eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
636 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
610 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۰ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸علی حلفی از رزمندگان منطقه طراح و از یاران عباس حلفی حیدری می گوید: از سوی سپاه حمیدیه و شهید بزرگوار سرلشگر پاسدار علی هاشمی به طراح اعزام گردیدم تا در کنار برادرمان عباس حلفی حیدری، به شهید دکتر مصطفی چمران کمک کنم. ما در روستای غضبان زندگی می‌کردیم این روستا با خط اول دشمن چند صد متری بیشتر فاصله نداشت و در کنار روستا، کانال آب بزرگی وجود دارد. در پیرامون کانال درختان بید رشد کرده و پوششی برای حرکت قایق ها بود، با قایق‌های کوچکی حرکت می‌کردیم و در چند قدمی سربازان دشمن پیاده شده و در نهرها و جنگل منطقه می نشستیم و حتی گفتگوهای سربازان دشمن را می شنیدیم. ساعت ها افرادی که برای شناسایی می آمدند را با قایقم می بردم و در محله های امن ساعت‌ها می ماندند. از محل تجمع سربازان دشمن و ادوات زرهی او عکسبرداری کرده و سپس باز می گشتیم. هفته ها و ماه های زیادی این کار را انجام می دادم. گاهی هم با شهید عباس حلفی حیدری که فرمانده ما بود می رفتیم. عباس از تهور و بی باکی زیادتری برخورد بود. ترس در زندگی جنگی او نبود. هر بار که می رفت من فکر نمی کردم که سالم برگردد تا سرانجام به فیض شهیدان پیوست. در هر حال کار شناسایی، روزانه انجام می گرفت و شب که می شد شهید دکتر چمران و بارها مقام معظم رهبری می آمدند و ما اطلاعات دقیقی از محل استقرار دشمن و زرهی او را به آنان می دادیم. آنها هم در یک اتاقی خلوت می‌کردند و نقشه شبیخون و حمله را علیه دشمن طرح ریزی می کردند. یکی از برنامه هایی که مورد توجه شهید چمران بود، شکستن سد و خاکریز عراقی ها، در منطقه بود. دکتر چمران می‌گفت: ما اسلحه و نفرات زیادی را نداریم. دشمن هم امکاناتش خیلی زیاد بود. احتمال اینکه اهواز را اشغال کند وجود داشت. لذا چاره ای جز به کشیدن آب به جبهه نداشتیم. با آب و فشار آن بود که دشمن شش کیلومتری از مواضع اولیه خود عقب نشینی کرد، تا سرانجام این عقب نشینی حتی به ۲۶ کیلومتر رسید! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴 سلام مادر 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com//taakrit11pw90
♦️تویوتا خرگوشی اکبر صحرایی       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سر سه‌سوت، کوچک و بزرگ، دور مش‌رجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه می‌زنند. گوش شیطان کر، مش‌رجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را می‌رسانم به دیگ. مش‌رجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست می‌چرخاند. پارچ را هی توی دیگ می‌کند و دوغ را به هم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ.  اوهووی خارخاسک‌ها بیاین دوغ خنک! داوود می‌زند روی ران مش‌رجب و می‌گوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات می‌بینی!» مش‌رجب چپ‌چپکی داوود را نگاه می‌کند و می‌گوید: «فسقلی ... شب بود ندیدم.» پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی. خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده, ان‌شاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل! می‌روم کنار مش‌رجب و می‌گویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!» برمی‌گردد و زُل می‌زند توی صورتم. قندعلی، می‌دونی آدمِ فضول زود پیر می‌شه؟ خُردخُرد بقیهٔ بچه‌های دسته یکم هم با ظرف و ظروف می‌آیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره می‌کنند. مشتی آبِ گچ نباشه؟!