eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
633 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
610 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پس از انتشار کلیپ خبر درگذشت والده مکرمه غواص جاویدالاثر شهید محسن جاویدی در برخی گروهها و کانالهای فجازی با قطعیت اعلام می‌شود، خبر رحلت ایشان شایعه بوده و صحت ندارد، ایشان به شکرانه الهی در قید حیات و موجبات برکت ایران اسلامی هستند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خواستگاری با چشمهای آبی با دست‌های لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم، بعد سینی و قندان را بردم گذاشتم توی آشپزخانه، رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری. فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دستشويی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشم‌هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می‌زدند. رفتم توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود، همان خانم دیروزی تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می‌گفت: خانواده خوبی هستن، پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده است» با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. می‌خوام درس بخونم و برم دانشگاه" مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت؟ منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت: از نجابت تو خوشش آمده، گفت: پسرش دختری مثل تو می‌خواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می‌گفت: دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میان پسرش پاسداره" مادر می‌دانست یکی از ملاک‌هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظرم پاسدارها آدم‌هایی کامل، بی نقص، مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم می‌گفت: پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه است." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می‌کرد. یکی دیگر از ملاک‌هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می‌خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب‌پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه‌ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاق‌ها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز، بپاش و شلوغ‌ کاری‌های مربوط به تهیه مربا و ترشی برای جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از این‌که مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت: قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه‌مان بیایند. با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی‌که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم شدیم، اما مادر و بابا با مهمان‌ها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی‌دانستم. دلهره‌ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی‌آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن‌ را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفند ماه علامت کوچکی گذاشتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان ۱ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ دنیای اسارت دنیای تاریکی‌هاست که به ندرت نوری در آن دیده می‌شود. نور و امید کالای کمیاب اسارت است، یأس، درد و سختی، همیشه در زیر پای اسیران می‌لولد. عشق به اباعبدالله علیه السلام کافیست تا تو را از خود بی‌خود کرده و عاشقت کند و روانه کوی و دیارش نماید. اما وقتی درهای اسارت به رویت بسته شوند و اسارت هم به خاطر آرزوی زیارت باشد آن وقت چه می‌کنی؟ ••••• حدود سه ماه از نوشیدن جام زهر قطعنامه توسط امام می‌گذشت. این سه ماه برای اسیران سیصد سال گذشت. باید به خود می‌قبولاندیم که بعد از آن جهاد حسینی، صلح حسنی مصلحت است. از چند روز پیشتر شایعه آزادی و تبادل اسرا بین ایران و عراق بچه‌ها را به وجد آورده بود با این حال هنوز «افسوس‌ها» و «ای کاش‌ها» از هر حلق سوخته و عاشقی بر می‌خواست که: افسوس که موفق به زیارت قبر آقا نشدم و ای‌کاش می‌توانستیم به پابوسی آقا برویم. ذکر همه اسرا این بود: «جنگ تمام شد اسارت در حال اتمام است و ما توفیق زیارت نیافته ایم.» □□ اردوگاه از شنیدن خبر پر از شور و ولوله شد. باور کردنی نبود. آقا ما را طلب کرده بود. طبق معمول هر روز وقتی که روزنامه‌ها آمد، بچه‌ها به سرعت مشغول مطالعه مطالب روزنامه‌ها شدند تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند، آن خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. خبر در گوشه‌ای از روزنامه انگلیسی زبان عراق درج شده بود. به دستور صدام کلیه اسرا باید به زیارت عتبات عالیات برده شوند. تفسیر و تحلیل‌ها شروع شد. - مگه می‌شه؟ اصلاً امکان نداره اینا که برای بردن به آدم مریض به بیمارستان، چهار نگهبان مسلح همراهش می‌فرستادن چطور امکان داره که این همه آدم رو با چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! - همه اینها حرفه ... اگه بخوان، گروه گروه و به تعداد کم ببرن تا قیام قیامت طول می‌کشد. عده دیگری می‌گفتند:" صدام خر کیه؟! امام طلبیده، زده پس هوشنگ خان و نسخه‌اش را پیچیده و گفته که اینها باید بیایند زیارت، اما نکند ... ؟" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چراغ علاءالدینی وسط اتاق بود از در و لوله کتری رویش بخار بلند می‌شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می‌لرزیدم و دندان‌هایم به هم می‌کوبید. حس می‌کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی» قلبم داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می‌زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض این‌که پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند. داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم‌قد او می‌شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت‌جیب پوشیده بود، با اورکت کره‌ای و پیراهن قهوه‌ای، موهایی بور، ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم‌هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی‌ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره‌ای که به کوچه باز می‌شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحيم اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی‌ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله‌ام با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید، مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی‌آیم. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد. تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده‌ام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کردهاند جبهه‌ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال طول بکشه، می‌مانم، می‌جنگم و از دین، ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشته تحصیلی‌ام برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم. نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدالله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین همه چیز تغییر می‌کنه، یعنی اگه همسر آینده‌ام راضی نباشه دست از جبهه می‌کشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه! اتفاقاً یکی از شرط و شروط و معیارای من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام. با خوشحالی گفت: الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کرده‌ام. وقتی شما ظرف یا فرشی به وقف مسجد می‌کنین به هیچ وجه نمی‌شه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو می‌شه و به مسجد برمی‌گرده» پرسید: «شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟ گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک‌ رسانی به جبهه همکاری می‌کنم. اما، فکر می‌کنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمی‌دونم چطوری؛ شاید اگه همسر آینده‌ام رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه؛ هر چند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 بنیاد امور مهاجرین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی یا بنیاد جنگ زدگان در ۱۳۶۰ به دستور محمدعلی رجایی نخست‌وزیر وقت‌، زیر نظر وزارت کشور، به سرپرستی سید مصطفی میرسلیم معاون سیاسی اجتماعی وزارت کشور برای برنامه‌ریزی و هماهنگی فعالیت‌های کمک‌رسانی و تأمین نیازهای مادی و معنوی مهاجران جنگ عراق با ایران تأسیس شد. وظایف و برنامه‌های این بنیاد در شش محور متمرکز می‌شد: برنامه‌های رفاهی‌، شامل پرداخت مستمری‌، کمک به آوارگان تحت پوشش امور اجتماعی‌، حمایت اقتصادی از طلاب و دانشجویان آواره جنگی‌؛ برنامه اسکان‌، شامل پرداخت اجاره‌بها، هزینه تعمیرات مجتمع‌ها، شهرک‌ها و خوابگاه‌های مهاجران جنگی و احداث خانه برای آنها در استان‌های جنگ زده‌؛ برنامه تعلیم و تربیت‌؛ برنامه امور هنری برای حفظ و توسعه فرهنگ اسلامی در میان جنگ زدگان‌؛ برنامه بهداشتی‌، شامل سرپرستی مهاجران معلول و سالمند، کودکان بی‌سرپرست‌، خرید لوازم بهداشتی‌، اعزام بیماران مهاجر به بیمارستان‌های داخل یا خارج از کشور؛ اشتغال‌زایی و کاریابی‌، به‌منظور ساماندهی و بهبود شرایط زندگی مهاجران جنگی‌. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ جنگ تحمیلی 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن شرایط نمی‌دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می‌زدم سکوت می‌کردم راستش بیشتر سعی می‌کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش می‌کند کتابی حرف بزند. پرسید: «پس شما مشکلی با شهید یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟» دستپاچه شدم و نمی‌دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم. حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید، مجروح و اسیر نمی‌شه. لبخندی زد، فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده‌ام، خواستم درستش کنم گفتم: - مادرتون می‌گفت: از اول جنگ تو جبهه‌اید؟ خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده، ان‌شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد. چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت، یک دفعه یاد سؤال اصلی خودم افتادم که از دیروز تمرین کرده بودم. پرسیدم - ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟ بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله." بعد مکثی کرد و ادامه داد. - توی جبهه، موقع عملیات مرخصي‌ها لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده‌هایی که متأهلن می‌گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایط‌شان را درک کنم. فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره، البته این از اهداف فرعیه. از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۲ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبت‌ها و جلسات زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌گفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش اسرا بیشتر می‌شد. بعد از جلساتی که برگزار شد همه متفق‌ القول گفتند: ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقی‌ها نمی‌توانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلم‌برداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد. کم کم باورها داشت از بین می‌رفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاه‌ها به نوبت به زیارت برده می‌شوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین همه ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه <<رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن بطور مخفی استفاده می‌شد بجز ماه‌های مبارک، در مواقعی که ضرورت نداشت جاسازی می‌شد. برای آگاهی بیشتر از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت، مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و تقسیم شد. علی‌رغم شرایط سخت و خفقانی که برفضای اردوگاه سایه افکنده بود بچه‌ها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقی‌ها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت: هر سه شنبه، یک گروه می‌روند و بعد از مقداری مقدمه چینی چهارشنبه بر‌می‌گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهارصد نفر یک گروه را تشکیل می‌دادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه‌ها بی اعتنا به هشدار عراقی‌ها صلوات و تکبیر می‌فرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه‌ها مبدل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن شرایط نمی‌دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می‌زدم سکوت می‌کردم راستش بیشتر سعی می‌کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش می‌کند کتابی حرف بزند. پرسید: «پس شما مشکلی با شهید یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟» دستپاچه شدم و نمی‌دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم. حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید، مجروح و اسیر نمی‌شه. لبخندی زد، فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده‌ام، خواستم درستش کنم گفتم: - مادرتون می‌گفت: از اول جنگ تو جبهه‌اید؟ خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده، ان‌شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد. چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت، یک دفعه یاد سؤال اصلی خودم افتادم که از دیروز تمرین کرده بودم. پرسیدم - ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟ بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله." بعد مکثی کرد و ادامه داد. - توی جبهه، موقع عملیات مرخصي‌ها لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده‌هایی که متأهلن می‌گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایط‌شان را درک کنم. فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره، البته این از اهداف فرعیه. از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸...زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر می گفت. وقتی بین ما سکوت طولانی شد، گفتم: «راستی، اسم من زهراست البته توی شناسنامه، اما همه بهم می‌گن فرشته» لبخندی زد و گفت:"زهرا خانم چه خوب! ما عاشق اهل بیت و خانم حضرت زهراییم. حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت می‌خواد." بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جلوی در نشسته بود. تا مرا دید با اشاره چشم و ابرو پرسید: «چی شد؟» با خجالت گفتم: «هیچی هر چی شما بگید.» بابا لبخندی زد و گفت: «مبارکه» بابا به مادرم و منصوره خانم که توی هال نشسته و گرم تعریف بودند، تعارف کرد تا بروند توی اتاق پذیرایی می‌خواستم بروم توی اتاق پیش خواهرهایم، اما مادر دستم را گرفت و با هم دوباره به اتاق پذیرایی رفتیم. بابا کنار علی آقا نشست و شروع کرد به صحبت از کار و پرسیدن از اوضاع جبهه و جنگ، مادر هم برای منصوره خانم از کارهای زیادی که برای کمک به جبهه‌ها انجام می‌دادند می‌گفت؛ از کارگاه خیاطی‌شان و فعالیت‌های دیگرش، یک دفعه متوجه شدم پدرم دارد قرار عروسی را می‌گذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: «من چیزی مد نظرم نیست؛ هر چی خودتان در نظر دارید و صلاح می‌دانید» منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می‌کنیم» در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!» منصوره خانم شنید. - نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه. پدرم گفت: برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانواده شما تحقیق هم نکرده‌ایم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب، پاک و مؤمنیه همین که از روز اول جنگ توی جبهه است، برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می‌سپرم. علی آقا مرد متدین، باخدا، شجاع و باغیرت، انقلابی و حزب اللهیه، اینا از همه چی با ارزش‌تره. به خدا قسم اگه بدونم شما امروز ازدواج می‌کنید و فردا شهید می‌شید، باز هم دخترم رو به شما می‌دم.» علی آقا سرخ شده بود. در جواب پدرم گفت: «ما هم نسبت به خانواده شما چنین احساسی داریم. به خدا قسم اگه جواب رد هم می شنیدیم از شما ناراحت نمی‌شدیم. الحمدالله شما هم خانواده بسیجی و ارزشی هستید. برای ما هم افتخاره با خانواده مؤمن و ایثارگری مثل شما وصلت کنیم.» بعد سکوت کرد و آهسته تر گفت: «هرچند من وقتی پا توی این خانه گذاشتم، مطمئن بودم ناامید از این خانه بیرون نمی‌رم.» صبح فردای آن روز به خانه مادربزرگم رفتیم تا هم آن‌ها را برای شب که خانواده داماد به خانه ما می‌آمدند دعوت کنیم و هم دایی محمود را ببینیم. دایی محمود از جبهه آمده بود. کمی از این در و آن در حرف زدیم. مادر گفت: محمود جان برای فرشته خواستگار آمده.» دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت: «مبارکه دایی جان!» سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکی‌ام را به بازی گرفتم. دایی محمود پرسید: «خُب، حالا آقای داماد چکاره است؟» مادر گفت: «مثل شما پاسداره اسمش علی چیت سازیانه» دایی محمود داشت چای می‌خورد. شکست گلویش، چشمهایش از تعجب گرد شد. - علی آقا؟! مادر جواب داد: «می‌شناسیش؟» مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت: «گفتم به محمود بگیم می‌شناسدش» دایی محمود همین که سرفه‌اش قطع شد، گفت: «یعنی شما علی آقا رو نمی‌شناسین؟ علی آقا فرمانده ماست بابا یه لشکر انصارالحسين و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه، فرمانده اطلاعات عملياته بچه‌ها یک چیزایی تعریف می‌کنن از گشت و شناسایی‌اش؛ دروغ و راست اما ما دروغاش رو هم باور می‌کنیم. می‌گن می‌ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا می‌ایسته. خیلی چیزا می‌گن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: «اصلاً به ما نگفتن فرمانده است؛ نه خودش نه مادرش» دایی محمود گفت: علی آقا از اون آدمای مخلص و باخداست. وجيهه خانم اگه دامادت بشه شانس آورده‌ای. از همه مهمتر این‌که اهل دروغ و ریاکاری نیست. نه به خدا دروغ میگه نه به بنده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی برای ما صحبت می‌کنه اول حرفاش به نقل از امام علی علیه‌السلام می‌گه وجدان تنها محکمه‌ای است که نیاز به قاضی نداره، از این جمله بگیر و برو. دایی محمود خیلی جدی گفت: اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده، خوب فکر کن از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش. مادر با اعتراض گفت: مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم؟ مادربزرگ که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت: حالا نه این‌که تو زن گرفتی خانه‌نشین شدی؟!» دایی خندید - ای بابا من با علی آقا مقایسه می‌کنی؟ من ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمی‌شم علی آقا، دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: «من چندتایی عکس باهاش دارم، همان‌طور که آلبوم را ورق می‌زد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده میاد." دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف می‌کرد و آلبوم خود را ورق می‌زد. تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده‌ام فکر می‌کردم توی تصورم مردی بلندقد و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می‌دیدم. اصلا فکر نمی‌کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم. دایی انگشتش را گذاشت روی یکی از عکس‌ها و گفت: «این یکی از نیروهاشه تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مانده بود هیچ‌کس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیرویش را از زیر پای عراقی‌ها برداشت آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس می‌گفتی، یکیشون جرأت نداشت» دایی دست گذاشت روی عکس دیگری این هم على آقاست. