#سلام_امام_زمانم 🤚
بی تو آواره این
کوچه دنیا شده ایم
هر کدام یک گوشه ای
بی کس و تنها شده ایم
نام تو را
چون شنیدم از لب باد صبا
ذوق کردیم به علی
غرق تمنا شده ایم..
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج ✨🕊
# سلام علی آل یاسین 🌹
# اللهم لین قلبی لولی امرک 💔
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلایه از خیلی علما و خواص⁉️
آدم اینقدر بی وجدان ، بی عاطفه ...
#استاد_شجاعی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
.
#چنـٰان............زندگۍ..........ڪن
ڪهکسانۍڪهتـورامۍشنـٰاسندو
خدارـٰانمۍشنـٰاسند،
بواسـطهآشنـٰایۍبـٰاتـو
بـٰاخـداآشنـٰاشونـد!
#شھیـدمصـطفۍچمـراݧ
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهل و ششم)
ادامه...
وقتی خواستیم برای زیارت...
از هم جدا بشویم، اصلاً حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاريم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و میتوانیم بعد زیارت تصمیم بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان!🥺❤️
گوشیها آنتن نمیداد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. میدانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت، غافل از اینکه من عینکم را در آورده بودم.😔💚
من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.🌾🌾🌾
کنار حوض وسط حیاط نشسته بودم که آنتن گوشیها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. 😍🥺😍
تا حمید را دیدم گفتم:" از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد." 💚
جواب داد:" من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون."🤲🤲
دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظهای بینمان جدایی باشد. آنقدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم. 🥺
همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:" خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!"
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸
تقریباً غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا میشد. آنقدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتيم. چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان " هفتاد و دو تن" راه افتادیم...
قرار گذاشته بودیم تا شب خونه باشیم. چند باری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد.
برای قزوین ماشینی نبود. ناچار سوار اتوبوسهای زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.😢☺️
بعد جوری ضعف کرده بودم. با این گرسنگی، ببسکوییت حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت:"تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار، برای شام هم که میرسیم قزوین. اگر اگر آنقدر کم خرج باشی، هر هفته می برمت مسافرت!" 😂😊😂
از قم که برگشتیم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهل و هفتم)
ادامه...
از قم که برگشتیم...
عید دیدنی و دید و بازدیدها شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباسها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. 😍❤️
معمولاً هدیه برای من لباس یا شاخهای گل طبیعی میخرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم.
عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار با عینک دودی.😊🍃
ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود.
پنجشنبه، دو روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت. نصف شب بود که با من تماس گرفت.از رفتار هم هیئتی هایش تعریف میکرد. دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده.
گفت:" بچههای هیئت کلی تحویلم گرفتن. کتم رو میگرفتند میپوشیدند و سر به سرم میگذاشتند!"
از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم:" فردا بریم بوئین زهرا، خونه خاله فرشته؟" حمید گفت:" باشه بریم، ما که بقیه اقوام رو رفتیم، خونه کوچکترین خاله شما هم میریم. خوشحال میشه حتماً."🌸🌸🌸🌸
صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفشهایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت:" سوار شو بریم!" گفتم:"حمید جان! شوخی نکن. میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلو متر راهه. موتور رو بزار خونه با ماشین میریم." هر چه گفتم، قبول نکرد. گفت:" با موتور بیشتر میچسبه. "😳😁
ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید، بریم راست، الآن برو چپ، به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتت رو کم کن. اون آدمو ببین..."☺️🌼
حمید گفت :"تو چرا این طوری میکنی. راننده حواسش به همه جا هست. من خودم شوماخرم!"😅
گفتم:"آخه تا حالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست میترسم ." وقتی ماشین های سنگین از کنارمان رد میشدند، باهمه توان خود را به حمید میچسباندم و زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم.🤲
از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی رحم کرد. نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم. 🥺🥺
وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک میگشتیم. کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم. حمید کمی جلوتر دست بلند میکرد که یک نفر به کمک مان بیاید. با مکافات یک وانت جور کردیم. 😢🌾
حمید موتور را...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهل و هشتم)
ادامه...