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۱ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در ماه دوم جنگ یعنی آبان ماه ۵۹ شاید بین ۱۷ یا ۱۸ آبان بود که مقام معظم رهبری و دکتر چمران به منزل شهید عباس حلفی حیدری فرمانده نظامی نیروهای بسیجی عشایری آمده بودند و گفتند: باید کاری را انجام دهیم که خاکریز و سدّ بعثی ها شکسته شود. شب های زیادی بود که ما می‌رفتیم اما نمی توانستیم سد را بشکنیم. عراقی ها می دیدند و منور می انداختند و با خمپاره و آر پی جی به سوی ما شلیک می‌ کردند. ناچارا به همراه دکتر چمران برمی گشتیم. تا اینکه با کاشتن چند مین و بمب های قوی، سد شکست و عراقی ها بدجور گرفتار فشار آب گردیدند و مجبور شدند به عقب برگردند و دو خاکریز ایجاد کنند. بین ما و آنها دریاچه آب به وجود آمد و دیگر آنها فقط تلاش می کردند تا مواضعشان را حفظ کنند و از پیشروی کاملاً منصرف گردیدند. بعد از انجام عملیات فوق نوبت به شبیخون های کرخه کور رسید. دشمن ادوات و ابزار زیادی آنجا متمرکز کرده بود. منطقه جوری هست که نهرها و کانال های زیادی دارد و منطقه ای پر آب و در وقت باران بسیار گل آلود و گل آن رُسی، چسبنده و حرکت تانک ها در آن سخت و دشوار است و از جنگل بید پوشیده شده بود. دشمن می توانست از ناحیه کوت سید نعیم در ۲۰ کیلومتری شرق سوسنگرد پیشروی کرده و جاده سوسنگرد اهواز را قطع کند و اهواز را در معرض تهدید قرار دهد. دکتر چمران بعد از شکستن سد شرق طرّاح، متوجه کرخه کور گردید. نیروهای محلی و نیروهای جنگ های نامنظم را بکار گرفت. کار نیروهای محلی و مردمی از کار نیروهای نامنظم متفاوت بود. نیروهای جنگ‌های نامنظم از لحاظ پختگی و تجارب جنگی از نیروهای محلی برتر بودند. آنها تقریباً در گودال هایی که کنده بودند با سلاح آرپی جی مستقر شده تا از ورود تانک های دشمن به جاده سوسنگرد - اهواز جلوگیری کنند. این نیروها توانستند با انفجار تانک های دشمن از پیشروی آنها جلوگیری کنند. البته بر اثر باران، اغلب گودال ها پر از آب شده و افراد ناچار بودند در هوای نسبتاً سرد داخل آب قرار گرفته و آماده شلیک به زرهی دشمن بودند. شرایط جنگ و موقعیت نیروهای محلی و جنگ های نامنظم هم سخت و دشوار بود زیرا ما به اندازه کافی آر پی جی نداشتیم. حتی نیروهای محلی سلاح‌شان ام یک بود! شب ها در شیخون به دستور شهید دکتر چمران ما توانستیم کلاشینکف و فشنگ از دشمن بگیریم و خود را با سلاح سربازان بعثی مسلح کنیم حتی دکتر دستور داده بود، غذا هم از سربازان دشمن بگیریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.» شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت می‌کشید و پایش را عقب می‌کشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب می‌شه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...» زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند. روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت می‌رفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم می‌خواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمی‌کند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم. در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر می‌کردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمی‌شد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل می‌کردم باید مقاومت می‌کردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی می‌دانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل می‌کنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش □□□ امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود می‌رفت مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانم‌ها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام می‌دادند شرکت و کمک می‌کرد. گاهی نفیسه را هم با خود می‌برد و حتی برای ناهار هم به خانه نمی‌آمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم می‌شد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چی‌ شده؟!" با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو، خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لب‌هایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریش‌هایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت: عملیات بود؛ جزیره مجنون. اصرار کردم: «بیا تو» نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟ مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خسته‌ان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد» دستی روی ریش‌های بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه می‌ده؟» سکوت کردم. گفت: می‌رم یه استراحتی می‌کنم عصر میام اجازه‌ت رو می‌گیرم.» بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit+1pw90
