🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.»
شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت میکشید و پایش را عقب میکشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب میشه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...»
زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند.
روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت میرفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم میخواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمیکند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم.
در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر میکردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمیشد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل میکردم باید مقاومت میکردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی میدانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل میکنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش
□□□
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود میرفت مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانمها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادند شرکت و کمک میکرد. گاهی نفیسه را هم با خود میبرد و حتی برای ناهار هم به خانه نمیآمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم میشد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چی شده؟!"
با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو، خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لبهایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریشهایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت: عملیات بود؛ جزیره مجنون.
اصرار کردم: «بیا تو»
نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خستهان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد»
دستی روی ریشهای بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه میده؟» سکوت کردم. گفت: میرم یه استراحتی میکنم عصر میام اجازهت رو میگیرم.» بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit+1pw90
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با مشاهده بخشی از فیلمی که رامبد جوان ملعون ساخته، قلب هر مومن عاقل و صالحی به درد میآید...
✅✅ آفرین به چنین شیر دخترانی که کم از زبان مالک ندارند و بتنهایی، خود یک رسانه هستند .... آقایان، مردان با اخلاص و با صفا و با غیرت، لطفاً شما هم هرکدام درحد وسع خود، یک رسانه باشید. آیا براستی نمیتوان اینگونه بود؟!
اگر سکوت کنیم، روزی باید در محکمه عدل الهی پاسخگو باشیم!
#امام_زمان منتظر بیداری ماست
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
44.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️مستند فرزند سیا که به معرفی کامل جلاد شاه یعنی پرویز ثابتی میپردازد
🔹ببینید پرویز ثابتی چه جلادی بوده که داعش باید جلوش لنگ می نداخته
🔸از آموزشهای ویژه سیا و موساد به ساواک برای شکنجه مردم تا سرنوشتهای جالب شکنجهگرها بعد از انقلاب
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دِژخیمان
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷
میرزا کوچک خان جنگلی
ًچنان اربابش حسین شهید شد
اما جنگلی از ریشهها و اندیشههای او تا همیشه سبز خواهد ماند!
سردار گیلان شهید میرزا یونس استاد سرایی معروف به میرزا کوچک خان جنگلی
#سردار_جنگل
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طنز جبهه
سهیل
•┈••✾✾••┈•
🔸 یادش بخیر، ماموریت ماووت
... روز سوم یا چهارم بود، وسط روز آتش بسیار سنگین خمپارهها نفسگیر شده بودند. جرات دستشویی رفتن هم نداشتیم.
من و آقای معینیان و صالح زاده و ... توی سنگر فرماندهی نشسته بودیم.
سنگر بغلی ما یه دسته ذخیره از گروهان نجف بودند. توی اون آتیش سنگین که هیچکس جرات بیرون رفتن نداشت، یهویی یه اعجوبه و عتیقه زیرخاکی که همه گردان دوستش داشتن و از همه به زور هم که شده یادگاری میگرفت ...
بعععععله جونم بگه واستون آقا سهیل یادگاری که القاب دیگری هم داشت....
یهویی از سنگر پرید توی سنگر ما و نفس نفس زنان هی میگفت ...
آقای معینیان.....
آقای معینیان....
آقای معینیان.....
و بچهها هم که ترس ورشون داشته بود مرتب میگفتن: سهیل چی شده؟ سهیل چی شده؟
همه فقط به یه چیز فکر می کردند... سنگر رفته تو هوا و سهیل زنده مونده و اومده که کمک ببره
یه دفعه نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت بچه ها گفت:
آقای معینیان چای میخوای؟😄😄😄
و همه افتادن به جونش😄😄😄
امان از چای خورهای معتاد
واقعا توی اون فضای سنگین و نفسگیر وجود اون بچهها نعمت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم / ۲۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۶۵ صبح زود از جلوی در سپاه راه افتادیم. دو تا اتوبوس بودیم. اتوبوس مجردها و اتوبوس متأهلها، على آقا مرا نشاند ردیف دوم یا سوم، کنارم یک صندلی خالی هم بود. ساکش را گذاشت و رفت داخل اتوبوس مجردها، متأهلها همه جوان بودند یا مثل ما عقد کرده یا تازه عروس و داماد بودند. به ندرت خانوادهای بیشتر از دو تا بچه داشت.
