eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
631 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
603 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای غزه 🔸 با نوای صادق آهنگران در حمایت از مردم غزه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۲ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸در شبیخون‌هایی که می‌زدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست می‌گرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می‌گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می‌رفتیم. سربازان دشمن که اغلب مست و در حال خواب بودند را مورد هجوم قرار می‌دادیم، تانک‌هایشان را منفجر و درون سنگرهای سربازان بعثی را هدف تیربار قرار می‌دادیم و بدون هیچ‌گونه مقاومت، آنها دست به فرار می‌زدند یا کشته می‌شدند. حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می‌گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می‌کردیم لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد می‌کردیم، دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد. با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می‌گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم. در حین عملیات شاهد جیغ‌ها و گریه‌های سربازان دشمن بودم، آنها فریاد می‌زدند، ولی عملیات ما سریع انجام می‌گرفت و با همان سرعت به مقرمان باز می‌گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعت‌ها می‌کوبید و تا صبح منوّر می‌انداخت. هر شب این عملیات انجام می‌گرفت، دکتر می‌گفت : برادران کاری را باید کنیم که دشمن احساس امنیت نکند، جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب‌ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می‌شوند و توان جنگیدن را از دست می‌دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی‌بینیم، بایستی به این برنامه‌ها ادامه دهیم و از روی مسئولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد براندازی دارد. استکبار غرب و شرق به او سلاح می‌دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و می‌بینید حتی آیت‌الله خامنه‌ای در عملیات شرکت می‌کند و ما وظیفه دینی و ملی خود می‌دانیم از امام، انقلاب و وطن دفاع کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸متقاضیان گاز مایع یارانه‌ای در سامانه دریافت فرآورده‌های نفتی ثبت‌نام کنند. مدیرعامل شرکت ملی پخش فرآورده‌های نفتی: 🔸️گاز مایع (ال‌پی‌جی) به قیمت یارانه‌ای در حال توزیع است، اما همه متقاضیانی که نیازمند دریافت گاز مایع برای مصارف خانگی یا مشاغل خرد هستند باید در سامانه دریافت فرآورده‌های نفتی به آدرس زیر https://newtejaratasan.niopdc.ir ثبت‌نام و از طریق این بستر الکترونیکی سوخت مورد نیاز خود را دریافت کنند. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۳ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸دکتر چمران با آن برخورد انسانی و فرماندهی ویژه‌ای که داشت با سخنانش که به عربی ادا می‌کرد. واقعاً قلب‌ها را تسخیر می‌کرد و ما مجذوب او شده بودیم و با ما که به او کمک می‌کردیم بسیار مهربان بود و به حرف‌مان گوش فرا می‌داد و برای هر رزمنده احترام می‌گذاشت و به فکر او و پیشنهادش، همۀ آراء را می‌شنید و رأی بهتر را او می‌گفت : دستورات جنگی او را خیلی خوب اجرا می‌کردیم. بدون شک در همه محورها حضور نیروهای محلی و جنگ‌های نامنظم حضوری حیاتی داشت. غیر از ما از نیروهای ارتشی هنوز کسی اعزام نشده بود، می‌توانم بگویم تنها نیروهایی که در مقابل عراق ایستاده بودند و به آنان تلفات وارد می‌کردند نیروهای شهید چمران بودند که همراه دکتر آمده بودند و یا از شهرهای مختلف به او پیوسته بودند. این نیروها با همه وجودشان می‌جنگیدند و توان جنگیدن فراوانی را داشتند و ضربات سختی هم بر دشمن وارد می‌کردند و همین‌ها بودند که توانستند با فشار آب و دفاع تا سر حد شهادت همه تلاش‌های دشمن برای تصرف اهواز ناکام کنند. البته تدریجاً ما از لحاظ نفرات و امکانات روز بروز قویتر می‌شدیم. اسلحه ام یک ما به کلاشینکف و حتی تیربار که از دشمن غنیمت می‌گرفتیم تغییر کرد. بر اثر تجاربی که با فرماندهی شهید دکتر چمران به دست می‌آوردیم، استعداد و قابلیت جنگی پیدا کردیم. شبیخون‌هایی که علیه دشمن انجام می‌دادیم بر اراده و جرئت ما افزود. دیگر از دشمن و سلاح سنگین او باکی نداشتیم. عادت کردیم و یاد گرفتیم چگونه با