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با مشاهده بخشی از فیلمی که رامبد جوان ملعون ساخته، قلب هر مومن عاقل و صالحی به درد می‌آید... ✅✅ آفرین به چنین شیر دخترانی که کم از زبان مالک ندارند و بتنهایی، خود یک رسانه هستند .... آقایان، مردان با اخلاص و با صفا و با غیرت، لطفاً شما هم هرکدام درحد وسع خود، یک رسانه باشید. آیا براستی نمیتوان اینگونه بود؟! اگر سکوت کنیم، روزی باید در محکمه عدل الهی پاسخگو باشیم! منتظر بیداری ماست 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
44.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️مستند فرزند سیا که به معرفی کامل جلاد شاه یعنی پرویز ثابتی می‌پردازد 🔹‌ببینید پرویز ثابتی چه جلادی بوده که داعش باید جلوش لنگ می نداخته 🔸‌از آموزش‌های ویژه سیا و موساد به ساواک برای شکنجه مردم تا سرنوشت‌‌های جالب شکنجه‌گرها بعد از انقلاب 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزاده قدس از چنگ دِژخیمان کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 میرزا کوچک خان جنگلی ًچنان اربابش حسین شهید شد اما جنگلی از ریشه‌ها و اندیشه‌های او‌ تا همیشه سبز خواهد ماند! سردار گیلان شهید میرزا یونس استاد سرایی معروف به میرزا کوچک خان جنگلی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طنز جبهه سهیل •┈••✾✾••┈• 🔸 یادش بخیر، ماموریت ماووت ... روز سوم یا چهارم بود، وسط روز آتش بسیار سنگین خمپاره‌ها نفس‌گیر شده بودند. جرات دستشویی رفتن هم نداشتیم. من و آقای معینیان و صالح زاده و ... توی سنگر فرماندهی نشسته بودیم. سنگر بغلی ما یه دسته ذخیره از گروهان نجف بودند. توی اون آتیش سنگین که هیچ‌کس جرات بیرون رفتن نداشت، یهویی یه اعجوبه و عتیقه زیرخاکی که همه گردان دوستش داشتن و از همه به زور هم که شده یادگاری می‌گرفت ... بعععععله جونم بگه واستون آقا سهیل یادگاری که القاب دیگری هم داشت.... یهویی از سنگر پرید توی سنگر ما و نفس نفس زنان هی می‌گفت ... آقای معینیان..... آقای معینیان.... آقای معینیان..... و بچه‌ها هم که ترس ورشون داشته بود مرتب می‌گفتن: سهیل چی شده؟ سهیل چی شده؟ همه فقط به یه چیز فکر می کردند... سنگر رفته تو هوا و سهیل زنده مونده و اومده که کمک ببره یه دفعه نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت بچه ها گفت: آقای معینیان چای می‌خوای؟😄😄😄 و همه افتادن به جونش😄😄😄 امان از چای خورهای معتاد واقعا توی اون فضای سنگین و نفسگیر وجود اون بچه‌ها نعمت بود.      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم / ۲۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۶۵ صبح زود از جلوی در سپاه راه افتادیم. دو تا اتوبوس بودیم. اتوبوس مجردها و اتوبوس متأهل‌ها، على آقا مرا نشاند ردیف دوم یا سوم، کنارم یک صندلی خالی هم بود. ساکش را گذاشت و رفت داخل اتوبوس مجردها، متأهل‌ها همه جوان بودند یا مثل ما عقد کرده یا تازه عروس و داماد بودند. به ندرت خانواده‌ای بیشتر از دو تا بچه داشت. اتوبوس‌ها حرکت کردند. چند ساعتی گذشت. برای استراحت توقف کردیم. علی آقا آمد توی اتوبوس ما، اما كنار من ننشست، رفت ته اتوبوس، اول فکر کردم برای سرکشی رفته و زود برمی‌گردد اما هرچه منتظر شدم نیامد. به عقب سر برگرداندم دیدم اغلب زن و شوهرها در حال گفت و گو یا میوه خوردن و کنار هم نشسته‌اند، علی آقا و چند نفر دیگر ته اتوبوس معرکه گرفته