اتوبوسها حرکت کردند. چند ساعتی گذشت. برای استراحت توقف کردیم. علی آقا آمد توی اتوبوس ما، اما كنار من ننشست، رفت ته اتوبوس، اول فکر کردم برای سرکشی رفته و زود برمیگردد اما هرچه منتظر شدم نیامد. به عقب سر برگرداندم دیدم اغلب زن و شوهرها در حال گفت و گو یا میوه خوردن و کنار هم نشستهاند، علی آقا و چند نفر دیگر ته اتوبوس معرکه گرفته بودند؛ میگفتند و میخندیدند. اشاره کردم بیاید جلو، کمی طول کشید تا آمد. ساکش را از روی صندلی برداشتم و جلوی پایم گذاشتم و گفتم: "بشین، تو کجایی؟! حوصلهام سر رفت" نشست اما این پا و آن پا میکرد؛ میل به رفتن داشت. گفتم: "اینجا هم شامل قانون همدان میشه؟!"
با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: «خانواده شهدا، حرف نزدنمون تو خیابون»
خندید و سر تکان داد.
"آره میشه از نیروهام خجالت میکشم. میترسم فکر کنن خودم را گرفتهام." با اعتراض گفتم: تو مگه تو دل اونایی شاید اینطور فکر نکنن. گفت: «خب فکره، شاید فکر کنن علی آقا هم زن گرفت پرید و ما تنها ماندیم» گفتم: «بقیه هم نشستن پیش خانمهاشون؛ مگه کسی چیزی گفته؟» با بیحوصلگی گفت: "هرکسی اخلاق خاص خودش داره من این طوریام."
دیگر چیزی نگفتم. اخلاقش دستم آمده بود. با این حال نیم ساعتی پیشم نشست و رفت. کمی بعد صدای آواز خواندن یکی از ته اتوبوس بلند شد. یکی از نیروهای علی آقا بود. صدای خوبی داشت، هم آواز میخواند و هم نوحه، اما آوازهای همدانیاش قشنگتر بود. همه را به خنده میانداخت.
یی یاری دارم یی یاری دارم میمانه ماهه تاوان
یی یاری دارم یی یاری دارم میمانه ماهه تاوان
هر شو مینی شه، هر شو مینی شه لوه جوقه خیاوان
یی چشمی داره، یی چشمی داره
میمانه چشم آهو
یی لوی داره یی لوی داره میمانه بلگ کاهو
کاسه به دست کاسه به دست، میری تو ماس بسانی
کاست بشکنه ماست بیریزه اگه منه نسانی
میسانی بسان نی میسانی قبرسان
حکمته هشتم گلم کوچه هف پسان
هم سفرهایم میخندیدند و از میوه و خوراکیهایی که میخوردند به من هم تعارف میکردند.
کمی از ظهر گذشته بود اتوبوس جلوی غذاخوری بین راهی توقف کرد. زنهایی که بچه داشتند جلوی در دستشویی صف کشیده بودند. یکی دو تا از بچهها بی تابی میکردند. رفتم تا به یکی از خانمها کمک کنم. میخواستم بچهای را که بی تابی میکرد بدون نوبت داخل بفرستم در همین موقع مردی از راه رسید و از بین صف زنها رد شد و رفت داخل دستشویی، اعتراض خانمها بلند شد. نمیدانم چه کسی این خبر را باطلاع مردها رسانده بود. علی آقا را دیدم داشت میدوید، چند نفری هم همراهش بودند. عصبانیتش از همان دور معلوم بود. وقتی نزدیک ما رسید، با لحن دستوری ما را فرستاد به طرف اتوبوسها و خودش رفت توی دستشویی، با لگد در دستشویی را باز کرد و کمی بعد دیدیم با آن دستی که آویزان نبود یقۀ مرد را گرفته و او را بیرون میآورد. صدایش را میشنیدیم که میگفت: «فکر نکنی ما پاسدارا بی تربیتیمها!»
مرد هاج و واج به اطراف نگاه میکرد. دستش به کمر شلوارش بود. صدای علی آقا بلند بود. ما تو منطقه تفنگ گرفتهایم و داریم از ناموس تو دفاع میکنیم. اونوخت تو سرتو پایین میندازی و صاف صاف جلوی چشم ما از بین ناموس ما رد میشی میری تو دستشویی زنانه؟!