حمید موتور را ...
به کمک راننده پشت وانت گذاشت،" اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم،" و دوباره راه افتادیم.☺️
خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد. و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم، غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست وپاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم، چشمهایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود، هر کسی می دید فکر می کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام.❤️😊❤️
تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم، با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم،😍
این بالا بلندیها برایم جذاب بود.🌸🍃
تعطیلات عید که تمام شد،سیزده به در با خواهر وبرادرهای حمید، به (امامزاده فلار) رفتیم.
خیلی خوش گذشت، کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم. وکلی عکس انداختیم." حمید با برادرهایش والیبال بازی میکرد. اصلا خستگی نداشت."بقیه می رفتند بازی می کردند، وده دقیقه بعد می نشستند، تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سر پا بود. دیگر داشتم امیدوار می شدم، این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید.☺️🕊☺️
هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم.
که حمید گفت:" امسال قسمت نشد بریم جنوب.
خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه ، بریم برای خادمی شهدا. گفتم:" اگه جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده. همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان، معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت،" حاجی از قبل حمید را می شناخت. مثل همیشه گرم با حمید احوال پرسی کرد، وقتی حمید گفت:" نامزد کرده ودوست دارد، با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی، با حاج آقای صباغیان، راهی جوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروانها به مناطق می رفت. نیروی امداد گر نیاز بود، من قبول کردم که خادم امداد گر باشم. دوست داشتم:" هر کاری از دستم بر می آید در راه خدمت به شهدا وزائران راهیان نور انجام بدهم. حمید هم در منطقه دهلاویه مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول شد.🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر روز اول صبح سوار آمبولانس می شدم و همراه کاروانها مناطق را دور میزدیم. این چند روز جور نشد حمید را ببینم،" با توجه به شرایط آب وهوا تعداد کسانی که مریض می شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود.😔💚
سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکانهای آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود، نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت وآمد بودم، شب که می شد احساس میکردم:"استخوانهای بدنم در حال جدا شدن است.🌿☘🌿☘🌿☘
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم. اردوگاه تقریبا روبروی دو کوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت.
با حمید قرار گذاشته بودم،" که آنجا همديگر را ببینیم تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آنها بودم، اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم، پاهایم آویزان بود. آنقدر بدنم کوفته وخسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم،💛🧡💛
نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهل و هشتم)
ادامه...
حمید موتور را ...
به کمک راننده پشت وانت گذاشت،" اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم،" و دوباره راه افتادیم.☺️
خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد. و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم، غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست وپاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم، چشمهایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود، هر کسی می دید فکر می کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام.❤️😊❤️
تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم، با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم،😍
این بالا بلندیها برایم جذاب بود.🌸🍃
تعطیلات عید که تمام شد،سیزده به در با خواهر وبرادرهای حمید، به (امامزاده فلار) رفتیم.
خیلی خوش گذشت، کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم. وکلی عکس انداختیم." حمید با برادرهایش والیبال بازی میکرد. اصلا خستگی نداشت."بقیه می رفتند بازی می کردند، وده دقیقه بعد می نشستند، تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سر پا بود. دیگر داشتم امیدوار می شدم، این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید.☺️🕊☺️
هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم.
که حمید گفت:" امسال قسمت نشد بریم جنوب.
خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه ، بریم برای خادمی شهدا. گفتم:" اگه جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده. همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان، معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت،" حاجی از قبل حمید را می شناخت. مثل همیشه گرم با حمید احوال پرسی کرد، وقتی حمید گفت:" نامزد کرده ودوست دارد، با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی، با حاج آقای صباغیان، راهی جوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروانها به مناطق می رفت. نیروی امداد گر نیاز بود، من قبول کردم که خادم امداد گر باشم. دوست داشتم:" هر کاری از دستم بر می آید در راه خدمت به شهدا وزائران راهیان نور انجام بدهم. حمید هم در منطقه دهلاویه مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول شد.🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر روز اول صبح سوار آمبولانس می شدم و همراه کاروانها مناطق را دور میزدیم. این چند روز جور نشد حمید را ببینم،" با توجه به شرایط آب وهوا تعداد کسانی که مریض می شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود.😔💚
سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکانهای آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود، نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت وآمد بودم، شب که می شد احساس میکردم:"استخوانهای بدنم در حال جدا شدن است.🌿☘🌿☘🌿☘
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم. اردوگاه تقریبا روبروی دو کوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت.
با حمید قرار گذاشته بودم،" که آنجا همديگر را ببینیم تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آنها بودم، اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم، پاهایم آویزان بود. آنقدر بدنم کوفته وخسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم،💛🧡💛
نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهل و نهم )
ادامه...
محوطه اردوگاه پخش...
میشد بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم حمید را دیدم؛ رو به روی من کنار جدول نشسته بود. زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود.😍
پرسیدم:"حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟ " گفت:" تقریباً سه ساعتی هست که رسیدم. وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی."
لبخند زدم و گفتم:" با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلو متر با این آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت همه خستگیام رفت. بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!"😊💚
همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیباییهای همسایگی با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان میشود.
نماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم. درست مثل شنیده های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت میگرفتند. 🇮🇷🌷🌷🇮🇷
بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند، اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم.🌾🌼🌾🌼🌾
از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر میکردم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. دهانم خشک شده بود. خواب خیلی عجیبی دیده بودم :"آقایی با یک نورانیت خاص که مشخص بود شهید شده می خواست یک چیزی به من بگوید:"🕊✨🕊
در تلاش بود منظورش را برساند. تا خواست حرف بزند بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم.
خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد من بشنوم.😳🥺
با حمید قرار داشتم که بمناسبت تولدش، به مزار شهدا برویم. مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم؛ خودش بود وخودم وشهدا.
برایش کیک خریده بودم. وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت. سر مزارشهید حسین پور. میدانستم می خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم.🌷🌷
کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه میکردم. هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ ویک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند. چشمهایشان پر از امید بود.❤️😍❤️
در عالم خودم بودم که یکهو خشکم زد. چشمهایم چهارتا شد، یکی از عکسها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم، دقیقا همان نگاه بود.
شهید اردشیر ابراهیم پور" جذبه خاصی داشت."💚
همیشه در سرم میچرخید که این شهید میخواهد یک چیزی به من بگوید" نگاهش پر از حرف بود.
بعد از آن هر بار مزار شهدا میرفتیم" حمید میرفت سر مزار شهید حسین پور، من هم میرفتم سر مزار این شهید، با اینکه متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم.
بعد از خواندن فاتحه وزیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزارآمدیم، وروی چمنها نشستیم، کیک را گذاشتیم وسط وعکس انداختیم.💫💫💫
وقتی داشت کیک را برش میداد، سرش را بلند کرد وچشم در چشم به من گفت:" فرزانه ممنون بابت زحماتت، 🍃💐🍃💐🍃
میخواستم یه.....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پنجاه )
ادامه...
میخواستم یه.....
چیزی بگم ترسیدم" ناراحت بشی. هُری دلم ریخت" تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت، با دست اشاره کردم که راحت باشد.😳😊
خیلی جدی به من گفت:" فرزانه تو این چیزی که من فکر می کردم نیستی!!"😳
این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم. نمیدانستم با خودم چند چندم، گفتم:"شاید به خاطر برخوردهای اول مَحرَم شدنمان، دل زده شده به شوخی چند بار به من گفته بود تو کوه یخی، ولی الان خیلی جدی بود، گفتم:" چطور حمید؟ من همه سعی ام را میکنم همسر خوبی باشم.🥺💚
چند دقیقه ای در عالم خود فرو رفته بود وحرفی نمی زد، لب به کیک هم نزد.