بودند؛ می‌گفتند و می‌خندیدند. اشاره کردم بیاید جلو، کمی طول کشید تا آمد. ساکش را از روی صندلی برداشتم و جلوی پایم گذاشتم و گفتم: "بشین، تو کجایی؟! حوصله‌ام سر رفت" نشست اما این پا و آن پا می‌کرد؛ میل به رفتن داشت. گفتم: "اینجا هم شامل قانون همدان می‌شه؟!" با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «خانواده شهدا، حرف نزدنمون تو خیابون» خندید و سر تکان داد. "آره می‌شه از نیروهام خجالت می‌کشم. می‌ترسم فکر کنن خودم را گرفته‌ام." با اعتراض گفتم: تو مگه تو دل اونایی شاید این‌طور فکر نکنن. گفت: «خب فکره، شاید فکر کنن علی آقا هم زن گرفت پرید و ما تنها ماندیم» گفتم: «بقیه هم نشستن پیش خانم‌هاشون؛ مگه کسی چیزی گفته؟» با بی‌حوصلگی گفت: "هرکسی اخلاق خاص خودش داره من این طوری‌ام." دیگر چیزی نگفتم. اخلاقش دستم آمده بود. با این حال نیم ساعتی پیشم نشست و رفت. کمی بعد صدای آواز خواندن یکی از ته اتوبوس بلند شد. یکی از نیروهای علی آقا بود. صدای خوبی داشت، هم آواز می‌خواند و هم نوحه، اما آوازهای همدانی‌اش قشنگتر بود. همه را به خنده می‌انداخت. یی یاری دارم یی یاری دارم میمانه ماهه تاوان یی یاری دارم یی یاری دارم میمانه ماهه تاوان هر شو مینی شه، هر شو مینی شه لوه جوقه خیاوان یی چشمی داره، یی چشمی داره میمانه چشم آهو یی لوی داره یی لوی داره میمانه بلگ کاهو کاسه به دست کاسه به دست، میری تو ماس بسانی کاست بشکنه ماست بیریزه اگه منه نسانی میسانی بسان نی میسانی قبرسان حکمته هشتم گلم کوچه هف پسان هم سفرهایم می‌خندیدند و از میوه و خوراکی‌هایی که می‌خوردند به من هم تعارف می‌کردند. کمی از ظهر گذشته بود اتوبوس جلوی غذاخوری بین راهی توقف کرد. زن‌هایی که بچه داشتند جلوی در دستشویی صف کشیده بودند. یکی دو تا از بچه‌ها بی تابی می‌کردند. رفتم تا به یکی از خانم‌ها کمک کنم. می‌خواستم بچه‌ای را که بی تابی می‌کرد بدون نوبت داخل بفرستم در همین موقع مردی از راه رسید و از بین صف زن‌ها رد شد و رفت داخل دستشویی، اعتراض خانم‌ها بلند شد. نمی‌دانم چه کسی این خبر را باطلاع مردها رسانده بود. علی آقا را دیدم داشت می‌دوید، چند نفری هم همراهش بودند. عصبانیتش از همان دور معلوم بود. وقتی نزدیک ما رسید، با لحن دستوری ما را فرستاد به طرف اتوبوس‌ها و خودش رفت توی دستشویی، با لگد در دستشویی را باز کرد و کمی بعد دیدیم با آن دستی که آویزان نبود یقۀ مرد را گرفته و او را بیرون می‌آورد. صدایش را می‌شنیدیم که می‌گفت: «فکر نکنی ما پاسدارا بی تربیتیم‌ها!» مرد هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد. دستش به کمر شلوارش بود. صدای علی آقا بلند بود. ما تو منطقه تفنگ گرفته‌ایم و داریم از ناموس تو دفاع می‌کنیم. اون‌وخت تو سرتو پایین می‌ندازی و صاف صاف جلوی چشم ما از بین ناموس ما رد می‌شی میری تو دستشویی زنانه؟! متوجه نشدم آن مرد در جواب چه گفت و چکار کرد، اما وقتی علی آقا آمد، اوقاتش تلخ بود. به راننده‌های هر دو اتوبوس گفت: «بریم!» همگی آن‌قدر ناراحت بودیم که چیزی نگفتیم، حتی دارودسته آقای رفیعی که ته اتوبوس نوحه و اشعار همدانی می‌خواندند و شلوغ می‌کردند ساکت و بی سروصدا روی صندلی‌هایشان نشستند. اتوبوس حرکت کرد و جاده‌ها دوباره آغاز شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📷پویش ارسال عکس های شهدا کنگره ملی ۲۴۰۰۰ شهید پایتخت 🔹با توجه به اینکه بسیاری از تصاویر شهدا از کیفیت مطلوب برای استفاده در انواع رسانه‌ها برخوردار نیستند، از شما عزیزان که قرابتی با شهدا دارید تقاضا داریم برای این رویداد ملی مهم تصاویر باکیفیت شهدا را ارسال بفرمایید. 🔹قرعه‌کشی و اعلام برندگان پویش، در اجلاسیه بهمن ماه ۱۴۰۲ انجام خواهد شد. 🔸ده‌ها کمک هزینه سفر به عتبات عالیات و زیارت سید الشهدا علیه السلام تقدیم به شرکت کنندگان در پویش ارسال عکس شهدا. 🔗جهت شرکت در پویش ارسال عکس شهدا به آدرس زیر مراجعه کنید . 🌐http://shahidpaytakht.com 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90