متوجه نشدم آن مرد در جواب چه گفت و چکار کرد، اما وقتی علی آقا آمد، اوقاتش تلخ بود. به رانندههای هر دو اتوبوس گفت: «بریم!» همگی آنقدر ناراحت بودیم که چیزی نگفتیم، حتی دارودسته آقای رفیعی که ته اتوبوس نوحه و اشعار همدانی میخواندند و شلوغ میکردند ساکت و بی سروصدا روی صندلیهایشان نشستند. اتوبوس حرکت کرد و جادهها دوباره آغاز شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
📷پویش ارسال عکس های شهدا کنگره ملی ۲۴۰۰۰ شهید پایتخت
🔹با توجه به اینکه بسیاری از تصاویر شهدا از کیفیت مطلوب برای استفاده در انواع رسانهها برخوردار نیستند، از شما عزیزان که قرابتی با شهدا دارید تقاضا داریم برای این رویداد ملی مهم تصاویر باکیفیت شهدا را ارسال بفرمایید.
🔹قرعهکشی و اعلام برندگان پویش، در اجلاسیه بهمن ماه ۱۴۰۲ انجام خواهد شد.
🔸دهها کمک هزینه سفر به عتبات عالیات و زیارت سید الشهدا علیه السلام تقدیم به شرکت کنندگان در پویش ارسال عکس شهدا.
🔗جهت شرکت در پویش ارسال عکس شهدا به آدرس زیر مراجعه کنید .
🌐http://shahidpaytakht.com
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣فرمانده پابرهنه با دکمههای لنگه به لنگه سردار شهید محمد نصراللهی ...
🔹تا لباسی را پاره و نخ نما نمیکرد دست از سرش بر نمیداشت، در این عکس یادگاری هم که با حاج قاسم انداخته مشخص است از لباس چند سال کار کشیده و دکمههایش با هم متفاوت هست.
🔸در مسجد یک نفر اشتباهی پوتینهایش را پوشیده بود و رفته بود وقتی همه از مسجد خارج شدند یک جفت پوتین در کنار جاکفشی مانده بود.
🔹هر چه اصرار کردند پوتینها را به جای مال خودش بپوشد قبول نکرد و پابرهنه از مسجد خارج شد.
🔹میگفت: میترسم این پوتینها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم.
🔸آن شب فاصله مسجد تا قرارگاه را پابرهنه رفت و از آن به بعد به شوخی پابرهنه صدایش می زدند.
#شهید_محمد_نصراللهی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند پرویز ثابتی؛ تحریف تاریخ به سبک نفر دوم ساواک
🔹قسمت دوم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🇮🇷 عکس لو رفته از ویلاهای لاکچری
گفته بودند به رزمندگان بسیجی بچههای بسیج در جبههها خونه میدادند، اما ما باور نمیکردیم،
اینجا ویلای آنها بود. زمانی که ویلای لاکچری مد نشده بود. چه صفایی داشت، رفقای صاف و بی ریا، شب نشینیهای عاشقانه، تازه پنجرهاش هم رو به دریا بود.چه سلیقهای داشتند این بسیجیها یادش بخیر، کجائید ای شهیدان خدایی ....
شادی روح امام، شهدا، سلامتی رزمندگان، جانبازان، آزادگان و جاماندگان از قافله شهدا صلوات🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای غزه
🔸 با نوای
صادق آهنگران
در حمایت از مردم غزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#غزه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۲
┄┅┅❀┅┅┄
🔸در شبیخونهایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست میگرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام میگرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن میرفتیم. سربازان دشمن که اغلب مست و در حال خواب بودند را مورد هجوم قرار میدادیم، تانکهایشان را منفجر و درون سنگرهای سربازان بعثی را هدف تیربار قرار میدادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها دست به فرار میزدند یا کشته میشدند.
حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام میگرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ میکردیم لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد میکردیم، دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد. با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز میگشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم.
در حین عملیات شاهد جیغها و گریههای سربازان دشمن بودم، آنها فریاد میزدند، ولی عملیات ما سریع انجام میگرفت و با همان سرعت به مقرمان باز میگشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها میکوبید و تا صبح منوّر میانداخت. هر شب این عملیات انجام میگرفت، دکتر میگفت : برادران کاری را باید کنیم که دشمن احساس امنیت نکند، جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شبها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده میشوند و توان جنگیدن را از دست میدهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمیبینیم، بایستی به این برنامهها ادامه دهیم و از روی مسئولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد براندازی دارد. استکبار غرب و شرق به او سلاح میدهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و میبینید حتی آیتالله خامنهای در عملیات شرکت میکند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام، انقلاب و وطن دفاع کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸متقاضیان گاز مایع یارانهای در سامانه دریافت فرآوردههای نفتی ثبتنام کنند.