همان اسلحه و امکاناتی که داشتیم بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کنیم. دیگر ترس از دشمن و اسلحه او را فراموش کردیم. دشمن از نام چمران و نیروهایش می‌لرزید. تعدادی اسیر را که می‌گرفتیم آنها اعتراف می‌کردند که تنها نیرویی که از آن می‌ترسیدند نیروهای شهید چمران بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ فقط ما می‌مانیم و اعمالمان 🔹سخنان تلگنر آمیز سردار شهید علی چیت‌ سازیان 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شلیک از فاصله نزدیک نظامیان صهیونیست به یک نوجوان معلول ذهنی فلسطینی در کرانه باختری 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸علی آقا از قبل با امام جمعه رامسر هماهنگ کرده و هتلی را برای ما رزرو کرده بود. دو تا سالن قشنگ و بزرگ و آینه کاری بود. خانم‌ها توی یک سالن و آقایان توی سالن دیگر مستقر شدند. پتوها و بالش‌هایی تمیز و نو نصیبمان شد. هر چقدر دنبال علی آقا گشتم پیدایش نکردم. پیگیر شام و تدارکات بود. با یکی از خانم‌ها دوری توی هتل زدیم. بعد دسته جمعی به دریا رفتیم. توی ساحل نشستیم. هوای خوبی بود. صدای موج دریا، آبی که با آسودگی به ساحل می‌خورد و برمی‌گشت، تاریکی شب و بی‌کران دریا، آرامش عجیبی به انسان می‌داد. بوی زهم دریا و گاه گاهی آواز پرندگان دریایی حالم را خوش کرده بود؛ صداهایی خیال انگیز و گوش نواز، توی فکر و خیال خودمان بودیم که علی آقا آمد. زن با آمدن علی آقا خداحافظی کرد و رفت. علی آقا پرسید: «خوش می‌گذره؟» جواب دادم تو که همه‌اش در حال بدو بدویی چکار کنم؟ هم صحبتی ندارم دنبال جای دنجم» علی آقا به دریا خیره شد. زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه می‌گنده. باید مثل این دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره، عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه، اگه این آب‌ها یه جا جمع کنیم گنداب می‌شه. من دوست دارم مثل این دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هرکاری می‌کنم. تو هم همین طوری نه؟ علی آقا با حرف‌هایش مرا به فکر فرو برده بود. فکر کردم اقیانوسی که او می‌خواست به آن برسد چی و کجا بود؟ بی هدف گفتم: «اوهوم...» صبح روز بعد علی آقا همه را بکار گرفت تا زیراندازها و وسایل صبحانه را آوردند پشت هتل، همان جایی‌که دیشب با هم از اقیانوس گفته بودیم. بعد از صبحانه مردها توی آب رفتند با لباس. علی آقا بخاطر دستش جلو نمی‌رفت. کناری ایستاده بود و به دریای بیکران نگاه می‌کرد. من و او دور از هم در ساحل دریا ایستاده بودیم. رفیعی و چند نفر دیگر به سراغ آقای مهربان رفتند که پایش تا بالای زانو در گچ بود و با عصایی که زیر بغل داشت راه می‌رفت. از هر دو دستش گرفتند و او را مثل ننو تکان تکان دادند. هر چه آقای مهربان داد و فریاد کرد و کمک خواست کسی جلو نرفت و کمکش نکرد. عاقبت همان چند نفری که او را توی هوا تکان می‌دادند بی‌رحمانه پرتش کردند وسط آب، 🔹بنده خدا با یک پا هر چه تقلا می‌کرد نمی‌توانست از توی آب بیرون بیاید. چند نفر در این میان دلشان به رحم آمد و او را از آب درآوردند و گوشه‌ای نشاندند تا خشک شود. این بار نوبت سردسته معرکه گیرها آقای حسین رفیعی بود. چند نفر به او حمله کردند دست و پایش را گرفتند و همان بلایی را که سر آقای مهربان آورده بود سر خودش هم آوردند؛ با این تفاوت که آقای رفیعی سالم بود و می‌توانست خودش را از آب بیرون بیاورد. در این میان کارت‌های شناسایی و پول هایش از جیبش بیرون ریخت و روی آب شناور شد. آقای رفیعی توی آب دست و پا می‌زد و بدنبال مدارک و پول‌هایش می‌گشت. چند نفر می‌خواستند به کمکش بروند. علی آقا گفت: «کمکش نکنین.» گفتم: «علی، گناه داره!» علی آقا لبخندی زد و گفت: «نه» حقشه بذار تنبیه بشه، چیزی که عوض داره گله نداره. کیف پول و مدارک حسین آقا به دست موج‌ها افتاده بود و اسکناس‌هایش روی آب در حرکت بود. حسین آقا فریاد می‌زد: بیایین کمک لامصبا پول سفرتان بود به من چه!... اما هیچ‌کس برای کمک جلو نمی‌رفت، در عوض همه دم گرفته بودند می‌خندیدند و می‌خواندند : اً بالا می آی، ا بالا می آی گلم، میگی می‌خندی منه می وینی چند تا تشر می‌زنی افاده نکن، افاده نکن، افاده خُشکه خُشکه خودم پول دادم سوار شدی درشکه افاده نکن، افاده نکن، شوورت خرکداره زینجیل می‌یله زینجیل می‌یله سکلان ور میداره این همان شعری بود که حسین آقا توی اتوبوس می‌خواند. حالا هم دسته جمعی برای خودش می‌خواندند و می‌خندیدند. بالاخره، هرطور بود حسین آقا از آب