هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «پیرمرد تلفن لازم»
به نقل از شمس الدین مغزپور
•┈••✾✾••┈•
🔹 یکی از بچههای متاهل که چند ماه تو خط بود و نتونسته بود بره عقب تا از مخابرات با خانواده اش تماس بگیره، اومد گفت یه کاری کن یه خط بدن من یه خبر از خانوادم بگیرم.
از خط مقدم فقط با خط FX قرارگاه امکان برقراری تماس بود. یک قرارگاه بود و ده تا لشکر زیر مجموعه!
به این راحتی خط در اختیار کسی قرار نمیدادند. فقط برای ضرورتها به درخواست فرماندهان لشکر میدادند.
خط رفتم سنگر فرماندهی سراغ حاج على فضلى فرمانده لشکر. گفتند
نیست.
به معاونش گفتم یه خط برا ما درخواست کن این بنده خدا جریانش اینطوریه خیلی وقته خانوادش بی خبرند. گفت: نمیشه، ستاد نیاز داره. دست از پا درازتر اومدم بیرون. تو این فکر بودم چه کار کنم برا این بنده خدا.
سیم اف ایکس که از سنگر مخابرات میرفت به فرماندهی رو قطع کردم، وصل کردم به قورباغهای (یه نوع تلفن هندلی) که وقتی زنگ میخورد قور قور میکرد. زنگ زدم قرارگاه. یک نفر که از بچه های لشكر عاشورا بود با لهجه ترکی گفت بفرمایید. از استعداد تغيير صدایم استفاده کردم و با صدای لرزون پیر مردهای زهوار در رفته که صداشون از ته چاه سینه با گرفتگی در میاد گفتم :"پسرم عزیزم قربونت برم من خیلی وقته از بچه هام بی خبرم بیه خط به من بده زنگ بزنم." رزمنده آذری که وجدانش رگ به رگ شد با لهجه شیرین ترکی گفت :"چشم پدر جان چشم پدرجان" سریع وصل کرد گوشی رو دادم به رفیقم گفتم بیا.
دیگه کارمون شده بود هر وقت خط میخواستیم سیم رو قطع میکردم، پدرجان میشدم و خط میگرفتم.
شب عملیات شد. به من گفتند برو قرارگاه، سنگر فرماندهی اسم رمز عملیات رو بگیر بیا.
رفتم تو سنگر. از لهجه ترکی یکی از رزمندها فهمیدم بانی خط اف ایکس پیرمرد هستن.
گفتم ببخشید شما به لشکر ۱۰ خط اف ایکس وصل میکنید؟
گفت بله چطور؟ گفتم نشناختی؟!
با همون لهجه ترکی گفت نه والا شما رو اولین باره میبینم. صدام رو به همون پیرمرده تغییر دادم گفتم :"پسرم منم؛ قربونت برم." از عصبانیت سرخ شد. سیم لشکر ما رو از پشت دستگاه چهل شماره کند و گفت:" به لشکر ۱۰ دیگه خط نمیدم"
با همون صدای پیرمرد گفتم:" پسرم قربونت برم با من پیر مرد مدارا کن پام لب گوره".
افتاد دنبالم و از پشت سرم ترکی باهام اختلاط می.کرد که من نمی فهمیدم. فقط از حالت عصبانتيش معلوم بود الفاظ محبت آمیز به کار نمیبره.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#مخابرات
@defae_moghadas
🍂
🌹 طنز جبهه
«شلوار سرخپوستی»
•┈••✾✾••┈•
🔹 توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم. یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود. یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار عباس در حین جابجایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون شده بود. کارش که تمام شد رفت شلوارش را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید. هوا گرگ و میش بود که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت : جواد بیا بیا، گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت : سر دژ رو نگاه کن. دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ برق میزنه. گفت : این دیده بان عراقی است، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن میکوین. با ۱۰۶ بزنش. گفتم باشه. عباس را صدا کردم و با ماشینی که قبضه ۱۰۶ سوارش بود. رفتیم روی جاده. سریع قبضه را مسلح کردیم و گلوله اول را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند میخندند، گفتم چیه؟ به چی میخندیدید؟ یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش با دست عباس را نشان داد و گفت : کمکت رو ببین.
عباس در حالی که جفت گوشهایش را با انگشت کیپ کرده بود پشت سرم ایستاده بود. فقط شلوار بادگیری که تنش بود رسیده بود به سر زانو. حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش پشت قبضه نه, خلاصه چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.
با گفتن یا مهدی گلوله دوم روانه سنگر دیده بانی شد. باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد. نگاهی به عباس کردم این دفعه هم جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود. خودم پقی زدم زیر خنده.