مدیرعامل شرکت ملی پخش فرآوردههای نفتی:
🔸️گاز مایع (الپیجی) به قیمت یارانهای در حال توزیع است، اما همه متقاضیانی که نیازمند دریافت گاز مایع برای مصارف خانگی یا مشاغل خرد هستند باید در سامانه دریافت فرآوردههای نفتی به آدرس زیر https://newtejaratasan.niopdc.ir
ثبتنام و از طریق این بستر الکترونیکی سوخت مورد نیاز خود را دریافت کنند.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸دکتر چمران با آن برخورد انسانی و فرماندهی ویژهای که داشت با سخنانش که به عربی ادا میکرد. واقعاً قلبها را تسخیر میکرد و ما مجذوب او شده بودیم و با ما که به او کمک میکردیم بسیار مهربان بود و به حرفمان گوش فرا میداد و برای هر رزمنده احترام میگذاشت و به فکر او و پیشنهادش، همۀ آراء را میشنید و رأی بهتر را او میگفت : دستورات جنگی او را خیلی خوب اجرا میکردیم. بدون شک در همه محورها حضور نیروهای محلی و جنگهای نامنظم حضوری حیاتی داشت. غیر از ما از نیروهای ارتشی هنوز کسی اعزام نشده بود، میتوانم بگویم تنها نیروهایی که در مقابل عراق ایستاده بودند و به آنان تلفات وارد میکردند نیروهای شهید چمران بودند که همراه دکتر آمده بودند و یا از شهرهای مختلف به او پیوسته بودند. این نیروها با همه وجودشان میجنگیدند و توان جنگیدن فراوانی را داشتند و ضربات سختی هم بر دشمن وارد میکردند و همینها بودند که توانستند با فشار آب و دفاع تا سر حد شهادت همه تلاشهای دشمن برای تصرف اهواز ناکام کنند. البته تدریجاً ما از لحاظ نفرات و امکانات روز بروز قویتر میشدیم. اسلحه ام یک ما به کلاشینکف و حتی تیربار که از دشمن غنیمت میگرفتیم تغییر کرد.
بر اثر تجاربی که با فرماندهی شهید دکتر چمران به دست میآوردیم، استعداد و قابلیت جنگی پیدا کردیم. شبیخونهایی که علیه دشمن انجام میدادیم بر اراده و جرئت ما افزود. دیگر از دشمن و سلاح سنگین او باکی نداشتیم. عادت کردیم و یاد گرفتیم چگونه با همان اسلحه و امکاناتی که داشتیم بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کنیم. دیگر ترس از دشمن و اسلحه او را فراموش کردیم. دشمن از نام چمران و نیروهایش میلرزید. تعدادی اسیر را که میگرفتیم آنها اعتراف میکردند که تنها نیرویی که از آن میترسیدند نیروهای شهید چمران بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ فقط ما میمانیم و اعمالمان
🔹سخنان تلگنر آمیز سردار شهید علی چیت سازیان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شلیک از فاصله نزدیک نظامیان صهیونیست به یک نوجوان معلول ذهنی فلسطینی در کرانه باختری
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا از قبل با امام جمعه رامسر هماهنگ کرده و هتلی را برای ما رزرو کرده بود.
دو تا سالن قشنگ و بزرگ و آینه کاری بود. خانمها توی یک سالن و آقایان توی سالن دیگر مستقر شدند. پتوها و بالشهایی تمیز و نو نصیبمان شد.
هر چقدر دنبال علی آقا گشتم پیدایش نکردم. پیگیر شام و تدارکات بود. با یکی از خانمها دوری توی هتل زدیم. بعد دسته جمعی به دریا رفتیم. توی ساحل نشستیم. هوای خوبی بود. صدای موج دریا، آبی که با آسودگی به ساحل میخورد و برمیگشت، تاریکی شب و بیکران دریا، آرامش عجیبی به انسان میداد. بوی زهم دریا و گاه گاهی آواز پرندگان دریایی حالم را خوش کرده بود؛ صداهایی خیال انگیز و گوش نواز، توی فکر و خیال خودمان بودیم که علی آقا آمد. زن با آمدن علی آقا خداحافظی کرد و رفت. علی آقا پرسید: «خوش میگذره؟» جواب دادم تو که همهاش در حال بدو بدویی چکار کنم؟ هم صحبتی ندارم دنبال جای دنجم»
علی آقا به دریا خیره شد. زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه میگنده. باید مثل این دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره، عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه، اگه این آبها یه جا جمع کنیم گنداب میشه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هرکاری میکنم. تو هم همین طوری نه؟
علی آقا با حرفهایش مرا به فکر فرو برده بود. فکر کردم اقیانوسی که او میخواست به آن برسد چی و کجا بود؟ بی هدف گفتم: «اوهوم...»