بیرون آمد و برای انتقام گرفتن این بار به سراغ علی آقا رفت و چند نفر را هم همدست خودش کرد. علی آقا لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود و به سر و روی او ریختند و همان ابتدای دریا سرش را زیر آب فرو بردند. من با ترس جلو دویدم و گفتم: "ولش کنین علی آقا دستش زخمیه! الان زخمش عفونت می‌کنه" اما نیروهایش ول‌ کن نبودند. چند بار سر او را زیر آب کردند و بیرون آوردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۴ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 چمران نه تنها همه نیروها را بسیج می‌کرد، بلکه از لحاظ روحی - روانی بر مردم اثر می‌گذاشت. رفتار او از روی صداقت بود. مردم به انسان‌های صادق احترام ویژه قائل بوده‌اند. چمران همین صفت بزرگ را داشت. او فقط دستور نمی‌داد بلکه قبل از نیروهای عمل کننده حرکت می‌کرد و باکی از دشمن نداشت. برای او مهم نبود که به سوی مرگ برود یا مرگ به سویش بیاید. من و دیگر نیروهای محلی که به او یاری می‌رساندیم این صفت جنگ آوری را و صداقت را در او می‌دیدیم و از او درس‌های زیادی آموختیم. درس زندگی و درس انسانیت و حمایت و جوانمردی را او به ما آموخت که از شعار دوری کنیم. غرور و نخوت را کنار بزنیم. او از دنیا دل کنده بود و راه خدا را در پیش گرفته بود و ما هم دنباله روی او بودیم. آموخته‌ها را می‌آموختیم و در عملیات رزمی آنها را بکار می‌بردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ مهدی زین‌ الدین، فرمانده لشکر علی بن ابیطالب (ع) در منطقه سردشت به شهادت رسید. 🔹 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین در سردشت گرفته شده است. ♦️در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید زین الدین در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت - دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند. 🔸ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ‌ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهید زین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.     ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️شهید حسن طهرانی مقدم "خدایا ما نمی‌خواهیم مردم عراق را بکشیم. ما می‌خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی‌ها را می‌کُشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن" موشک شلیک شد پس از چند دقیقه رادیو BBC اعلام کرد "یک موشک باشگاه افسران عراقی را منهدم کرده و تعداد زیادی از افراد حاضر در آن کشته شده‌اند" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یونه بلارای، وزیر سابق حقوق اجتماعی اسپانیا که بخاطر دفاع از ملت فلسطین برکنار شده : اسرائیل سعی می‌کند مردم فلسطین را تروریسم نشان دهد 🔺 با زیرنویس فارسی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم / ۲۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواهش‌ها و جلز و ولز کردن من هم کارساز نشد. عاقبت دست از سر علی آقا برداشتند. علی آقا لبخندزنان در حالی که لباس ها و باند دستش خیس شده بود و آب از آن چکه چکه پایین می ریخت، به طرفم آمد. با نگرانی پرسیدم : «علی چرا یه چیزی بهشان نمی‌گی! آب برا زخمت خوب نیست»! علی آقا خندید و گفت : بذار خوش باشن آمدن اینجا یه استراحتى بكنن، تفریحه عیب نداره. بعد هم رفت و لباسش را عوض کرد و باند دستش را دور انداخت. در این میان سوژۀ دیگری دست بچه ها افتاده بود و آن هم من و علی آقا، می‌دیدند علی آقا دوروبر من نمی پلکد آنها موضوع را سوژه قرار دادند و اصرار می‌کردند هرطور شده باید از شما عکس دونفری بگیریم. با اصرار آنها من و علی آقا کنار هم ایستادیم تا باصطلاح عکس دونفری بگیریم، اما عکاس دستش لرزید و عکس تار افتاد و صورت هر دویمان نامشخص و مبهم شد؛ انگار توی مه عکس گرفته بودیم. بالاخره، به مشهد رسیدیم در آنجا برای متأهل ها اتاق خصوصی در نظر گرفته بودند اما علی آقا توی اتاق پیدایش نمی‌شد و من اغلب تنها بودم. یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده او را بکشانم توی اتاق کولر را بهانه کردم و یکی از نیروهای علی آقا را، که توی سالن در رفت و آمد بود، صدا کردم و گفتم: به علی آقا بگید کولر اتاق ما خرابه بیاد درستش کنه. مرد با تعجب گفت «چرا» خرابه؟» و اجازه گرفت و توی اتاق آمد و خودش مشغول بررسی کولر شد. گفت: «خانم چیت سازیان این کولر که چیزیش نیست. خجالت کشیدم با من و من گفتم : چیزه، یعنی خیلی صدا می ده.» مرد، که بسیار محجوب و سربه