نیمچه شلوار پای عباس مثل لباسهای سرخیوستی ریش ریش و تکه پاره به کمرش بند بود.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۱
•┈••✾✾••┈•
ابتدا از سنگر قُلدرها و حال و هوای آن براتون بگم تا اوضاع سنگر دستتون بیاد. چندتا بچه رزمنده شیطون و قلدر. هم تیپ هم. حرف گوش نکن و خودمختار. هرکدوم فرماندهای بود برای خودش. فیلم سینمایی بود. هم خندهدار هم بزنبزن. البته موقع عملیات، شجاع و نترس. تیربارچی و آرپیجیزن. نمونه بهتون معرفی کنم. آقا سیفالله با شورت ماماندوز میومد تو جمع.
- آقا سیفالله این چه وضعیه؟
- دلم میخواد. به شما چه.
آقامحسن هندونه رو محکم میزد زمین. پخش و پلا میشد. مثل پیازی که با مشت روش کوبیده باشند.
- آقامحسن این چه کاریه؟
- دلم میخواد. هرکی دوست داره بخوره. هرکی دوست نداره نخوره.
هرکسی برای خودش حکومتی خودمختار داشت.
رفتم توی سنگرشون. هوا خیلی گرم بود. دمکرده و سوزان. از زمین و هوا آتش میبارید. کارتونی رو کف سنگر پهن کرده بودند. روش آب ریخته بودند. خیس خیس شده بود.
همه پیرهناشون رو بالا زده بودند. با شکم روی کارتون خیس دراز شده بودند.
پرسیدم:
- این چه کاریه آخه؟
- کولر آبیه. توهم بیا تا خنکت بشه.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۲
•┈••✾✾••┈•
🔸 «ظرف غذا»
وارد سنگرشون شدم. موقع گرفتن نهار بود. ظرف غذا نداشتند. سیفالله قوطی خالی جای فشنگ کلاشی رو برداشت. همون قوطیهای مستطیلیِ رنگ زیتونی، کثیف و چرب و چیلی، مقداری خاک توش ریخت. چند بار خوب گرداند. با چفیه کثیفی پاکش کرد. پرسیدم:
_ سیفالله داری چیکار میکنی؟
_ دارم ظرف غذارو تمیز میکنم.
_ یعنی حالا تمیزش کردی؟
_ خب آره، مگه چشه؟
بعد رفت از ماشین غذا توی همون قوطی کلاش برای سنگر قلدرها برنج و خورش گرفت. من هم مهمان بودم. چارهای نداشتم. هم سفرهشون شدم.
بعد از غذا پرسیدم:
_ ظرف غذاتون رو نمیشورین؟
_ نه بابا، همین جا گذاشته. دوباره موقع شام یه خورده خاک میزنیم و چفیه توش میکشیم.
_ اینطوری مریض نمیشین؟ حالتون بد نمیشه؟
_ نه. مریضی کجا بود؟ حال بد یعنی چه؟
_ پس بهداشت، پهداشت چطور میشه؟
_ بهداشت؟ بهداشت مال خره!
_ باز خداروشکر که مریض نمیشین با این وضع بهداشت.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️مانور بسیجیها
┄═❁๑❁═┄
🔹يادش بخیر رزم شبانه
در کوشک بودیم.
یک شب رزم شبانه داشتیم.
همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمیدانستیم کمی آن طرف تر، ارتشیها حضور دارند.
چند نگهبان آنجا بودند،
در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بندههای خدا از خواب پریدند.
فکر کرده بودند ما عراقی هستیم.
وحشت زده بیرون پریدند و... 😂
در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم.
😂فقط کمی بسیجی هستیم.😂
علیرضا شیرین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#یادش_بخیر
🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طنز جبهه
کره خرهای بی ترمز
•┈••✾✾••┈•
🔸جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها،
رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم.
خوب میدویدن، لابلای تپه ها میگشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم،
چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود.
حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم.
بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، با سرعت سمت محل صبحگاه میدویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم.
لباس هایم را عوض کردم و زیر پتوها قایم شدم، اومدن پیدام کردن
تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ.
🔸 قسمتی از خاطرات
" شیطنتهای بی پایان "
عزت الله نصاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️طنز جبهه
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً 😂
┄═❁๑❁═┄
استادِ سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
او خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد، وَ اِلا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: "اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً، بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا و استراحتنا کثیره، برحمتک یا ارحمالراحمین 🤲"
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که آن برادر باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» ...
اما دست آخر که کلمات عربی را پیش خودش یکی یکی به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟»‼️😊
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90