eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚حکایت مشهدی غفار پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم. پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند. وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔴 حکایت کوتاه روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده مرد عارف لبخندی زد و گفت: الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!! جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد مرد مات و مبهوت پرسید از من؟! مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند... بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است 📙منطق الطیر 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد، تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی، چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 سکوت کن ... بگذار انسان ها تا تا انتهای قضاوت اشتباهشان نسبت به آنچه هستی برود ... بگذار نیت های تو را اشتباه بگیرند ... خیره نگاهشان کن ... مگر چقدر مهم است درست شناخته شدن در اذهان دیگران وقتی آن ها از درونت بی خبرند چه فرقی میکند تو را فرشته خطاب کنند یا شیطان اگر این دنیا غریب است تو آشنا باش ... تو پای خوبی هایت بمان 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 بساطِ زرنگی هایتان را اطراف آدم هایِ ساده و مهربان پهن نکنید ، انصاف نیست ! کاش آدم هایی که انتخاب کرده اند خوب باشند را پشیمان نکنید ... دنیایمان به اندازه ی کافی آدمِ زرنگ دارد ! دست از سرِ این نسلِ اصیلِ رو به انقراض بردارید ! باور کنید ؛ حتی کوچکترین ضربه به این جور آدم ها ... تاوان دارد ! مادرم همیشه می گفت ؛ ''خدا بدجور پشتِ آدمهای ساده ایستاده '' حواستان باشد ؛ مبادا خدا را عصبانی کنید ! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 شاید ضرب المثل "سرش پلو و زیرش سنگ قربانت شوم یگانه پسر" را شنیده باشید اما داستان این گزارش چگونگی شکل گیری این ضرب المثل را حکایت می‌کند. پیرزنی كه پیش پسر و عروسش بسر می‌برد زندگانی را به سختی می‌گذراند، زیرا عروسش غذای كافی به او نمی‌داد، همیشه در وقت بردن غذا برای پیرزن سنگی را توی بشقاب می‌نهاد و مقداری پلو رویش می‌ریخت و آن را طوری می‌برد كه شوهرش می‌دید و در دل از اینكه زنش آنچنان صادقانه به مادرش خدمت می‌كرد خوشحال می‌شد، بیچاره پیرزن هم از ترس جرأت نمی‌كرد موضوع را به پسرش بگوید ناچار با همان غذای ناچیز می‌ساخت، روزبه ‌روز در اثر گرسنگی لاغرتر می‌شد یك روز كه جمعه بود با خود گفت: «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم دیدن كنم و هم یك شكم سیر غذای مناسبی بخورم». با این خیال به خانه دخترش رفت دختر از دیدن مادرش كه مدت زیادی بود او را ندیده بود خوشحال شد و غذای خوب و چربی برایش پخت ولی از بی‌اقبالی پیرزن هنگامی كه می‌خواست سفره را با غذا پیش مادرش ببرد شوهرش پیدا شد، با دیدن سفره و غذا فهمید كه این غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع كرد به داد و فریاد و كتك زدن زنش. پیرزن بدبخت غذا نخورده بیرون رفت و به سوی خانه پسرش راه افتاد و در راه زیر لب زمزمه می‌كرد: «سرش پلو، زیرش سنگ قربونت بشم یه دونه پسر». ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه می ‏گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و میگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشیده می شد. كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همین لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره اش نمايان بود و پيشانی اش از سجده هاى طولانى حكایت می كرد از آنجا می ‏گذشت، از آن كنيزك پرسيد: «صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟». - آزاد. - معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مى‏بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را می داشت و اين بساط را پهن نمی کرد. ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد: «چرا اين قدر دير آمدى؟». كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت می گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.» شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختيار خود پروا می كرد) مثل تير بر قلبش نشست. بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پیرمردی در خواب دید به بازار چهارپایان رفت و الاغ سفیدی خرید و سوار شد و به سمت خانه بازگشت‌. چون به خانه رسید در پالان الاغ کلی طلا یافت و ثروتمند شد‌. صبح روز بعد به بازار رفت، و الاغ سفیدی را یافت و آن را از صاحب اش خرید و صاحب الاغ آن را به او به قیمت ارزان فروخت. پیرمرد خوشحال سوار بر الاغ آرزوهای خود به سمت خانه حرکت کرد. اما نزدیک خانه الاغ بدحال شد و به ناگاه بر زمین افتاد و پیرمرد را هم بر زمین زد، سر پیرمرد شکست و الاغ بمُرد. مدتی بعد پیرمرد صاحب الاغ را در شهر دید. از او پرسید: چرا الاغ خود ارزان فروختی؟ صاحب الاغ گفت: تو چرا الاغ مرا ارزان خریدی؟ پیرمرد گفت: من در خواب دیدم الاغی سفید خریدم و ثروتمند گشتم. صاحب الاغ گفت: آن شب هم من در خواب دیدم الاغی، الاغ مرا می خَرد، آن گاه فهمیدم الاغ ام رو به موت است و آن الاغ پدر او بود که در خواب دیدم الاغ مرا می خواند‌. پس به بازار رفتم تا آن الاغ که تو باشی برسی و الاغ مرا بخری‌. بی گمان اجداد تو هم مثل تو الاغ بودند که الاغ بیمار از سالم نشناختی و در خواب الاغی شدی و الاغ از خواب برخاستی..... تو اگر الاغ نبودی آن الاغ که ده سکه قیمت داشت وقتی من به پنج سکه می فروختم از خود می پرسیدی که عیب آن الاغ چیست که چنین آن را زیر قیمت می فروشد؟! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
﷽ 💫 یا قاضی‌الحاجات 💫 🌱🌸 سلام صبح بخیر 🌸🌱    💫 دوشنبه💫 💫 ۱۴  اسفند  ۱۴۰۲ 💫 ۲۳ شعبان ۱۴۴۵ 💫 ۰۴ مارس ۲۰۲۴ 🌷روزتون پراز شانس و اقبال 🌼با یه عالمه خبر خووووب 🌷پراز برکت و دلخوشی 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