زیر بود بدون آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «خواهر همۀ کولرا همین صدا رو می دن کولر اتاق ما هم همین طوره» با این حرف از خیر آمدن علی آقا گذشتم. به زودی متوجه شدم علی آقا با منطقه در ارتباط است و متوجه شده که به جزیره مجنون جایی که آنجا عملیات کرده اند، دوباره حمله شده و فرمانده گردان حضرت علی اکبر، حاج رضا شکری پور، شهید شده، به همین دلیل زمزمه برگشتن‌مان به همدان قوت گرفت. حتی می‌گفتند: قرار است مردها با هواپیما به منطقه برگردند و ما زن ها با اتوبوس به همدان برویم. در این هیر و ویر متوجه شدیم یکی از بچه های اطلاعات به نام علی تابش هم چند هفته پیش در جزیره به شهادت رسیده، اوضاع و احوال نیروها با شنیدن این خبرها به هم ریخت و احتمال برگشتن‌مان به همدان قطعی شد. به علی آقا گفتم: امروز با هم بریم بازار؟ علی آقا با تعجب پرسید: «بازار؟! بازار برای چی؟» گفتم: «باید سوغات بخریم.» على آقا دست توی جیبش کرد و شش هزار تومان درآورد به من داد و گفت: «بفرما هر چی دوست داری بخر، با یکی از خانم ها برو من از بازار خوشم نمی آد.» آن زمان شش هزار تومان پول زیادی بود. اعتراض نکردم. پرسیدم: «خودت چیزی نمی‌خوای؟» نه هیچی، برای خودت بخر. گفتم: «پیرهن‌ت کهنه شده. برات می خوام پیرهن بخرم. چه رنگی بخرم؟ زیر بار خرید پیراهن نمی رفت. معلوم بود حوصله این چیزها را ندارد. فقط برای اینکه جوابی داده باشد گفت : خاکی بخر؛ رنگ نظامی. آن روز با یکی از خانم ها به بازار رضا رفتیم. برای خودم چادر نماز صورتی قشنگی خریدم با دو تا بلوز شیک برای مادر و منصوره خانم برای برادرهای علی آقا که به تازگی ازدواج کرده و مریم و به تهران رفته بود، لباس خریدم. دو تا سجاده یک شکل خیلی قشنگ هم برای بابا و آقا ناصر. یک پیراهن خاکی رنگ با شلوار هشت جیب برای علی آقا با زعفران و زرشک و نبات؛ کلی هم از پول باقی ماند. به هتل آمدم و چیزهایی را که خریده بودم به او نشان دادم. با لذت نگاه می کرد و می‌گفت: «گلم، چه حوصله ای داری تو! چطور برای همه خرید می‌کنی چقدر با سلیقه ای تو! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تا آقا سید علی همچین سربازانی داره     غم به دلتون راه ندین ... 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📸 استوری یک خبرنگار حاضر در غزه 🔹اینجا غزه است؛ منطقه‌ای که غمی را به دوش می‌کشد که کل زمین آن را تحمل نکرده است و دو میلیون نفر رنجی را تحمل می‌کنند که کل بشریت اندازه آن رنج نبرده است. ما به مجموع این‌ها استانداردهای دوگانه می‌گوییم. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️بی‌سیم‌چی گردان حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بی‌سیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که می‌گوید: احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود. عراقی‌ها عن‌قریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می‌کنم. حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گفت: بی‌سیم را قطع نکن … حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن. صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت : سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگوئید : همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ. ۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ نیروهای عراقی در می‌آیند. آنها چند روز را صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می‌دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ♦️مردها بخاطر اتفاقاتی که در جزیره افتاده بود ناراحت بودند. مخصوصاً این‌که دشمن به ضلع غربی جزیره، یعنی همان جایی‌که نیروهای همدان مستقر بودند حمله کرده بود. به همین دلیل، ساک‌ها را بستیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم. در مسیر مشهد - همدان توی غذاخوری بین راه نشسته بودیم که ناگهان یکی از نیروهای علی آقا فریاد زد: «علی آقا!» از پشت میز بلند شدم و دویدم بیرون چند نفر از مردها جلوتر از من می‌دویدند. توی محوطه‌ای سرسبز که شبیه پارک بود، علی آقا را دیدم توی هوا بود. یک پا خم و یک پا را با شدت به طرف پسرجوانی که تی‌شرتی قرمز پوشیده بود پرتاب می‌کرد و بلافاصله آن یکی پا را روانه صورت مرد بلندقد چهارشانه‌ای که همراه پسر جوان بود می‌کرد. دست باندپیچی شده را از گردن درآورده بود و داشت با هر دو دست حرکات رزمی و تاکتیکی انجام می‌داد؛ دقیقا شبیه فیلم‌های بروسلی، آن دو مرد هم از