داخل نیامد. من که از صبح زود مانتو، مقنعه و چادرم را اتو کرده و آماده گذاشته بودم، آنها را پوشیدم و با مادر راه افتادیم. علی آقا و منصوره خانم جلوی در حیاط ایستاده بودند. سلام کردم. علی آقا همچنان سر به زیر بود. همان اورکت کُرهای تنش بود و کلاه آن را تا روی پیشانیاش پایین کشیده بود؛ طوری که ابروهایش هم معلوم نبود. زیر لب جواب سلامم را داد. علی آقا با رنوی سفید رنگی که مال دوستش بود دنبالمان آمده بود. منصوره خانم جلو نشست و من و مادر عقب آن روز از توی آینه برای اولین بار چشمهای آبیش را دیدم. شب قبل باران باریده بود و کوچه تمیز و خیس و هوا لطیف و بهاری بود. اواسط خیابان شریعتی نزدیک میدان امام، علی آقا ماشین را پارک کرد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بازار مظفریه، علی آقا دست در جیب جلو جلو میرفت. قوز کرده بود. سرش پایین بود و حرف نمیزد. من هم حرفی برای گفتن نداشتم. سر بازار که رسیدیم آمد کنارم ایستاد و طوری که به سختی میشنیدم، گفت: «زهرا خانم ببخشید توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریم ممکنه خانواده شهید، مادر، همسر یا فرزند شهیدی ما را با هم ببینن و دلشان بگیره.»
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و گفتم: «چشم»
منصوره خانم گفت: اول بریم حلقه برداریم. جز دو سه زرگری بقیه مغازهها تعطیل بودند. اواسط بازار مظفریه زرگری کبریایی باز بود. وارد زرگری شدیم. منصوره خانم به فروشنده گفت: «حلقه میخوایم»
زرگر سینی حلقههایش را گذاشت جلوی ما، منصوره خانم گفت: «فرشته خانم بپسند. حلقهها را نگاه کردم و دستم رفت به طرف سبکترین و کم وزن ترین حلقه آن را برداشتم و توی انگشتم امتحان کردم. اندازه بود. مادر و منصوره خانم حلقه را توی دستم نگاه کردند. اما علی آقا حواسش جای دیگری بود. فکر کردم حتماً به مصيب مجیدی فکر میکند.
منصوره خانم گفت «فرشته جان این خیلی سبکه حلقه بهتر و سنگینتری بردار»
نگاهی به علی آقا کردم. دلم میخواست او هم نظر بدهد. روی چهرهاش غم سنگینی نشسته بود. منصوره خانم دوباره اصرار کرد. انگار منتظر بودم علی آقا چیزی بگوید. با خودم گفتم هرچه او بگوید. علی آقا چیزی نگفت، من همان حلقه را برداشتم. منصوره خانم درگوشی به علی آقا چیزی گفت. او جلو آمد با زرگر راجع به قیمت حلقه صحبت کرد. زرگر حلقه را وزن کرد. گفت: «دوهزار و پونصد تومن» علی آقا پول را شمرد و روی پیشخان گذاشت. زرگر فاکتور نوشت و حلقه را توی جعبه مقوایی کوچکی گذاشت که صورتی بود و گلهای ریز قرمز و سفید داشت. به من و علی آقا نگاه کرد و گفت: مبارک باشه. انشاءالله خوشبخت بشین!
منصوره خانم با شادی گفت: حالا بریم لباس بخریم.
به علی آقا نگاه کردم دستهایش هنوز توی جیبهایش بود. خوشحال به نظر میرسید اما معلوم بود خجالت میکشد. منصوره خانم گفت: «یه پیرهن سفید مجلسی میخریم. لباس عروسی بماند برا تابستان»
گفتم: «من پیرهن نمیخوام توی این شرایط»
منصوره خانم با تعجب پرسید: «چه شرایطی؟»
گفتم: «آخه معاون علی آقا شهید شدهاند، ایشون عزادارن» منصوره خانم نگاهی به علی آقا کرد و گفت: «مرگ و زندگی با همان آقا مصیب شهید شد و رفت جای حقش، خوش به سعادتش! اما آدم زنده زندگانی میخواد ما که دیشب قرار عروسی نذاشتیم. از طرفی، مگه چند بار میخوای عروس بشی؟ یه باره باید حظش ببری» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، اما وقتی همه راه افتادیم به مادر گفتم: «مادر زیر بار نریها من لباس عروس نمیپوشم. دلم برای علی آقا میسوزه. انگار امروز هم به زور اومده خرید.» مادر آرام گفت: باشه تو دیگه چیزی نگو. من درستش میکنم. مادر منصوره خانم را متقاعد کرد و او هم دیگر اصرار نکرد گفت: «پس اقلا بریم آینه و شمعدان برداریم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 کانال اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣آقا، برادر عزیز، هیچ وقت عمل غیرشرعی خودتان را توجیه نکنید. یک موقع میبینی انسان میخواهد یک عملی انجام بدهد، هی خودش را توجیه میکند و میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند. در انسان دو نفس هست، یکی به طرف شیطان، یکی به طرف خدا میکشد، انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت، خدای خودش را در نظر بگیرد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ تعویض شناسنامه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 برای تعویض شناسنامه رفته بودم.
مسئول ثبت احوال با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی؟
- چرا تو شناسنامهات دست بردی؟
- زمان جنگ میخواستم بروم جبهه اما سنم کم بود و قبول نمیکردند. مجبور شدم با خودکار سنام رو زیاد کنم.
مامور ثبت احوال خندید
- اگر زمان جنگ نبود مطمئن باش شناسنامهات به این زودیها عوض نمیشد.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب "وقتی سفر آغاز شد"
#اعزام
#دانش_آموزان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ مقتل شیرمردان بهبهانی
🔺اینجا مقتل یاران خمینی است. اینجا شهادتگاه مجید آبرومند، خداداد اندامی، عبدالخالق اولادی، عبدالعلی بهروزی، حمدالله شمایلی و سعید موسویون در جزیره مجنون جنوبی است.
🔹ظهر روز دهم فروردین 1363 سفیر شهادت آمد در پای سفره ناهار و تعدادی از دلسوختگان را به آن سوی دنیا بُرد. خوب که توجه کنی پوتینهایی که دیگر در پای صاحبانش نرفت را میبینی. چند تا پوتین است؟! صاحبان آن پوتینها الان کجا هستند؟!
🔹چه کسی میدانست که این نقطه، نقطه رهایی از عالم خاکی است؟! چه کسی میدانست که در ظهری خونین مقرر شده که مجید، خداداد، عبدالخالق، عبدالعلی، حمدالله و سعید از این عالم خاکی میپرند و به افلاک میرسند؟! چه کسی میدانست آن فردی که این عکس را گرفته نیز روزی به همان یاران خواهد رسید؟!
🔺این عکس را سردار شهید حبیبالله شمایلی از مقتل برادر و دیگر دوستانش گرفت و دو سال بعد خود نیز به آنان پیوست.
🔹راستی وقتی شهید حبیبالله از دریچه دوربین اینجا را نگاه میکرد، چه منظرهای میدید؟!
📿 شادی روح شهدا صلوات
🌷اینجا کوچه شهید است.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 تانکهای غنیمتی دشمن
در عملیات شهید غیور اصلی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۱۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
♦️ابتدای بازار مظفریه، روبروی یک سبزی فروشی، لوستر فروشی بزرگی بود. یک دور تمام آینه و شمعدانها را نگاه کردیم. وقتی دوباره به جای اول رسیدیم منصوره خانم پرسید: «چیزی پسند کردی؟» ایستادم جلوی سبکترین و ارزانترین آینه و شمعدان. گفتم: «این خوبه؟» منصوره خانم به علی آقا نگاه کرد. توی مغازه جز ما و فروشنده و شاگردش کسی نبود. علی آقا جلو آمد. آینه و شمعدانی را که انتخاب کرده بودم دید و فهمید دارم رعایت حالش را میکنم. آینه و شمعدان دیگری را نشان داد و گفت: «این چطوره؟» خیلی قشنگ بود؛ به نظر میرسید خیلی هم گران باشد. چینی بود. با داشتن گلهای برجسته و رنگارنگ زیباییاش چند برابر شده بود. آن زمان این نوع آینه و شمعدان تازه به بازار آمده و خیلی مد شده بود. از صاحب مغازه که کنارمان ایستاده بود، قیمتش را پرسیدم.
گفت: سه هزار و پونصد تومن.
به علی آقا گفتم خیلی گرونه آینه و شمعدان وسیله ضروری نیست که بخوایم اینقدر پول براش بدیم. علی آقا گوش میداد دوباره گفتم: «اون آینه شمعدان که من دیدم خوب نبود؟ فقط ایکاش بیضیش رو داشت! مغازهدار که منتظر انتخاب ما بود گفت: «اتفاقاً بیضیش رو تو انبار داریم و شاگردش را که توی اتاق کوچکی ایستاده بود و داشت آویزهای لوستری را نصب میکرد صدا زد و گفت: «زود بدو از تو انبار یه آینه بیضی این مدلی بیار توی وضعیت انجام شده قرار گرفته بودیم؛ دیگر هیچ کس چیزی نگفت.
شاگرد مغازه فرز و تیز بود زود برگشت آینه و شمعدان را آماده کرد و با حوصله توی کارتن پیچید و به دستمان داد قیمتش شد هزار تومان به اصرار منصوره خانم، یک کیف کوچک مشکی و طلایی مجلسی خریدیم و یک قواره چادر سفید که قرار شد مادر آن را بدوزد. یک پیراهن ساده با زمینه سفید که راه راههای عمودی مشکی و قرمز هم داشت، خریدیم بعنوان لباس عروس، با یک جفت صندل طلایی رنگ مادر برای علی آقا یک قواره پارچه کت و شلواری خرید، خیلی خوش رنگ بود. آبی نفتی هر چند علی آقا هیچ وقت فرصت دوختنش را پیدا نکرد. نزدیک ظهر بود منصوره خانم خسته شده بود. علی آقا رفت و ماشین را آورد سر بازار. اول منصوره خانم را رساند، بعد ما را وقتی دم خانهمان رسیدیم هرچه اصرار کردیم، داخل نیامد. با اینکه در تمام مدتی که در بازار بودیم بیش از چند جمله با هم حرف نزده بودیم موقع خداحافظی لبخندی زد و گفت: «زهرا خانم ببخشید بد گذشت من حال و حوصله نداشتم.» وقتی خداحافظی کرد و رفت، بغض گلویم را پر کرد. دلم میخواست ناهار پیش ما بماند. میدانستم خانۀ ما که باشد حال و احوالش بهتر میشود. با بابا مینشست و حرف میزد، مادر چیزی میگفت، نفیسه شیرین زبانی میکرد. دوست داشتم میماند تا کمی آرام تر میشد.
روز چهارشنبه ششم فروردین ماه ۱۳۶۵ مریض شدم مزاجم به هم ریخته بود، مادر دستپاچه و نگران شده بود، به همراه بابا به بیمارستان امام که روبروی کوچه مان بود، رفتیم. دکتر اورژانس معاینهام کرد و تشخیص داد مسمومیت غذایی است. سرم و آمپول به من تزریق کردند، بعد از چند ساعت با یک کیسه قرص و شربت راهی خانه شدیم.
نمیدانم عوارض مسمومیت بود یا دلهره و اضطراب مراسم عقد تا صبح خوابم نبرد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم، رنگ و رویم زرد شده و زیر چشمم گود افتاده بود، انگار زیر پوستم یک قطره خون نبود.
خانه سوت و کور بود مادر نبود و بابا داشت لباس می پوشید تا به بیرون برود. خانه ما هیچ شباهتی به خانهای که قرار بود در آن مراسم عروسی برگزار شود نداشت. از بابا سراغ مادر را گرفتم با ناراحتی گفت: «پسر آقای رستمی و برادرزادهاش شهید شدن مادرت رفته اونجا» خانه آقای رستمی روبروی خانه ما بود. دو تا برادر با دو تا خواهر ازدواج کرده بودند و در یک خانه زندگی میکردند. اینطور که بابا میگفت: پسران هر دو برادر در عملیات والفجر ۸ مفقودالاثر شده بودند. با شنیدن این خبر حالم بدتر شد. به بعدازظهر فکر کردم و مراسم جشن عقد و خانواده آقای رستمی که دو شهید داده بودند. تحملش برای من که همسایهشان بودم، خیلی سخت بود. مدام به پدر و مادرهایشان فکر میکردم و دلم برایشان میسوخت و اشکم راه میگرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ضربه هولناک به اقتصاد صهیونیستها
اقدام انصارالله یمن در توقیف کشتی "گلکسی لیدر" و در اختیار گرفتن آن ضربهای هولناک بر اقتصاد رژیم صهیونیستی، همچنین تحقیر ناوگان دریائی آمریکا در دریای سرخ ارزیابی میشود.
۹۵ درصد تجارت دریائی رژیم از این مسیر انجام میشود و هرگونه وقفه و اختلال در آن، ضربه کاری بر اسرائیل وارد میکند.
🔻رسانههای صهیونیستی اعلام کردند: هزاران خودرو لوکس بهدست یمنیها افتاده و این یک غنیمت چند #میلیارد_دلاری است.
🔹تحقیر آمریکا:
امروز بر همگان ثابت شد که تصمیم گیرنده برای منطقه، فرمانده محور مقاومت امام خامنهای است.
ایشان فرمان میدهد:
"دولتهای اسلامی باید شریان و جریان حیاتی رژیم صهیونیستی را قطع کنند. ما به آینده امیدواریم و به وظایف خود عمل خواهیم کرد."
بلافاصله انصارالله امر فرمانده را مطاع دانسته و شجاعانه کشتی اسرائیلی را توقیف میکند.
در حالیکه چندین ناوگان پرقدرت آمریکا در دریای سرخ و مدیترانه حضور دارند و پیش چشمان خیره مانده آمریکا، این انصارالله است که عملیات میکند و دستورالعمل صادر مینماید.
این قدرتنمایی محور مقاومت است که با اقتدار میگوید: در دریای سرخ موارد زیر منهدم یا توقیف میشوند.
🔹کشتیهایی که حامل پرچم رژیم صهیونیستی یا از سوی شرکتهای اسرائیلی بکار گرفته شوند و یا در مالکیت شرکتهای اسرائیلی باشند.
🔸عملیات پیروز انصارالله بیتردید معادله جنگ غزه را تغییر خواهد داد و با رو کردن یکی از برگهای برنده محور مقاومت، فصل جدیدی از اضمحلال رژیم صهیونیستی را رقم خواهد زد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90