♦️ اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۸
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
از شهر (نجف) خارج شدیم. طبق گفته سربازان عراقی تا کربلا یک ساعت بیشتر راه نبود. بچهها هنوز تو حال و هوای حرم مولا بودند و مدهوش صفا و فضای معطر مولای متقیان.
در دو طرف جاده تا چشم کار میکرد بیابان خشک و لم یزرع بود و تنها چند کارگاه کوچک در طول مسیر در دیدمان قرار گرفت. به شهر کربلا رسیدیم. در همان اول شهر، یک میدان کوچک و نیمه خرابه بود که یک تانک ایرانی که فقط بدنه زنگ زدهای از آن مانده بود، به عنوان غنیمت جنگی خودنمایی میکرد. نکته جالب این که لوله این تانک قراضه به طرز موذیانهای به طرف حرم اباعبدالله عليه السلام تنظیم شده بود. بچهها با پوزخندی تانک را به یکدیگر نشان میدادند و میخندیدند.
دو گلدسته آقا همچون دستان یک مؤمن رو به آسمان، از دور پیدا شد. بچهها بیاختیار منقلب شدند. اشک همچون مروارید از چشمان پاک بچهها بر روی دستها و پاهای زخمی از زنجیر اسارت، میچکید. همه با هم ندا دادند: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله ... قلبم به شدت در قفس سینه میتپید، انگار مرغ ناآرامی در قفس جانم اسیر باشد و برای رهایی در تکاپوی شکستن و گریختن، بعد از گذر از خیابان هلالی شکل دور حرم، اتوبوس مقابل درب حرم مبارک میخکوب شد. منطقه پر از نیروهای امنیتی بود.
دوطرف خیابان را اتوبوسهای دو طبقه در محاصره گرفته بودند. این دیوار اتوبوس، مردم ستمدیده را از اسرای مظلوم جدا میکرد. اتوبوسها را گذاشته بودند که مردم شاهد عرض ادب دلسوختگان و شاگردان مکتب روح الله نباشند.
درهای اتوبوس باز شد. مأمورین از در اتوبوس تا در صحن را یک راهرو درست کردند؛ مثل تونل وحشت. منظورشان از اینکار، این بود که ما به سرعت به حرم برویم و حرکتی سرنزند.
با وجود این همه تدابیر، به محض پیاده شدن زمین را بوسیدند. بعد در صحن را بوسیدند و از پلهها به سوی گوشههای ایوان دویدند و در حالی که به حرم مولا چشم دوخته بودند مانند ابر بهاری شروع به گریستن کردند. صدای گریه، زاری، آوای زیارت عاشور و زیارت وارث، هر انسانی را از خود بیخود میکرد. عراقیها چند نفر را که خیلی بلند میگریستند از زمین بلند کردند و اسمهایشان را نوشتند و با تهدید و عتاب گفتند: "لاتبکی!" اما حال و هوای بارگاه سیدالشهدا (ع) همه را منقلب کرده بود و جایی برای اعتنا کردن به حرفهای از خدا بی خبران نبود.
با جمع شدن اسرا و گرفتن آمار، کفشها را کنده و داخل ایوان منتهی به ضریح شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شهید طهرانی مقدم چهره موشکی جبهه مقاومت
🔷️ زینب طهرانی مقدم - دختر شهید تهرانی مقدم در برنامه به افق فلسطین می گوید:
🔹 پدرم هر وقت میخواست با جایی در دیگر کشورها ارتباط بگیرد، از طریق حاج قاسم این کار را انجام میداد و گاهی هم خودش را سرباز حاج قاسم توصیف میکرد.
🔸بعد از شهادت پدرم، گروههایی از یمن و جبهه مقاومت به خانه ما آمدند و با گریه، میگفتند: کاش ما هم میتوانستیم حاج حسن باشیم.
#شهید_حسن_طهرانیمقدم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🛑 به گور خواهی برد
تو هم مانند یارو، به درک واصل شده و خوراک مار و مور خواهی شد و آرزوی ایرانِ بدون سرور و آقای ما امام خامنهای را به گور خواهی برد.
اگر شورای نگهبان غیرت دینی و یا عرق ملی داشته باشد، هیچگاه توی خبیث را تائید نخواهد کرد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در پی هر شبیخون، دشمن با شدت و حدت هرچه بیشتر منازل و روستاهای ما را میکوبید و منوّر میانداخت و از زمین و آسمان آتش میبارید.