خودشان دفاع می‌کردند، اما علی آقا خیلی حرفه‌ای تر و ورزیده تر بود. نیروهای علی آقا او را گرفتند و ماجرا فیصله یافت. می‌دانستم در این شرایط نباید جلو بروم. نیروهای دیگر هم سر رسیدند و علی آقا را داخل غذاخوری آوردند. یکی آب می‌آورد، یکی چای سفارش می‌داد. توی حرف‌های دیگران متوجه شدم یکی از آن دو مرد به همسر یکی از همراهان ما متلک گفته و اتفاقا علی آقا پشت سر آنها بوده و شنيده است، علی آقا توی این مسائل بسیار متعصب بود؛ طوری که بعد از نیم ساعت از آن ماجرا هنوز صورت و حتی پوست سرش، که از ته تراشیده بود سرخ بود. از این می‌سوخت که چرا به زن متأهل باحجاب و چادری که بچه در بغل دارد، متلک گفته‌اند. تازه بعد از اعتراض علی آقا با او دست به یقه شده بودند. من گوشه‌ای توی سالن غذاخوری نشسته بودم. کمی که گذشت، آن دو مرد داخل سالن آمدند و رفتند جلوی میز علی آقا، خیلی ترسیدم فکر کردم دوباره برای دعوا آمده‌اند. اما، مردها شرمنده بودند و قصد عذرخواهی داشتند. با التماس و خجالت می‌گفتند: «ما رو ببخشید! شرمنده‌ایم! نمی‌دونستیم شما رزمنده‌اید، و گرنه از این غلط‌ها نمی‌کردیم» شب یکشنبه اول تیرماه ۱۳۶۵ ساعت هفت شب به همدان رسیدیم. علی آقا مرا به خانه رساند و کمی نشست، اما چون بابا نبود قرار شد فردا دوباره بیاید. اما نیامد و فردای آن روز، هنگام عصر شد. یعنی شب سه‌شنبه با دایی محمود آمد. یک ساعتی نشستند و با بابا کلی حرف زدند. می‌گفتند: شانزده شهید آورده‌اند؛ یکی از شهدا شهید شکری پور بود. روز بعد، سه‌شنبه سوم تیرماه علی آقا و دایی محمود ظهر ساعت دوازده به جبهه می‌رفتند. قبل از رفتن برای خداحافظی به خانه ما آمدند، پرسیدم: «کی برمی‌گردی؟» جواب داد: معلوم نیست. دعا کن برای عروسی برسم. تابستان بود؛ مادر از طرفی مشغول کمک رسانی به جبهه‌ها و از طرفی مشغول تهیه جهیزیه‌ام بود. بیست و چهار روز از رفتن علی آقا می‌گذشت؛ شب جمعه بود که امیر و حاج صادق به خانه ما آمدند. نامه‌ای از علی آقا برایم آورده بودند. نامه را گرفتم و بعد از خداحافظی دویدم توی اتاق، نامه را باز کردم و آن را خواندم: "... در ضمن در رابطه با عروسی به خانواده بگویید ان‌شاالله برای عید قربان، که می‌شود در تاریخ ۱۳۶۵/۵/۲۵ آماده باشند. خودم چند روز زودتر اگر اتفاقی نیفتد می‌آیم. دیگر عرضی ندارم. شما را فقط به خدا می‌سپارم." با خواندن نامه نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد آخر مادر مهمان‌ها را برای عروسی دعوت کرده بود. شب بیستم مرداد ماه علی آقا به همدان آمده بود و قرار بود آن شب با خانواده‌اش به خانه ما بیایند تا برای عروسی برنامه‌ریزی کنیم. مادر مثل همیشه شام خوشمزه‌ای پخته بود. عطر برنج، بوی زعفران و خورش قیمه مادر خانه را پر کرده بود. هنگام عصر حیاط را شستم. پرده‌های اتاق پذیرایی را کنار زدم و پنجره‌ها را باز کردم. همه جا تمیز و مرتب بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸 جنایات صدام ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی اخبار ورود نيروهای آمريكايی و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتی صدام نيز دچار يأس و ناامیدی شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايی كه سردمداران رژيم بعث می‌دانستند مدت زيادی در كويت باقی نخواهند ماند، با خود می‌گفتند: بايد تا آنجا كه می‌توانيم، سرقت كنيم. صدام به عدی دستور داد گروه‌هايی برای سرقت و غارت كويت و مصادره اشياء گران‏‌قيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند. سرانجام در پايان مهلت تعيين شده سازمان ملل، در صبح روز ۱۶ ژانويه ۱۹۹۱، بمب‏‌افكن‏‌های سنگين اف ۱۱۱ و اف ۱۱۷ متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيماها وارد صحنه شدند و بمب‏‌افكن‌‏های سنگين بی-۱ مقرهای احتمالی صدام را با بمب‌ها و موشک‌های پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۶ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ ♦️در آذر ۵۹ دشمن تانک‌ها و ادوات زرهی زیادی را در کرخه کور متمرکز کرده و خطوط دفاعی مستحکمی را به وجود آورد. رامسه یک روستایی که من و خانواده‌ام در آن زندگی می‌کردیم، در آن خانه و حسینیه‌ای را ساخته‌ام و در کنار حسینیه، مقبره یکی از مجاهدین جنگ‌های جهاد علیه بریتانیا در سال ۱۳۳۳ هجری قرار دارد. در این روستا کانال‌های آب فراوانی قرار دارد و پوشش گیاهی آن به صورت جنگل در آمده است. دشمن بعثی نیروهایش را تا پانصد متری روستا به جلو آورده و حتی با کلاشینکف به ما تیراندازی