صبح روز بعد علی آقا همه را بکار گرفت تا زیراندازها و وسایل صبحانه را آوردند پشت هتل، همان جاییکه دیشب با هم از اقیانوس گفته بودیم.
بعد از صبحانه مردها توی آب رفتند با لباس.
علی آقا بخاطر دستش جلو نمیرفت. کناری ایستاده بود و به دریای بیکران نگاه میکرد.
من و او دور از هم در ساحل دریا ایستاده بودیم. رفیعی و چند نفر دیگر به سراغ آقای مهربان رفتند که پایش تا بالای زانو در گچ بود و با عصایی که زیر بغل داشت راه میرفت. از هر دو دستش گرفتند و او را مثل ننو تکان تکان دادند. هر چه آقای مهربان داد و فریاد کرد و کمک خواست کسی جلو نرفت و کمکش نکرد. عاقبت همان چند نفری که او را توی هوا تکان میدادند بیرحمانه پرتش کردند وسط آب،
🔹بنده خدا با یک پا هر چه تقلا میکرد نمیتوانست از توی آب بیرون بیاید. چند نفر در این میان دلشان به رحم آمد و او را از آب درآوردند و گوشهای نشاندند تا خشک شود. این بار نوبت سردسته معرکه گیرها آقای حسین رفیعی بود. چند نفر به او حمله کردند دست و پایش را گرفتند و همان بلایی را که سر آقای مهربان آورده بود سر خودش هم آوردند؛ با این تفاوت که آقای رفیعی سالم بود و میتوانست خودش را از آب بیرون بیاورد. در این میان کارتهای شناسایی و پول هایش از جیبش بیرون ریخت و روی آب شناور شد. آقای رفیعی توی آب دست و پا میزد و بدنبال مدارک و پولهایش میگشت. چند نفر میخواستند به کمکش بروند. علی آقا گفت: «کمکش نکنین.» گفتم: «علی، گناه داره!»
علی آقا لبخندی زد و گفت: «نه» حقشه بذار تنبیه بشه، چیزی که عوض داره گله نداره.
کیف پول و مدارک حسین آقا به دست موجها افتاده بود و اسکناسهایش روی آب در حرکت بود. حسین آقا فریاد میزد:
بیایین کمک لامصبا پول سفرتان بود به من چه!...
اما هیچکس برای کمک جلو نمیرفت، در عوض همه دم گرفته بودند میخندیدند و میخواندند :
اً بالا می آی، ا بالا می آی گلم، میگی میخندی
منه می وینی چند تا تشر میزنی
افاده نکن، افاده نکن، افاده خُشکه خُشکه
خودم پول دادم سوار شدی درشکه
افاده نکن، افاده نکن، شوورت خرکداره زینجیل مییله زینجیل مییله سکلان ور میداره
این همان شعری بود که حسین آقا توی اتوبوس میخواند. حالا هم دسته جمعی برای خودش میخواندند و میخندیدند.
بالاخره، هرطور بود حسین آقا از آب بیرون آمد و برای انتقام گرفتن این بار به سراغ علی آقا رفت و چند نفر را هم همدست خودش کرد. علی آقا لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود و به سر و روی او ریختند و همان ابتدای دریا سرش را زیر آب فرو بردند. من با ترس جلو دویدم و گفتم: "ولش کنین علی آقا دستش زخمیه! الان زخمش عفونت میکنه"
اما نیروهایش ول کن نبودند. چند بار سر او را زیر آب کردند و بیرون آوردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۴
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 چمران نه تنها همه نیروها را بسیج میکرد، بلکه از لحاظ روحی - روانی بر مردم اثر میگذاشت. رفتار او از روی صداقت بود. مردم به انسانهای صادق احترام ویژه قائل بودهاند. چمران همین صفت بزرگ را داشت. او فقط دستور نمیداد بلکه قبل از نیروهای عمل کننده حرکت میکرد و باکی از دشمن نداشت. برای او مهم نبود که به سوی مرگ برود یا مرگ به سویش بیاید. من و دیگر نیروهای محلی که به او یاری میرساندیم این صفت جنگ آوری را و صداقت را در او میدیدیم و از او درسهای زیادی آموختیم. درس زندگی و درس انسانیت و حمایت و جوانمردی را او به ما آموخت که از شعار دوری کنیم. غرور و نخوت را کنار بزنیم. او از دنیا دل کنده بود و راه خدا را در پیش گرفته بود و ما هم دنباله روی او بودیم. آموختهها را میآموختیم و در عملیات رزمی آنها را بکار میبردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابیطالب (ع) در منطقه سردشت به شهادت رسید.
🔹 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین در سردشت گرفته شده است.
♦️در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید زین الدین در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت - دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهکهای ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند.
🔸ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهید زین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
#زینالدین
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️شهید حسن طهرانی مقدم
"خدایا ما نمیخواهیم مردم عراق را بکشیم. ما میخواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقیها را میکُشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن"
موشک شلیک شد پس از چند دقیقه رادیو BBC اعلام کرد "یک موشک باشگاه افسران عراقی را منهدم کرده و تعداد زیادی از افراد حاضر در آن کشته شدهاند"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دلتنگیها
#پدر_موشکی_ایران
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یونه بلارای، وزیر سابق حقوق اجتماعی اسپانیا که بخاطر دفاع از ملت فلسطین برکنار شده : اسرائیل سعی میکند مردم فلسطین را تروریسم نشان دهد
🔺 با زیرنویس فارسی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم / ۲۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خواهشها و جلز و ولز کردن من هم کارساز نشد. عاقبت دست از سر علی آقا برداشتند.
علی آقا لبخندزنان در حالی که لباس ها و باند دستش خیس شده بود و آب از آن چکه چکه پایین می ریخت، به طرفم آمد. با نگرانی پرسیدم : «علی چرا یه چیزی بهشان نمیگی! آب برا زخمت خوب نیست»!
علی آقا خندید و گفت : بذار خوش باشن آمدن اینجا یه استراحتى بكنن، تفریحه عیب نداره. بعد هم رفت و لباسش را عوض کرد و باند دستش را دور انداخت.
در این میان سوژۀ دیگری دست بچه ها افتاده بود و آن هم من و علی آقا، میدیدند علی آقا دوروبر من نمی پلکد آنها موضوع را سوژه قرار دادند و اصرار میکردند هرطور شده باید از شما عکس دونفری بگیریم. با اصرار آنها من و علی آقا کنار هم ایستادیم تا باصطلاح عکس دونفری بگیریم، اما عکاس دستش لرزید و عکس تار افتاد و صورت هر دویمان نامشخص و مبهم شد؛ انگار توی مه عکس گرفته بودیم. بالاخره، به مشهد رسیدیم در آنجا برای متأهل ها اتاق خصوصی در نظر گرفته بودند اما علی آقا توی اتاق پیدایش نمیشد و من اغلب تنها بودم.
یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده او را بکشانم توی اتاق کولر را بهانه کردم و یکی از نیروهای علی آقا را، که توی سالن در رفت و آمد بود، صدا کردم و گفتم: به علی آقا بگید کولر اتاق ما خرابه بیاد درستش کنه.
مرد با تعجب گفت «چرا» خرابه؟» و اجازه گرفت و توی اتاق آمد و خودش مشغول بررسی کولر شد. گفت: «خانم چیت سازیان این کولر که چیزیش نیست.
خجالت کشیدم با من و من گفتم : چیزه، یعنی خیلی صدا می ده.»
مرد، که بسیار محجوب و سربه زیر بود بدون آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «خواهر همۀ کولرا همین صدا رو می دن کولر اتاق ما هم همین طوره» با این حرف از خیر آمدن علی آقا گذشتم. به زودی متوجه شدم علی آقا با منطقه در ارتباط است و متوجه شده که به جزیره مجنون جایی که آنجا عملیات کرده اند، دوباره حمله شده و فرمانده گردان حضرت علی اکبر، حاج رضا شکری پور، شهید شده، به همین دلیل زمزمه برگشتنمان به همدان قوت گرفت. حتی میگفتند: قرار است مردها با هواپیما به منطقه برگردند و ما زن ها با اتوبوس به همدان برویم. در این هیر و ویر متوجه شدیم یکی از بچه های اطلاعات به نام علی تابش هم چند هفته پیش در جزیره به شهادت رسیده، اوضاع و احوال نیروها با شنیدن این خبرها به هم ریخت و احتمال برگشتنمان به همدان قطعی شد. به علی آقا گفتم: امروز با هم بریم بازار؟ علی آقا با تعجب پرسید: «بازار؟! بازار برای چی؟»
گفتم: «باید سوغات بخریم.»
على آقا دست توی جیبش کرد و شش هزار تومان درآورد به من داد و گفت: «بفرما هر چی دوست داری بخر، با یکی از خانم ها برو من از بازار خوشم نمی آد.»
آن زمان شش هزار تومان پول زیادی بود. اعتراض نکردم. پرسیدم: «خودت چیزی نمیخوای؟»
نه هیچی، برای خودت بخر.
گفتم: «پیرهنت کهنه شده. برات می خوام پیرهن بخرم. چه رنگی بخرم؟
زیر بار خرید پیراهن نمی رفت. معلوم بود حوصله این چیزها را ندارد. فقط برای اینکه جوابی داده باشد گفت : خاکی بخر؛ رنگ نظامی.
آن روز با یکی از خانم ها به بازار رضا رفتیم. برای خودم چادر نماز صورتی قشنگی خریدم با دو تا بلوز شیک برای مادر و منصوره خانم برای برادرهای علی آقا که به تازگی ازدواج کرده و مریم و به تهران رفته بود، لباس خریدم. دو تا سجاده یک شکل خیلی قشنگ هم برای بابا و آقا ناصر. یک پیراهن خاکی رنگ با شلوار هشت جیب برای علی آقا با زعفران و زرشک و نبات؛ کلی هم از پول باقی ماند. به هتل آمدم و چیزهایی را که خریده بودم به او نشان دادم. با لذت نگاه می کرد و میگفت: «گلم، چه حوصله ای داری تو! چطور برای همه خرید میکنی چقدر با سلیقه ای تو!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تا آقا سید علی همچین سربازانی داره
غم به دلتون راه ندین ...
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
📸 استوری یک خبرنگار حاضر در غزه
🔹اینجا غزه است؛ منطقهای که غمی را به دوش میکشد که کل زمین آن را تحمل نکرده است و دو میلیون نفر رنجی را تحمل میکنند که کل بشریت اندازه آن رنج نبرده است. ما به مجموع اینها استانداردهای دوگانه میگوییم.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️بیسیمچی گردان حنظله حاج همت را خواست.
حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که میگوید:
احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بیسیم دارد تمام میشود. عراقیها عنقریب میآیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی میکنم.
حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک میریخت، گفت:
بیسیم را قطع نکن … حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.
صدای بیسیمچی را شنیدم که میگفت :
سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگوئید : همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ.
۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصره نیروهای عراقی در میآیند. آنها چند روز را صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ.
#شهـید_حسینیارینسب
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
♦️مردها بخاطر اتفاقاتی که در جزیره افتاده بود ناراحت بودند. مخصوصاً اینکه دشمن به ضلع غربی جزیره، یعنی همان جاییکه نیروهای همدان مستقر بودند حمله کرده بود. به همین دلیل، ساکها را بستیم و سوار اتوبوسها شدیم.
در مسیر مشهد - همدان توی غذاخوری بین راه نشسته بودیم که ناگهان یکی از نیروهای علی آقا فریاد زد: «علی آقا!» از پشت میز بلند شدم و دویدم بیرون چند نفر از مردها جلوتر از من میدویدند. توی محوطهای سرسبز که شبیه پارک بود، علی آقا را دیدم توی هوا بود. یک پا خم و یک پا را با شدت به طرف پسرجوانی که تیشرتی قرمز پوشیده بود پرتاب میکرد و بلافاصله آن یکی پا را روانه صورت مرد بلندقد چهارشانهای که همراه پسر جوان بود میکرد. دست باندپیچی شده را از گردن درآورده بود و داشت با هر دو دست حرکات رزمی و تاکتیکی انجام میداد؛ دقیقا شبیه فیلمهای بروسلی، آن دو مرد هم از خودشان دفاع میکردند، اما علی آقا خیلی حرفهای تر و ورزیده تر بود. نیروهای علی آقا او را گرفتند و ماجرا فیصله یافت. میدانستم در این شرایط نباید جلو بروم. نیروهای دیگر هم سر رسیدند و علی آقا را داخل غذاخوری آوردند. یکی آب میآورد، یکی چای سفارش میداد. توی حرفهای دیگران متوجه شدم یکی از آن دو مرد به همسر یکی از همراهان ما متلک گفته و اتفاقا علی آقا پشت سر آنها بوده و شنيده است، علی آقا توی این مسائل بسیار متعصب بود؛ طوری که بعد از نیم ساعت از آن ماجرا هنوز صورت و حتی پوست سرش، که از ته تراشیده بود سرخ بود. از این میسوخت که چرا به زن متأهل باحجاب و چادری که بچه در بغل دارد، متلک گفتهاند.