من خود میدیدم که آیتالله خامنهای پشت موتور عباس حلفی، حیدری سوار میشدند و چهار نفر از جوانان رزمنده عرب منطقه همراه ایشان و شهید دکتر چمران میرفتند. هدفشان باز کردن خاکریز دشمن و انفجار آن و ضربه زدن به نیروهایش بود. زیرا دشمن در پشت خاکریزی بلند قرار داشت و شبها سربازانش میخوابیدند و فقط توپخانه کار میکرد. در پی هر عملیاتی، مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران مجدداً به منزل عباس حلفی، حیدری باز میگشتند. منزل شهید حیدری فقط هشتصد متر با خط اوّل جبهه بعثیها فاصله داشت و آنجا را تا صبح میکوبید.
هیله، همسر شهید حلفی حیدری در این زمینه میگوید همسرم از نیروهای جنگهای نامنظم شهید چمران بود او قبل از آمدن مقام معظم رهبری به منطقه طراح و شهید چمران، جوانان محل را گرد آورده و آموزش نظامی را به آنان یاد میداد. او از دوستان شهید علی هاشمی بود و خیلی جدی در مبارزه علیه بعثیها تلاش میکرد. بعثیها؛ چون منطقه کرخه کور و طراح را اشغال کرده بودند، نیروهای زرهی آنان در پشت سیل بند و خاکریزی بزرگ مستقر کردند. بین خانه ما و اولین خط دشمن، حدود هشتصد متر فاصله بیشتر نبود و ما از لابلای پنجرهها حرکات دشمن را میدیدیم. کاملاً محل استقرار تانکهایشان از منزل ما قابل رؤیت بودند و از طریق شهید سرلشگر پاسدار علی هاشمی، شهید دکتر چمران با همسرم، عباس حلفی حیدری آشنا گردید و به خانه ما تردد می کرد. ما در روستای «غضبان» طراح زندگی میکردیم. همه مردم روستا آنجا را تخلیه کرده بودند و ما تنها مانده بودیم. یعنی من و شوهرم و تعدادی از نیروهای محلی که شوهرم آنان را آموزش داده و عملیاتی علیه دشمن انجام میدادند. شوهرم به شدت از بعثیها نفرت داشت و بسیاری از آنان را از میان برد. او مقاوم بود و فرمانده شجاعی بود. شهید دکتر چمران ایشان را خیلی دوست داشت و از شجاعت او تعریف می کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیاده کردن شهردار از خودروی شاسیبلند توسط مردم معترض
🔹️مردم در بندر امام خمینی در استان خوزستان، شهردار این شهر را که برای بازدید از آب گرفتگی خیابانها آمده بود از ماشین پیاده میکنند تا مثل آنها در خیابان آب گرفته راه برود.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۱۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد. از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید.
فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت: امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئتشان
شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان».
امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار میشد. بار اولی بود که به خانه آنها میرفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه هیئت مردانه بود. در قسمت خانمها من بودم، مادر و خواهرهایم، منصوره خانم، مریم و منیره خانم. آنطور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" میگفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی میکردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار میکرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود.
علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوش آمد گفت، معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم، بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آنقدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش میخوایم بریم قم. اجازه میدید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟
علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم»
مادر لبخندی زد و گفت: باشه من الان بهش میگم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما میاد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت، مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز، حوله و شناسنامه.
صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه میخوردیم که علی آقا زنگ زد بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارشهای لازم را به زندایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفتهای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی میکرد. دایی جلو نشست من و زندایی عقب، مادر کاسهای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبیاش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمههای راه شروع کردن به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبروی علی آقا نشسته بودم خجالت میکشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم.
نمیدانم چرا زندایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه میگشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. میگفت: علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی میشیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها میخورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری میشم.»
گونههایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد: "سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانهدار هم شدیم"
دایی میگفت و ما میخندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زندایی عکسدار نبود.
على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایدهای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۹
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
بچهها سر از پا نمیشناختند. در و دیوار و زمین حرم را غرق بوسه کرده بودند. گردوغبار حرم را بر سر و روی خود میمالیدند و سینه خیز به سوی ضریح میرفتند. اشک بود و فریاد و ذکر و دعا دستها بر ضریح قفل شده بود و اشکها بیمحابا بر زمین میچکید. برخی از بچهها که هنوز باور زیارت را به ذهنشان راه نداده بودند، هاج و واج به تماشای شوکت و زیبایی حرم ایستاده بودند و حتی آرام و قرار نداشتند. اما گاه یکی از آنان با ترکیدن بغضش به جمع به دیگر عاشقان میپیوست.