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه وقتی نیروهاش میرن گشت، آن‌قدر تو مسیرشان می‌ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده خودش هم برنمی‌گرده. این از دلسوزیش نشأت می‌گیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه اش هم همین طوره.» آن روز دایی محمود آن قدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد. دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرف‌های دایی محمود فکر می‌کردم. احساس خوبی داشتم. حس می‌کردم به بزرگترین آرزویم رسیده‌ام. زندگی در کنار رزمنده‌ای که همه فکر و ذكرش جبهه و جنگ بود حتماً باعث می‌شد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم. آن شب بعد از شام منصوره خانم و آقا ناصر، علی آقا، امیر آقا و حاج صادق با همسر و دخترش لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد، باورم نمی‌شد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد می‌نشست و من از قیافه‌اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ما آمده بود روبرویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود. آقا ناصر، پدر علی آقا مردی بود جا افتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان، موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتاً چاق و قدی متوسط. با حرف‌ها و تعریف‌هایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد. حاج صادق اولین پسر خانواده، متولد ۱۳۳۷، بخشدار قهاوند و همسرش منیره خانم مربی پرورشی بود. دختر دوساله‌شان، لیلا بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد ۱۳۳۹، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه برادرانش قدبلندتر بود. توی جهاد سازندگی کار می‌کرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافهٔ بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خاطرات آزادگان سرافراز https;://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۳ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه اول با بدرقه و با اشک، خنده و صلوات رفت. بچه.های هر گروه که نوبتشان می‌شد، عصر، قبل از آمار، با زحمت فراوان غسل زیارت می‌کردند بعد کلیه افراد اردوگاه برای دیدار و طلب دعا به سراغ آنها می‌رفتند و در حالی که می‌گریستند از آنها التماس دعا داشتند. هر کس شیئی را برای تبرک به آنها می‌داد تا برایش تبرک کنند. هر کس که کدورتی از برادری داشت به سویش می‌رفت و طلب بخشش و دعا می‌کرد. گروه اول، با صلوات و تکبیر و اشک و گریه وارد اردوگاه شد. فضای اردوگاه از معنویت و عشق موج می‌زد. حتی سربازان عراقی هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و مات و مبهوت به دیده بوسی می‌نگریستند. ببا همان امکانات کم، شیرینی درست کردیم و دهان تمام افراد اردوگاه به میمنت زیارت بچه‌ها، شیرین شد. بدون اتلاف وقت بعد از گفتن تقبل الله و روبوسی از جریانات بین راه و آدرس زیارتگاه‌ها می‌پرسیدند و به زیارت کننده‌ها، "کربلایی‌" می‌گفتند: مواظب باشید که وقت‌تان بیهوده هدر نشه، دست پاچه نشید. از در که وارد مرقد مبارک شدید روبه رویتان ضریح شش گوشه آقاست. دست راست قتلگاه قرار داره و دست چپ مرقد حبيب بن مظاهر؛ اول زیارت کنید و سریع مشغول نماز شوید حتما و حتماً برای سلامتی امام و طول عمرشان دعا کنید. گروه دوم رفت و برگشت و بعد نوبت ما شد. لحظه شماری‌ها آغاز شد. مجموعه آداب زیارت و زیارتنامه‌های مختلف پخش شد و در این فرصت کم، مشغول حفظ آن شدند و بعضی از مطالب را روی قطعات کوچک کاغذ یادداشت کردند. دو سه روز قبل از سفر یک جلسه توجیهی گذاشتند که طی این جلسه، پیرامون کلیه مسائل اعم از فضیلت زیارت و طریقه به جا آوردن آداب و همچنین طرز برخورد با مردم و عراقی‌ها بررسی شد.. روز سه‌شنبه سیزدهم دی ماه آمد. ساعت ده صبح بود که سوت آمار بر خلاف همیشه که این سوت آهنگ نکبت و دمیده شد؛ برای اذیت و آزار بود این بار برای آماده باش زائران به صدا در می آمد. بچه‌ها مقابل در آسایشگاه به صف نشستند. چهارصد نفر گروه را در آسایشگاهی جمع کردند و بعد گروهبان "جبار" که فردی بسیار بد طینت و عقده‌ای و مغرور بود آمد و بعد از مقداری چرت و پرت گفتن کار را به تهدید کشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
📸 بنر نصب‌شده در نیویورک 🔹معذرت بابت چاله‌چوله‌های شهر ... پول مالیاتتون به‌جای اینکه صرف خودتون بشه، داره کودکان فلسطینی رو می‌کشه! به کمک آمریکا به اسرائیل پایان دهید! 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90