تازه بعد از اعتراض علی آقا با او دست به یقه شده بودند. من گوشهای توی سالن غذاخوری نشسته بودم. کمی که گذشت، آن دو مرد داخل سالن آمدند و رفتند جلوی میز علی آقا، خیلی ترسیدم فکر کردم دوباره برای دعوا آمدهاند. اما، مردها شرمنده بودند و قصد عذرخواهی داشتند. با التماس و خجالت میگفتند: «ما رو ببخشید! شرمندهایم! نمیدونستیم شما رزمندهاید، و گرنه از این غلطها نمیکردیم»
شب یکشنبه اول تیرماه ۱۳۶۵ ساعت هفت شب به همدان رسیدیم. علی آقا مرا به خانه رساند و کمی نشست، اما چون بابا نبود قرار شد فردا دوباره بیاید. اما نیامد و فردای آن روز، هنگام عصر شد. یعنی شب سهشنبه با دایی محمود آمد. یک ساعتی نشستند و با بابا کلی حرف زدند. میگفتند: شانزده شهید آوردهاند؛ یکی از شهدا شهید شکری پور بود. روز بعد، سهشنبه سوم تیرماه علی آقا و دایی محمود ظهر ساعت دوازده به جبهه میرفتند. قبل از رفتن برای خداحافظی به خانه ما آمدند، پرسیدم: «کی برمیگردی؟»
جواب داد: معلوم نیست. دعا کن برای عروسی برسم.
تابستان بود؛ مادر از طرفی مشغول کمک رسانی به جبههها و از طرفی مشغول تهیه جهیزیهام بود. بیست و چهار روز از رفتن علی آقا میگذشت؛ شب جمعه بود که امیر و حاج صادق به خانه ما آمدند. نامهای از علی آقا برایم آورده بودند. نامه را گرفتم و بعد از خداحافظی دویدم توی اتاق، نامه را باز کردم و آن را خواندم:
"... در ضمن در رابطه با عروسی به خانواده بگویید انشاالله برای عید قربان، که میشود در تاریخ ۱۳۶۵/۵/۲۵ آماده باشند. خودم چند روز زودتر اگر اتفاقی نیفتد میآیم. دیگر عرضی ندارم. شما را فقط به خدا میسپارم."
با خواندن نامه نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد آخر مادر مهمانها را برای عروسی دعوت کرده بود. شب بیستم مرداد ماه علی آقا به همدان آمده بود و قرار بود آن شب با خانوادهاش به خانه ما بیایند تا برای عروسی برنامهریزی کنیم. مادر مثل همیشه شام خوشمزهای پخته بود. عطر برنج، بوی زعفران و خورش قیمه مادر خانه را پر کرده بود. هنگام عصر حیاط را شستم. پردههای اتاق پذیرایی را کنار زدم و پنجرهها را باز کردم. همه جا تمیز و مرتب بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸 جنایات صدام
┄═❁❁═┄
وقتی اخبار ورود نيروهای آمريكايی و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتی صدام نيز دچار يأس و ناامیدی شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايی كه سردمداران رژيم بعث میدانستند مدت زيادی در كويت باقی نخواهند ماند، با خود میگفتند: بايد تا آنجا كه میتوانيم، سرقت كنيم.
صدام به عدی دستور داد گروههايی برای سرقت و غارت كويت و مصادره اشياء گرانقيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند.
سرانجام در پايان مهلت تعيين شده سازمان ملل، در صبح روز ۱۶ ژانويه ۱۹۹۱، بمبافكنهای سنگين اف ۱۱۱ و اف ۱۱۷ متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيماها وارد صحنه شدند و بمبافكنهای سنگين بی-۱ مقرهای احتمالی صدام را با بمبها و موشکهای پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90