eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
634 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
898 ویدیو
13 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار کاملا صحیح و واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی می‌باشد. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است. از پذیرش تبلیغات غیرمرتبط معذوریم. ارتباط با کانال @Powms69
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 کلید بهشت کلید جهنم •┈••✾✾••┈• 🔸در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸مادر جهیزیه‌ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن‌های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری می‌کردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر می‌شد. مادربزرگ، دختر خاله‌ها و زندایی‌ها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ‌های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط می‌گرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درخت‌های کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه می‌کردم که زیر نور چراغ‌های حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه‌مان چادر بزنیم و ریسه‌های چراغ رنگی لابلای درخت‌ها و توی حیاط ببندیم جشن‌مان چقدر باشکوه می‌شود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور می‌کردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمان‌ها نقل و سکه و گل روی سرمان می‌ریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده‌اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من می‌گفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود می‌گفت. از اینکه مهمان‌ها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب می‌گزید و با پر چادر کلوکه‌اش، که گل‌های درشت و برجسته‌ای داشت، ور می‌رفت. آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می‌گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمی‌گیریم." یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی می‌گین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین، شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کردین، تدارک دیدین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می‌آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه می‌کردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را می‌پرسیدند. مادر گفت: «ما کلی مهمان دعوت کرده‌ایم.» من آن‌قدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمی‌توانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می‌کرد که ما مراسم‌مان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم. از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هرطور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزار و پانصد تومان، که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود. مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه‌ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه می‌خورن که چرا ما از این برنامه‌ها نداشته‌ایم. باید براشان خاطره‌های خوب بسازیم.» بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابلای درخت‌ها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد، هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد می‌گفت: «مجلس زنانه است. من خجالت می‌کشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زن‌ها را می‌دانم داماد را که می‌بینن دست می‌زنن و شلوغ می‌کنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت: خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته‌اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده‌اند به علی آقا گفته بودند: تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می‌توانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره. علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️قابل توجه کلیه دوستان و همسنگران عزیز خانوار گرامی با سلام و عرض خدا قوت خدمت شما به کانال اطلاع رسانی سایت سبد کالای من خوش آمدید. 300/000 تومان تخفیف (هدیه) جهت خرید سبد کالای غذایی قیمت سبد کالا با تخفیف 1/200/000 تومان اعتبار تا : اطلاع ثانوی سفارش از طریق لینک زیر: https://mysabadkala.ir/product/sabadkala1/ در صورت هرگونه مشکلی در مراحل ثبت نام، خرید و یا هر موضوع دیگری، از طریق همین سامانه پاسخگوی شما خواهیم بود. باتشکر پستیبانی سبد کالای من 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۷ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ ♦️شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران در پی هر شبیخون جلسه‌ای با شهید رستمی در «عباسیه» تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت می‌کرد و می‌گفت: مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمین‌های آنان را تصرف کرده، روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است. من وقتی سخنان دکتر چمران را می‌شنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار می‌دادم سخت تحت تأثیر قرار می‌گرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیک‌ترین کسانش به دورترین و محروم‌ترین منطقه آمده و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون می‌زد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود می‌گفتم این شیوه جوانمردی نیست او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستاده‌ایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانه‌هایشان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزارعمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما می‌بینید که دکتر چمران و خانواده‌اش آمده‌اند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع می‌کنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هرکدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هرگونه کمک دریغ نکرده‌ایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کرده‌ایم، خود برادرمان علی هاشمی می‌داند که اگر کمک ما نبود امروز عراقی‌ها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را بخاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثی‌ها آماده‌ایم. در کنارشان می‌جنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالی‌که از شدت ذوق در پوست خود نمی‌گنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانه‌ام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با اراده‌ای فولادین گفت: خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثی‌های متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود: شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام می‌باشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامه‌هایمان را انجام می‌دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچه‌اش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد می‌کردند. در دیگر که مربوط به ما می‌شد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانه‌ای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد. راه پله‌ای فراخ داشت با پله‌هایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجره‌ها باز می‌شد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «می‌پسندی؟» گفتم: «خیلی» بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خواب‌ها کشیدم. یکی از اتاق‌ها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیه‌ات را بیاریم بچینیم. گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیه‌ام را آوردند. مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانواده‌اش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زن‌دایی‌ها و فامیل‌های نزدیک را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام ظرف‌ها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیل‌هایش شدیم. مادر از سر شب گریه می‌کرد. اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. هر کاری می‌کردم گریه نکنم نمی‌شد. من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمی‌دانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیده‌ای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیل‌ها گرم گفت و گو بودند. دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده. مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الان‌ها می‌آن» و در بغلم گریه کرد. همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️برخی از شهدای گروه جوله اول قاتل بسیجی‌ها بودند 🔷️ یکی از کارهای خوبی که در زمان حضور و درگیری یا ضدانقلاب، سپاه در کردستان انجام داد این بود که یک گشت بومی به نام گروه «جوله» (یعنی گشت) درست کرده بود که از پیشمرگان کرد و تعدادی کومله و دموکرات‌های تسلیمی تشکیل شده بود. ◇ غیر از پیشمرگان که بخاطر اعتقاد خود عضو سپاه بودند تعدادی از اعضای گروهک‌ها که سال‌ها در کوه‌ها آواره و دربدر زندگی می‌کردند و دائم در حال درگیری بودند، خسته می‌شدند بعد تصمیم می‌گرفتند تسلیم شوند و اسلحه را بر زمین و کنار گذارند تا امان‌نامه دریافت کنند. بعضی از این‌ها به گروه «جوله» یا همان گروه گشت می‌پیوستند. 🔻گروه جوله قوی‌‌ترین، زرنگ‌‌ترین تیزبین‌‌ترین و سریع‌ترین چریک‌ها بودند. ◇ بعضی از افراد این گروه اول از کومله‌ها و نیروهای روبرو بودند و در درگیری‌ها بسیاری از پاسدارها و بسیجی‌ها را سر بریده و شهید کرده بودند، همین افراد جذب اخلاق و رفتار شهدای کردستان و سرداران شهید بروجردی، کاوه شدند و توبه کردند. ◇ توابین گروه جوله جان برکفان دفاع از کردستان شدند، از شیعیان کرد گرفته تا دلاوران اهل تسنن، همگی وارد میدان دفاع شدند و توابین کومله تعداد زیادی هم شهید دادند. ◇ جالب است که بدانیم کردستان قهرمان در کنار شهدای جوله، ۵ هزار و ۴۰۰ شهید برای دفاع از کیان ایران اسلامی تقدیم انقلاب کرد. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی ‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹به یاد سردار بی‌سر عملیات کربلای ۵ پدرش روایت می‌کند: نصفه شب از صدای ناله نماز شبش از خواب بیدار شدم. میان گریه‌هایش می‌گفت: خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی، 🔻می‌‌خواهم مثل امام حسین (ع) بی سر 🔸مثل حضرت عباس (ع) بی‌دست باشم. وقتی پیکرش را آوردند نه سر داشت و نه یک دست گویا آن شب خدا می‌شنیدش ...!! 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90