کنار ضریح رسیدم ضریح را بغل کردم و بغض گلو را شکستم و گریستم به زمزمههای عاشقان که میسوختند و میگفتند گوش دادم.
خدایا بارالها، 🤲 به عزت و آبروی دوستت حسین و به حق خون پاکش امام عزیزمان را حفظ بفرما، حسین جان او فرزند توست و در راه توست؛ به حق مادرت بی بی دو عالم حضرت زهرا از خدا بخواه بر طول عمر با عزتش بیفزاید. حسین جان خودت میدانی که او قلب تپنده امت اسلام است او امید محرومین و مستضعفین است تو را به حق همان علی اصغری که بر سینهات جان داد و به حق علی اکبرت، پیروزی اسلام را از خداوند بخواه.
عدهای به نماز ایستادند و عده دیگر برای زیارت جاهای دیگر شتافتند. وقت کم بود. از هرگوشه، صدایی میرسید.
- بچهها! قتلگاه اینجاست. بیایید این طرف.
- مقبره حبیب بن مظاهر اینجاست.
نماز را خواندم و خود را به قتلگاه رساندم. یک در نقرهای، راهروی کوچک و یک اطاق یک متر در دو متر با یک سکوی نیم متری پوشیده از سنگ مرمر داخل قتلگاه شدم. بدنم گر گرفته بود. جریان خون در بدنم شدت گرفته بود. داشتم داغ میشدم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۱۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا و دایی محمود ساکهایمان را بردند و گذاشتند توی اتاقها ما توی لابی منتظر ماندیم. قصد داشتیم اول به حرم برویم. زن دایی و دایی با هم تعریف کنان از جلو میرفتند من و علی آقا در سکوت همراه شده بودیم. یاد حرفش افتادم و چند قدم از او فاصله گرفتم جلو افتاد و منتظر شد تا به او برسم. اما من مرتب عقب میماندم. آخرش کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: «خستهای؟!» جواب دادم "نه خودتون گفتید تو خیابون با هم راه نریم، خانواده شهدا یادتونه؟!"
علی آقا لبخندی زد و دستم را کشید و گفت: «ای موضوع مربوط به همدان بود اینجا که کسی ما رو نمیشناسه» نیمه شب به هتل برگشتیم. اتاقها در طبقه دوم بود. دایی کلیدی از جیبش درآورد و در اتاقی را باز کرد و به زندایی تعارف کرد که برود تو من مانده بودم کجا بروم.
على آقا در اتاق کناری را باز کرد و گفت: «بفرمایید» احساس دوگانهای داشتم. هم خجالت میکشیدم هم احساس بی پناهی میکردم. بین دوراهی مانده بودم. نگاهی به زندایی کردم. با چشمهایم التماس میکردم مرا پیش خودشان ببرند، اما زندایی خداحافظی کرد و شب بخیر گفت. به ناچار وارد اتاق شدم. احساس ناامنی میکردم. اتاق و فضا برایم سنگین بود. روی یکی از دو مبلی که کنار پنجره بود نشستم.
علی آقا توی اتاق قدم میزد و خودش را الکی با وسایلی که در اتاق بود مشغول میکرد. دو تخت جدا از هم توی اتاق بود و مابینشان میز کوچکی فاصله انداخته بود. داخل اتاق یک یخچال کوچک، یک تلویزیون و دو مبل و میز کنار مبلی هم وجود داشت. علی آقا پرسید: «خوابت نمیاد؟ خسته نیستی؟»
دستپاچه گفتم: «نه»
انگار متوجه اوضاع روحی ام شده بود. آستینهایش را بالا زد و رفت داخل دستشویی مدتی گذشت و نیامد. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. گنبد و گلدستههای حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود. منظره قشنگ و چشم نوازی داشت که دوست نداشتم از آن چشم بردارم.