بعد از اینکه دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال می زنم از آن حالت جدی خارج شد.
پقی زد زیر خنده وگفت:" مشخصه تو این چیزی که من فکر میکردم نیستی. تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم! تو فوق العاده ای! 😍😁😍
شانس آورده بود محضر شهدا بودیم وجلوی خلق الله، واِلّا پوست سرش را می کندم!
خیلی خوب بلد بود چطوری دلم را ببرد. روز به روز بیشتر وابسته می شدم. ❤️❤️
نبودنش اذیتم میکرد حتی همون چند ساعت که سر کار می رفت. خودم را با درس و دانشگاه وکلاس قرآن مشغول میکردم، تا نبودنش را حس نکنم.🌸🌼
نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم. هر دوره ای که میگذاشتند تشویقش می کردم، که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمید واقعا سخت بود.🥺
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادر زاده حمید رفته بودیم. فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد، از زیر قرآن رد شد. بعد هم خداحافظی کرد رفت."💙💜
همین که پشت سر حمید آب ریختم ودر حیاط را بستم. دلتنگیهایم شروع شد. همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من می گفت.
انگار قلب من را با خودش برده بود. دو سه بار در طول مسیر با هم تماس گرفتیم. چون داخل اتوبوس بود نمی توانست زیاد صحبت کند،💞
فردای روزی که حرکت کرده بود، هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت.
گفت:" اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست. اومدم کنار اون زنگ زدم.
این گل بوی سجاده تو را میده. 🍃🌿🍃🌿
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هر شب کنار همون بوته یاس،...
تقریبا هر شب با هم صحبت میکردیم. از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف می کردم تا لحظه ای که به خانه بر میگشتم. حمید هم از دوره وآموزش هایی که دیده بود می گفت.
از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدر ومادرش شده بود، هر بار تماس می گرفت می پرسید:" دیدن بابا مامان رفتی؟ از عمه یا پدرش که میگفتم:" پشت گوشی صدای پر از دلتنگیش را حس میکردم.🥺
یک ماه ونیم در نهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودند.
دوست داشتم زودتر حمید را ببینم. صبر هر دوی ما تمام شده بود، از مشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم و گزارش می گرفتم. که کجاست.
چکار میکند وکی می رسد، احساس می کردم این اتوبوس راه نمیرود....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پنجاه و یکم )
ادامه...
احساس می کردم این اتوبوس راه نمیرود....
زمان خیلی دیر میگذشت ومن صبر از کف داده بودم،
هر بار تماس می گرفتم می پرسیدم:" نرسیدی حمید؟ می گفت:" نه بابا هنوز نصف راه مونده! ☺️
این طور جاها دوست داشتم به آدمهای عاشق قالی سلیمان می دادند تا اینهمه انتظار نکشیم،❤️
یکسری کار عقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم. هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم. آنقدر عجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد. بار آخری که تماس گرفت.
نزدیک قزوین بود. سبزه میدان قرار گذاشتیم.
همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم. دوست داشتم یک دل سیر حمید را ببینم، تا دست من را گرفت:" متوجه نبودن حلقه شد، پرسید:" یعنی این مدت که من نبودم، حلقه نمی انداختی؟🥺💚
حساب کتاب همه چیز را داشت، می خواست من را همه جوره برای خودش بداند. حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه در انگشت من برای حمید می ساخت، با هزار ترفند متوجهش کردم که به خاطر ذوق وشوق دیدنش عجله کردم و عمدی نبوده است.🌸🌸
دلم برای همه چیز تنگ شده بود، برای پیاده راه رفتنهایمان، برای بستنی خوردنهایمان، برای شوخی های حمید. 🦋💙🦋
دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بود و تا قزوین آمده بود، لحظه ای از هم جدا نباشیم.❤️❤️
عمه با حمید تماس گرفت:" وگفت نهار تدارک دیده ومنتظر ماست.
ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد. کلی سوغاتی برایمان آورده بود. 😍
برای من هم چند دست لباس خریده بود. لباس ها را داخل چمدان مرتب تا کرده بود، وسط هر کدام گل گذاشته بود وبهشان عطر زده بود. عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دید به شوخی گفت:"
باورم نمیشه تو همون حمیدی باشی که دوره مجردی از خرید و این جور کارها فراری بودی دست به سیاه وسفید نمی زدی. آخه حمید، دختر باید لباساشو خودش بیاره خونه بخت،تو که همه چی خریدی؛" تا عمه این را گفت:" همه زدیم زیر خنده، مشخص بود کلی وقت گذاشته وتمام ساعتهایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیند چطور میتواند" من را خوشحال کند.💓
با این که هوا به شدت گرم بود ولی تمام یک هفته ای که حمید قزوین بود را با هم گذراندیم،
جاهای مختلف قرار می گذاشتیم؛" حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاقهای خلوت هستند، ما دنبال آن بودیم که همه لحظات را کنار هم باشیم.🍀🍀🍀🍀🍀
بر خلاف روزهایی که دوه ر بود، این یک هفته خیلی زود تمام شد.
باید برای ادامه دوره به مشهد می رفت......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پنجاه و دوم )
ادامه...
باید برای ادامه دوره به مشهد می رفت.....
جدایی بار دوم خیلی سخت تر بود، سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم، چون می دانستم شغل حمید از این ماموریتها ودوره ها زیاد دارد.🥺❤️
اگر می خواستم برای هر خدا حافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی می گذاشت.
چون سری قبل غذای تو راهی اذیتش کرده بود. موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم، حمید را که راه انداختم."
همان جا داخل حیاط، کنار باغچه کلی گریه کردم.🥺 پیش خودم گفتم:" ما شانس نداریم، اوایل نامزدیمون افتاد توی پاییز وزمستون، به خاطر کوتاهی روزها و سردی هوا نمی تونستیم زیاد کنار هم باشیم.
حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره.❤️😔❤️
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم. می گفتم:" اگر حمید الان بود با هم می رفتیم چهل ستون، 🌸🍃🌸🍃
شاید هم می رفتیم فدک تپه نور الشهداء دلم برای شیرین زبانی ها و مهربانیش لک زده بود. مخصوصا که دوم تیر، اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود. زنگ زد و تلفنی تبریک گفت:" کلی شوخی کرد. ناراحت بودم که نیست. چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد، چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد. برایم شعر گفته بود و من را قرة العین صدا کرد، چند متن ادبی هم براین نوشت وفرستاد. پایش می افتاد یک پا شاعر می شد.🥀🌾🥀🌾🥀🌾
هم متن های خوبی می نوشت، هم گاهی اوقات شعر می گفت:"
در کلمه به کلمه متن هایش می شد دلتنگی را حس کرد.
با اینکه میدانستم متن ها و اشعار را خودش می نویسد، فقط برای اینکه حال وهوایش را عوض کنم، نوشتم انتخابهای خیلی خوبی داری حمید،
واقعا متنهای خیلی قشنگیه، از کدوم کتاب انتخاب میکنی؟😉😊
بی شیله پیله گفت:" منو دست انداختی دختر؟ اینها همه اش دست نوشته های خودمه، نوشتم؛" شوخی کردم عزیزم کلمه به کلمه که مینویسی برایم عزیزه،" همه شون را توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه.
فردا که تماس گرفت:" خواست شعری که دیشب فرستاده بود، را برایش بخوانم. شعرهایش ملودی وآهنگ خاص خودش را داشت، از خودم من در آوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم را صاف کردم وشروع کردم به خواندن؛🎼🎼🎼
همه هم غلط ودرهم برهم! دستهایم را تکان میدادم، ولی هر کاری کردم نتوانستم، ریتم شعرش را بخوبی در بیاورم.
حمید گفت تو با این شعر خوندن همه احساس من را کور کردی. دو نفری خندیدیم. 😅😅
گفتم خب حمید من بلد نیستم، خودت بخون، خودش که خواند همه چیز درست بود.
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
وزن وآهنگ وقافیه سر جایش بود......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد...