دلـت کـه گرفـت
بـا رفیـقی درد و دل کـن
کـه آسمـانـی بـاشد
ایـن زمینـیها
در کـار خـود مـانـدهانـد..
#حاج_قاسم #سوریه
#وعده_صادق
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
تو رسیدی به آرزوی خود؛
چه کند این دنیا بعد تو تباهی را؟!
#حاج_قاسم #سوریه
#وعده_صادق
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی
هرچقدرم گریه کردم التماس کردم
گفتن نه که نه
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم
از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت
برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم
بالاخره روز آزمون رسید
با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم
گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور
و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم
و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم
آزمون اواسط خرداد بود
و اعلام جواب یک هفته بعد
روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم
روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌
اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️
برام زیاد مهم نبود
خسته و کوفته از پایگاه برگشتم
بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا
تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
زینب :سلام حنانه گلم
حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران
توام میای؟
-جدی ؟
میشه منم بیام ؟
زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت
اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
زینب : آقا طلبیدتت
من چیکاره ام؟
-مرسی
از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم
رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟
-مسجد جمکران
بابا:این امل بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم
نیم ساعت نشد زینب اومد
بابا: برو چهارتا امل منتظرتن
-خداحافظ
با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران
مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) تعیین شده بود
شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم
آقا هنوز یادمه تو شلمچه روتونو ازم برگردوندید
میشه الان نگاهم کنید
همیشه زیر نگاهتون باشم
اون دوروز عالی بود
تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم
سرمزار شهید معماری و شهید صالحی
یکیشون مادرشو شفا داده بود
و دیگری از بهشت اومده بود
و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود
شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود
فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا
باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه
#ادامه_دارد..
#سوریه
سردار سلیمانی، عاشق بچههای شهدا بود. با بچههای شهدا زندگی میکرد. با آنها غذا میخورد و نشست و برخاست میکرد. گاهی با بچههای شهدا به کوه یا به زیارت امامزادههای تهران میرفت. تماس فرزندان شهدا با سردار سلیمانی، خیلی راحت برقرار میشد. این برنامه، فقط مربوط به ایران هم نبود. در سوریه و لبنان هم که بود، بچههای شهدا با او تماس میگرفتند، حرف میزدند و مشکلاتشان را میگفتند. حتی روز پنجشنبهای که فردایش شهید شد، این تماسها برقرار بود. وقتی به خانه شهید میرفت، فرزند شهید احساس میکرد پدرش آمده، احساس میکرد گمشدهاش را پیدا کرده است...
📚کتاب حاج قاسمی که من میشناسم./صفحه ۲۶
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود:
"آنقدر غمت به جان پذیرم حسین
تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین"
بهش گفتند: محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت: میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم...
بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسید درست تیر خورده بود وسط این شعر ...
#شهید_محمد_مصطفی_پور
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
به روایت همسر
🔹شهریور سال ۹۴ مثل همیشه برای کار عازم اصفهان شد اما بعد از چند روز که تماس گرفت، بجای اصفهان سر از #سوریه درآورده بود و به جای گچ و سیمان، #اسلحه به دست گرفته بود.
🔹هر روز تماس میگرفت که شرایط را توضیح دهد و مرا قانع کند. اوایل آرام و قرار نداشتم و با هر تلفن تمام وجودم آشوب میشد. ناراحت میشدم از بی خبر رفتنش، از در معرض خطر بودنش. اما حرفهایش آرامم میکرد.
🔹از اسارت زنان و دختران مسلمان میگفت. از مبارزه با ظلم جهانی میگفت. از وظیفه شرعی که بر عهده من بود میگفت و کار به جایی رسید که دفعات بعد، نیازی به قانع کردن من نداشت؛ خود من مشوق همسرم میشدم.
🔹از نهم محرم ۹۵ به بعد خبری از همسرم نشد. مدتی مفقود بود و بعد از شش ماه بیخبری، زمانی که مناطق تحت نفوذ داعش به دست نیروهای #فاطمیون افتاد، پیکر بی سرش را در خاکهای حلب تفحص کردند.
🔹طبق اطلاعاتی که بعدا به دست آمد، همسرم و شش نفر دیگر در محاصره داعشیها قرار گرفتند که بعد از اتمام مهمات، به دست #داعش سربریده شدند و پیکرهایشان یکی پس از دیگری به آغوش خانوادههایشان بازگشت.
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🍃 وقتی می دید کسی پول نیاز دارد به راحتی به او قرض میداد حتی بعضی سرباز هایش هم از او قرض گرفته بودند .با همیشه با اطرافیانش سر صحبت را باز می کرد تا از وضعیت مالی آنها باخبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع نیاز مالی آنها بردارد.
✨به راحتی هم پول هایی را داده بود می بخشید اول باید مطمئن شد که این فرد به آن پول احتیاج ندارد در غیر اینصورت می گفت : برو ان شاالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت میگیرم.
🏷 راوی : حمزه منتظری دوست و همرزم شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری
#شهیدعبدالصالح_زارع
#سوریه
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
در دنیا بودند ، اما با دنیا نبودند...
شــهـدا را میگویم!
آنها دغدغه های مهمتری از زندگی ڪردن داشتند!
مثل " #بندگیڪردن " ...
🎥🎥 ویدئویی از شهید فیروزآبادی در حال نوشتن وصیتنامه😭
#سوریه
#حلب
#الحاظر
#شام
#وای_بر_شام 💔
هدیه به روح شهید بزرگوار صلوات🌺
🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
.
همه نگران سنا بوديم، چون خيلي به پدرش وابسته بود.
همان شب شهادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسي كه متوجه شهادت سجاد شد سنا بود💔
شبي هم كه پيكرش را از #سوريه ميآوردند سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد.
یه روز سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقيه(س) خواستهام تا دل سنا را آرام كند
واقعاً هم همينطور شد..❤️🩹🥺
#شهید_سجاد_عفتی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
#قاب_دلتنگی
همه نگران سنا بوديم، چون خيلي به پدرش وابسته بود.
همان شب شهادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسي كه متوجه شهادت سجاد شد سنا بود
شبي هم كه پيكرش را از #سوريه ميآوردند سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد.
یه روز سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقيه(س) خواستهام تا دل سنا را آرام كند
واقعاً هم همينطور شد.
#شهید_سجاد_عفتی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●