با اینکه دیر وقت بود ماشینها چراغ روشن از خیابان میگذشتند. چراغهای نئون و رنگارنگ و چشمک زن مغازههای سوهان و تسبیح و سوغات فروشی هنوز روشن بود. مردم زیادی در پیادهروهایی که به حرم ختم میشد در رفت و آمد بودند. علی آقا از دستشویی بیرون آمد صورتش خیس بود و داشت آستینهایش را پایین میآورد. وقتی مرا دید، با تعجب گفت: «هنوز نخوابیدی!؟» جواب دادم: «خوابم نمیاد» لبخندی زد و گفت: معلومه» هم خوابت میاد، هم خستهای من میخوام نماز بخوانم، یه سری کار هم دارم که باید انجام بدم، اگه پیش من معذب و ناراحتی میرم پایین
گفتم: «نه، راحت باشید» گفت: «پس تو هم راحت باش بگیر بخواب میخوای چراغا رو خاموش کنم؟» قبل از اینکه جواب دهم چراغها را خاموش کرد و ایستاد به نماز از فرصت استفاده کردم چادرم را درآوردم، پتو را روی صورتم کشیدم. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد.
با صدای اذان که از خیابان و جایی نزدیک به گوش میرسید، از خواب بیدار شدم و ناخوداگاه چشمم افتاد به تخت علی آقا کسی روی تخت نبود، اما پتو کنار افتاده بود. نور چراغهای خیابان اتاق را روشن کرده بود. روی تخت نشستم صدای شرشر شیر آب میآمد و چراغ دستشویی روشن بود. بلند شدم و چادرم را سر کردم. علی آقا وضو گرفته از دستشویی بیرون آمد. سلام دادم با تعجب گفت: «سلام تو بیداری!؟ انگار خیلی خسته بودی؟ تا سرت گذاشتی رفتی»
گفتم: «بله، خسته بودم.»
گفت: «من و آقا محمود میخوایم بریم حرم برا نماز صبح میای؟»
گفتم: «وضو نگرفتم.»
در اتاق را باز کرد «تا من در اتاق آقا محمود رو میزنم شما هم وضو بگیر»
بعد از خوردن صبحانه به طرف تهران حرکت کردیم. چهل دقیقهای میشد که از قم درآمده بودیم. یک دفعه دایی با لهجه غلیظ همدانی گفت: «آکهی یادمان رفت سوان بخریم.»¹ علی آقا پایش را از روی پدال گاز برداشت. سرعت ماشین کم
شد. گفت: «شی کنیم. برگردی مان؟!»
من و زندایی که عقب ماشین نشسته بودیم زدیم زیر خنده. دایی دور برداشت و گفت: «می میشه بیای قم و سوان سوغات نوری رامان نی میدن همدان. چشم و چالمان در می آرن»²
--------------------
۱. عجب فراموش کردیم سوهان بخریم
۲ مگر میشود قم بیایی و سوهان نخری به همدان راهمان نمیدهند، چشم هامان را در میآورند!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۱۰
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. نمیدانستم که خوابم یا بیدار، چه بگویم؟ چه بخواهم؟ و چه انجام دهم؟
خدایا! آیا اینجا قتلگاه زاده زهراست؟ اینجا میعادگاه حسین با یارانش بوده است؟ اینجا خون بهترین یار خدا بر زمین ریخته؟ اینجا کجاست و من کجایم؟ ضجهها و نالهها، قتلگاه را به لرزه در آورده بود. مأمورین، در قتلگاه را بستند و مانع ورود بقیه شدند. بیرون از قتلگاه ضریح حبیب بن مظاهر قرار داشت که پنجرههای آهنی، دور تا دورش را در برداشت؛ عاشق دلسوختهای که دوباره در راه مولایش جان داد. وسایلی را که برای تبرک کردن آورده بودم به ضریح مالیدم و یک بار دیگر نماز خواندم. مأمورین شروع کردند به بیرون کردن از حرم بیرون آمدیم. همه در حیاط نشستند. در حالیکه هنوز شیرینی زیارت سیدالشهدا، مدهوششان کرده بود، چشم دوختند به گنبد و پرچم سرخش، باد به سوی نجف میوزید و پرچم در همان سو قرار گرفته بود. یکی نقل میکرد، این پرچم تا هنگام انتقام خون سیدالشهدا (ع) به دست صاحب الزمان (ع) سرخ خواهد ماند.