می‌کرد و با خمپاره هم بعضی مواقع روستا را بمباران می‌نمود. ما زندگی سختی داشتیم و زیر بمباران انواع سلاح سنگین، به کار کشاورزی می‌پرداختیم. تعداد کمی که در روستا مانده بودیم همگی از بستگان همدیگر یا یک عمر در کنار هم زندگی کرده بودیم. من دو تا زن و ده دختر داشتم و هنگام بمباران در یک اطاق گلی پناه می‌بردیم. در چنین شرایطی که دشمن در چند متری ما بود تصمیم گرفتم از مواضع توپخانه و تانک‌های دشمن اطلاعاتی را به دست آورم و به ستاد جنگ‌های نامنظم، سپاه حمیدیه و سپاه تحویل دادم. توپخانه ارتش، آنجا را کوبید و تعدادی از ادوات زرهی دشمن را منفجر و بسیاری از سربازان بعثی را کشت. من در اغلب روزها با تراکتوری که داشتم زمین‌های کشاورزی خودم را در روستای رامسه ۱ طراح شخم می‌زدم و مجبور بودم از جلوی خط اول دشمن عبور کنم و آنها هم کاری به من نداشتند. من در حالی‌که با تراکتور کار می‌کردم مواضع دشمن را هم شناسایی و کروکی تهیه و تحویل سپاه حمیدیه می‌دادم. روزها بدین منوال گذشت، آذر ۵۹ هم رسید و فعالیت من در رابطه با دادن اطلاعات گسترش یافت و تلفات دشمن هم رو به فزونی نهاد. در آذر ۵۹ شهید رستمی فرمانده نیروهای جنگ‌های نامنظم به خانه من آمد، همراه او یازده تن از نیروهای زبده شهید چمران بودند و در کنار حسینیه‌ام به کندن سنگر پرداختند و اسلحه نیمه سنگین خود را در آنجا گذاشتند. همچنین شهید رستمی¹ در حالی‌که در منطقه بود و تحرکات نیروهای عراقی را می‌دید اطلاعات فراوانی در اختیارش نهادم و با تراکتور به خط اول عراق بردم و او با چشم خود بسیاری از مواضع دشمن را دید و بعد از چند روز شهید دکتر چمران به منزلم آمد و همسر لبنانی الأصل او و دو پزشک و سه پرستار آمده بودند. ------------------------ ¹ سرگرد ارتشی شهید رستمی از تیپ (۵۵) هوابرد که معاون شهید چمران بود. حمید طرقی، هویزه در هشت سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️اساتید محترم، دوستان، اوقاتتون خوش، مردم و مبارزین غزه و کل فلسطین شرایط بسیار سختی را در این لحظات می گذرانند لطفا همگی، در نمازهای خود و در اوقات فضلیت دعا، برای این مردم مبارز و مستضعف و در مساجد و حرم های مطهر و سایر مشاهده شریفه با الحاء و‌ تضرع برای نجات و پیروزی آنان و‌ شکست دشمنان آنان دعا بفرمایید . دعا بی تاثیر نیست.
👈داستان سریال یوسف نبی به پایان رسید . 🤲الهم عجل لولیک الفرج 👌هدیه کنیم به روح مطهر هنرمند فقید مرحوم فرج الله سلحشور فاتحه مع صلوات. الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
دانشجوی مدافع حرمی که در روز دانشجو به شهادت رسید 💐شهید دانشجو «احمد قاسمی کرانی» در آزمون کارشناسی ارشد رشته مکانیک پذیرفته شده بود که عشق به دفاع از اسلام او را به دانشگاه جهاد کشاند تا اینکه در ۱۶ آذر سال ۹۴ به شهادت رسید. 💠 «احمد قاسمی کرانی» اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۹ همزمان با میلاد پیامبر اکرم (ص) در یکی از روستاهای توابع شهرستان فارسان متولد شد. پس از پایان دوران کارشناسی و در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شیراز پذیرفته شد. قرار بود بهمن ماه سال ۹۴ در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود که جهاد در سوریه علیه تروریست‌ها او را به دانشگاه جهاد در برابر تکفیری‌ها کشاند. 💐 وی پس از معرفی از گردان فتح لشکر عملیاتی هفت ولیعصر (عج) خوزستان به تیپ پانزده تکاوری امام حسن مجتبی (ع) در بهبهان رفت و در سحرگاه ۲۵ آبان ماه سال ۱۳۹۴ به همراه گردان امام حسین (ع) تیپ تکاور جهت دفاع از حرم آل الله به سوریه اعزام شدند و در ۱۶ آذر ماه، روز دانشجو به دست تروریست‌های تکفیری در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت رسید. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 کلید بهشت کلید جهنم •┈••✾✾••┈• 🔸در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸مادر جهیزیه‌ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن‌های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری می‌کردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر می‌شد. مادربزرگ، دختر خاله‌ها و زندایی‌ها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ‌های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط می‌گرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درخت‌های کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه می‌کردم که زیر نور چراغ‌های حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه‌مان چادر بزنیم و ریسه‌های چراغ رنگی لابلای درخت‌ها و توی حیاط ببندیم جشن‌مان چقدر باشکوه می‌شود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور می‌کردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمان‌ها نقل و سکه و گل روی سرمان می‌ریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده‌اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من می‌گفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود می‌گفت. از اینکه مهمان‌ها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب می‌گزید و با پر چادر کلوکه‌اش، که گل‌های درشت و برجسته‌ای داشت، ور می‌رفت. آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می‌گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمی‌گیریم." یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی می‌گین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین، شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کردین، تدارک دیدین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می‌آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه می‌کردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را می‌پرسیدند. مادر گفت: «ما کلی مهمان دعوت کرده‌ایم.» من آن‌قدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمی‌توانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می‌کرد که ما مراسم‌مان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم. از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هرطور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزار و پانصد تومان، که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود. مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه‌ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه می‌خورن که چرا ما از این برنامه‌ها نداشته‌ایم. باید براشان خاطره‌های خوب بسازیم.» بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابلای درخت‌ها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد، هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد می‌گفت: «مجلس زنانه است. من خجالت می‌کشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زن‌ها را می‌دانم داماد را که می‌بینن دست می‌زنن و شلوغ می‌کنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت: خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته‌اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده‌اند به علی آقا گفته بودند: تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می‌توانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره. علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️قابل توجه کلیه دوستان و همسنگران عزیز خانوار گرامی با سلام و عرض خدا قوت خدمت شما به کانال اطلاع رسانی سایت سبد کالای من خوش آمدید. 300/000 تومان تخفیف (هدیه) جهت خرید سبد کالای غذایی قیمت سبد کالا با تخفیف 1/200/000 تومان اعتبار تا : اطلاع ثانوی سفارش از طریق لینک زیر: https://mysabadkala.ir/product/sabadkala1/ در صورت هرگونه مشکلی در مراحل ثبت نام، خرید و یا هر موضوع دیگری، از طریق همین سامانه پاسخگوی شما خواهیم بود. باتشکر پستیبانی سبد کالای من 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۷ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ ♦️شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران در پی هر شبیخون جلسه‌ای با شهید رستمی در «عباسیه» تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت می‌کرد و می‌گفت: مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمین‌های آنان را تصرف کرده، روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است. من وقتی سخنان دکتر چمران را می‌شنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار می‌دادم سخت تحت تأثیر قرار می‌گرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیک‌ترین کسانش به دورترین و محروم‌ترین منطقه آمده و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون می‌زد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود می‌گفتم این شیوه جوانمردی نیست او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستاده‌ایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانه‌هایشان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزارعمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما می‌بینید که دکتر چمران و خانواده‌اش آمده‌اند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع می‌کنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هرکدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هرگونه کمک دریغ نکرده‌ایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کرده‌ایم، خود برادرمان علی هاشمی می‌داند که اگر کمک ما نبود امروز عراقی‌ها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را بخاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثی‌ها آماده‌ایم. در کنارشان می‌جنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالی‌که از شدت ذوق در پوست خود نمی‌گنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانه‌ام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با اراده‌ای فولادین گفت: خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثی‌های متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود: شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام می‌باشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامه‌هایمان را انجام می‌دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچه‌اش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد می‌کردند. در دیگر که مربوط به ما می‌شد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانه‌ای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد. راه پله‌ای فراخ داشت با پله‌هایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجره‌ها باز می‌شد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «می‌پسندی؟» گفتم: «خیلی» بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خواب‌ها کشیدم. یکی از اتاق‌ها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیه‌ات را بیاریم بچینیم. گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیه‌ام را آوردند. مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانواده‌اش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زن‌دایی‌ها و فامیل‌های نزدیک را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام ظرف‌ها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیل‌هایش شدیم. مادر از سر شب گریه می‌کرد. اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. هر کاری می‌کردم گریه نکنم نمی‌شد. من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمی‌دانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیده‌ای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیل‌ها گرم گفت و گو بودند. دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده. مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الان‌ها می‌آن» و در بغلم گریه کرد. همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️برخی از شهدای گروه جوله اول قاتل بسیجی‌ها بودند 🔷️ یکی از کارهای خوبی که در زمان حضور و درگیری یا ضدانقلاب، سپاه در کردستان انجام داد این بود که یک گشت بومی به نام گروه «جوله» (یعنی گشت) درست کرده بود که از پیشمرگان کرد و تعدادی کومله و دموکرات‌های تسلیمی تشکیل شده بود. ◇ غیر از پیشمرگان که بخاطر اعتقاد خود عضو سپاه بودند تعدادی از اعضای گروهک‌ها که سال‌ها در کوه‌ها آواره و دربدر زندگی می‌کردند و دائم در حال درگیری بودند، خسته می‌شدند بعد تصمیم می‌گرفتند تسلیم شوند و اسلحه را بر زمین و کنار گذارند تا امان‌نامه دریافت کنند. بعضی از این‌ها به گروه «جوله» یا همان گروه گشت می‌پیوستند. 🔻گروه جوله قوی‌‌ترین، زرنگ‌‌ترین تیزبین‌‌ترین و سریع‌ترین چریک‌ها بودند. ◇ بعضی از افراد این گروه اول از کومله‌ها و نیروهای روبرو بودند و در درگیری‌ها بسیاری از پاسدارها و بسیجی‌ها را سر بریده و شهید کرده بودند، همین افراد جذب اخلاق و رفتار شهدای کردستان و سرداران شهید بروجردی، کاوه شدند و توبه کردند. ◇ توابین گروه جوله جان برکفان دفاع از کردستان شدند، از شیعیان کرد گرفته تا دلاوران اهل تسنن، همگی وارد میدان دفاع شدند و توابین کومله تعداد زیادی هم شهید دادند. ◇ جالب است که بدانیم کردستان قهرمان در کنار شهدای جوله، ۵ هزار و ۴۰۰ شهید برای دفاع از کیان ایران اسلامی تقدیم انقلاب کرد. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90