از صحن اباعبدالله علیه السلام تا حرم حضرت باب الحوائج ۵۰۰ متر راه بود، مسیر دو حرم را دست به سینه و اشک ریزان طی کردیم. سکوت مطلق که گاه با هق هق اسرا شکسته میشد، نشان از کمال ادب و ارادت به حضرت ابوالفضل (ع) بود. شنیده بودیم که عراقیها از قمر بنی هاشم خیلی میترسند. اما باورمان نمی شد؛ تا اینکه از نزدیک شاهد این ماجرا شدیم. در حرم حضرت عباس (ع) خیلی از مأمورین از ترس حضرت داخل نیامدند؛ بقیه هم کاری به کار ما نداشتند. اصلاً صحبتی و اعتراضی به نحوه زیارت و عزاداری نشد؛ ما هم نهایت استفاده را کردند و وقت بیشتری را در حرم گذراندند. همه جا سخن اول دعا برای امام، نماز برای امام، طواف برای امام و گریه و انابه برای سلامتی امام بود.
برای صرف ناهار به میهمان سرای حضرت ابوالفضل برده شدیم. برای تبرک مقداری از برنج و خرما را در کیسههای نایلونی ریختیم تا به اردوگاه ببریم.
سوار اتوبوسها شدیم. مردم در گوشه و کنار جمع شده بودند. با کمترین دقت میشد شبح خوفناک خفقان و حاکمیت ظلم و ستم را بر روی صورتهای سرد و رنجدیده آنها دید. آنها میگریستند و اسرا دست تکان میدادند.
از جمله ثمرات این سفر تغییر نظر درباره مردم عراق بود؛ مردم ستمدیده و رنجدیدهای که تحت ظلم و ستم بودند. مسافت برگشتن چه زود گذشت. همه سیراب شده بودند و خود را برفراز آسمانها میدیدند. اردوگاه از دور نمایان شد. اردوگاه در حال آماده شدن برای استقبال کردن از چهارصد کربلایی بود. ... ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتک ... بابی انت و امی ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸با فرماندهی و سازماندهی و شبیخونهایی که دکتر چمران و همسرم و دیگر جوانان حمیدیه علیه متجاوزین بعثی انجام میدادند آنها ناگزیر از تخلیه بعضی مواضع خویش گردیدند. من که وظیفهام تهیه نان گرم تنوری و غذا برای تعدادی رزمنده محلی و دکتر بود بارها مورد تفقد و محبت شهید چمران قرار میگرفتم. میگفت: شما هم در جنگ شرکت دارید و مجاهدت میکنید. اطمینان دارم با کمک مردم خوب حمیدیه و طراح و دیگر مناطق، سر انجام دشمن متجاوز که به تحریک غرب و کشورهای مزدور به ما حمله کرده، از سرزمین اسلامیمان بیرون خواهیم راند. ای برادر عباس ما در یک وطن اسلامی زندگی میکنیم. خدای ما یکی است و ما موحد هستیم. قرآن ما یک قرآن است و دین ما اسلام است. دشمن، دین و سرزمین ما را مورد هجوم قرار داده و ما بایستی در یک سنگر قرار گیریم و با روح و اندیشه و سلاح خود بجنگیم. برای راندن دشمن متجاوز بایستی دردها را تحمل کنیم. چاره ای نداریم مگر اینکه جان خود و عزیزانمان را فدا کنیم. زیرا دشمن منطق زور را میداند. ما اسلحه و نیروی کافی نداریم ولی یک سلاح برنده و قوی در اختیارمان هست و آن ایمان و اعتقادات دینی ماست و نیز یک رهبر و یک فرمانده بسیار شجاع در رأس کشور داریم. رهبر ما می گویند: ما ذلت و خواری را نمیپذیریم و بایستی با خون، دشمن را بیرون کنیم.
شهید چمران با دلسوزی و اعتقاد راسخ گفتگو میکرد، او با من، شوهرم و دیگر جوانان عرب طراح با زبان عربی سخن میگفت و چقدر خوب حرف میزد و تمام حرفهایش بر دل مینشست. لذا یاران خوبی دور او گرد آمده بودند و فرماندهی آنان را به عهده شهید رستمی سپرد و بعدها چند تن از دوستانش که از لبنان آمده بودند به منطقه آمدند و با بهرهگیری از عشایری که در شناسایی و شبیخونها از مهارت برخوردار بودند، فشار فزایندهای را بر دشمن وارد کرد و در هر شب عملیات تعدادی از تانکهایش را منفجر و عدهای از جوانان بسیج، سربازانش را از بین میبردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90